❇️ داستان #پیرچنگی
🔹 چنگ نوازی بسیار خوش آواز و محبوب در میان مردمان بود . . روز ها از پی هم می گذشت و او در شاد کردن و به طرب آوردن مردمان بسیار توانا. در مجالس بزم وشادی آنها شرکت می کرد و بی خبر از گذران عمر و اینکه بالاخره روزی او نیز مشتاقان و طرفداران خود را از دست خواهد داد و همیشه همه چیز به اینگونه پیش نخواهد رفت. و اتفاقا چنین شد . کار و بارش از رونق افتاد و دیگر کسی مشتاق شنیدن صدای پیر و لرزان او نبود. پیر چنگی رو به خدای خود کرد و گفت: پروردگارا هفتاد سال حماینم کردی و گرچه خطاهای بسیار کردم اما هیچگاه به من پشت نکردی . اما این مردم که طی اینهمه سال شادشان کردم و لحظات زیبایی برایشان مهییا کردم به من پشت کردند و مرا فراموش کردند . اکنون از تو کمک می خواهم و فقط برای تو ساز می زنم. پس چنگ خود را برداشت و به طرف کوهستان به راه افتاد. در طول راه با خود می گفت:من امروز پول و مزد خود را از خدا خواهم گرفت.دیناری را که برای خرید لباس نیاز دارم را او به من خواهد داد. پس به گورستان رفت و بر سر قبری نشست و ساز خود را به دست گرفت و شروع کرد به نواختن.ساز زد و ساز زد تا بی طاقت شد و به خواب رفت.در خواب دید که در صحرای سر سبزی آزاد و رها و شادمان در سیر و گشت است . با خود آرزو کرد که ای کاش در چنین دشتی ساکن بود و روزگار می گذراند. اما بشنوید از آن سوی داستان:
در همان هنگام مرد صالحی که حاکم شهر بود در خواب ندایی می شنود که به گورستان برو و 700 دینار از پول بیت المال را به مردی که در گورستان خواهی دید بده و به او بگو با این پول لباسی را که نیاز دارد تهییه کند.
حاکم هراسان و حیران از خواب می پرد و با شتاب راهی گورستان می شود . به گمانش کسی را که انتظار ملاقاتش را در گورستان دارد باید انسانی متفاوت باشد چرا که خداوند برای او پیغام فرستاده است . از دیدگاه اوچنین انسانی نمی تواند یک آدم معمولی باشد. پس بسیار در گورستان جستجو می کند اما به غیر از پیرمردی که با سازش بر روی قبری آرام خوابیده کسی را نمی بیند . با خود می گوید گویی که غیر از این شخص کس دیگری در اینجا نیست پس با نا امیدی بالای سر او می نشیند . همینکه می نشیند ناگهان عطسه ای می کند و همین صدا موجب بیداری پیر چنگی می شود .
پیرمرد بیچاره به گمانش برای دستگیری او آمده باشند بسیار می ترسد. حاکم صالح که متوجه ترس او می شود بلافاصله او را مطمئن می کند و می گوید: آرام بگیر مرد که تو نزد خداوند بسیار عزیزی و من حامل پیغام مهمی از جانب او برای تو هستم. بدان که خداوند ترا فراموش نکرده و به من پیغام داده تا این پول را به تو بدهم تا ما یحتاج خود را تهییه کنی . ودر ضمن بعد از این هم هرگاه به پول نیاز داشتی نزد من بیا تا کمکت کنم. پیر چنگی با شنیدن این حرف ها از خود بی خود شد و شروع کرد به دویدن در گورستان. می دوید و اشک می ریخت و از خدای خود طلب استغفار می کرد از اینکه اینهمه سال او را فراموش کرده بود و دست خود را پیش هر کس دراز کرده بی آنکه بداند خداوند در همه احوال او را حمایت می کرده شرمنده بود . این اتفاق جرقه ای در دل او زد و آگاه شد تا اکنون دشمنی در درون او بوده که مانع دیدار او با خداوندش شده. و به اینگونه بیداری او از غفلت هفتاد ساله حاصل شد.
#مثنوی_معنوی_97
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ داستان #پیرچنگی (قسمت اول)
🔸 آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر
🔹 در اوایل اسلام و در دوران عمر چنگ نوازی ماهر و با قدرت وجود داشت که بلبل از صدای خوندنش و نواختنش بیخود میشد و شادی شنونده ازین هنر صدبرابر میشد
..نوای زیبای او در هر مجلس و جمعی قیامت بپا میکرد
🔸 همچو اسرافیل کآوازش بفن
مردگان را جان در آرد در بدن
🔹 همانند اسرافیل که در قیامت در …صور… میدمه و جان مردگان را به تن برمیرگردونه آوای این پیر چنگی مرده را زنده میکرد یاشایدم یار و همراه خود اسرافیل بود که اینگونه آوای او فیل را بال پر میداد و برقص و سماع درمیاورد مثل اسرافیل که روزی ناله ای سردهد و جان دهد مردگان صد ساله را…
وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ : و چون در صور دمیده شود، پس به ناگاه همه از قبرها به سوى خداى خود به سرعت مى شتابند. یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّورِ وَنَحْشُرُ الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ زُرْقًا (طه،۱۰۲): روزى که در صور دمیده شود، و در آن روز مجرمان را با بدن هاى کبود جمع مى کنیم. وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً (کهف،۹۹): و در صور دمیده شود پس همه خلق را (در صحراى قیامت ) گرد آوریم. يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً (نبا،۲۲) روزى که در صور دمیده شود و شما فوج فوج وارد محشر مى شوید.
🔸 انبیا را در درون هم نغمههاست
طالبان را زان حیات بیبهاست
🔹 پیامبران و اولیای الهی هم در درونشان نغمه های جان فزا برای گوشهای مشتاق مینوازند نغمه های خوش روحانی گرانبها برای طالبان راه خدا… گوشهای حسّی قادر به شنیدنش نیستند چونکه اونها با ظلم و ستم ها کثیف شدند و باید با گوش جان انها را شنید برای مثال نغمه و اصوات خوش فرشتگان الهی را ما ادمها نمیشنویم و به اصطلاح مولانا اعجم هستیم (فارس زبان که عربی بلد نیست)
🔸 نغمههای اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
🔹 نغمه های آدمی و فرشتگان هم از همین عالم است ولی نغمه های دل از هردوی اونها برتر است چونکه اونها هردو زندانی این عالمند ولی دل به پرواز ملکوت در میاد و آزاد از قیود جسمانییه … مولانا در بیت بعد برای این گفتارش دلیلی از قرآن و سوره الرحمن میاره بدین مضمون :: ای گروه جنّ و انس، اگر میتوانید از اطراف آسمانها و زمین (و از قبضه قدرت الهی) بیرون شوید، بیرون شوید (ولی این خیال محالی است زیرا) هرگز خارج از ملک و سلطنت خدا نتوانید شد.
مولانا در ادامه میفرماید این نغمه های انبیایی در درجه اول به تو میگه این جهان و مادیات را جدی نگیر ….که در حقیقت تو اجزای لا هستی یعنی جزئی از جهانی فانی و معدوم هستی ازین نیستی هست نما و ازین توهم و خیال بودن سرهاتون رو بیرون بیارید وگرنه درین عالم فساد نابود میشین و جانهاتان زاییده نمیشود به بقای در الله نمیرسه مولانا بارها براین موضوع تاکیید کرده که باید جانهارو از قالب بسمت عوالم الهی رهنمون ساخت تا بقا پیداکنند راه این کار هم بارزترین پیغام مولانا همون عاشق شدن و رهیدن از زندان تنگ علایق دنیویست …خداوند وعده رجعت همگان رو داده اما عرفا معتقدند برای با حق بودن باید عاشق بود بین این دو خیلی فرق هست برگشت برای همگان هست و بقا در حضرت برای خاصان و عاشقان …
🌹 ادامه دارد ....
#مثنوی_معنوی_97
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ داستان #پیرچنگی (شرح قسمت دوم)
🔸 گر بگویم شمهای زان نغمهها
جانها سر بر زنند از دخمهها
🔹 مولانا در ادمه میفرماید اگر من مقدار اندکی ازون نغمه های الهی درون خاصان حق رو براتون بگم جانهای در قالب پوسیدتون سر بر میزنند و مشتاق به بقا و زندگی ابدی در حضرت حق میشوند ..میفرماید گوش جانت رو به این نغمه ها نزدیک کن که این نغمه ها دور نیست ولی مجبور به گفتنشون به تونیستند که همانند اسرافیل زنده کننده دورانند این پیران عالم
🔸 جان هر یک مردهای از گور تن
بر جهد ز آوازشان اندر کفن
🔹 جانهای مرده در این تن خاکی و جسم ما بوسیله این اوا (نغمه های درون اولیا)از جا و میپرند و بجنبش میفتند ومیگن این صداها بقیه صداها فرق میکنه و زنده کردن فقط کار نفخ الهییه چونکه ما مرده بودیم و بکلی عدم بودیم و با این بانگ همگی برخاستیم ….. بانگ الهی چه در حجاب و چه بیواسطه همونی رو میده مثل عیسی ع که به مریم داد و جهانی متبرک به او شد
🔸 ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
ای به نابودی گرویده در زیر پوست تن و عالم صورت با اوای دوست ازین نابودی دست بکشین و سوی زندگی حقیقی برگردین و مطمئن باشین این اوازه خداونده گرچه از درون و گلوی بندگانش بیرون میاد ….خداوند گفته درون تو و درزبان و در دیدهء تو منم من رضایت و خشم توام
🔸 گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
🔹 مولانا در ادامه از از جانب خداوند به ما میگه که برو که بدون من نه میشنوی نه میبینی و ذکر میکنه که آفرینش تو بدانگونه اس که تو خود راز و سر هستی وچجوری میتونی بدون من جایگاه صاحب سر یعنی خود من باشی هرگاه همگی وجودت پر از من شد اونوقت منهم برای تو خواهم شد
((اشاره به حدیث قدسی(معنای این عبارت و حدیث این است :::که هر کس کارهایش خدایی و برای خدا ورضای او باشد خدا نیز برای اوو پشتیبان و تایید کننده او است . به عبارت دیگر معنایش این است که هر کس در راه خدا باشد و برای او کار کند نتیجه این است که خدااو را تنها نمی گذارد و او را یاری می نماید .)))
🌹 ادامه دارد ....
#مثنوی_معنوی_97
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ داستان #پیرچنگی (شرح قسمت سوم)
🔸 گه توی گویم ترا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
🔹 مولانا در ادامه از قول خداوند عالم میفرماید که گاهی تو را تو خوانم و گاهی تورا من میخوانم و هرچه بگویم مهم اینست که من همچو افتاب به این عالم وجود روشنی و زندگی میبخشم و هرکجا مثل مشکات یا چراغی بتابم اونجا زندگی شکل میگیره و یه عالم مشکلاتشون حل میشه و اگر تاریکی در درون توی انسان هست که توسط آفتاب ازبین نرفته از کلام و اراده ما بروشنی صبح بدل میشه…. خداوند در روز خلقت ادم ع را از علم خودش و از اسما الهی اموزش داده و این علم رو در نهادش قرار داده و مابقی مردم علوم رو ازین راه کسب میکنند
(((مرحوم حضرت آیت الله العظمی #بهجت می فرمود: منظور از اسما در آیهی (و علم ادم الاسماء کلها)()؛ (و تمامی اسما را به حضرت آدم(ع) آموخت.) علم به حقایق است که موجب امتیاز انسان از حیوانات بلکه فرشتگان میگردد. بنابراین، مقصود از «اسما» حقایق اسما است نه تنها اسم بدون مسمی، که به جهت وحدت اسم و مسمی، اسم بر مسمی اطلاق شده است؛ و (باسماء هولاء) , (به اسامی اینان) در ذیل آیه یعنی «هولاء المسمیات»؛ (به این مسمیها)، زیرا علم به اثر تفصیلا، علم به موثر است اجمالاً و حقیقت مطلب، همان خداشناسی است.
🔸 خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو
🔹 پس اگر میخواهی ازین نغمه های الهی فیض ببری هم میتونی از انسان کامل و ولی نور و مدد بگیری هم مستقیم از عشق به حضرت حق چراغ برافروزی مولانا با مثال خوردن می از سبو (یا کدو )و یا از سر خم رو بیان میکنه برای استفهام بیشتر میفرماید این کدو ازون خم می مثل تو جدا نیست بلکه انها بهم سخت پیوستند و یکی شدند و خوشبحال اون کدوی نیکبخت که به خم و اصل خودش پیوسته …مولانا در ادامه این موضوع به حدیثی از پیامبر اسلام اشاره میکنه بدین مضمون ::«طوبی لمن رآنی و لمن رآی من رآنی» (خوشا به حال آن که مرا دید و آنکس را دید که مرا دید) که البته مراد از دیدن، ادراک اوصاف و مقام است نه دیدن صورت و جسم…
🔸 چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را یقین آن شمع دید
🔹 مولانا در ادامه میفرماید مثل چراغی که نور شمعی رو بخودش میگیره و روشن میشه وهرکسی اون رو ببینه دقیقا خود شمع رو دیده و بهمین ترتیب اگر صد چراغ بعد ازون هم نور از هم بگیرن دیدن آخرین همان لطفی رادارد که اولین دارد ..حالا تو میخوای نور از اخرین چراغ برگیر و یا از شمع جان خودت هدایت پذیر… اما مستقیم نور گرفتن باید خالی از نفس و خودخواهی باشی و کار سخت تری بنظر میاد بیشتر تاکید مولانا پیروی از پیر و اولیای خداوندیست ….در کل نور واحدست ولی به تعدد برما عرضه میشود و هریک از اولیا با بازتاب مختص خود چراغ راه ما شدند
پایان
#مثنوی_معنوی_97
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
❇️ داستان #پیرچنگی (در بيان تفسير: من كان لله كان اللَّه له و بيان آن)
❇️ رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله
من ترا باشم که کان الله له
گه توی گویم ترا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او بخویش اسما نمود
دیگران را ز آدم اسما میگشود
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو
کین کدو با خنب پیوستست سخت
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را یقین آن شمع دید
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین
#مثنوی_معنوی_97 قسمت دوم
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه ی حکایت #پیرچنگی
❇️مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کاندرونها مست ازوست
نیستی کین هستهامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توم
چنگ بهر تو زنم کان توم
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
امر میآمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
#مثنوی_معنوی_103
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه حکایت #پیرچنگی
❇️ آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
در عجب افتاد کین معهود نیست
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کامدش از حق ندا جانش شنید
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همیآید الست
جوهر و اعراض میگردند هست
گر نمیآید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه ای هش دار خوب
#مثنوی_معنوی_104
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه حکایت #پیرچنگی (1)
❇️ تا به آنجا پیش رفتیم که مردِ ساز زن با حالت و ناله و زاری به درگاه خدا پناه برد و در حال گریه خوابش برد.
مرد نوازنده خوابش برد و از بند تن و جهان رها شد و به سوی جهانی ساده، شفاف و عاری از کدورت و تیرگی رهسپار شد. جان آن نوازنده نیز در صحرای جان با خود زمزمه هایی می کرد و می گفت: ای کاش در اینجا و در همین مرتبه مرا نگه می داشتند. در این بوستان معنوی جانم خوش و شادمان است و مست و مدهوش این صحرا و گلزار غیبی هستم. ای کاش در همین جهان ملکوتی می ماندم و بی بال و پر سفرها می کردم و بی لب و دندان شکر می خوردم.
