✅ #انجام_درست_کار
💥 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ :إِنَّكُمْ إِلَى إِعْرَابِ اَلْأَعْمَالِ أَحْوَجُ مِنْكُمْ إِلَى إِعْرَابِ اَلْأَقْوَالِ
💥 امام على عليه السلام فرمود:شما به انجامِ درست و صحيح كارها نيازمندتريد تا درست و فصيح ادا كردن سخنان
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۲۶۸, حدیث3828
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد رضا احدی:فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد رضا احدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا احدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
384.mp3
2.12M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد رضا احدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
بر تارك ما خاك #خجالت نثار مكن و ما را به بلای خود #گرفتار مكن.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #زکات
✨ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : حَصِّنُوا أَمْوَالَكُمْ بِالزَّكَاةِ
✨ امام على عليه السلام فرمود:داراييهايى خود را با [دادن ]زكات حفظ كنيد
📚 ميزان الحكمه ,جلد5 ,صفحه 17؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۶۰
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید سعید زقاقی:مادرم زمانی که خبرشهــادتم را شنیدی گریه نکن!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن!
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را!
وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سعید زقاقی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید زقاقی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
385.mp3
1.91M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سعید زقاقی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
📑 #حساب
انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب ،تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد. دکمه اتصال را زد:" بله، چه کار داری؟"
صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای فاطمه را شنید:" سلام، خوبی؟"
مسعود موهایش را چنگ زد و گفت:" نه خوب نیستم. کارت رو بگو."
فاطمه گوشی را میان دستانش فشرد. فراموش کرد برای چه زنگ زده بود. اخم هایش درهم رفت. بدون اینکه جواب مسعود را بدهد، گوشی را پایین آورد تا قطع کند. یاد حرف مادرش افتاد:" مرد که عصبانی باشه، حرف نمی زنه. ازش سؤال نپرس و پاپیچش نشو؛ وقتی آروم شد، خودش میگه." فاطمه گوشی را به دهانش نزدیک کرد، آرام گفت:" کار خاصی نداشتم، اگه می تونی زودتر بیا خونه. موقع رانندگی هم به هیچی فکر نکن."
مسعود به ساعتش نگاه کرد، از 10 گذشته بود. نچ کنان گفت:" حساب و کتابا باهم نمی خونه. اعصابم به هم ریخته." فاطمه آرام گفت:" پیش میاد."
مسعود مثل کتری جوش آورد و با صدای بلند گفت:" پیش میاد. نزدیک صد میلیون پول این وسط غیب شده. یِ قرون، دو زار نیست که ."
صدای بلند مسعود، رشته افکار فاطمه را پاره کرد. نمی دانست چه بگوید. چند بار خواست زبانش را به تندی باز کند؛ اما لبش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. نفس عمیقی کشید. گفت:" الان هر چی حساب و کتاب کنی چون ذهنت درگیره فایده نداره، بیا خونه تا فردا دوباره حساب کنی."
مسعود به ارقام روی برگه ها خیره بود. اعداد مدام در ذهنش می چرخیدند. گوشی را با گفتن خداحافظ روی میز گذاشت. فاطمه با اخم به گوشی نگاه کرد،گفت:" آروم باش، اون الان عصبانیه و ناراحت، تو اضافه نشو." گوشی را آرام روی تلفن گذاشت.
مسعود شقیقه هایش را مالید، مغزش در حال سوت کشیدن بود. کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. تمام برگه های فراری را جمع کرد. خودکار دست گرفت تا حساب کند. حرف فاطمه در سرش پیچید:" ذهنت درگیره نمی تونی حساب و کتاب کنی." خودکار را روی برگه ها گذاشت. کشوی میز را باز کرد تا برگه ها را در آن بگذارد. با دیدن چند برگه فاکتور دستش متوقف شد. لبخند روی لب هایش نشست. برگه ها را برداشت تا دوباره حساب و کتاب کند. برق شیشه ساعت چشمانش را به عقربه های ساعت کشاند. همه برگه ها را درون کشو ریخت، گوشی اش را برداشت و به خانه زنگ زد:" سلام فاطمه خانم گل، خدا رو شکر فکر کنم مشکل حساب و کتابا حل شد، شام مهمون منی، آماده شو." لبخند بر روی لبان فاطمه نشست.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
هر كس تو را #شناخت ، هر چه #غير تو بود #بينداخت .
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #بهترینها
🌸 قالت فاطمة ابنة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم: خيارِكُم أليَنُكُم مَناكِبَهُ و أكرَمُهُم لِنِسائِهِم
🌺 حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود: بهترين شما كسانىاند كه با مردم نرمترند و زنان خويش را بيشتر گرامى مىدارند.
