فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت
هروقت گره کور به کارت افتاد
خدا رو اینطوری قسم بده:
الهی به رقیه سلام الله علیها♥️
قطعا خدا کمکت میکنه:)
فیلم کوتاه از حال و هوای
حرم حضرت رقیه (س)
همیشه نمازشو اول وقت میخوند...🙂
حتی اگه داشت کاری میکرد نیمه کاره رها میکرد🚶🏻♀️
و بعد نمازخوندن کارشو ادامه میداد!
یه بار بهش گفتم داداش حداقل کارتو تموم کن
بعد برو سر نماز، اینطور کمتر اذیت میشی!
گفت توی یه روز، ساعت ها وقت میذارم
برای کارای شخصیه خودم، زشت نیست
چند دقیقه ای که برای خداست، دیر برم سر قرار؟
حرفش عجیب دلمو لرزوند!
#تلنگر
•~🌿🌸~•
🔸️پارجه لباس پلنگی خریده بود، به یک خياط داد و گفت: يک دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یک شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود!
🔹️اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند.
•شهید ابراهیم هادی🕊•
#شهیدانه♥️
🍃♥️
چهارسحرماندهکهازاینرمضانکم بشود...
روزیسالمنخستهفراهمبشود،
بهحسابدلمشتاقپرازتابوتبم
نودودوسحرماندهمحرمبشود...🖤:)
⊰[•🌼•]⊱
میگفت:
اونۍکهتوروباشهداآشنامۍکنهروهیچوقت رهاشنکن...
شایدمامورباشهازطرفِشهدا:)🌱
شیطونهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیتلذتببر
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواستباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪستنِدلامامزمانمونباشھ(:
#تلنگرانه
شهید علی اصغر پور فرح آبادی
شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.
#زن_عفت_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم به کافه راه ندادن 😅
کافه روبی ازت ممنونیم 🌹
اصناف و اماکن باید نظارت بیشتری داشته باشن. هنوز مردم نمیدونن به کجا باید گزارش بدن تخلفات رو.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک خروار دلتنگی...
های این بود مُزد عشق؟!🥺💔
◖👀❗️◗
هَدفبعضیازخوآهرآازرفتنبههیئت
پیدآکردننیمہگمشُدشونـہ!
مشخصـٰاتِمدنظرشـونمفقط
پـٰاسدآربـٰآشه،چِشمرَنگـۍ،سیکسپک،
پـٰآتوقجفتشونگـلزآرشهدآبآشہ
واینجٰـاتفآهـمیعنۍفقطاینچندتآمعیآر
اگـہطرفاینآرودآشتهبآشهخوآهرمون
قیداخلآقومیزنـہ!
حـٰآلااگهیهفِلآفلفروشِقدکوتآھچِشم
مشکیبیآدخوآستگآرۍمیگه
منفقطانسآنیتوخـدآییبودنمعیآرمههآ؛
ولـۍمآبهدردهمنمیخوریـم!
#شهیدِفلـٰآفلفروشهمدآشتیما…!
‹ ❗️⇢ #بدونتعارف ›
‹ 👀⇢ #تباهی ›
من دائماً برای تو اسباب زحمتم
پای گناه من
تو فقط ایستاده ای(:!"
#امام_زمان
#شهیدانہ🌿
#شهیدانه
تقلـبفقطیڪجـاجایزه!
اونهـمسرامتحـاناٺخُـدا
بایـدسرتوبگیـرۍبـالا،
ازروۍِبرگہشهدا
تـقلبڪنـے،،،🙃♥️
#یادشهداباصلوات🪴
دِلگیـرنَبـٰاش...؛
دِلَـتڪِهگیـربـٰاشَـد،رَهـٰانمۍشَـو؎!🌺
یـٰادَتبـٰاشَـد؛خُـدٰا،بَنـدِگـٰانخـودرـٰا
بـٰاآنچِـہبِـدٰاندِلبَـستِـہـاَنـدمۍآزمـٰایَـد...!🌿
#سرداردلھاٰ
#شهیدانه
بچــههادعــاکنـیدنمـیریـد
اگـهبمـیریددسـتبـهکفنتـــونهـمنمـیزنن
ولـیاگـهشهیـدبشیـن
سـریـهتیکــهکفنتــونهـمدعـواسـت!
