eitaa logo
ساحل رمان
8.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
840 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدویکم » «رمان بگذارید خودم باشم» اون وقت من و اون‌هایی که دفاع می‌کنیم چی می‌شیم؟ ما قاتل می‌شیم، بایستیم شما ما رو بکشی یا دفاع کنیم؟ عقلت چی می‌گه! - وقتی تمام صفحه‌های اینستا و تلگرام پر از خبره، چرا توقع داری من بتونم تشخیص بدم! - آفرین... چرا توی فضای مجازی قرار می‌دی خودت رو که با هزار بند وحشیانه اسیرت کنن، ان‌قدری که دیگه عقلت از کار بیفته! خدا آزاد آفریده تو رو، اگه حرفی هم برات داشته، همون حرف معلمه که تدریس می‌کنه تا یاد بگیری، تهش نمره و مدرک درست حسابی بگیری! شیطونه که بند به پات می‌بنده تا زمین‌گیرت کنه! افتاده‌ام میان بساطی که نه سر دارد و نه ته، چاه تاریک است! فصل بعد دایی هست و دلدادگی‌هایش! از هر هزار مرد یکی می‌شود مثل او که هم زن را بلد است و هم زندگی را! سوده کنارش که قرار می‌گیرد، هیچ ردی از نگرانی در زندگی‌اش نیست. چشمش مثل دریا آرام است، پیشانی‌اش مثل یک تخته وایت‌برد سفید نو، گونه‌هایش شادابی گل، لب‌هایش پر لبخند و حرکات وجودش هم آرامش دارد! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آدمیت از خود سوده هم هست که خب هست، چون دایی کنارش خودش است، البته خود خوبش! نشسته‌ام روی لبه دیوار و پنجره را باز کرده‌ام و دارم این اراجیف را می‌نویسم! نشسته‌اند کف باغ این دو و دارند با هم حرف می‌زنند. سوده موهایش را شانه کرده و ریخته دورش و نمایی جاودانه خلق کرده، یک اثر زنده‌تر از اثر لئوناردو داوینچی که در موزه فرانسه ده دلار جیب همه را خالی می‌کند! من خودم یکپا غرب‌زده‌ام، اما همیشه کیف می‌کردم از تبلیغات اروپا و آمریکا. اصلا همین که من از ایران خودمان لذت نمی‌بردم، چون همۀ دهان‌ها به روی آن طرف باز است و به طرف من کج. اثر نقاشی علی امیری خودمان دل من را می‌برد اما خفه‌ام از تعریفش، فرشچیان را می‌پرستم اما اصلا یادش نمی‌کنم یا آن یکی و آن یکی. حالا هم این اثر زنده دایی و سوده، موهای افشان و لبخند دایی، صورت شاداب و نگاه دایی، چایی گرم و قند آب شده دل دایی و منی که دارم فکر می‌کنم هیچ وقت کیان با من این‌طور نبود! نبود و نمی‌بود قطعا! کابوس کیان درهمم می‌کند، یکبار رفتیم پل طبیعت آن پشت‌های پرچمن‌هایش. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🪽| گریز از میان‌مایگی، آرزوی بزرگی‌ست؟¿ SAHELEROMAN | ساحل رمان
و فرمود: خوشا به حال آن کس که زمان حضرتش را دریابد و در جمع یاوران او باشد . . .🦋 • . SAHELEROMAN | ساحل رمان
- . . .