📚 دلائل الإمامه، صفحه 76؛ عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال , جلد۱۱ , صفحه۹۰۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی مزیدی:خواهرانم؛ درس خود را بخوانید و ادامه دهنده راه شهدا باشید، حجاب خود را نگهدارند، چون شهیدان گفته اند؛ حجاب تو کوبنده تراز خون من است.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
386.mp3
1.79M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی مزیدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#دل پاک و #جان آگاهم ده.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
💸 #صدقه
🔸 قَالَ اَلْبَاقِرُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : إِنَّ اَلصَّدَقَةَ لَتَدْفَعُ سَبْعِينَ عِلَّةً مِنْ بَلاَيَا اَلدُّنْيَا مَعَ مِيتَةِ اَلسَّوْءِ إِنَّ صَاحِبَهَا لاَ يَمُوتُ مِيتَةَ سَوْءٍ أَبَداً.
🔹 امام باقر عليه السلام فرمود : صدقه ، هفتاد بلا از بلاياى دنيوى و مردن بد و دل خراش را دفع مى كند . صدقه دهنده هرگز به مرگ دل خراش نمى ميرد .
📚 ميزان الحكمه ,جلد ششم,صفحه 220؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۳ , صفحه۱۳۵
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد جعفر عابدی:
ای مردم بدانید همه کارهای ما برای خداست و با یاری خداست که پیروزی نصیب ما می شود و به گفته امام مبادا پیروزیها شما را مغرور سازد واز یاد خدا بیرون بیائید. مردم بعد از هر نمازی یادتان باشد که این پرچمدران این نائب امام زمان را از یاد نبرید آیا می دانید پیروزی ما از چیست؟ همه آنها از دعاهای نیمه شب امام ماست که وقتی همه خواب می باشند و درهای رحمت الهی باز است به سوی خدا می رود و به درگاه خدا ناله می کند و دعا به رزمندگان و همه مسلمین میکند. ای برادران پاسدار شما فردای بزرگی دارید شما هر کدامتان باید گرانندگان یک شهر و یک کشور باشید و لازمه اش این است که کسب علم و معرفت کنید تا بتوانید پیام شهیدان را به گوش جهانیان برسانید و در حکومت حضرت مهدی عج نقش داشته باشید تو برادرم اسلحه به زمین افتاده مرا بردار و راه حسین که راه خداست ادامه بده.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
387.mp3
2.16M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد جعفر عابدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🏃 #گریز
نفس زنان از پله ها بالا رفت. در آهنی پشت بام را کشید،باز نشد. صدای پا روی پله ها را قبل از گوشش قلبش شنید و مثل گنجشک لرزید. فرید با تمام قدرت دستگیره در را کشید. قاب آهنی در به صورتش خورد. بدون توجه به درد پخش شده بر روی گونه اش، روی پشت بام رفت. نور خورشید چشمش را زد. خانه شان انتهای بن بست بود تا سر کوچه پشت بام ها به هم پیوسته بودند. دوید و به پشت سرش نگاه نکرد.
از دیوارهای کوچک میان دو پشت بام پرید. باشنیدن صدای تاپ تاپ قدم هایی بر پشت بام، پشت دیواری مخفی شد. صدای پاها به او نزدیک شدند و از او گذر کردند. فرصت را غنیمت شمرد. روی لبه دیوار خانه ی پشتی پرید، پایش سرید؛ اما سقوط نکرد. با دستان باریکش از دیوار آویزان شد؛ با جهشی به درون حیاط کوچک خانه پرید. بدون نگاه کردن به جایی از در خانه بیرون رفت.
چند خیابان و کوچه را دوید. نفسش برید، روی جدول نشست. نفس زنان به مسیری که آمده بود، نگاه کرد. فکرش را نمی کرد که پیدایش کنند. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. گوشی اش را از جیبش در آورد، به شهرام زنگ زد. گوشی اش خاموش بود. با مشت روی پایش کوبید. هزاران فکر در ذهنش شروع به روییدن کرد:" حتما شهرامو گرفتن و اون نامردم منو لو داده. اما همه چی درست بود. داروها بدون دردسر از مرز رد شده بودن."
گوشی اش زنگ خورد، با دیدن نام پدرش جواب نداد. خورشید در حال غروب بود. از جایش بلند شد تا سرپناهی برای خودش پیدا کند. قدم از قدم برنداشته بود که خود را در محاصره پلیس دید. دیگر راه فراری برایش نمانده بود. پلیسی به او نزدیک شد و بر دستانش دستبند زد. کنار ماشین پلیس پدرش با قدی خمیده و صورتی درهم ایستاده بود. نمی توانست باور کند پدرش او را لو داده. تک پسر خانواده بود و تمام کارها و رفتارهایش به همین خاطر توجیه می شد. همیشه هر کاری کرده بود ولو اشتباه، حمایت و پشتیبانی پدر را حتی با سکوت داشت؛اما حالا... .
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh