eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5.1هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ حکایت سوال پیامبر صل الله علیه و آله از و جواب گفتن او قسمت اول 🔴 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت گفت تشنه بوده‌ام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها تا ز روز و شب گذر کردم چنان که ز اسپر بگذرد نوک سنان که از آن سو جملهٔ ملت یکیست صد هزاران سال و یک ساعت یکیست هست ازل را و ابد را اتحاد عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار در خور فهم و عقول این دیار گفت خلقان چون ببینند آسمان من ببینم عرش را با عرشیان هشت جنت هفت دوزخ پیش من هست پیدا همچو بت پیش شمن یک بیک وا می‌شناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسیا که بهشتی کیست و بیگانه کیست پیش من پیدا چو مار و ماهیست این زمان پیدا شده بر این گروه یوم تبیض و تسود وجوه پیش ازین هرچند جان پر عیب بود در رحم بود و ز خلقان غیب بود الشقی من شقی فی بطن الام من سمات الجسم یعرف حالهم تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادنست و زلزله جمله جانهای گذشته منتظر تا چگونه زاید آن جان بطر زنگیان گویند خود از ماست او رومیان گویند بس زیباست او چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بیض و سود گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم از میان تا نزاد او مشکلات عالمست آنک نازاده شناسد او کمست او مگر ینظر بنور الله بود کاندرون پوست او را ره بود اصل آب نطفه اسپیدست و خوش لیک عکس جان رومی و حبش می‌دهد رنگ احسن التقویم را تا به اسفل می‌برد این نیم را این سخن پایان ندارد باز ران تا نمانیم از قطار کاروان یوم تبیض و تسود وجوه ترک و هندو شهره گردد زان گروه در رحم پیدا نباشد هند و ترک چونک زاید بیندش زار و سترگ جمله را چون روز رستاخیز من ادامه دارد .... قسمت اول برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
✳️ حکایت سوال پیامبر صل الله علیه و آله از و جواب گفتن او قسمت دوم 🔴 فاش می‌بینم عیان از مرد و زن هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس یا رسول الله بگویم سر حشر در جهان پیدا کنم امروز نشر هل مرا تا پرده‌ها را بر درم تا چو خورشیدی بتابد گوهرم تا کسوف آید ز من خورشید را تا نمایم نخل را و بید را وا نمایم راز رستاخیز را نقد را و نقد قلب‌آمیز را دستها ببریده اصحاب شمال وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل وا گشایم هفت سوراخ نفاق در ضیای ماه بی خسف و محاق وا نمایم من پلاس اشقیا بشنوانم طبل و کوس انبیا دوزخ و جنات و برزخ در میان پیش چشم کافران آرم عیان وا نمایم حوض کوثر را به جوش کاب بر روشان زند بانگش به گوش وان کسان که تشنه بر گردش دوان گشته‌اند این دم نمایم من عیان می‌بساید دوششان بر دوش من نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من اهل جنت پیش چشمم ز اختیار در کشیده یک‌دگر را در کنار دست همدیگر زیارت می‌کنند از لبان هم بوسه غارت می‌کنند کر شد این گوشم ز بانگ آه آه از خسان و نعرهٔ واحسرتاه این اشارتهاست گویم از نغول لیک می‌ترسم ز آزار رسول همچنین می‌گفت سرمست و خراب داد پیغامبر گریبانش بتاب گفت هین در کش که اسبت گرم شد عکس حق لا یستحی زد شرم شد آینهٔ تو جست بیرون از غلاف آینه و میزان کجا گوید خلاف آینه و میزان کجا بندد نفس بهر آزار و حیاء هیچ‌کس آینه و میزان محکهای سنی گر دو صد سالش تو خدمتها کنی کز برای من بپوشان راستی بر فزون بنما و منما کاستی اوت گوید ریش و سبلت بر مخند آینه و میزان و آنگه ریو و پند چون خدا ما را برای آن فراخت که بما بتوان حقیقت را شناخت این نباشد ما چه آرزیم ای جوان کی شویم آیین روی نیکوان لیک در کش در نمد آیینه را کز تجلی کرد سینا سینه را گفت آخر هیچ گنجد در بغل آفتاب حق و خورشید ازل هم دغل را هم بغل را بر درد نه جنون ماند به پیشش نه خرد گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی بیند از خورشید عالم را تهی یک سر انگشت پردهٔ ماه شد وین نشان ساتری شاه شد تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای مهر گردد منکسف از سقطه‌ای لب ببند و غور دریایی نگر بحر را حق کرد محکوم بشر همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل هست در حکم بهشتی جلیل چار جوی جنت اندر حکم ماست این نه زور ما ز فرمان خداست هر کجا خواهیم داریمش روان همچو سحر اندر مراد ساحران همچو این دو چشمهٔ چشم روان هست در حکم دل و فرمان جان گر بخواهد رفت سوی زهر و مار ور بخواهد رفت سوی اعتبار گر بخواهد سوی محسوسات رفت ور بخواهد سوی ملبوسات رفت گر بخواهد سوی کلیات راند ور بخواهد حبس جزویات ماند همچنین هر پنج حس چون نایزه بر مراد و امر دل شد جایزه هر طرف که دل اشارت کردشان می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان دست و پا در امر دل اندر ملا همچو اندر دست موسی آن عصا دل بخواهد پا در آید زو به رقص یا گریزد سوی افزونی ز نقص دل بخواهد دست آید در حساب با اصابع تا نویسد او کتاب دست در دست نهانی مانده است او درون تن را برون بنشانده است گر بخواهد بر عدو ماری شود ور بخواهد بر ولی یاری شود ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی ور بخواهد همچو گرز ده‌منی دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب دل مگر مهر سلیمان یافتست که مهار پنج حس بر تافتست پنج حسی از برون میسور او پنج حسی از درون مامور او ده حس است و هفت اندام و دگر آنچ اندر گفت ناید می‌شمر چون سلیمانی دلا در مهتری بر پری و دیو زن انگشتری گر درین ملکت بری باشی ز ریو خاتم از دست تو نستاند سه دیو بعد از آن عالم بگیرد اسم تو دو جهان محکوم تو چون جسم تو ور ز دستت دیو خاتم را ببرد پادشاهی فوت شد بختت بمرد بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد بر شما محتوم تا یوم التناد مکر خود را گر تو انکار آوری از ترازو و آینه کی جان بری قسمت دوم برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
✳️ حکایت سوال پیامبر صل الله علیه و آله از و جواب گفتن او قسمت سوم 🔴 این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید ناطقه چون فاضح آمد عیب را می‌دراند پرده‌های غیب را غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به حق همی‌خواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو هم باومیدی مشرف می‌شوند چند روزی در رکابش می‌دوند خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نیک از عموم مرحمه حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر با رجا و خوف باشند و حذیر این رجا و خوف در پرده بود تا پس این پرده پرورده شود چون دریدی پرده کو خوف و رجا غیب را شد کر و فری بر ملا بر لب جو برد ظنی یک فتی که سلیمانست ماهی‌گیر ما گر ویست این از چه فردست و خفیست ورنه سیمای سلیمانیش چیست اندرین اندیشه می‌بود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل دیو رفت از ملک و تخت او گریخت تیغ بختش خون آن شیطان بریخت کرد در انگشت خود انگشتری جمع آمد لشکر دیو و پری آمدند از بهر نظاره رجال در میانشان آنک بد صاحب‌خیال چون در انگشتش بدید انگشتری رفت اندیشه و گمانش یکسری وهم آنگاهست کان پوشیده است این تحری از پی نادیده است شد خیال غایب اندر سینه زفت چونک حاضر شد خیال او برفت گر سمای نور بی باریده نیست هم زمین تار بی بالیده نیست یمنون بالغیب می‌باید مرا زان ببستم روزن فانی سرا چون شکافم آسمان را در ظهور چون بگویم هل تری فیها فطور تا درین ظلمت تحری گسترند هر کسی رو جانبی می‌آورند مدتی معکوس باشد کارها شحنه را دزد آورد بر دارها تا که بس سلطان و عالی‌همتی بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی بندگی در غیب آید خوب و گش حفظ غیب آید در استعباد خوش کو که مدح شاه گوید پیش او تا که در غیبت بود او شرم‌رو قلعه‌داری کز کنار مملکت دور از سلطان و سایهٔ سلطنت پاس دارد قلعه را از دشمنان قلعه نفروشد به مالی بی‌کران غایب از شه در کنار ثغرها همچو حاضر او نگه دارد وفا پیش شه او به بود از دیگران که به خدمت حاضرند و جان‌فشان پس بغیبت نیم ذره حفظ کار به که اندر حاضری زان صد هزار طاعت و ایمان کنون محمود شد بعد مرگ اندر عیان مردود شد چونک غیب و غایب و روپوش به پس لبان بر بند و لب خاموش به ای برادر دست وادار از سخن خود خدا پیدا کند علم لدن پس بود خورشید را رویش گواه ای شیء اعظم الشاهد اله نه بگویم چون قرین شد در بیان هم خدا و هم ملک هم عالمان یشهد الله و الملک و اهل العلوم انه لا رب الا من یدوم چون گواهی داد حق کی بود ملک تا شود اندر گواهی مشترک زانک شعشاع و حضور آفتاب بر نتابد چشم و دلهای خراب چون خفاشی کو تف خورشید را بر نتابد بسکلد اومید را پس ملایک را چو ما هم یار دان جلوه‌گر خورشید را بر آسمان کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم چون مه نو یا سه روزه یا که بدر هر ملک دارد کمال و نور و قدر ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع بر مراتب هر ملک را آن شعاع همچو پرهای عقول انسیان که بسی فرقستشان اندر میان پس قرین هر بشر در نیک و بد آن ملک باشد که مانندش بود چشم اعمش چونک خور را بر نتافت اختر او را شمع شد تا ره بیافت برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2
✳️ حکایت سوال پیامبر صل الله علیه و آله از و جواب گفتن او قسمت چهارم 🔴 زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون چون بیاید صبح وقت بار شد انجم پنهان شده بر کار شد بیهشان را وا دهد حق هوشها حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا ناز نازان ربنا احییتنا آن جلود و آن عظام ریخته فارسان گشته غبار انگیخته حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای در عدم افشرده بودی پای خویش که مرا کی بر کند از جای خویش می‌نبینی صنع ربانیت را که کشید او موی پیشانیت را تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال آن عدم او را هماره بنده است کار کن دیوا سلیمان زنده است دیو می‌سازد جفان کالجواب زهره نه تا دفع گوید یا جواب خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم مر عدم را نیز لرزان دان مقیم ور تو دست اندر مناصب می‌زنی هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی هرچه جز عشق خدای احسنست گر شکرخواریست آن جان کندنست چیست جان کندن سوی مرگ آمدن دست در آب حیاتی نازدن خلق را دو دیده در خاک و ممات صد گمان دارند در آب حیات جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ور تو بخسپی شب رود در شب تاریک جوی آن روز را پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را در شب بدرنگ بس نیکی بود آب حیوان جفت تاریکی بود سر ز خفتن کی توان برداشتن با چنین صد تخم غفلت کاشتن خواب مرده لقمه مرده یار شد خواجه خفت و دزد شب بر کار شد تو نمی‌دانی که خصمانت کیند ناریان خصم وجود خاکیند نار خصم آب و فرزندان اوست همچنانک آب خصم جان اوست آب آتش را کشد زیرا که او خصم فرزندان آبست و عدو بعد از آن این نار نار شهوتست کاندرو اصل گناه و زلتست نار بیرونی به آبی بفسرد نار شهوت تا به دوزخ می‌برد نار شهوت می‌نیارامد بب زانک دارد طبع دوزخ در عذاب نار شهوت را چه چاره نور دین نورکم اطفاء نار الکافرین چه کشد این نار را نور خدا نور ابراهیم را ساز اوستا تا ز نار نفس چون نمرود تو وا رهد این جسم همچون عود تو شهوت ناری براندن کم نشد او بماندن کم شود بی هیچ بد تا که هیزم می‌نهی بر آتشی کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی چونک هیزم باز گیری نار مرد زانک تقوی آب سوی نار برد کی سیه گردد ز آتش روی خوب کو نهد گلگونه از تقوی القلوب برنامه ی - - 🙏کانال انس با 🆔 @sahife2