eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5.1هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 «سرو بلند گوراب» متن و صوت https://taaghche.com/audiobook/49237 https://taaghche.com/book/30421 ✍️نوشته هادی حکیمیان 👌 در فضای بومی و محلی یکی از روستاهای ییلاقی استان یزد می‌گذرد که در آن دو نوجوان همزمان با روز همراه مردم با نیروهای رژیم شاه درگیر می‌شوند و این حرکت سرآغازی برای قیام روستاییان علیه ظلم و استبداد است: «پدرم سوار بر اسب سفیدش از میان‌بُر وسط بیشه رفته بود و چند نفری هم که توی راه دیده بودند، می‌گفتند هراسان بوده، عجله داشته و طوری اسبش را تاخت می‌کرده انگار که یکی دنبالش کرده. هرچه منتظر شدیم پدرم نیامد. خانم‌آغا می‌گفت لابد رفته شهر که اول برود کارخانه و بعد هم دفتر شورای شهر. به آقاخان زنگ زدیم، اما هیچ‌کس از او خبری نداشت. دیر آمدن و حتی نیامدن پدرم به خانه چیز بی‌سابقه‌ای نبود، به‌خصوص تابستان‌ها که یک پایش شهر بود و یک پا روستا. تازه این روزها مادرم مدام به او می‌گفت:‌ «داری زیادی به خودت فشار می‌آوری»، اما پدرم همیشه می‌خندید و باز هم شب‌ها تا دیروقت بیدار بود. صبح زود از خانه می‌زد بیرون. این عادت را توی شهر هم داشت. آن روز هم، مثل همیشه، رفته بود، منتها سوار بر اسب و باعجله. مادرم تا نیمه‌شب منتظر بود و می‌گفت می‌آید که نیامد. پدرم نیامد 👈شما میتوانید آن را بصورت قانونی از دریافت کنید علیه السلام ⏺کانال انس با 🆔 @sahife2
📚 «دکل» https://taaghche.com/book/96044 ✍روح‌الله ولی ابرقویی 👈.دکل، اولین کتاب ای است که با محوریت بیانیه نوشته شده است. این داستان در یک دبیرستان اتفاق می‌افتد و هدف آن آشنایی جوانان با بیانیه در قالب داستانی با درونمایه انقلابی است. نویسنده در جای جای داستان، و در پاسخ به سوالات دانش‌آموزان، تمام فرازها و متن بیانیه را آورده است و به تحلیل و تفسیر آن پرداخته است.  👌شما میتوانید متن آنرا قانونی از دریافت کنید 👈کانال ما افتخار دارد قبلا کل این بیانیه را در سال 1397 در بیش از شصت پیام بار گذاری کرده است و با توجه به اخیر توصیه میشود با هشتک مجددا آنرا مطالعه کنید 👇 https://eitaa.com/sahife2/14138 ✅ضمنا فایل pdf و صوتی آن در ادامه بارگذاری میشود ◀️کانال انس با 🆔 @sahife2
📚 «آقای شهردار؛ بر اساس زندگی شهید » https://taaghche.com/book/35171 ✍داوود 👌شما میتوانید آنرا قانونی از دریافت کنید ◀️کانال انس با 🆔 @sahife2
📚 «قصه‌ی دلبری» https://taaghche.com/book/52186 ✍محمد علی جعفری 👌 زندگی بسیار زیبای شهید محمد حسین محمد خانی از زبان همسرش 👈شما میتوانید آنرا بصورت قانونی از دریافت کنید ◀️کانال انس با 🆔 @sahife2
📚 «کهکشان نیستی» بر اساس زندگی توحیدی بزرگ مرد مرحوم آقا ره https://taaghche.com/book/143140 👌توصیه اکید میشود حتما بخوانید 🆔 @sahife2
📚 « دختر ماه » یک جذاب در ارتباط با زندگی حضرت (سلام الله) 🎙 با روایتی در بازار برده‌فروشان شروع می‌شود، زمانی که دخترکی بیمار به بهای گرانی فروخته می‌شود و به خانه‌ای متفاوت برده می‌شود. در آن خانه همه چیز متفاوت است، مردی در میان حیاط نشسته است که با تمام مردان متفاوت است. مرد تکتم؛ برده خریده شده را به مادرش نشان می‌دهد و می‌گوید این همان دختری است که خداوند به من امر کردند او را به این خانه بیاورم. تُکتم، کنیزی را که آن روز به اذن پروردگار خریداری شده، مادر امام موسی کاظم «حمیده خاتون»، تربیت می‌کند و او را نجمه می‌نامند. او که چیزی از نجابت و هوش کم ندارد با امام موسی کاظم (ع) ازدواج می‌کند. مدتی پس از ازدواج امام با نجمه خاتون، در یازدهم ذی‌قعدهٔ سال ۱۴۸ هجری، فرزندی از این دو بزرگوار متولد می‌شود که او را علی می‌نامند. ۲۵ سال بعد در سال ۱۷۳ هجری، خداوند به آنها دختری می‌دهد که نامش را فاطمه می‌گذراند. این کتاب روایت همان دختر است، حضرت فاطمهٔ معصومه است؛ خواهر بزرگوار امام علی بن موسی‌الرضا - علیه‌السلام. شما میتوانید آن را از قانونی دریافت کنید https://taaghche.com/book/122776 علیها سلام 🆔 @sahife2
📚 «از نجران تا مدینه: ۹۰ از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله با مسیحیان نجران» ✍️ محمدرضا انصاری https://taaghche.com/book/7745 👈 ( معرفی کتاب اینجا ) 🆔 @sahife2
📚 «ناقوس‌ها به صدا درمی‌آیند» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی ✍️ابراهیم حسن بیگی *️⃣ از یک کلیسا در مسکو آغاز می‌شود. میخائیل ایوانف کشیش مسیحی عاشق جمع‌آوری نسخ خطی است و یک مجموعه از کتب خطی دارد. ازقضا مرد مسلمان تاجیکی به اسم رستم رحمانف برای فروش یک نسخه خطی پیش کشیش می‌رود. کشیش کتاب را بررسی می‌کند و به نظرش از نظر تاریخی ارزشمند می‌آید، کتاب را از مرد مسلمان می‌گیرد تا آن را بررسی کند و صفحاتی را بخواند. کشیش بعد از بررسی کتاب متوجه می‌شود این اثر، علی بن ابی‌طالب، امام اول شیعیان است که از قضای روزگار به دست او رسیده است، پس از آن ایوانف هر چه پیش می‌رود در دنیای معرفت (ع) غرق می‌شود... https://taaghche.com/book/78145 https://taaghche.com/audiobook/84416 🎥 معرفی کتاب اینجا 🆔 @sahife2
📖 : من صحیفه‌ام؛ شوقُ الأربعین 👈با هر نسیمی که در شب‌های ماه و ایام می‌وزد، منم که نغمه‌های دلتنگی و اشتیاق را از لبان آنانی که مانده‌اند، می‌شنوم. ای آنکه گمان داری جامانده‌ای، گوش بسپار به نجوای من؛ من، صحیفه‌ی سجادیه ام، کتاب هر اشک پنهان و دل تپنده‌ای که نام حسین را زمزمه می‌کند. تو گمان برده‌ای که جامانده‌ای؟ اما من، هر شب دعای (علیه السلام) را می‌خوانم و می‌دانم که قافله‌ی دل مهم‌تر از قافله‌ی پاهاست. آیت‌الله فرمود: «جامانده کسی است که حتی شعله‌ای از شوق زیارت حسینی در دلش پیدا نیست؛اما تو، ای جاری‌ترین رود اشک و شوق،هر شبت، با مناجاتم معطر است و هر روزت در خاک کوچه‌های کربلا قدم می‌زند.» دلت بنشیند در حسرت راه، اما یادم با توست تا بدانی: خداوند، قصه‌ی نیت و سوز تو را می‌نویسد، و فرشتگان شب، هر آه تو را به سمت بین‌الحرمین می‌برند. نگو از جاماندگی؛ راه‌روانی پنهان‌تر از تو نیست در کاروان عشق! یاد آور، ای دلداده‌ شب‌زنده‌دار: «افشا کنید سلام را، بخورانید گرسنگان را، صله‌ی رحم به جا آورید، و شبانگاه که خواب عالم را فرا گرفته است، سر بر محراب سجاده بگذارید…» این کلمات رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است که شارحان من در بیان رازهای صحیفه‌ ی آورده اند.. شما که گوش جان به مناجاتم سپرده‌اید، در همین شب‌های زیارتی اربعین،‌ زائرترین اهل زمین‌اید! در کوچه‌های شهر، نیت زیارت می‌کنی، گیرم به پاهایت غل و زنجیری باشد، اما پروازِ روحت را که کس نمی‌بیند! زائر آن است که سفرش از دل برخیزد، و تو هر بامداد، با اولین ذکر صحیفه سجادیه ، سلام به امام می‌فرستی، بر حسین (علیه السلام)، بر قافله‌ سالار عشق. خوب می‌دانم؛ دلِ جامانده‌ی تو با لقمه‌ای که نذر می‌کنی، با سلامی که بی‌منت بر لب می‌آوری، با شبی که پلک نبسته‌ای و تا سپیده‌دَم با دعای «» به انتظار ظهور ایستاده‌ای، همه جاده‌های بین نجف و کربلا را به قدمِ دل طی کرده‌ای. ای جامانده‌ی ظاهری و راهروِ واقعی و معنوی! حسینِ تو مهربان‌تر از آن است که قافله‌ی دل‌سوختگان را بازپس زند؛ همان وعده را، که اگر به مؤمنی جرعه‌ی آبی دهی، خدا از «رحيق مختوم» گلوی تو را سیراب می‌کند، و اگر جامه‌ای بر تن نیازمندی بپوشانی،‌ استبرق و حریرش را در بهشت بر تنت می‌کند. من، صحیفه‌ی نغمه‌های شبانگاهی توام؛ اصوات گریه‌هایت را، زمزمه‌های تنهایی‌ات را، شکر و سپاس‌ات را به ملکوت می‌برم. تو را می‌بینم که در هر سحر، گریه‌ات برای امام حسین (علیه السلام) و عاشورا، جاده‌ای بی‌انتهای نور در جانت می‌کارد. بدان! در همین اشتیاق و طلب است: در همین انس با من، در معاشرت با یاد امام العارفین حضرت سجاد (علیه السلام)، در شب‌هایی که دیگران در خواب‌اند و تو با دعای شب دل‌خسته‌ات چراغ راه قافله کربلا شده‌ای. پس بنویس نامت را بر دفتری که هر سال، فرشتگانش قافله‌ی دل‌ها را از دور، بر گرد حرم جمع می‌کنند؛ من، صحیفه، شاهد بیداری و انتظار توام. نگوی جامانده‌ام؛ بگو: «من همسفر خیل عاشقانم، زائرم، اگرچه در خانه؛ راهرو‌ام،‌ اگرچه در سکوت؛ و طلوع قدم‌هایم، همان روزی است که ظهور خورشید موعود، ما را به صفحه‌ی وصال خواهد برد.» آه ای عزیزتر از هر قافله! «اللهم ارزقنا زیارت الحسین فی الدنیا و شفاعته فی الاخره…» این شعله امید توست که مرا تا طلوع صبح موعود زنده نگه می‌دارد. صدای اشتیاق تو را خدای حسین شنیده؛ از دفتر یاد تو، هیچ نوری گم نمی‌شود. تا آن هنگام که صحرای ظهور آباد شود، من صحیفه، به عهد شبانه‌ام وفادارم: قلب تو، ساحت زیارت است… و نامت، تا همیشه، بر صفحات عاشقی نقش بسته. 🆔 @sahife2
📖 : روایت خاک: دلتنگیِ بی‌تابِ یک قبرستان… روایتی از واپسین لحظات زندگی 👈 من، قبرستانِ ساکتِ شهر، همیشه پذیرای فراموش‌شدگان و دل‌مرده‌ها بودم؛ اما قسم به لحظه‌هایی که خاکم بوسه‌گاه اشک یک عاشق شد، از غربت خودم هم خجالت کشیدم. آن شب… باد آرام دست بر شانه سنگ‌هایم می‌کشید، ماه پنهان شده بود، و ستاره‌ها همه خیره به پنجره‌ای که هنوز یک چراغ کم‌سو تویش شب را بیدار نگه داشته بود. صدای گریه آرام… صدای دعا، مناجات… و عطر حسرتی که سنگ‌قبرها هم به گریه افتادند: رسول ترک، همان دیوانه جان‌باخته کوی حسین، دوباره آمده بود. خسته، اما پر از شوق وصال، با قلبی که هر تپشش ندبه رفتن بود و حسرت قدم بر خاک کربلا. او با من حرف می‌زد؛ با همین خاک، با همین سنگ‌ها… با همان واژه همیشگی: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم…» و من، با هر بار که زمزمه‌هایش در سینه شب می‌پیچید، حس می‌کردم ریشه‌هایم تکان می‌خورند، خیز اشک می‌نشیند بر پیراهنم. آه اگر می‌توانستم فریاد بزنم، می‌گفتم: ای دلِ جامانده! حتی خاک هم بی‌قرار لبیک گفتن توست. سحر که رسید، صدای خنده‌اش—آن خنده قاطی اشک و امید— هوای دل مرده‌ام را بهاری کرد. با زبان بی‌زبانی‌ام فهمیدم او دیگر نیامده بماند؛ آمده تا پرواز کند. آن لحظه… با همه خاکم گریستم که مگر خاک را هم گریه می‌افتد؟ آری، وقتی زائری با عمرش—نه پاهایش— به زیارت می‌رسد، حتی قبرستان به او غبطه می‌خورد. اکنون سال‌ها می‌گذرد و من همچنان دلتنگ آن شب و آن عاشق. هر بار یادش می‌افتم—هر بار اشکِ دعایی بر خاکم می‌ریزد— امید دارم شاید باز هم مهمانی از جنس رسول ترک خاک من را زنده کند و من افتخار در آغوش‌کشیدنِ دلی چون او را دوباره پیدا کنم. من، قبرستان، هنوز در آرزوی قدم‌های عاشقی ام که حتی خاک را به گریه درآورد… 🆔 @sahife2
📖 : جمال ، و ماادراک جمال فی النجف روایتی زیبا از انس مرحوم با صحیفه سجادیه 👈 من، نجفم… و زخم‌های شبم با صحیفه سجادیه من نجفم… شهرِ زخم‌خورده، خاکِ بغض، کوچه‌های شب‌زده. شب که می‌شود، بوی حرمم با اشک زائرها آمیخته می‌شود؛ زخم‌هایم تازه‌تر. و هر سیاهی شب، هر سوتِ باد، گواه دلی سوخته است؛ دلی مثل دل سید جمالم… او، مردی که هرگز فقر و کهنگی اتاق کوچکش، هرگز تنگی نفس و خمیدگی کمرش، مانع پرواز دلش نشد. خانه‌اش در سایه‌ی گنبد من، دور از شلوغی و بازارها، اتاقک بیرونی‌اش کوچک‌ و خالی؛ اما قلبش پر از شوق، لبریز از نور صحیفه. من، بارها و بارها صدای فرو ریختن بغضش را با دستان خود لمس کردم؛ صدایی که هیچ انسانی تا زانو در خاکم فرو نرود، نمی‌شنودش… در شب‌های بی‌کسی‌ام، وقتی باد صدای هیچ پرنده‌ای را نمی‌آورد، چراغ محقر خانه او روشن می‌ماند سایه‌اش، تکیه‌زده به دیوار قدیمی، و صحیفه، باز مثل کودکی آرمیده روی سینه‌اش. گاهی که همه غم‌ها و سختی‌ها به سراغش می‌آمد، گاه که پیری دست بینواییش را می‌گرفت و فقر و بی‌کسی، دستانش را در هم می‌پیچید، باز هم او سر بر صحیفه می‌گذاشت، گریه‌اش فرو می‌ریخت، اما نه از شکایت؛ بلکه از فرط شیرینی وصل، از شدتِ دلتنگی برای معشوقی که هر سطر صحیفه، او را صدا می‌کرد… من نجفم… خاکی که خون گریه عاشقانش همیشه تازه است. در تمام سال‌های عمرم، کمتر کسی را دیدم که به اندازه او با صحیفه یکی شود؛ و هر بار صدای ضعیف او بلند می‌شد: اللهم..... من باد را مأمور می‌کردم صدای او را تا گنبد حرمم ببرد، تا تمام ارواح ساکنان خاک بفهمند: هنوز نشانی از عاشقی، از گمگشتگان طریق دوست، میان من باقیست. او با صحیفه، با هر واژه، با هر سطر، پاره‌های دلش را خرج خدا می‌کرد. نه دنیا داشت، نه آخرت می‌طلبید؛ فقط «او» را می‌خواست، فقط یک آغوش آرام… و من، چه شب‌هایی که برق اشکش زیر نور ضعیف، زمینم را تر کرد… چه بارها دستم را زیر سر او گرفتم و شنیدم که می‌گفت: “خوشم، خوش… کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت…” ای مسافر… اگر روزی شب‌های نجف را گریه کردی، اگر پا بر خاکم گذاشتی و صدای صحیفه و اشک را دمِ سحر شنیدی، بدان اینجا هنوز مردانی هستند که حرم من، کوچه‌های خاموشم، و حتی خاک خسته‌ام با نفس و ناله‌شان جلا می‌گیرد… بدان، من نجفم، و زخم‌ها و شب‌ها و دلتنگی‌ام همه با این اشک‌ها هم‌خانه‌اند. و هنوز آواز بغض و صحیفه، از دیوارهای کوچک‌ترین خانه‌هایم تا قلب جهان می‌رسد… ✍️منبع داستان کتاب «معادشناسى» ج 1، ص‏ 541 حالات والاى توحيدى‏ 🆔 @sahife2
📖 : حکایت دو همدانی؛ لات و عارف و محمد جواد 👈همدان ، دیاری است که کوه‌هایش زمستان سرد دارد، اما قلب‌های مردمانش کوره‌ی عشق خداست. در این سرزمین دو مرد زیستند؛ یکی علی گندابی، نامش با عربده و بگیروببند و مستی عجین بود؛ و دیگری، حاج‌محمدجواد انصاری، که از کودکی‌اش دست در دامان دعا و اشک کشیده بود… اما این‌دو، هرچند ظاهرشان فرق داشت، در باطن‌شان یک درد مشترک موج می‌زد: دوری از یار و عطش وصل. شبی از آن شب‌های بارانی، علی مست و بی‌رمق، به پای روضه امام حسین می‌رسد. شنیدی که چگونه یک منبر و یک اشک، زندگی او را دگرگون می‌کند و توبه، چراغ راهش می‌شود… https://eitaa.com/sahife2/8240 از آن سو، حاج‌محمدجواد انصاری، همان سال‌ها نوجوانی‌ست در یکی از محله‌های قدیمی همدان؛ کودکی ساده و پاک، اما تشنه‌ی حقیقت. از پنج سالگی در مسجد و روضه، صدای گریه بلند می‌کند؛ دست در دستِ خادمان اهل‌بیت، خاک‌روبی می‌کند و هر شب صحیفه سجادیه و مفاتیح الجنان به بغل می‌گیرد و گوشه‌ی اتاق دعا می‌خواند. اما دلش هیچگاه از شنیدن خبر توبه‌ی علی گندابی آرام نشد می‌گفت: "اگر خدا دست علیِ دیروزی را گرفت، یعنی امید برای همه هست… یعنی هرکس بیاید کنار سفره حسین، حتی اگر سی سال دور مانده باشد، باز با یک ‘یا حسین’ برگشتنی‌ست!" سال‌ها بعد، حاج‌محمدجواد انصاری در محراب امام جماعت می‌رسید، قبل از اذان می‌نشست و با دقت به چهره‌های مردم نگاه می‌کرد: می‌گفت شاید میان این جمع، جوانی نشسته که ‘گندابیِ بعدی’ باشد؛ اهل بداخلاقی، یا شکسته‌دل، یا حتی آلوده… مثل خودش، وقتی جوان بود، زود گریان می‌شد برای کسی که اشکش، گرچه پشت چهره‌ی خشن پنهان شده باشد، عاقبت به درگاه خدا مقبول است. یک شب تابستانی، مرد میانسالی پای منبر حاج‌محمدجواد نشسته بود. همه از او فاصله می‌گرفتند؛ کسی حرفش را باور نداشت. اما حاج‌آقا، بی‌تکلف رفت کنارش نشست. خودش بعدها تعریف کرد: "حاج‌آقا دستم را گرفت، آرام کنار گوشم گفت: ‘خودت را گم نکن، علی گندابی هم این راه را رفت، تو هم می‌توانی…’ آن شب، فقط با یک جمله برگشتم… سال‌هاست زندگی‌ام عوض شده." و این رازِ عاشقی همدانی‌هاست: هم علی گندابی و هم حاج‌محمدجواد، می‌دانستند هیچ‌کس را، حتی اگر هزاربار شکسته و آلوده باشد، نباید ناامید کرد. در آخرین سال‌های عمر، حاج‌محمدجواد انصاری ؛شاگردهایش را جمع کرد و جمله‌ای گفت که شده وصیت‌نامه‌اش در دل اهل سلوک: "چشم به راه گندابی‌های خمیده‌ام؛ هرکس دلش شکست و آمد، قرار است نور شود… مثل علی، مثل خود ما." 🆔 @sahife2