❇️ #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت اول
👈 چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گلآلود و گران
زانک گلخواری ترا گل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی میپزی
طعم قند آید نه نان چون میمزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانعست و راهزن
ذات زرش داد ربانیتست
نقش بت بر نقد زر عاریتست
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بتپرستی چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاهست او همآهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست
👈ادامه دارد ...
#مثنوی_معنوی_138
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت دوم
👈 این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لا یذکر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونهگونه جزوهاست
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفتهها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست
خار بیمعنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است او ابلهست
هر ستاره بر فلک جزو مهست
پس همیگویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوهها پیدا گره
چون شکوفه ریخت میوه سر کند
چونک تن بشکست جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونک آن کم شد شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد
ناشکسته خوشهها کی میدهد
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحتافزا ادویه
#مثنوی_معنوی_138
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
انس با صحیفه سجادیه
❇️ #خلیفه_و_اعرابی 16 قسمت اول 👈 چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن
✳️خب داستان ما هم اینجا به آخرش میرسه . چون این بخش طولانی هست من توی دو یا سه قسمت براتون مینویسم . البته خود داستان امروز تموم میشه و نتیجه گیری ها که یه جورایی اصلا اصل ماجراست ادامه پیدا میکنه .
خب دیدیم که آقای اعرابی هدیه اش که سبوی آب باران بود رو داد به نقیبان و گفت ببرند برای خلیفه و خیلی هم فکر میکرد هدیه ی ارزشمند و در خور خلیفه آورده ...
نقیبان سبو را به خلیفه دادند و وقتی خلیفه شرح حال مرد رو شنید نه تنها سبو رو پر از زر کرد ، بلکه بخشش های دیگه و خلعت های خاص به آقای اعرابی داد و به نقیبان گفت که این مرد از راه بیابان و با سختی اومده برای اینکه راحت تر برگرده و راه نزدیک تر باشه ، از روی دجله و با کشتی ببریدش .
وقتی مرد اعرابی در کشتی نشست و این دجله ی پر آب رو دید سجده کرد و بسیار شرمگین شد و گفت : چقدر خلیفه بخشندگی داشت در مقابل این سبوی آب بی ارزشی که من آوردم ! و عجیب تر اینکه این کوزه ی بی ارزش که مثل سکه ای تقلبی بود رو از من پذیرفت !!
خب اینجا پایان داستان ماست و از این قسمت به بعد مولانا شرح این داستان رو برای ما میگه و رمزهای داستان رو برای ما باز میکنه :
کل این عالم مثل اون سبوی آب هست هر چقدر هم پر از لطف و خوبی باشه در حد همون کوزه است ، و خوبی های این دنیا ، مثل قطره ای در مقابل دجله ی خوبی های او است . خوبی هایی که اونقدر عظیم هست که زیر پوست نمی گنجیده و نتیجه این شده که این گنج مخفی ، سر باز کرده و ظهور کرده و این تجلی ها که ما میبینیم در حقیقت همین هست .
البته این مفهوم در حدیث نبوی هم هست ، حضرت داوود از راز خلقت میپرسه و پروردگار پاسخ میده : من گنج نهانی بودم و می خواستم شناخته شوم ، خلق را آفریدم تا مرا بشناسند .
و به قول عراقی : سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند ، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید ...
هر کسی بخش کوچکی از این دجله ی خوبی رو ببینه حتما سنگ میزنه بر این سبو و اون رو میشکنه ! هر که چشمش به این دجله افتاده از خود بی خود شده و شکستن این سبو از آن شکست هاست که تازه درستی به همراه میاره ، فکر نکن وقتی این کوزه میشکنه تو چیزی از دست میدی ، بلکه به حقیقت بزرگی دست پیدا میکنی . وقتی این سبو بشکنه همه ی اجزاش رقص کنان به سوی حق هستند . عقل جزوی ، که عقل حسابگر و مادی است این چیزها رو درک نمیکنه و محال میدونه ...
در نهایت وقتی به فنا رسیدی دیگه نه سبویی هست و نه آبی و هر چه هست حقیقتی بیش نیست ... و این همون نقطه ی بقا است ...
