eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
949 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
• این قسمت: ، ممبر شکار می‌کند.😎🔫 پ.ن: لطفا نه کسی کانال رو ترک کنه، نه کسی اضافه بشه؛ بذارید اعضای کانال همین‌جوری خوشگل بمونه.🌝🦦 @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل چهارم / قسمت بیست‌وهشتم - این روزها حال خیلی از بچه‌ها خوب نیست! وسط میدون جنگ نابرابرن، تمام دشمن با تمام فضای مجازی و این بچه‌ها بدون اسلحه، غالبا بدون اسلحه! - انگار همه همین‌طور شدند. - یه تعداد کمی مثل مصطفی هستند که هم خانواده حواسش جَمعه، هم خودش دو دستی خودش رو نگه داشته و الاّ وحید، پدر و مادر خوبی داره، خودش توی چاه افتاد. محبوبه خوب می‌فهمید چون داشت می‌دید که دنیا شده است دریایی که مردم پا توی آن گذاشته‌اند به هوای آن‌که زیر پایشان همیشه این ماسه‌ها هست اما امواج ناگهان آن‌ها را می‌کشد وسط، دست و پا زدن غریق را دیدن اصلاً برای غریق نجات لذت ندارد که درد دارد و اضطراب! - این روزا حال جواد خوب نیست، واضح هم حرف نمی‌زنه، غرورش اجازه نمی‌ده. جسته گریخته فهمیدم اوضاع خونه مطلوب نیست. - مهدی! - جانم! - کاش می‌شد بچه‌ها رو ببری یه جای دور، یه جایی که هیچکی نباشه و بتونن خودشون رو پیدا کنن! مهدی چشم تنگ کرد و شنید: - یه جایی که سر و صدا نباشه، تبلیغ و تلقین و اجبار و ولگردی نباشه، اما آزادی باشه و خودشون باشن تا فکر کردن واقعی اتفاق بیفته! - دیگه چی؟ - خوب باش دیگه مثل همیشه. یه هفته‌ای از عید رو برید! - بچه‌های ما دلشون بند دنیا که می‌شه، محکم به دنیا که می‌شه، پِی خونواده رو که بزنی، هرکی باشه کم میاره، دیگه یه کسی که اول جوانی باشه نابود هم می‌شه! الان که برای خیلیا که وابستۀ ماهواره و مجازی هستن زیراب خونواده رو زدن و پدر و مادرا رو آلوده کردن. نمی‌شه که جوان بی‌سرپرست باشه، قصۀ عرشِ خدا و مادر و پدر عرشی رو بگو. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اختیار نکردم پس از تو یارِ دگر؛ به غیرِ گریه که آن هم به اختیارم نیست...🌧 . @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• به گوش باشید که ادمین کارتون داره!🌝 ••
ساحل رمان
•• به گوش باشید که ادمین کارتون داره!🌝 ••
•• کم کم باید با ماجرای فرشته خداحافظی کنیم.🥲 و البته منتظر این رمان جذاب باشیم!👐🏻 اگه هنوز نخوندیش، دست بجنبون که قراره تا پنج روز دیگه از کـــانـــال پاک بشه ! @SAHELEROMAN |
گوشی‌همراه و من شده‌ایم جن و بســم‌الله. او جــن است و من ترسیده‌ شده‌ام از فضایی که دارد، بسـم‌الـله گــویـان هــم سـراغــش نمــی‌روم تـا می‌تــوانــم افتــاده‌ام دنبــال زندگــی! دلــم می‌خــواهـد کمی زندگی کنم... . 📖- بگذارید خودم باشم 📽- SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌧| قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْبٍ... @SAHELEROMAN |
•• می‌دونی چیه؟ داشتم فکر می‌کردم امروز که سالگرد شهادت انشمند هسته‌ای، داریوش رضایی نژاد❤️‍🩹] هست؛ چه خوبه بریم و دوباره لابه‌لای صفحه‌های کتاب بچرخیم. آخه نباید یادمون بره که چه خون‌هایی ریخته، که پرچم کشورمون اینجوری بالا باشه...🇮🇷 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل چهارم / قسمت بیست‌ونهم ذهن مهدی داشت پردازش می‌کرد هرچه که می‌شنید را: - البته کلاً آدم دلش می‌خواد بی‌نهایت رو بفهمه، یعنی دنبال بی‌نهایت باشه، همونی هم که پدر و مادر دنیایی خوبی داره، دلش عرش رو بیشتر می‌فهمه و طلب می‌کنه! مهدی بلند شد و هم‌زمان سینی استکان‌های خالی را برداشت: - بابت این کمکت، برم دو تا چای بریزم جایزه بیارم! محبوبه خندید و با چشمش قد و قامت مهدی را نگاه کرد. خوشحال بود که مهدی دلواپسی دارد! - محبوب! به خودش آمد: - جان! - غصه نخور، درست می‌شه! نگاهش به دستِ بالا آمدۀ مهدی افتاد که استکان چای را مقابلش گرفته بود: - با نبات شیرینش کردم! - به نظرت جوونامون چی می‌شن؟ - اختیار با خودشونه! صدای پیامک گوشی مهدی که آمد محبوبه نگاه معناداری کرد. مهدی کم نیاورد: - عجب آدمیه، کیه پیام داده؟ نمی‌دونه بزم یه خانواده رو به هم می‌زنه؟ جون مرد خونه رو هم به خطر می‌اندازه! پاشو پاشو لباس بپوش بریم خونه مادر، بچه‌ها الان داداش رو لقمه کردن خوردند. - نیستند خونه! - واقعاً؟ - رفتن گردش! شما بگو می‌خوای پیام‌هاتو بخونی! - خوبه که تو زن منی! با بچه‌ها قرار دارم توی گروه. - بدم میاد از قرار مجازی... - منم! ولی این دفعه برای اولین و آخرین بار مجبور شدم. - پس می‌شینم جلوت می‌بافم. هر چی پیام دادن و دادی بلند بخون! مهدی با ابروی در هم رفته غرید: - محبوب! - همین که گفتم! در جا ابروهای مهدی از هم باز شد و گفت: - من که گفتم چشم، چرا خشونت به خرج می‌دی! گروه را مصطفی زده بود و همه حاضر بودند جز خود مهدوی؛ همه سلام کرده بودند و در سکوت منتظر بودند جز جواد که یک جمله زده بود: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل چهارم_پنجم / قسمت سی‌ام - آقا امروز اجازه بده ما حرف نزنیم. امروز ما سئوال نکنیم، امروز از ما سئوال نکن. امروز خودت هرچی می‌خوای بگو، بخون، بنویس! بچه‌ها این چند روز حال جواد را دیده بودند، ترجیح دادند که اعتراض نکنند و سکوت هم‌چنان در گروه پا برجا بود، مهدوی نگاهش افتاد به کتابی که داشت می‌خواند و او را در خود فروبرده بود. نمی‌دانست چه کند و چه بگوید، ترجیح داد که تقدیر بچه‌ها را بگذارد عرش رقم بزند. فصل پنجم از خواب پرید و عرق نشسته بر بدنش به آنی سرد شد و لرزاندش. احساس خفگی در اتاق بزرگش چیزی نبود که بخواهد انکارش کند، بدون توجه به لرز ریزی که حتی سلول سلولش را درگیر کرده بود خودش را کنار پنجره رساند و به ضرب بازش کرد و دستانش را حائل لبۀ پنجره کرد و سر بیرون داد تا بتواند نفس بکشد، فقط یک دم هم می‌گرفت کفایتش می‌کرد، البته این حسش بود و نه واقعیتی که با ده‌ها دم و بازدم هم به نتیجه نرسید و لرزان تکیه به دیوار سر خورد و خودش را در آغوش کشید تا کمی لرزش را کنترل کند. دیشب هر چه با مصطفی آرام شده بود با این خوابی که دیده بود ناآرامیش برگشته بود. چشم بست و سر به دیوار تکیه داد و لب گزید و ذهنش نجوا کرد: - فقط کمکم کن، حالا که نشانم دادی و نمی‌دانم چرا نشانم دادی کمکم کن! فهمیده بود که بعضی اتفاقات دنیا دست تو نیست اما تو در جریانش قرار می‌گیری و در بطنش زندگی می‌کنی و ناچار درگیرش هستی، ناچار! اگر بمانی مرداب است و خفه‌ات می‌کند و اگر نه پس باید بخواهی که نمانی! باید خودت دست بگیری به زانوهایت تا بتوانی بیرون بیایی! ولی.. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد؛ ندانستم تو ای ظالم، دلی آهن‌رُبا داری! 🧲 . @SAHELEROMAN |
هدایت شده از ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• محققان به تازگی دنیای جدیدی رو کشف کردن که ... 🤫 اگه اهل ریسک نیستی اصلا نبین!‼️ . . SAHELEROMAN |
ساحل رمان
•🌋• می‌خوامش‌ خدایی! هسته‌ای رو می‌خوامش‌! #استوری | #مثبت_یک | #رمان
•• اگه این کتاب‌ رو نداری، کافیه به سایت یا آیدی سفارش نمکتاب سر بزنی.🤝 دوست‌های ما اونجا منتظرتون‌ هستن.👀 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا