eitaa logo
انس با صحیفه سجادیه
5.1هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
من به شما عزیزان توصیه میکنم با صحیفه سجادیه انس بگیرید! کتاب بسیار عظیمی است! پراز نغمه های معنوی است! مقام معظم رهبری Sahifeh Sajjadieh در اینستاگرام https://www.instagram.com/sahife2/ ادمین کانال @yas2463
مشاهده در ایتا
دانلود
« در دعای شانزدهم صحیفه سجادیه آمده است: 🙏"و انا الذی بجهله عصاک" 🙏خدایا من بنده ای هستم که به سبب جهل خود ، تو را معصیت کرده است! 👈عالم جليل القدر آقا يك تعبير زيبا و لطيفي دارند و ميفرمايند : 🙏خدایا اگر ما تو را معصیت کردیم، بنای جنگیدن با تو را نداشتیم، نفهميديم! ⏪ استاد ( جلسه ) ◀️ متن و صوت کامل 👇 ➡️ b2n.ir/96043 🎥 « آ سید مهدی » ♦️ مستند آ سید مهدی به زندگی سید مهدی قوام از روحانیون دهه 20 و 30 تهران می‌پردازد که بواسطه شیوه منحصر بفرد در تربیت و هدایت طبقات مختلف جامعه زبانزد شده و همچنان نامش بر سر زبان ها جاری است. سیدمهدی قوام که با تمام ابهتش هیچ گاه به اسم آیت الله و حجت الاسلام خطاب نشد و به خاطر صمیمیت بیش از حدش در لحن و رفتار با مردم همیشه به اسم کوچک خطاب می شد، همان روحانی است که بسیاری از انحرافات اخلاقی مردم دوره خودش را حل کرد. 👇 🎥 b2n.ir/90422 1️⃣ 🎥 b2n.ir/31322 2️⃣ 🎥 b2n.ir/12301 3️⃣ 🎥 b2n.ir/99767 4️⃣ 🎥 b2n.ir/85110 👁کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ پنج حکایت زیبا از آقا ره بخش اول ♦️ حکایت اول سید مهدی قوام از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود . هر کس که میشناختش می گفت مرد خدا بود . همه به ایشان ارادت داشتند . یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند که باور کردنی نبود. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت… خدایش بیامرزاد ♦️ حکایت دوم: خانم عفت قوام زاده همشیره آسید مهدی قوام نقل میکند: آقای هاشمی نژاد تعریف کرد: از یک میوه فروش که روی چرخ میوه ریخته بود برای دیدن سید میوه خریدیم. وقتی خواستیم پول بدهیم، پول را قبول نکرد. گفتم اگر مبلغ را نگیری میوه را نمی‌برم. میوه فروش گفت آقا سید دست من را گرفت و از جهنم به بهشت برد چگونه پول بگیرم؟ بعد تعریف کرد یک روز سید با عیالش از خانه بیرون رفتند من هم که در محل به دزدی شهرت داشتم به خانه‌ی سید رفتم مقداری اسباب جمع کردم و خواستم از خانه بیرون بروم که در خانه باز شد و سید با عیالش وارد شد. نگاهی به من کرد و سلام گرمی کرد و گفت «حالا که تا اینجا آمده‌ای بیا برویم یک چایی بخوریم» داخل خانه برگشتیم. سید برایم میوه و چای آورد. بهم گفت:«اهل کجایی؟» گفتم خاکسفید. گفت:«این فرش دستی ها مال تو. یک چرخ دستی و میوه بخر و داخل آن بگذار. هرچه هم که از بارت ماند و نخریدند شب خودم از تو می خرم.» ♦️ حکایت سوم: آیت الله فاطمی نیا نقل می کنند: آقا سید مهدی قوام رضوان الله تعالی علیه مرد بسیار یزرگ و با سعه صدری بود، اعجوبه ای بود! شبی دزدی وارد منزلش می شود همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود آقا سید مهدی بیدار می شود، با کمال خونسردی به او می گوید: می خواهی این فرش را چه کنی؟ دزد می گوید: می خواهم آن را بفروشم. آقا سید مهدی می گوید: اگر بفروشی آن را از تو خوب نمی خرند، من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد. برو آخر بازار عباس آباد، بگو سید مهدی فرستاده! آن را بفروش و برو کاسب شو! بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است. ادامه دارد .... 👁کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ پنج حکایت زیبا از آقا ره بخش دوم ♦️ حکایت چهارم: سید مهدی قوام یه روز از مجلس روضه داشته برمیگشته خونش که یهو یه چیزی توجهش رو جلب میکنه. می شنوه که یه شخص داره های های داد میزنه و گریه میکنه….. میره جلو تر و میبینه که تو میدون شهر هیچ کاسبی نمونده به جز یه یخ فروش که داره داد میزنه: که آهای مردم بیایید یخ های منو بخرین،این همه سرمایه ی منه، سرمایه ام داره آب میشه و از بین میره… وقتی سید اون صحنه رو میبینه همه یخ های اون مرد رو میخره و خودش هم میشینه کنار دست اون مرد یخ فروش شروع میکنه به گریه کردن… مرد یخ فروش میپرسه شما چرا گریه میکنی؟ سید میگه تو با این کارت چه درسی به من سید مهدی دادی….. تو یخ هات داشت آب میشد این همه داد زدی گریه کردی….. من چیکار کنم که عمرم آب شد…. تو گناه آب شد…. ♦️ حکایت پنجم: ایام فاطمیه بود . من در شمیران پای منبر سید می رفتم، به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ده شب مراسم عزاداری بود، منبرش که تمام شد، برگشت به من گفت که فلانی! گفتم : بله، گفت: حالش را داری امشب برویم با همدیگر الواطی کنیم؟ من اول تعجب کردم،گفتم: آقا شوخی تان گرفته؟ گفت : نه، امشب می خواهیم برویم الواطی، پول منبر را گرفتیم پولدار شدیم، حالش را داری بیا تا برویم؟ گفتم : آقا اگر شما بروید الواطی ،ما هم هستیم، چون شما اگر الواطی هم بروید، معصیت خدا نیست، ثواب و حسنات است.گفت: پس ماشینت را روشن کن برویم ، ماشین را روشن کردیم و نشست بغل دست ما و گفت: راست برو میدان بهارستان. با هم آمدیم میدان بهارستان سابق،دیدم چند تا زن فاحشه گوشه و کنار میدان ایستاده بودند. یکی جوان تر بود، سید گفت : برو آن جوان تر را صدا بزن بیاد، ما رفتیم و دیدیم دختر جوانی است اشاره کردم: بیا، خوب ماشین هم داشتیم و فکر کرد ما هم اهل معصیت هستیم و راه افتاد امد دم در ماشین، همین که خواست در را باز کند و بنشیند، سید شیشه ماشین را پایین داد و دست کرد تو جیبش و پاکت پولش را در آورد و گفت: دخترم ! من ده شب برای مادرم زهرا علیها السلام منبر رفتم، این پول را امشب به عنوان پول منبر و روضه به من دادند،آدرسم را هم پشتش نوشتم، این پول را بگیر و به خانه ات برو و تا تمام نشده از خانه بیرون نیا، پولت هم که تمام شد، آدرس و تلفنم را هم نوشته ام . بیا من پول بهت می دهم، خرجی ات را می دهم، شوهرت می دهم، جهیزیه برایت تهیه می کنم، تو جوانی ، دخترم حیف است دامنت را از الان به معصیت آلوده کنی. هر سخن از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند من دیدم که این دختر منقلب شد،یک مرتبه اشک بر صورتش نشست و پاکت پول را گرفت: و گفت: آقا به مادرتان زهرا علیها السلام دیگر گناه نمی کنم. 👁کانال انس با 🆔 @sahife2
♦️ قوام 👈روایت زندگی عالم جليل القدر آقا 👇 📚 b2n.ir/95062 📚 b2n.ir/19094 📚 b2n.ir/68911 «کتاب قوام» را از دریافت کنید https://taaghche.com/book/14209 👁کانال انس با 🆔 @sahife2
❇️ دو حکایت زیبا از آقا ره 🔸استاد ♦️ اول: آقا سید مهدی قوام رضوان الله تعالی علیه مرد بسیار یزرگ و با سعه صدری بود، اعجوبه ای بود! شبی دزدی وارد منزلش می شود همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود آقا سید مهدی بیدار می شود، با کمال خونسردی به او می گوید: می خواهی این فرش را چه کنی؟ دزد می گوید: می خواهم آن را بفروشم. آقا سید مهدی می گوید: اگر بفروشی آن را از تو خوب نمی خرند، من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد. برو آخر بازار عباس آباد، بگو سید مهدی فرستاده! آن را بفروش و برو کاسب شو! بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است. ♦️ دوم: شبي آقا سيّد مهدي قوام (ره) به منبر مي رود. بر حسب مرسوم، هديه اي در پاكت مي گذارند و به ايشان مي دهند و سيّد آن را در جيب خودش مي گذارد. بيرون مي آيد مي بيند كه در آن ساعت شب، خانمي آرايش كرده است و خيلي آراسته ،چپ و راست مي رود. به يك نفر كه همراه او بود مي گويد برو به آن خانم بگو كه اين موقع شب اينجا چه كار مي كني. گفت: آقا! اين در شأن شما نيست، اين معلوم است كه چه كار دارد. سيّد گفت: تو اصلاً چه كار داري، وقتي كه من مي گويم، برو بگو. او مي رود و مي گويد آقا با تو كار دارد. خانم هم تعجّب مي كند مي گويد آن سيّد روحاني با من چه كار دارد! وقتی زن نزدسید آمد، سيّد به او گفت: اين موقع شب در اينجا چه كار مي كني؟ گفت: احتياج دارم. سيّد دستش را داخل جيب خودبرد و گفت: اين پاكت را به من دادند، نمي دانم چقدر است. ده شب منبر رفته بودم، پول امام حسين (ع) است. تو اين مبلغ را بگير تا اين را داري از اين كارها نكن، هر وقت تمام شد از اين كارها بكن. سيّد مطمئن بود كه این پول كار خودش را مي كند. پول را به خانم داد .مدّتهاي مديدي ازاین ماجرا گذشت و آقا سيدمهدي به كربلا رفت، ديد خانمي محجّبه با يك آقايي در آن طرف خيابان است، آقا نزد آقا سيد مهدي آمد و گفت : حاج آقا! من شوهر اين خانم هستم. خانم مي خواست بيايد عباي شما را ببوسد و از شما تشكّر كند، خجالت مي كشد، اجازه مي دهيد كه خانم من بيايد. گفت: بگو بيايد. خانم باحجاب آمد و گفت: آقا! من همان زن هستم كه آن پاكت را به من دادي. آقا! من زير و رو شدم و الان هم ساكن كربلا هستم و اين هم شوهرم است. 👁کانال انس با 🆔 @sahife2