دوستان اگه تونستید توی ذهنتون یه نگاهی به روند این داستان داشته باشید ، همسری که نقش نفس رو داشت و مرد رو تشویق میکرد به بهتر کردن اوضاع ، مردی که نقش عقل رو داشت ( البته عقل رو به کمال ) و زن با حرف هاش اون رو راهی کرد ، وقتی راهی شد برای اهداف کوچکی بود ( تا بدین جا بهر دینار آمدم ) و وقتی رسید و تازه چشم اش به لطف و خوبی خلیفه باز شد مست خوبی های او شد ( چون رسیدم ، مست دیدار آمدم ) ، مقایسه ی زیبای دنیایی که ما توش غرق هستیم ( سبو ) با اون حقیقت محض ( دجله ) و راهی شدن به سمت یکتایی ... (نه سبو پیدا در این حالت نه آب / خوش ببین . و الله اعلم بالصّواب )
امیدوارم همه ی ما بتونیم گوشه ای از این دجله رو ببینیم .... و شاید اون موقع بفهمیم که خیلی از چیزهایی که اینقدر برامون مهم شده چقدر کم ارزش هست ...
#مثنوی_معنوی_138
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
انس با صحیفه سجادیه
❇️ #خلیفه_و_اعرابی 16 قسمت اول 👈 چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن
❇️ ترجمه ابیات #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت اول
خليفه چون حال مرد عرب را ديده و تفصيل كار او را شنيد سبوى او را پر از زر نموده و علاوه بر آن.
بخششهاى زيادى باو نموده و از افلاس و فقر نجاتش داد
پس پادشاه، همان درياى بخشش و مركز عدل و داد بيكى از ملازمانش فرمود.
پس از آن كه سبوى زر را باو دادى در مراجعت او را از سمت دجله ببر.
چون او از راه خشكى آمده و راه دجله نزديكتر است.
وقتى بكشتى بنشيند رنج راهى كه آمده فراموشش خواهد شد.
عرب چون در كشتى نشسته و دجله را ديد خجل گرديده از حيا و خجلت سر را خم كرد بطورى كه بحال سجده در آمده
گفت عطا و لطف شاهنشاه بس عجب است و از او عجيب تر اين است كه آن كوزه آب را از من پذيرفت
راستى آن جنس پست را آن درياى بخشش چگونه از من به آن اشتياق قبول كرد.
بلى همه عالم يك سره با تمام لطف و خوبيش سبويى است
كه تمام آن قطرهاى از دجله حسن اوست كه از پرى و خوبى در پوست نمىگنجد و پنهان نمىماند.
گنج پنهانى بود كه از پرى پرده را شكافته و خاك را روشنتر از افلاك نمود.
آرى آن گنج نهان از پرى جوش و خروش آغاز كرده خاك تيره را لباس اطلس پوشانيده خلعت سلطنت پوشيد.
اگر قطرهاى از دجله خداوندى مىديد آن سبو را معدوم و فانى مىنمود.
آنان كه ديدهاند هميشه از خود بىخود بوده و بىاختيار سبو را بسنگ زدهاند .
اى آن كه از روى غيرت بر سبو سنگ زدهاى آن سبو از شكستن درستتر و كاملتر شده
خم شكسته شده ولى آبش نريخته و از اين شكستن صد درستى بوجود آمده است
جزء جزء خم در حال رقص و طربند ولى عقل جزئى اين كيفيت را باور ننموده و محال تصور مىكند.
خوب بين باش كه در اين حالت نه سبو پيدا است و نه آب ديده مىشود
اگر در معنى را بكوبى باز خواهند كرد با پر فكرت پرواز كن تا بلطف حق شهباز شوى
پر فكرت تو گل آلود و سنگين شده براى اينكه گل خوار هستى و گل را چون نان همىخورى
نان و گوشت از خاك و گلند از اينان كمتر بخور تا چون گل بزمين نچسبى
وقتى گرسنه شوى چون سگ تند و خشم آلود و حريص مىگردى
و چون سير شوى مثل مردار و نقش ديوار بىحس و بىخبر مىگردى
پس تو كه ساعتى سگ و ساعت ديگر مردارى كجا در راه شيران قدم توانى زد
وسيله شكار و نفس حيوانى تو جز سگ چيز ديگر نيست جلو اين سگ كمتر استخوان بريز
زيرا كه سگ اگر از استخوان سير شود عقب شكار نخواهد رفت
بىنوايى بود كه آن عرب را بدرگاه خليفه كشيده بدولت رسانيد
👈ادامه دارد ...
#مثنوی_معنوی_138
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت دوم
ما بعنوان حكايت احسان شاه را در باره آن بىنوا گفتيم
مرد عاشق هر چه بگويد در كوى عشق بوى عشق از دهانش مىجهد
اگر كلمه فقه بگويد بوى فقر از دهان او استشمام شده
و اگر كفر بگويد رايحه دين و اگر كلمه شك ادا كند بوى يقين از آن استشمام مىشود.
اگر كج بگويد راست را نمايش مىدهد و كجى است كه راستى را مجسم مىكند
كف كج كه از درياى صاف برخاسته همان اصل صاف است كه آن فرع را بوجود آورده
يقين بدان كه آن كف هم صاف و راست است و چون دشنامى است كه از لب معشوق شنيده شود
اين دشنام كه از هر لبى نامطلوب است چهره زيبا و محبوب معشوق آن را مطلوب و مطبوع مىكند
واضح است اگر از شكر شبيه نان درست كنند در ذائقه طعم شكر خواهد داشت.
اگر مؤمنى بتى از زر پيدا كند كى او را براى سجده بكار خواهد برد
بلكه او را در آتش گداخته صورت عاريهاش را مىشكند
تا صورت بت بر زر باقى نماند زيرا صورت راه زن و مانع است
ماده زر همان است كه خداوند داده ولى نقش بر ماده زر عاريتست
براى استخلاص از كيكى گليمى را آتش نزن و روزگار خود را براى درد سر هر مگس از دست نده
اگر پاىبند صورت باشى بت پرستى صورت را رها كرده بمعنى بنگر
اگر مرد حج هستى همراهى بطلب كه حاجى باشد خواه آن حاجى ترك يا هندى يا رومى يا عرب باشد
برنگ و شكل نگاه نكن بلكه متوجه باش كه چه عزمى داشته و مقصدش كجا است
اگر هم آهنگ تو بوده و با تو هم مقصد باشد اگر رنگش سياه است تو سفيد فرض كرده و هم رنگ خود بشمار
👈ادامه دارد ...
#مثنوی_معنوی_138
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت سوم
اين حكايت در هم و بر هم گفته شد و چون فكر عاشقان سر و پا ندارد
سر ندارد براى اينكه با ازل هم آهنگ بوده و پا ندارد براى اينكه با ابد هم آغوش است
بلكه چون آبست كه هر قطره آن هم سر است و هم پا و هم بىسر و پا
حاشا اين حكايت نيست بلكه حالت كنونى من و تو است پس در آن دقت و تأمل كن
هر صوفى با حشمتى نظر بگذشته ندارد
و چون تمام همش مصروف حال است به آينده نيز متوجه نيست هم عرب ما هستيم و هم سبو و هم شاه آرى همه ما هستيم و بمضمون آيه شريفه إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ 51: 8- 9 (سوره و الذاريات) شما گفتار مختلف نسبت بپيغمبر داريد و كسى كه از روز ازل رو گردان شده از او رو گردان خواهد شد
عقل را شوهر و زن را نفس و طمع فرض كن نفس و طمع ظلمانى و تاريك و منكر بوده و عقل بمنزله شمع است
اكنون متوجه باش كه انكار از كجا پيدا شده و علت پيدايش انكار اين است كه كل جزءهاى مختلف دارد
كه هر جزئى مغاير با جزء ديگر و مغاير با كل است جزء نسبت بكل هميشه چنين نيست كه مثل بوى گل نسبت بگل باشد و با او سنخيت كامل داشته باشد خود نيستند.
اگر در اينجا بخواهم در رد اشكالات بحث كنم از مقصود اصلى باز مىمانم و تشنگان حقيقت را نتوانم سيراب نمود
اگر تو مشكلاتى دارى صبر كن كه صبر كليد حل مشكلات است
از انديشههاى پريشان و افكار گوناگون پرهيز كن كه در اين بيشهها شيران درندهاى خفتهاند
پرهيز بهترين دواها است زيرا كه هضم كردن دارو در معده خود باعث علت و درد ديگرى است
بلى پرهيز سرور و سلطان دواها است زيرا خوردن دوا مثل كاوش و خاريدن محل درد است و خاريدن كچلى باعث ازدياد آن است
همان طور كه گوش سخن را مىپذيرد تو نيز اين گفتهها را بپذير تا من از زر ناب براى تو گوشوار بسازم
گوشوار چيست گوش كن تا كان زر شوى و قدر تو تا ماه و ثريا بالا رود
👈ادامه دارد ...
