eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
949 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دهم / قسمت شصتم - تو به یک به توان هزار اعتماد می‌کنی، به تجربه‌ای که با این همه آزمایش به دست میاد شک می‌کنی؟ آمار ارائه می‌دن برای آزمایش‌ها، فراگیر امتحان می‌کنند، تنوع آزمایش به خرج می‌دن! جواد جوابی نداد، یک دردی آرام داشت جمجمه‌اش را در هم می‌پیچاند و آرامشش را می‌گرفت، مصطفی از سکوت بچه‌ها استفاده کرد و گفت: - هیچکدوممون نمی‌تونیم نفی کنیم اما خب پیش میاد دیگه! از اول خلقت آدم، آدم بوده با دو تا چشم بالای سر و الی آخر، این نظمه دیگه! باید یکی بالای سر همه‌چیز باشه اما خب دیگه! بشر سخت قبول می‌کنه! وحید دهمین سیب‌زمینیش را هم نمک زد و قبل از آن‌که به دهان بگذارد گفت: - وَ کانَ این مدل بشراٌ قلدراٌ بی‌منطقاٌ یک کم هم پر رو که وایمیسته می‌گه حرفت راسته، دلیلت درسته اما من قبول ندارم، می‌تونم قبول نکنم و می‌زنم زیر میز! کسی اعتراض نکرد جز چشمان مهدوی. آرشام سیب‌زمینی را از دست وحید گرفت و به چشمان معترض او اهمیتی نداد و گفت: - سخت از این جهته که می‌بینی اگه اون درست باشه تو باخت دادی. جواد حس می‌کرد که معنی باخت را از همه بهتر می‌فهمد، خصوصا با این اتفاقاتی که افتاده بود، با اعتراف تلخ آرشام چشمانش را از درد بست: - باخت رو که دادیم. زندگی‌های حالی به حالی هممون همینه دیگه. و ترجیح می‌داد دیگر ادامه ندهد. نمی‌دانست با فهم واقعیت باید تعاملش با زندگی چه‌طور پیش برود! خودش می‌فهمید که دارد یک چیزهایی را درونش پیدا می‌کند که داشته و مدفون شده بوده است. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخت و اقبال مرا با بودنت خوش کرده‌ای ای دلیل حال خوبم؛ صبح زیبایت بخیر !🌤 . @SAHELEROMAN |
ساحل رمان
•• و ما هنوز هم پذیرای عکس‌های شیرینِ چای‌های تلخِ شما هستیم!؛)☕️ #چالش | #آب_حیات
•• این داستان ادامه دارد... :)👣 پ.ن: مهلت ارسال عکس‌ها تا فردا، ۱۲ ظهر. |
ساحل رمان
•• معرفیجات امروز رو مهمون اهالی ساحل هستیم! تو یه کتاب معرفی کن بهمون؛) 📚 @SAHELE_ROMAN پ.ن: خلاق
•• معرفی کتاب‌های جالبی اومد سمت‌مون!👀 از رمان‌های خارجی مثل پدرخوانده و کیمیاگر گرفته، تا ایرانی‌هاشون مثل پس از بیست سال و بانوی اول! اما خلاقانه‌ترین معرفی از کاربر [ Haghverdi ] بود! کانال vip مبارک‌تون بزرگوار !🍓^^ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دهم / قسمت شصت‌ویکم اگر هم بعضی‌ها را نداشته می‌تواند دنبالشان برود تا بداند و بشود. شده بود یک گنج‌یاب که با دستگاه در بیابان می‌افتند در پی یکی دو کوزه. کوزه‌ها هست، پنهان است. مهدوی حال بچه‌ها را می‌فهمید، کمی گذاشت به سکوت بگذرد که آرشام گفت: - ممکنه فکر ما اشتباه کنه؟ مصطفی سکوت ادامه‌دار مهدوی را شکست و گفت: - دارایی‌های قبلی که اشتباه باشه نتیجه هم اشتباه می‌شه. وحید زمزمه کرد: - یه وقت یکی مثل من دارایی‌ها و اعتقاداتش رو خانواده درست دادند اما باز هم اشتباه می‌کنه؛ چرا؟ علیرضا گفت: - تو بس که نفهمی و همۀ دارایی‌های درست رو بد استفاده کردی! غلط نشنیدی، غلط نخوندی، غلط باهات برخورد نکردند، خودت از عقل و فکرت استفاده نکردی حرومشون کردی! - چه به هم ور شد آقا! حقیقت هست، ما می‌بینیم، اما طوری وانمود می‌کنیم که انگار نیست؟ معلومه هست، ولی چرا نمی‌بینیمش! مهدوی از حرف وحید خنده‌اش گرفت و گفت: - موبایلت با امواج کار می‌کنه، امواج رو دیدی؟ نه! اما ایمان داری بهش! فکرت با استدلال می‌گه هست چون اثرش هست. الان هم حستون داره می‌گه گرسنه‌اید و به خاطر همین دارید مخ من رو می‌خورید! این علم حضوری قیاسی احتمالی فکری رو قبول کنید پاشید بساط غذا رو راه بندازید تا من نماز می‌خونم و از دست شما به خدا پناه می‌برم! - ممنون آقا شیطون هم شدیم. علیرضا گفت: - بودی آرشام خبر نداشتی! - تو خودت چی هستی؟ - برادر آرشام! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از این شب‌های دوری، رو به صبح روشنی دارم؛ که جای خواب دیدن، خوب دیدن را بیاموزم!🪐 . @SAHELEROMAN |
