ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هفدهم طول مسیر تا خانۀ جواد را محمدحسین گفت و خندید.
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سوم / قسمت هجدهم
فراری از میزبانی که هوای خجالت مهمانش را داشت و نمیخواست او تحت فشار قرار بگیرد.
چشم بست و به خودش تلقین کرد که شاید هم از گرسنگی این چند روز است که حالا داشت خودش را نشان میداد.
اصلا همهچیز و همهکس به یکباره داشتند خودشان را نشان میدادند،
آب را مزه کرد،
خنکیش از لب تا معدهاش کشیده شد،
بیتاب شد و همه را یکجا سر کشید و نالید:
- آدم،
بازم آدم نمیشه!
مصطفی ترجیح داد با دست فرمان خود جواد پیش برود و اضافه نپرسد.
- نه نمیشه.
جواد در خنکای فضای آنجا نفس عمیق کشید و گفت:
- این همه هم شیطون داره همه رو میپکونه،
اما بازم آدم،
آدم نمیشه!
چشمان مصطفی روی اسم سنگ قبری ماند که قائممقام فراهانی بود و جواب جواد را زمزمه کرد:
- آدما بدبختی رو دوست دارند.
با خودش درگیر بود که این همان قائممقام فراهانی است که جواد گفت:
- برای راحت زندگی کردن اگر درست رو انتخاب کنه،
سود کرده.
شاعر بود و بهترین نوسینده و صدراعظم محمدشاه بود و مقابل منافع انگلیسیها ایستاد تا ایران را چپو نکنند و گفت:
- که نمیکنه،
آدم،
بازم آدم نمیشه!
- و خدا میشه مقصر همۀ بدبختیها!
انگلیسیها هم با پول همه را خریدند که او را پیش شاه و مردم خفیف کنند
و حتی امام جمعه و مساجد او را تکفیر کردند و حکم به قتلش را شاه داد.
همان است که مردم به هم تبریک گفتن مرگش را و انگلیس خندید به نتیجۀ کارش؟
تقصیر که بود؟
سادگی مردم یا مهندسی آنها؟
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هجدهم فراری از میزبانی که هوای خجالت مهمانش را داشت و
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سوم / قسمت نوزدهم
- تو مقصر رو کی میدونی جواد؟
جواد رد نگاه مصطفی را گرفت و برای خودش زمزمه کرد:
- آدم با نفهمی و اشتباه دارایی خودش رو از دست بده و مقصر رو کس دیگه معرفی کنه!
نه مصطفی این برای بچههاست!
الان نه!
حداقل دیگه این روزا نمیخوام خودم رو گول بزنم میدونم خودم انتخاب کردم نه خدا اجبار کنه!
به خودم فحش میدم با هر بدبختی!
مصطفی نگاه از کف گرفت و به سقف زیبای حرم داد و حرف این روزهای دلش را پرسید:
- الان چی شدی؟
نفسهای بلند جواد برای خودش درد قلب آورد و برای مصطفی حال بدتر:
- الان بیچاره شدم بین اتفاقایی که دارم میبینم.
مصطفی ساکت ماند تا جواد خودش ادامه بدهد،
سکوت دقایق طولانی بود و بود تا اینکه:
- من رو میشناسی مصطفی.
نمیپرسم که چهطور شناختی چون چند ساله هممدرسهای بودیم و خودت دیدی،
تو چشم شما،
آدم بیقاعدهای بودم که خودم برای خودم قانون داشتم و همۀ قانونهای دیگه رو زیر پا میذاشتم!
- بهش افتخار هم میکردی!
لبخند بیجانی آمد گوشۀ لب جواد و گفت:
- بیوجدان!
میگم منو خوب شناختی!
- خودت همۀ قانونا رو زیر پا میذاشتی،
یکی قانون و قاعدۀ تو رو قبول نداشت پدرش رو درمیآوردی!
جواد پشت سرش را چند بار آرام کوبید به دیوار و گفت:
- دقیقاً همینقدر بیشرف بودم من.
همینقدر بیشرفها دورم جمع میشدند و شیرم میکردند.
- اِ!
- گذشتم.
عذر! میدونی چی شد؟
مصطفی صاف نشست و خواست که حرف را عوض کند:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
و نوشت:
حتی اگر با دعا برای ظهور حضرت (عج)، به مصلحت فرج عام (ظهور حضرت) حاصل نشود، قطعاً برای خود دعا کننده فرج شخصی حاصل میشود!❤️🩹
•
.
#جمعه
-بریدهکتاب حضرتحجت
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت نوزدهم - تو مقصر رو کی میدونی جواد؟ جواد رد نگاه مص
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سوم / قسمت بیستم
- همیشه همۀ گذشته جذاب نیست که آدم بخواد مرورش کنه جواد!
- هیولا شدم.
یه وقتی به خود اومدم دیدم مثل یه وحشی دارم زندگی میکنم.
مصطفی بازوی جواد را فشار داد تا ادامه ندهد.
- تموم شد جواد!
- تموم شد برای خود من،
هرچند الانم باهاش درگیرم،
ولی مصطفی من اطرافیان هم دارم!
مصطفی ترجیح داد هیچ نپرسد،
نگوید،
شاید خدا خواست که نشنود اما جواد آمده بود که بگوید شاید راهحلی برایش پیدا شود!
در آرامش شب حرم نمیخواست حرفهایی بزند که شاید درست نباشد،
حالش هم به هم ریخته بود،
بلند شدنش برای مصطفی ناگهانی بود اما تصمیم داشت تا امشب را به خود جواد بسپارد و با او همراهی کند.
آهسته از حرم بیرون رفتند در خیابانهایی که ساکت شده بود.
قدم زدند تا جایی که جواد دیگر نتوانست،
نشست کنار جوبی و مصطفی هم کنارش و لب باز کرد:
- تو تا حالا غیر از ایران جایی رفتی،
اروپایی...؟
- توفیق نداشتم!
- نخواه!
- خودت رفتی به من میگی نرو!
- ما همیشه یکی دو ماه تابستون حتما ایران نبودیم!
- روستا خارج حساب نمیشه؟
ما سه ماه سه ماه اونجا بودیم.
- مصطفی!
مصطفی لبخند زد و هیچ نگفت.
- اونجا ادبیات زندگی خودشونو دارن!
یه دنیای دیگه دارن،
یه حال دیگه دارن،
تو نمیفهمی من چی میگم مصطفی!
مصطفی ذهنش را درگیر نمیکرد برای فهمیدن چیزی که شاید خوب باشد شاید بد!
- مصطفی!
باید چیزی میگفت تا جواد آشفتهتر نشود:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
کلیساها هم در محرم حسینیه میشن..
بعد یه عده دنبال از بین بردن نام و یاد و پرچم امام حسین هستن...
#امام_حسین
@SAHELEROMAN