#مثنوی_معنوی_138
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ترجمه ابیات #خلیفه_و_اعرابی 16
قسمت چهارم
اولا بدان كه افراد مختلف بشر در اين جهان مثل حروف الفبا ساختمان و روح و روانشان با هم اختلاف دارد
در حروف مختلف اختلافاتى هست اگر چه سر هم رفته همه حرف هستند و يكى محسوب مىشوند اينها مثل ساعات روزاند كه از اول تا آخر يك روز محسوب مىشود ولى هر ساعت و دقيقه با ساعات و دقايق ديگر اختلاف دارد.
از يك رو با هم ضدند و از يك روى ديگر با هم متحدند زيرا همه بشرند.
روز قيامت روزى است كه حقيقت اين افراد را خوب يا بد عرضه مىكنند و آشكار مىسازند و البته طالب عرضه شدن كسى است كه داراى جلال و حشمت و زيور و زينت باشد.
هر كس كه روان او چون هندو سياه باشد آن روز نوبت رسوايى او است
چون چهره روشنى نداشته زشت و بد تركيب است طالب شب و تاريكى خواهد بود كه پرده بدى و نقاب چهره زشت او باشد
او چگونه برگ گل را خار نشمارد در صورتى كه بهار دشمن اسرار او بوده زشتيش را آشكار مىسازد.
ولى آن كسى كه سر تا پا گل و سوسن است بهار براى او چون دو چشم روشن مطبوع و دل پذير است.
خار بىمعنى طالب خزان است تا با گلستان دعوى همسرى كند.
خزان را دوست دارد براى اينكه حسن گل و عيب او را بپوشاند و كسى رنگ گلستان و ننگ خار را نبيند
پس خزان بر او بهار و مايه زندگى است كه سنگ با ياقوت پاك در آن فصل يكى ديده مىشوند
باغبان هم مىداند كه خزان اين خاصيت را دارد ولى ديدن يكى از ديدن جهانى بهتر است
تمام جهان يك نفر است و آن يك نفر شاه است چنان كه در فلك هر ستارهاى جزء ماه است
جهان عبارت از همان يك نفر است و باقى ديگر طفيلى وجود او هستند
پس از گذشتن خزان و زمستان هر نقش و نگارى از طبيعت با زبان طبيعى مىگويند مژده مژده كه بهار رسيد
تا شكوفهها درختان را چون زره در بر گيرند و تكمه ميوهها ظاهر شوند
وقتى شكوفه ريخت ميوه از زير آن سر بر مىآورد مثل اينكه وقتى تن شكسته شد جان سر بلند مىكند
ميوه بمنزله معنى است كه صورت آن شكوفه است ميوه نعمت و شكوفه مژده رسيدن آن است
وقتى شكوفه ريخت ميوه آشكار شد اينكه كم شد آن افزون گرديد
نان اگر خورد و شكسته نشود كى قوت بدن خواهد شد خوشههاى انگور تا فشرده نشوند كى تبديل بشراب خواهند شد
اگر هليله با داروها خورد نشود كى باعث صحت مزاج خواهد شد
👈پایان ترجمه
#مثنوی_معنوی_138
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️بُت پرستی، چون بمانی در صُوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد ِ حَجّی، هَمره ِ حاجی طلب
خواه هندو، خواه تُرک و یا عَرَب
منگر اندر نقش و اندر رنگ ِ او
بنگر اندر عَزم و در آهنگ ِ او
گر سیاه است او، همْ آهنگ ِ تو است
تو سپیدش خوان، که همرنگ ِ تو است
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
🕋. حال و هوای یکرنگی در زیارت خانه خدا
📼. حضرت آیة اللَه حاج سید محمد محسن حسینی #طهرانی ره
#مثنوی_معنوی_138
◀️ کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2