-حـاجحسیـنیکتـــا
#شهیدانه
ما با رویاے شھادت بزرگ شدیم…
نسلِ سلیمانی رو از گلولہ نترسونید🕶🖐🏻!
اللـــــهم الرزقـــــنا شـــــهادت...♥️'🌱
#شهیدانه
میگفت....
برایحلمشڪلات✔
اول⇦نمازاولوقت☝️🏻
دوم⇦صبروتحمل🌱
سوم⇦یادامامزمان..!♥️🖇'
#شهیدانھِ🌱𖧷
#شهیــدانہ🕊𖧷
↜احترام به خودت یعنی👼🏼💫
•┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈•
💁🏻♀┊•بیان نظر خودت با شهامت
⚡️┊•دفاع از حد و مرزهات
🌸┊•پایین نیاوردن ارزش هات
🎈┊•مراقب خودت بودن
🎎┊•مقایسه نکردن با بقیه
🍢┊•شرمنده نبودن از خودت
✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻
‹ #ࢪواݩشݩاسے🌱›
وقـتے حوصلــت سر رفتہ چیکار کنے🙈🙃
•┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈•
1~کتاب بخونیم👩🏻🔬✨
2~بولت ژورنال درست کنیم🍃🌸
3~در کنار خانواده خوش بگذرونیم🕵🏻♀🥤
4~دوچرخه بازی کنی🛒📗
✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻
‹ #ایده🌱›
-📚- ایام امتحانات چیکار کنیم?!🌸
•┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈•
-📒- سعی کنید گوشی رو کنار بگذارید و اولویت اولتون درس باشه و تمام✏️🖤
-📐- اگه اعتیاد به فضای مجازی دارین و نمی تونین خودتونو کنترل کنین گوشیتونو به دفتر مدرسه بدین براتون نگه دارن تا پایان امتحانا🔎🧷
-📋- خط به خط کتابو با دقت بخونید و در حین خوندن سوال طرح کنین📃📌
-📓- حتما استراحت داشته باشین بین درسا پشت سر هم نخونید امکان پرش مطالب هست🗝📕
-🔗- تو ایام امتحانات خوراکی های ترش نخورین استرسو افزایش میده✨🥀
-🌿- یجوری نباشین که تو کل ترم نخونده باشینو یه شبه بخواین بخونین مطئمن باشید نمره اتون فجیع میشه🤦🏻♀
-💡- قبل از امتحان انجیر خشک یا خوراکیای شیرین بخورین قندتون سر امتحان بیوفته توانایی جواب دادن هم ندارین🛢💥
✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻
‹ #دࢪسے🌱›
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #نهم
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود..😞😓همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..😓😣
بدون اینکه سر بالا کند..
آرام ✨یاعلی✨ گفت.. و بلند شد..
همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند👥😨😨👥😨😰😨👥
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..
به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..
از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..
عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
✨ #خودش.. #خدایش..و #اعمال و #خطاهایش..✨
کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.
چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..
_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!!😰 وای اگر سید این کار رو نمیکرد.. متوجه نمیشدم...!؟😞😓خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟😭چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای😞
رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به #خودش مینگریست..😡
_هاااا.....؟!؟!؟!😡 چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!😡😭👊حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟😡
نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..
_ای خاک دوعالم بسرت عباس..!😭دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!😭ای دستت بشکنه عباس...!😭پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس..😭 باس بهت بگن عباس روسیاه..😭ای بیچاره عباس..😭ای واای😭ای وای از تو عباس😭باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!😭
اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون #نمیرفت..
کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..
کسی کاری به او نداشت..
حسین اقا میدانست..😊که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..😥
نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..☹️
با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..
ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..
خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه🙈
اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق🤝بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند..
و امشب..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار