••🌙 ✒️...
کوچه را تنهایی دوست داشت تا آخر برساند، هر چند که آرشام هم همین را میخواست و وحید هم و عليرضا هم!
روزه بیحالشان کرده بود و ساکت.
مصطفی این سکوت را دوست داشت که جواد گفت:
- با این همه وعدههای خوب خدا، شوق از ته دل میزنه بالا ولی خب...
خب یه ترسی هم هست دیگه که اول باید تکلیف ترسه روشن باشه تا لذتِ شوق باقی بمونه!
- ترس چی؟
علیرضا پرسید و جواد ایستاد وسط کوچه و گفت:
- یکی مثل من که یه عمر بیادب زندگی کرده، یه عمر فقط خودش رو دیده، یه عمر فقط هر کاری راحت بوده و لذت سطح پایین داشته انجام داده،
حالا دعوتش کردن بیاد، اومدی هم خیالت راحت، همه جوره هوا تو داریم!
اونم کی من!
آدمی که ضعیفه، هیچی از خودش نداره، بدن ضعیف، قلب مریض، میزبان کیه؟
خدا.
اول یه دور آب دهن رو قورت بدید بعد بگید خدا!
اصالت قدرت، اصلاً همه چی!
میگه بیا، تحویل هم میگیره وعده هم میده، هدیه هم میده.
خب، خب این ترس داره، نکنه خراب کنم، قدر ندونم، ناراحتش کنم!
میگوید و پا تند میکند و میرود!
#حالا_راه | #سحر_دهم
@SAHELEROMAN