آسمان به آن وسعت که در عالم ماده وجود دارد با آن همه عظمت دل من را پاره پاره می کند، زیرا عالم صورت در مقابل عالم معنا بسیار کوچک و حقیر است. اگر راه جهان غیب بر همه مشخص بود کمتر کسی وجود داشت که بتواند لحظه ای در جهان مادی درنگ کند.
فرمان الهی به روح آن مطرب پیر رسید که: طمع مبند حال که خار مشغولیات دنیا از پای روحت بیرون آمده برو به سوی دنیا که بر تو باکی نیست. جان آن مرد پیر در آن عالم روحانی درنگ کرد و در آن صحرای رحمت و احسان الهی انتظار می کشید.
در همان هنگام که پیرمرد نوازنده در خواب و عالم رویا بود، عمر خلیفه خوابی عجیب می بیند.
همان زمان که پیر چنگی در عالم رویا فرو رفته بود، حق تعالی، خوابی را بر عمر چیره ساخت به طوری که نتوانست در برابر آن خواب تاب بیاورد. عمر تعجب کرد که اینگونه خواب برایش سابقه نداشت، زیرا عادت نداشت که آن موقع بخوابد. به همین خاطر گفت: من که در این مواقع عادت به خواب ندارم پس این خواب از عالم غیب بر من واقع شده و این خواب البته که بی حکمت نیست. عمر سر بر بالین نهاد و به خواب رفت و در خواب دید که بارگاه حق به او ندایی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید. همان ندایی که مخصوص به هیچ لهجه و زبانی نیست و ترک و کرد و عرب و پارس آن ندا و زبان را می فهمند. نه تنها ترک و تاجیک و زنگ این ندا را درک می کننند، بلکه چوب و سنگ و همه موجودات هم این ندا را می شنوند، زیرا این ندا، ندای وحدت است. مولانا خطاب به خواننده می گوید ای شنونده داستان شنیدن اسرار و معانی را رها کن و به داستان پیر چنگی بازگرد چرا که از انتظار خسته شده بود. از بارگاه الهی ندا رسید که ای عمر حاجت بنده ما را برآورده کن. بنده ای داریم که در نزد ما جزو یاران خاص و گرامی است، تو به سوی گورستان برو و از بیت المال هفتصد دینار تمام بردار و به نزد او برو و به او بگو: ای بنده مقبول ما فعلا این مقدار دینار را بگیر و عذر ما را بپذیر. این مقدار دینار را بابت مزد نوازندگیت دادیم، فعلا همین مقدار خرج کن و هر وقت که تمام شد باز به همین جا بیا و نیازت را به پروردگارت عرضه دار.
ادامه دارد ...
#مثنوی_معنوی_104
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه حکایت #پیرچنگی (2)
عمر از هیبت و شکوه آن صدا از خواب پرید و برای انجام این خدمت آماده شد. در حالی که کیسه زری به دست داشت به سمت گورستان رفت و به جستجوی پیر چنگی پرداخت. تمام گورستان را گشت و به جز پیرچنگی کسی را ندید. با خود گفت: بنده خاص الهی نباید این پیرمرد باشد، پس یکبار دیگر به جستجو پرداخت و جز آن پیر سالخورده کسی را ندید. عمر آمد و با نهایت ادب در آنجایی که پیرمرد بود نشست، در آن هنگام به اقتضای حکمت الهی عطسه ای کرد و آن پیرمرد از خواب پرید.
عمر به او گفت: نترس و فرار نکن من از طرف حضرت حق برای تو مژده آورده ام. حضرت حق از بس ستایش تو را کرد من را مشتاق دیدار تو کرد. حق تعالی به تو سلام می فرستد و احوالت را می پرسد. حال این چند دینار را بگیر و خرج کن و باز به نزد من بیا
آن پیرمرد وقتی سخنان عمر را شنید، شرمنده شد و جامه اش را پاره کرد و می نالید و می گفت: ای خدای بی مثل و مانند، بس کن و این الطاف را بر من سرازیر مگردان ، این پیر بیچاره از این همه لطف شرمسار شده و از شدت خجالت آب شده است. آن مرد نوازنده بسیار گریه و زاری کرد و سازش را بر زمین زد و گفت: تو میان من و خدایم پرده و حجاب بودی ، تو هفتاد سال خون مرا خوردی و عمرم را به خاطر تو تباه کردم.
عمر به او گفت این گریه و زاری تو نشانه هوشیاری توست، یعنی هنوز "من" از تو برنخاسته و در وجود حق فانی نشده است. گذشته و آینده تو مثل پرده ای پوشاننده بین تو و خداوند است زیرا یاد کردن از گذشته دلیل بر هوشیاری و بقای من است. پس باید به گذشته و آینده آتش بزنی. یعنی شعله فنا را به خرمن زمان و همه قیدها بزنی تا جملگی را محو گردانی . تو تا کی می خواهی مثل نی های پر گره از این قبیل قیدها داشته باشی؟؟؟
وقتی که عمر اسرار الهی را برای آن پیرمرد فاش ساخت، روح پیر چنگی در درونش بیدار شد و به مرتبه جان رسید. روح الهی اش زنده شد و زندگی جاودانه پیدا کرد. پیر چنگی به درگاه حق توبه می کند . توبه اش مورد قبول واقع می شود.
آنچه که مولانا در این حکایت دلنشین آورده موضوعات مهمی است از قبیل: نفخ صور، معنی قیامت، اتحاد ظاهر و مظهر، اتحاد انبیاء و اولیاء، دوام فیض الهی و.... اما آنچه که منظور اصلی مولانا از بیان حکایت پیر چنگی است، این است که وصول به حضرت حق وابسته به شکل خاصی از پرستش نیست، بلکه شرط اصلی وصول به حق، انکسار قلب و سوز دل است. چنانکه نغمه پیر ژولیده و درهم شکسته ای مقبول درگاه حق می شود.. مولانا می خواهد بگوید که در درگاه الهی عناوین والقاب دنیایی و متداول میان انسان ها بهایی ندارد.
اما سوالی که پیش می آید اینست که اگر نغمه چنگ آن پیر، مطلوب درگاه حق افتاد پس چرا او ازگذشته خود توبه کرد؟ پاسخ این است که توبه پیر بدان جهت بود که قبلا فن نوازندگی خود را در جهت آراستن مجالس به کار می برد، اما اینک دانست که ساز را باید برای خشنودی خدا به صدا درآورد و لاغیر.
#مثنوی_معنوی_104
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه داستان #پیرچنگی
❇️ باز گرد و حال مطرب گوشدار
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کای عمر
بندهٔ ما را ز حاجت باز خر
بندهای داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کای تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار
این قدر از بهر ابریشمبها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بندهایست
صافی و شایسته و فرخندهایست
پیر چنگی کی بود خاص خدا
حبذا ای سر پنهان حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت
نک قراضهٔ چند ابریشمبها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
بانگ میزد کای خدای بینظیر
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم بدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پردهٔ عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نه ز کس زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زانک او از من بمن نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
#مثنوی_معنوی_107
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ ادامه داستان #پیرچنگی
❇️ پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن بهر دو تا بکی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
چون بطوفی خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی
ای خبرهات از خبرده بیخبر
توبهٔ تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبهجو
کی کنی توبه ازین توبه بگو
گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهٔ زار را قبله زنی
چونک فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهای نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موج آن دریا بدینجا میرسد
چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند
از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن
در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشید جهان جانباز باش
جانفشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
در وجود آدمی جان و روان
میرسد از غیب چون آب روان
#مثنوی_معنوی_108
🔅 برنامه ی #مثنوی_خوانی
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2