ساحل رمان
•• این داستان ادامه دارد... :)👣 پ.ن: مهلت ارسال عکس‌ها تا فردا، ۱۲ ظهر. #چالش | #آب_حیات
•• ولی ما واقعا دلمان برای این حسِ خوبه هرروزه تنگ می‌شود! 🥲 کاش چالش‌مون یه ماهه بود🚶🏻‍♀ | |
و فرمود: - همانا مردم زمان غیبت، همان‌ها که امامت او را پذیرفته‌اند و منتظر ظهور اویند؛ برتر از افراد همه زمان‌ها هستند.💫 • . @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل یازدهم / قسمت شصت‌ودوم [فصل یازدهم] نهار خورده نخورده راه افتادند سمت خانه باغ و چپیدند داخل اتاق کاهگلی که حالا دوستش داشتند و اسم هم برایش گذاشته بودند؛ آرامشگاه! از دست هم متکاها را کشیدند و بدون ذره‌ای تعلل خودشان را روی زمین رها کردند، دلشان می‌خواست بخوابند اگر وحید می‌گذاشت: - مصطفی! - جان وحید کوتاه بیا! - نه ببین می‌گم یه دوره‌ای بوده که بعضی از این دانشمندا می‌گفتن هرچی حس‌هاتون می‌گه درسته، بقیه علوم دروغه، اینا اسمشون چی بود؟ جواد فکر کرد که پدر و مادرش با حس زندگی را شروع کردند یا با فهم و علم و اخلاق! - ماتریالیست. بخواب جان من! - نه مصطفی ببین خیلی حرفشون وحشتناک بوده. کلا همه‌چیز فانی می‌شده که، حتی فیزیک و شیمی که تجربه و تفکر شده. - اونا بعدا فهمیدن غلط کردن، شما هم بخواب. همه بعد از ازدواج به این نتیجه نمی‌رسند؟ فقط پدر و مادرش بودند، خاله‌اش هم که دو سال پیش به غلط کردن افتاد! ذهنش تمام فامیل را کشید وسط و ناامید کرد امیدش را! - نه ببین مصطفی دورۀ بعد یه سری دانشمندا گفتن باباجون حس و فکر درسته اما عقل نه! - وحید! - نه جان من! پس اینا چرا خودشون استدلال قیاسی رو قبول داشتن، یا عقلی این‌که جزء از کل کوچیک‌تره و یه چیز نمی‌شه هم این‌جا باشه هم اون‌جا! حالشون بد بوده مصی مگه نه! اعصاب جواد دیگر نکشید در لحظه متکایش را از زیر سرش برداشت و گذاشت روی صورت وحید و نالید: - مصطفی من این رو خفه کردم، تو هم خودت یه خورده مرد باش و به جای التماس یاد بگیر بعضی وقتا بعضی‌ها رو خفه کنی. وحید که به دستوپا زدن افتاد جواد متکا را برداشت و غرید: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🕊• تو پرنده‌ی قلبم بودی... ازم گرفتنت‌! @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• عزیز دلم! تو فقط تو باد برای خودت رها باش... من تا همیشه با عشق نگاهت می‌کنم. :)🇮🇷🫂 @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل یازدهم / قسمت شصت‌وسوم - بفهم این مهدوی، مهدوی مدرسه نیست، یه جلاده فقط نیم ساعت وقت داده بخوابیم! مصطفی پتو را تا روی سرش بالا کشید و غر زد: - الکی دلمون رو خوش کردیم که آرامشگاه داریم! وحید از ترس جواد سکوت کرد اما آرشام گفت: - زندگیمون رو دادیم دست دانشمندا، عشق می‌کنن از این‌که چند میلیارد آدم دنبال خودشون بندازن. هرچی گفتند گفتیم: تو خوب ما خر، افسار ببند ببرمون. تهش گفتن: غلط گفتیم، بعدی... - آرشام! - جواد بذار دو تا فحش بدم آروم بشم! صدای چهار نفرشان بلند شد: - اِ اِ اِ سکوت اتاق بعد از اعتراض فقط بیست دقیقه بیشتر دوام نیاورد. بیست دقیقه‌ای که هیچ‌کدام درست نخوابیدند و وقتی مهدوی در اتاق را باز کرد، خودشان یکی یکی نشستند و خندۀ شیرین مهدوی را تماشا کردند. جواد سری تکان داد و گفت: - بخند آقامهدوی، روزگار به ما خندیده شما هم بخند. مهدوی موبایلش را بالا آورد و گفت: - آقا جواد با شما کار دارن! به آنی چهرۀ جواد در هم رفت و با اکراه بلند شد، گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. نگاه مصطفی و آرشام دنبال جواد کشیده شد که با اشارۀ مهدوی دنبالش یکی یکی راه افتادند زیر درختان باغ. صدای بچه‌های مهدوی نمی‌آمد، این یعنی که همه خوابیده بودند. آرشام جواد را دنبال کرد که قدم‌هایش را بلند برداشت به سمت انتهای باغ و تکان دست‌های جواد را که دید ایستاد و برای آن‌که حواس همه را از او دور کند گفت: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا