••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نوزدهم_بیستم / قسمت صدوچهلونهم
نه به کسی ظلم کردند و نه خونی ریختند فقط تو رو پرستیدند.
خدایا من رو جدا کن از این همه دلبستگی به دنیا که داره روز به روز پستترم میکنه،
مثل اونا بشم توی همه چیز، توی نگاه تو متفاوت باشم...
میشه عزیز؟
جواد سجدۀ طولانی مصطفی را حس کرد، نجوایی نشنید اما آن را هم حس کرد که آرام گفت:
- برای اسیرای تن هم دعا کن!
برای یکی مثل من که نه میدونم کیام...؟
نه میفهمم راز خلقتو،
چسبیدم به شهواتم.
سختمه جدا بشم از بازیام، از نگاههام، از شنیدنیام، از خوردنیام، از پوشیدنیهای حیواننمام...
برای منم دعا کن که تن من نمیذاره لذت من رو بفهمم!
مصطفی پنهانی قطرۀ اشک کنار چشمش را پاک کرد و سر از سجده برداشت.
از خدا خواست به آبروی جواد، دعایش، دعاهایش، دعاهایشان جواب داده شود!
[فصل بیست]
مادر نشست بالای سر مهدی که بالاخره خوابیده بود، این چند شب و روز درست نخوابیده بود و مادر دل پسرش را دوست داشت که میتپید برای کمک به دیگران!
دست محبتش آرام رفت بین موهایی که از کوچکی نوازششان میکرد و حالا همان کوچک بزرگمرد شده بود.
یک روز مادر تکیهگاه شده بود و دعایش کرده بود تا زیر سایۀ امامش قد بکشد نه زیر هیچ سایهای و تکیه کند به کسی که بهترین راهنما و بهترین رفیق بود و حالا میدید که دعاهایش را خدا پذیرفته است و امروز او تکیهگاه شده است تا دیگران در کنارش قد بلند کنند.
اشک از گوشۀ چشم مادر سر خورد و آرام نشست روی صورت مهدی!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستم_بیستویکم / قسمت صدوپنجاهم
مهدی در عمق خوابش حس نمی بارانی پیدا کرد و کمی که هوشیار شد دست نوازش مادر را میان موهایش حس کرد،
به بیداری تن نداد تا مادر مادریش را بکند و او هم بهرهاش را ببرد که هر چهقدر هم مرد شده باشد باز هم محتاج این دست و این نوازش است.
مادر دست نوازشش که متوقف شد چشم باز کرد و سر چرخاند و لب گذاشت کف دستان مادر و بوسید،
گذاشت کف پای مادر و بوسید،
نشست و با دستانش اشکهای مادر را پاک کرد و به صورتش کشید و گفت:
- واسطه شدی اومدم این دنیا،
بزرگم کردی، تربیتم کردی، محبت خدا رو به دلم جاری کردی، با عشق اباعبدالله شیرم دادی،
دستم رو گرفتی در نبود بابا و پدری امامزمان رو لالایی کردی و قصه کردی!
مدیونتم تا آخر عمر! محبوبه رو برام انتخاب کردی و هنوزم سایۀ زندگیمی! برات بمیرم هم کمه!
مادر خواست حال جوادش را بپرسد و خانوادهاش را،
اما ترجیح داد نداند و تنها دعایش کند، خدا بهترین یاور است برای آنانکه طالبش هستند.
به جای همۀ کلمات در دل دعایش کرد:
- خدایا این بچهها را طوری گرفتار خودت کن که گرفتاری دنیا به چشمشون نیاد.
دلبری کن ازشون تا دلبر بشن مثل مهدی!
[فصل بیستویک]
آسمان شب روستا را به هیچ آسمانی نمیشود تشبیه کرد.
مثل لباس زربافت برق میزند و تو انگار پرت شدی جایی بیرون کرۀ زمین.
با خواهش مصطفی، مهدوی پله چوبی را گذاشت کنار دیوار و همه بالا رفتند، اول پشتبام اتاق خودشان را تمیز کردند،
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستمویکم / قسمت صدوپنجاهویکم
بعد با بدبختی حصیر و پتو و متکا را بردند بالا.
حالا پهلو به پهلو رو به آسمان دراز کشیده بودند.
هم سرد بود و هم تاریک و هم شغالها و جیرجیرکها و سگها سکوت را میشکستند.
- شهر صدای موتور داره اینجا سگ.
- تضاد پیدا نکنی میمیری علیرضا!
- بذار راحت باشه آرشام!
- وحید!
- باشه، بذار بچگیشو بکنه،
جوونی کنه،
عقده داره وا کنه، تو خودتو اذیت نکن گلم!
آرشام حریف این خونسردیهای وحید نمیشد.
- شهر کولر داره با صدای هارهارش، اینجا نسیم داره با لطافت و نازش!
- ای تو روحت علیرضا!
- شهر موبایل داره با کلیپای خرش و بازی فنائیش،
اینجا شغال داره با زوزههاش!
جواد گفت:
- این تشبیهت رو دوست دارم. موبایل، شغال، راضیام ازت!
- شهر خفهات میکنه، اینجا از شدت آزادی خفه میشی.
- یه چیز بگم؟
- وحید!
- باور کن آرشام مثل آدم حرف میزنم،
من میام ساکن روستا میشم، به جای یه آپارتمان توی شهر، شماهام بیاید.
- راست میگه وحید، کارمند شدن که خفته!
بریم درس بخونیم خودمون شرکت بزنیم اما زار و زندگی رو اینجا برپا کنیم!
- داداشمی علیرضا!
جدی میگم.
بابای من صبح میره سرکار تا غروب، انقدر خسته است که هر کلمه که میخواد با ما حرف بزنه نصفه نیمه ادا میکنه.
سه ساعت توی ترافیکه که حق ماست.
اگه بیائیم اینجا ساکن بشیم هوای اینجا سه ساعت به عمرش اضافه می کنه،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویکم / قسمت صدوپنجاهودوم
توی باغ سفره پهن کنیم دو ساعت و نیم، چای ذغالی پنج ساعت،
صدای شغال و سگ و جیرجیرک و آب پنج ساعت،
سکوت شب و روز دوازده ساعت، یه چیزی سر جمع روز بابای من پنجاه ساعته میشه، به نفع ما.
جواد در سکوت خودش فکر میکرد که اصلا معنای عمر و زندگی و جوانی را میداند که دارد میگذارند؟
حرفهای مهدوی برایش آنقدر عجیب بود که هنوز نتوانسته بود جایی در ذهنش برای پرداختن به آنها باز کند.
ذهنش پر بود از دیگریهایی که برایش آشنا بودند و غریبهتر از هر وقتی کرده بودنش و وای از پدر و مادرش.
- جواد زندهای؟
مادرش که نیامد خودش که تماس گرفت صدای فرودگاه قلبش را به درد آورد.
رفت بدون نازی برای نفس گرفتن از هوای ترکیه!
هوا خوب و بدش ربط به حال فرد دارد، پدرش هم که اصلا!
قرار بود چه بشود؟
مات آسمان بود و این صدا را شنید.
- اِ جواد با توام!
گنگ سرش را چرخاند سمت مصطفی!
بچهها همه ساکت بودند، یا ساکت شده بودند یا... یا چه؟
کسی حرفی زده بود که همه در این سکوت فرو رفته بودند؟
نگاه از صورت مصطفی گرفت و دوباره دوخت به آسمان.
- تو هم مثل مایی مصطفی؟
آرشام بود که نمیگذاشت خواب بدنش را از کار بیندازد.
- چه طوریَم؟
مکث آرشام کوتاه بود اما برای خودش مکث نبود بیرون آمدن از تحیر و اوهام بود.
صدای حرف زدنشان مخل خواب اهالی خانه شده بود و با تذکر مهدوی به سکوت رسید خوابی که نیازشان بود شدید!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از نمکتاب
❗️
سفر به دنیای ناشناختهها
با پرداخت فقط ۱۸ هزار تومان😍
°
اینبار میتونی کتاب رو تو گوشی بخونی و به سوالا جواب بدی
بعدش هم وارد قرعهکشی هیجان انگیز نمکتاب بشی🤌
°
برای تهیه کانال خصوصی کتاب اینجا پیام بده
💌@ketab98_99
#پویش
#سفر_به_دنیای_ناشناختهها
•°○@namaktab_ir○°•
جزئیاتی بیشتر از حمله گسترده سایبری گروه حنظله به موساد /موساد گفته بود یک میلیون دلار جایزه میدهیم اگر به زیرساختهای بلاکچین ما دسترسی پیدا کنید
گروه سایبری حنظله با انتشار جزئیاتی بیشتر از این حمله سایبری نوشت:
🔹پس از دستگیری برخی جاسوسان و عوامل موساد در برخی کشورهای منطقه مانند لبنان، سوریه، عراق و... وجود شباهت بین این تماسها برای نهادهای امنیتی کشورهای منطقه جالب به نظر می رسید!
🔹موساد از طریق پروتکل خاصی در بلاک چین پول به این جاسوسان منتقل کرده بود!
🔹با بررسی بیشتر این پروتکل متوجه شدیم منبع اصلی این پروتکل رژیم صهیونیستی است و موساد به طور ویژه این پروتکل امن ویژه را با صرف هزینه های هنگفت برای اهداف پولشویی و تامین مالی تنظیم کرده تا به حداکثر رساندن آن کمک کند.
🔹هک زیرساخت این پروتکل بسیار پیچیده در دستور کار ما قرار گرفت تا بار دیگر قدرت سایبری محور مقاومت برای این رژیم جعلی تثبیت شود!
🔹سرویس موساد به قدری به امنیت این پروتکل اطمینان داشت که حتی برای هکری که بتواند به زیرساخت های آن دسترسی پیدا کند یک میلیون دلار جایزه باگ تعیین کرد!
گروه سایبری حنظله در ادامه توضیح عملیات گسترده سایبری علیه موساد (سرویس جاسوسی رژیم صهیونی) نوشت:
🔹در حال حاضر تمام این ۸ ترابایت اطلاعات حساس شامل مشخصات و مدارک هویتی همه توسعه دهندگان (برخی از آنها توسط واحد ۸۲۰۰ واگذار شده است)، کلیه اسناد مالی، کلیه قراردادها، اسناد اداری، گزارش کلیه تراکنش ها، لاگ همه اپراتورها، لاگ همه خوشه ها، لاگ همه گره ها، کل منبع پروژه، اسناد KYC، ایمیل ها، فایل ضبط شده جلسات، فایل ضبط شده تماس ها و غیره در دسترس ماست.
🔹بارها به شما هشدار دادهایم ماجراجویی عواقبی دارد! این نفوذ تنها بخش کوچکی از قدرت سایبری حنظله بود و ما با شما خیلی کار داریم!
🔹برای مقامات موساد آرامبخشِ آلپرازولام تهیه کنید!
#شبهه
@SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیر سابق یکی از بخش های موساد در مورد جنگ با ایران: ما باید حمله کنیم! ما نمی توانیم با یک کشور دارای آستانه بمب هستهای در کنار خود زندگی کنیم
#شبهه
@SAHELEROMAN
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویکم / قسمت صدوپنجاهوسوم
اما موقع سحر مصطفی که بیدار شد، جواد بیدار شده بود،
مصطفی که خواست آهسته از جایش بلند شود و از پلهها پایین بیاید،
جواد مچ دستش را گرفت و کشید، مصطفی مجبور شد دراز بکشد، زیر نور ماه صورت جواد واضحتر از روز بود؛
پر از اشکهایی که تلالو ستارهها را در چشمان مصطفی مینشاند و کلماتی که آتش میزد به وجود مصطفی:
- من حرف بزنم میشه نشنوی؟
میشه فراموش بکنی؟ میخوام دق نکنم مصطفی...
- میشنوم!
آدم مستاصل دیدی؟
- چرا با مهدوی حرف نمیزنی؟
- به نظرت مهدوی این اردو رو برای حال من نیاورده؟
حرفاش همه کمک من نیست؟
- پس چرا مستاصلی؟
- مقابل بابا و مامانم، برای خواهرم!
سختترین کار دنیا همین بود!
این چند روز مصطفی مدام خودش را جای جواد گذاشته بود و دنبال مسیر گشته بود.