- 🌿'• نوشت: - ولی من می‌دونم خدا، کنار اون روزایی که زیادی شب‌طور می‌گذرن، یه چندتا مسکن هم گذاشته. فقط پس‌شون نزن ¡! :) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدودوم » «رمان بگذارید خودم باشم» همراه هم بودیم، دستم را گذاشتم توی دستش، نگرفت، خودم انگشتانش را فشردم، کمی با کنارۀ شصتش روی انگشتانم کشید. حواسش نبود، به خودم دلداری می‌دادم که از کنار هر دختر و پسری رد می‌شدیم، رد دخترها را می‌زد، سعی کردم لباسم را تنگ‌تر به خودم بپیچم تا بدن بقیه به چشمش نیاید، اما کیان کنار من بود و چشمش دور و بر می‌چرخید. من هم در چشم پسرها و دخترهای روبرویم بودم! تا این‌که یک چند دقیقه بعد یکی آمد که دوست قبل من بود و الان انگار دوست صمیمی کیان! راستی منیژه آن‌جا چه می‌کرد؟ با فکر آن روز و اتفاقاتی که مقابل من بین منیژه و کیان افتاد حالم بد می‌شود. اما الان یک جرقه دارد در ذهنم زده می‌شود! منیژه مربی! مربی دوساله من! همۀ صحنه‌های مقابلم تار می‌شود. یک پرده حماقت می‌نشیند روی ذهنم و متوقفم می‌کند، نمی‌فهمم چه شد آن روز. آن روز هم نفهمیدم حالا هم نمی‌توانم پیدا کنم! یک درد تیز از گوشۀ سرم شروع می‌شود، می‌آيد به سرعت نور و تمام سرم را دور می‌زند. چند دقیقه دست به سر می‌مانم، نمی‌دانم اما وقتی به خودم می‌آیم که سودۀ شاداب صدایم می‌زند: - فرشته جونم، ببین برات چایی ذغالی آوردم با بوی چوب اعلا! نگاهش که به صورتم می‌افتد درجا می‌ایستد: - وای فری خوبی؟ خوب‌تر از من در تاریخ وجود ندارد. به زور لبخند می‌زنم و دستم را دراز می‌کنم سمت چایی! کاش می‌شد دستم را دراز می‌کردم به سمت رهایی! چای را دستم نمی‌دهد، دستم را می‌گیرد و چای را می‌گذارد لبۀ طاقچه. گزی که دستش است را باز می‌کند و می‌گیرد مقابل دهانم. دهان باز نمی‌کنم، گز را می‌گیرم و نگه می‌دارم. - بخور خب، یه کم رنگت پریده، سرت درد می‌کنه؟ سرم درد نمی‌کرد، سرم را گرم کرده بودم میان خاطرات و خواسته‌ها! دروغ‌ها و راست‌ها! مجبورم که گز را بخورم، چای را هم!اجباری که خوب است! همۀ اجبارها بد نیست، هم بد نیست! اما کیان مدام به من می‌گفت: _ آزادی، هرکس اجبارت کرد بزن توی دهنش! این را بلند وقتی می‌گویم که دایی هم آمده است داخل اتاق. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
سلام به اهالی ساحل! به مناسبت و ماه‌رجب تا آخـــر امشـــب، هزیــــنه کانال vip فقط و فـقط [۲٠ تـومان] هست!🎈🎁 • • • راستی اونجا داریم کم‌کم به جریان خواستگاری فرشته می‌رسیم🤫💍 به ادمین پیام بدید تا لینک براتون ارسال بشه. ✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• ما حتی از توو صف سلف هم برای اعضا محتوا تولید می‌کنیم.🕶 پ.ن: بله می‌دونم! راهروی سلفمون‌، متأسفانه شبیه راهروهای زندان زاویرا ست!🌝😂 SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوسوم » «رمان بگذارید خودم باشم» هرجا سوده هست، دایی هم هست، هرجا دایی هست، رد نگاه سوده پر کرده آن‌جا را! دایی می‌چرخد سمتم و می‌گوید: - خوبه این قانون اجبار بده رو برای همیشه داشته باشی! بشین ببین اجبار چند نوعه؟ ورودی‌های اجبار چندتاست؟ چایی تلخ، تلخ‌تر می‌شود با معماهای سخت دایی! سوده می‌رود سمتش و می‌گوید: - اجبار شما برای من خیلی بده، اما من برای شما خوبه. دایی را می‌نشاند مقابلش، دفتر را باز می‌کند روی زمین و می‌گويد: - خواهشا من بقیه موارد رو بگم چون باید توی مقاله بیارم! برای درک زمان یه کم خلاقیت نیاز داشتم، یه چیز به ذهنم رسیده منم انجام دادم! دایی با خنده می‌گوید: - وای به حالت سوده! می‌خندد سوده؛ این دوتا چه خنده‌های ساده‌ای دارند. - نه به جان خودم، عالی بود فقط دارم برات می‌گم، بذار کامل بگم بعد تیکه بنداز! دایی سری به تاسف تکان می‌دهد: - من به تو تیکه می‌اندازم؟ چشمان سوده تنگ می‌شود: - شما که نه، اصلا، زبونت بی‌اختیار که می‌شه. حالا بگم جان من گوش بده. من چندتا از بچه‌ها رو بعد از چندهفته فکر کردن بردم آرامستان. - یاخدا! - قول دادی! بردمشون سمتی که قبرهای قدیمی زیاد داشت! بهشون گفتم این قبر برای حدود صدسال پیشه، این چندتا برای بین شصت تا سی سال پیشه، این هم برای حدود ده سال پیشه! بعضی قبرها هم که سائیده شده و زمان نداره. اما چندتا سوال؛ زمان متوقف شده از صدسال پیش تا الان؟ برای شما فاصله بین صد با هفتاد با ده ملموسه؟ برای این‌هایی که این زیر خوابیدند چی؟ دایی که میخ صورت سوده است، من اما فکر می‌کنم که ایستاده‌ام میان قبرستانی که سنگ‌های سیاه و سفید و خاکستری‌اش بالا و پایین جای جای زمین را پر کرده و قدم که می‌زنم، زمان مرگ هرکدام برجسته می‌شود مقابلم. زن و مرد و کودک و جوان و پیرهایی که به قول همه تعداد قبرهایشان کمتر از جوان‌هاست. زمین دهان باز کرده برای بلعیدن و زمان اصلا در فکر من نیست. در فکر هیچ کس نیست. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• وقتی از پیام‌های ساده اما 'چشم‌قلبی‌کن' حرف می‌زنیم!🤍🥲 •
به سر هوای تو دارم، خدا گواه من است اگر رسیده نمازم به رکعت پنجم!📿 . SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوچهارم » «رمان بگذارید خودم باشم» سوده می‌گوید: - اصلا منتظر نمونده. داره می‌ره چندصدسال پیش که ما نبودیم و این صاحب قبر بوده، چه هفتاد سال قبل باز ما نبودیم و صاحب این قبر بوده، چه الان که ما هستیم و صاحبان این قبرستان اصلا نیستند. دایی زمزمه می‌کند: - زمان نه صبر می‌کنه برای کسی، نه متوقف می‌شه. و من می‌گویم: - چه بد! چه بی‌رحم! چه تلخ! با حرف من سوده ادامه نمی‌دهد اما من خودم ادامه می‌دهم: - شاید هم زمان بد نیست، کارشه، این‌طوری تعریف شده! دایی نگاهم نمی‌کند: - ما توی زمان زندگی می‌کنیم! جدای از ما نیست. لبخند تلخی می‌زنم و زمزمه می‌کنم: - چه بدم من، چه بی‌رحمم من، چه تلخم من! این درسته دایی؟ هیچ نمی‌گوید. سوده انگار دلش به رحم می‌آید که می‌گوید: ولی این زمان دست ماست. این‌طور هم نیست که با دیدن قبرها بگیم تموم شد! یه عالمه آدم از همین زمان استفاده کردن، اون قبرستونی که ما رفتیم حدود چهل‌هزار قبر داشت. اندازۀ یه شهر کوچیک، یه گوشه قبر یه مردی بود که مشهور بود به رسول ترک. رسول یه لات پر زور و نوچه‌دار بود. از این‌هایی که دستمال می‌انداختن گردنشون، یه شهر ازش می‌ترسیدن، بعد دور خودش کلی آدم زوردار و زورگو داشته که اهل‌اذیت و شراب و عربده و این حرفا! یعنی رسول زمان خودش رو می‌سوزونده، با یه قصه‌ای که دیگه هم توی اینترنت هست، هم کتابش چاپ شده، رسول حواسش جمع زمان می‌شه که داره از دست می‌ره، عمرش رو می‌گیره توی مشت خودش. الان قبر رسولی که چند ده سال مرده شده یه محل برای جوونایی که زمان بعد از رسول زنده‌ان اما رسول در زمان این‌ها حس و حال خوب بهشون می‌ده، یعنی مزارش محل امن شده، آرامش‌بخشه، خالی نمی‌مونه دورش! دایی خودش را عقب می‌کشد از مقابل سوده و تکیه به دیوار می‌زند! من تکیه‌ام را از دیوار می‌گیرم و زانوهایم را بغل می‌کنم. حس غریبی دارم. در زمان حال نباشی و ان‌قدر باحال باشی! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 🤍 | همون همیشگی! SAHELEROMAN |
•• انقدری عمر می‌کنی که همه‌ ی کتاب‌های دنیا رو بخونی؟! [ خوب‌شو بگیر! ] 🐣✨ ••
•• آه آقا تو خوب می‌دانی که دل بی‌قرار يعنی چه...❤️‍🩹 SAHELEROMAN |