سخت بود نتیجه را بگوید اما حالا که جواد خواسته بود ناچار گفت:
- منو ببخش جواد بابت حرفی که میزنم اما فکر میکنم این تنها مسیریه که هر کس باید مقابل سختی و رنج بره!
- راحت حرف بزن!
- جواد تو باید زندگی خودت رو تو مسیر درستش طی کنی، هیچ اتفاقی هم نباید تو رو متوقف کنه!
- نمیفهمم!
- مقابل پدر و مادرت و خواهرت و کلا همۀ دنیا تو خودت رو ببین مقابل خدا!
- یعنی من به جای اونها زندگی نکنم؟
- کنارشون زندگی کن، کمکشون کن برای زندگی کردن، رشد کردن، اینم وقتی میشه که خودت رو ببینی مقابل خدا!
دیگه میتونی بهترین حرکت رو داشته باشی!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو آمستردام خانه ها مملو از پرچمهای فلسطین شدند،
یک هفته بعد از پایین کشیدن پرچمهای فلسطین توسط طرفداران صهیونیست تیم مکابی، خانههای آمستردام مملو از
پرچمهای فلسطین شدند.
#شبهه
@SAHELEROMAN
هدایت شده از کالای فرهنگی نمکتاب🇵🇸
⭕️ #اطلاعیه | برپایی #بازارچه_مقاومت
🇵🇸 به پیروی از #فرض_واجب رهبر انقلاب مبنی بر حمایت از جبهه مقاومت،ما دور هم جمع شدیم برای اقامه فریضه واجب با استفاده از هنر و مهارتمان
🔻اقلام بازارچه:
اغذیه و خوراکیجات ۱۰۰٪سالم و طبیعی ،لباس و کتاب ، نوشتافزار و لوازم آرایشی بهداشتی و موارد دیگر
🇵🇸 با اهدای تمامی سود فروش به جبهه مقاومت 🇱🇧
⭕️ زمان: شنبه ۳ آذرماه ۱۴۰۳ ازساعت ۹صبح الی ۱۲ظهر ، و ۱۵ عصر الی ۱۹ شب
⭕️ مکان: عطاران مفتح نهم پلاک ۱۲۲
⭕️ حضور فقط مختص بانوان هست
⭕️لوکیشن :
https://nshn.ir/91rbsJAQ_xQ7pH
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/4222156990Cab95243082
ساحل رمان
⭕️ #اطلاعیه | برپایی #بازارچه_مقاومت 🇵🇸 به پیروی از #فرض_واجب رهبر انقلاب مبنی بر حمایت از جبهه مقا
خبر خوب اینه که
شماها آنقدر مهربونید که از راه دور بلند شدید اومدید از بازارچه مقاومت خرید کردید تا سود کالاها برسه به عزیزان لبنان
خبر خوب بعدی اینه که فردا هم این بازارچه برقراره
حتما بیایید ما خوشحالیم از همت شما.
دست دو نفر دیگه رو هم بگیرید بیارید
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویکم / قسمت صدوپنجاهوچهارم
- نمیخوان!
مصطفی بغضش را به سختی قورت داد و سختترین کلام عمرش را گفت:
- دیگه مشکل تو نیست!
نمیشه کسی رو وادار به کاری کرد... میشه جواد؟
جواد سر سنگینش را تکان داد و آرام گفت:
- نمیشه آدمی که خودش رو به خواب زده بیدار کرد!
این یه سالی که زندگی من زیر و رو شده نگاهم به همه عوض شد، به جای همشون زندگی کردم، جای بابام سر خونه وایسادم، جای مادرم به بابا محبت کردم، جای هر دو تاشون برای نازی باقی موندم، اما انگار بدتر شد، هر کس جا خالی کرد که جواد هست! جواد هست مصطفی اما این عدالت نبود همه چی خرابتر شد انگار!
مصطفی دستی به شانۀ جواد گذاشت و فشرد.
- الان به جای این حجم غصه مهدوی داره یادمون میده خودمون رو پیدا کنیم تو گسترۀ عالم، دیگه قدمهامون رو هم پیدا میکنیم!
- این یعنی حق ندارم نه طرف مامان رو بگیرم نه طرف بابا رو!
- حق نداری بهشون بیاحترامی کنی، ولی اشکالی نداره کمک بدی تا متوجه بشن!
- نمیتونم انگار، شاید هم نخواستن! برای مقابله با این دنیا کوچیکم من مصطفی!!
- نتونستن برای وقتیه که خیلی غصه بخوری، اگر غصه بیاد رو دلت سوار بشه حتما و قطعا مدیریت و خلاقیتت پیاده میشه!
- شدنیه؟ وقتی داری آتیشی که توی زندگیت افتاده رو میبینی که همهچیز رو داره میسوزونه!
مصطفی طاقت چشمان سرریز از اشک جواد را نداشت یا نخواست که جواد اشکهایش را ببیند، چرخید رو به آسمان و گفت:
- میدونم فکر میکنی دارم شعار میدم، منم نگفتم راحته گفتم مسیر اینه! مادرت یه شخصیته که زندگی خودش رو داره،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
سوالات جالب فیزیک ۱ دانشگاه شریف
اولین سوال میانترم درس فیزیک ۱ که هر ترم سهم مبحث «تخمین» است، امروز از ورودیهای ۱۴۰۳ خواسته بود تا حجم آوار ناشی از جنایت اسرائیلیها در نوار غزه را تخمین بزنند.
🔸 دکتر ابوالحسنی یکی از استادان این درس در صفحه X خود جواب را نوشته: حدود ۴۰ میلیون تن آوار که سالها آواربرداری آن زمان خواهد برد.
#شبهه
@SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن عربستان که خواستگاه اسلام بود کنسرت میذاره و خوانندههای خارجی میان، میخونن و میرقصن
جمهوری اسلامی دیگه خیلی گیره
ول کنید بابا انقدر سختگیری چیه؟
پاسخ خوبی داد تو این کلیپ
#شبهه
@SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐🇮🇷 چقدر دردناک ولی بسیار زیبا ....
خیلی خیلی خجالت کشیدم 😓😓😓
کسایی ک فک میکنن ما لطف میکنیم ب لبنان کمک میکنیم حتما گوش کنن....
آمریکا و انگلیس و... با هم متحدند علیه ما
#شبهه
@SAHELEROMAN
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویکم / قسمت صدوپنجاهوپنجم
پدرت هم، خواهرت هم!
انسان با اختیار و تواناییهاش. من هم همینم، خودتم همینی!
چند سال با اجبار میخواستن ما رو بندازن توی مسیر درست، تو خودت کی اومدی؟
جواد هم رو برگرداند از مصطفی به آسمان.
بعد از چند لحظه مرور گذشته و حالاتش گفت:
- مهدوی و اختیار و خواستن خودم!
- الان اهل خونتون اگر نخوان تو میتونی کاری کنی؟
- نه!
- پس بشو یه چشمۀ آب توی خونه که کنارت آرام بشن! بشینن و نگاهت کنن، اگر خواستن باهات کثیفیای روحشون رو بردارن! جواد تو باید سر پا باشی تا بتونی ستون بشی!
مصطفی دیگر صبر نکرد.
بلند شد و جواد نفهمید چهطور رفت و آمد.
دفتری را گذاشت مقابل صورت خیستر از قبل جواد و خودکار را داد دستش!
جواد دید که مصطفی هم با حال گریه رفت و نماند.
دل مصطفی نمیخواست جواد کوچک بار بیاید، وابسته و کم قدرت.
جواد داشت خودش را پیدا میکرد و جهان اطرافش را، وحید هم، آرشام هم، علیرضا هم و خود مصطفی که قلم و دفتری برداشت و در تاریکی باغ رفت تا جای دیشبی که امشب باز هم مهدوی بود و آتشی که آهسته خاکستر میشد و مهدوی کنارش قامت بسته بود به نماز.
مصطفی کناری نشست و دفترچهاش را باز کرد، جواد سرجایش نشست و خودکار را دست گرفت؛
« همیشه فکر میکردم تنهایم. یک عالم هستی است و من هستم و خودم، گاهی مغرور بودم از تنهایی و یکتایی خودم، گاهی فشردۀ فشرده بودم از این حجم تنهاییهایم و تو نبودی.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویکم / قسمت صدوپنجاهوششم
در هرم عالم همه چیز خودم بودم و خواستهها و داراییهای دنیاییام و تو نبودی.
خوشحال بودم و تو نبودی، خسته بودم و تو نبودی، پیروز بودم و تو نبودی، شکست خورده بودم و تو نبودی و من از تمام نبودنهای تو ناراحت بودم که نه؛
بیچاره بودم و اما نمیفهمیدم.
از تمام بودنهای خودم راضی بودم و بدبخت بودم و میفهمیدم که دارم روزبهروز در یک گرداب سخت فرو میروم و خفه میشدم و تو بودی و من نمیدیدمت!
حالا میان تمام اینکه من نبودن تو را تصویر میکردم، تو بودنت را به رخ زندگی من میکشیدی، من نخواستنت را تست میزدم، تو خواستنم را زمزمه میکردی، بین بودن تو و نخواستن من، نبودن من و خواستن شد یک لحظات سختی که گذشت و کاش فقط میگذشت؛
هرچند تو میدانی که به چه کثافتی گذشت. تو در حق من بدی نکردی اما من در حق خودم هرچه گناه بود انجام دادم، هر پلشتی که تو نخواستی، من خواستم!
هرچه تو از خجالت چشم بستی، من بیخجالت فریاد زدم!
برای تن و من هیچ حیایی نمانده. حالا خوب میفهمم آنچه که تو حرام کردی برای دل و جسم من ضرر است و آنچه که تو حلالش خواندی نفع خالص من است و میان من و تو دیگر چرایی وجود ندارد بابت دستوراتت،
و تنها حرفی که باید باشد چشم است اما حالا زیر این آسمانی که به یُمن آمدن من و آشتی من با خودم، ستاره باران کردهای من بهترین حس را دارم.
اینکه تنها نیستم، شده است هق هق گریههایی که نمیتوانم بلندش کنم و میشود سیل اشکهایی که دارد میبارد و میبارد...
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل بیستویک_بیستودو / قسمت صدوپنجاهوهفتم
بگو ببارد باران
که شورهزار قلبم
سخت سَترون مانده است!
حالا بین من و من، تنها من نیستم که تنها بمانم.
تو رأس هرم زندگی من هستی،
دوستانت، فرشتگانت، عقل و هرچه که دور از بدن بیقیمت من است،
هست و من تشنۀ من شدهام تا با تو باشم و نه غیر از تو!
اگر دنیا قابل تحمل است چون کف مخروطی است که رأسش تویی، تویی که بلد نیستم توصیفت کنم، بخوانمت، بدانمت.
تویی که نمیشناسمت و میخواهمت!»
[فصل بیستودو]
مادر تفنگ را تمیز کرد و برق انداخت. بستۀ ساچمه را هم برداشت و گذاشت کنارش.
چشمان دو نوه خیره شده بود به تفنگ بادی که مهدی در را باز کرد و داخل آمد و با دیدن اوضاع خندید و گفت:
- این پسرا از من تفنگ و تیر میخوان.
- اونا بخوان شما اینجا نه، بردیشون شهر میدون تیر هماهنگ کن اما چون قول دادی بدقولی نکن!
مهدوی اسلحه را برداشت و سبک سنگین کرد، نشست کنار دو بچۀ کنجکاو و اجازه داد تفنگ را به بازی بگیرند و گفت:
- اینم کم نداره البته.
مادر بستۀ ساچمه را گذاشت جیب مهدی و تذکر داد:
- فقط مهدی جان اینا امانت هستن شوخی نکنن خدایی نکرده اتفاقی بیفته!
- خیالت راحت مادر من!
شرطبندی که راه بندازم، کری خونیشون تمام حواسشون رو میبره!
دیگه شیطنت یادشون میره!
- به من اگه بود که موتور پرشی هم براشون میآوردم مادر!
محبوبه خندید و گفت:
- مامان به درد پسر بزرگ کردن میخوره. درک میکنه جوون رو!
مهدی بچههایش را با یک دور کولی و اسب شدن راضی کرد و تفنگ بادی را از دستشان گرفت،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان