eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت هروقت گره کور به کارت افتاد خدا رو اینطوری قسم بده: الهی به رقیه سلام الله علیها♥️ قطعا خدا کمکت میکنه:) فیلم کوتاه از حال و هوای حرم حضرت رقیه (س)
همیشه نمازشو اول وقت میخوند...🙂 حتی اگه داشت کاری میکرد نیمه کاره رها میکرد🚶🏻‍♀️ و بعد نمازخوندن کارشو ادامه میداد! یه بار بهش گفتم داداش حداقل کارتو تموم کن بعد برو سر نماز، اینطور کمتر اذیت میشی! گفت توی یه روز، ساعت ها وقت میذارم برای کارای شخصیه خودم، زشت نیست چند دقیقه ای که برای خداست، دیر برم سر قرار؟ حرفش عجیب دلمو لرزوند!
•~🌿🌸~• 🔸️پارجه لباس پلنگی خریده بود، به یک خياط داد و گفت: يک دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یک شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! 🔹️اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند. •شهید ابراهیم هادی🕊• ♥️
🍃♥️ چهارسحرمانده‌که‌از‌این‌رمضان‌کم‌ بشود... روزی‌سال‌من‌خسته‌فراهم‌بشود، به‌حساب‌دل‌مشتاق‌پر‌از‌تاب‌و‌تبم نودو‌دوسحر‌مانده‌محرم‌بشود...🖤:)
⊰[•🌼•]⊱ می‌گفت: اونۍکه‌تو‌رو‌با‌شهدا‌آشنامۍکنه‌روهیچ‌وقت رهاش‌نکن... شاید‌مامور‌باشه‌ازطرفِ‌شهدا:)🌱
‌شیطونه‌ڪنارِ گوشت‌زمزمه‌میڪنه: تاجوونےاززندگیت‌لذت‌ببر هرجورڪه‌میشه‌خوش‌بگذرون اماتوحواست‌باشه، نڪنه‌خوش‌گذرونیت‌به قیمتِ‌شڪستنِ‌دل‌امام‌زمانمون‌باشھ(: ‌‌‌‌‌‌
لطفا♥️؛
شهید علی اصغر پور فرح آبادی شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم به کافه راه ندادن 😅 کافه روبی ازت ممنونیم 🌹 اصناف و اماکن باید نظارت بیشتری داشته باشن. هنوز مردم نمیدونن به کجا باید گزارش بدن تخلفات رو.
◖👀❗️◗ ‌هَدف‌بعضی‌ازخوآهرآازرفتن‌به‌هیئت‌ پیدآکردن‌نیمہ‌گم‌شُدشونـہ! مشخصـٰا‌ت‌ِمدنظرشـونم‌فقط پـٰا‌سدآربـٰآشه،چِشم‌رَنگـۍ،سیکس‌پک، پـٰآتوق‌جفتشون‌گـلزآرشهدآبآشہ واینجٰـاتفآهـم‌یعنۍ‌فقط‌این‌چندتآمعیآر اگـہ‌طرف‌اینآرودآشته‌بآشه‌خوآهرمون قیداخلآقومیزنـہ! حـٰآلااگه‌یه‌فِلآفل‌فروشِ‌قدکوتآھ‌چِشم‌ مشکی‌بیآدخوآستگآرۍ‌میگه من‌فقط‌انسآنیت‌وخ‌ـدآیی‌بودن‌معیآرمه‌هآ؛ ولـۍ‌مآبه‌دردهم‌نمیخوریـم! …! ‹ ❗️⇢ › ‹ 👀⇢
من دائماً برای تو اسباب زحمتم پای گناه من تو فقط ایستاده ای(:!" 🌿
‹ چقددلم‌میخوادالآن‌اینجا‌باشم♥️:)) ›
تقلـب‌فقط‌یڪ‌جـاجایزه! اون‌هـم‌سر‌امتحـاناٺ‌خُـدا بایـد‌سرتو‌بگیـرۍ‌بـالا، از‌روۍِ‌برگہ‌شهدا‌ تـقلب‌ڪنـے،،،🙃♥️ ‌ 🪴
دِلگیـر‌نَبـٰاش...؛ دِلَـت‌ڪِه‌گیـر‌بـٰاشَـد،‌رَهـٰا‌نمۍ‌شَـو؎!🌺 یـٰادَت‌بـٰاشَـد؛خُـدٰا،‌بَنـدِگـٰان‌خـود‌رـٰا‌ بـٰا‌آنچِـہ‌بِـدٰان‌دِلبَـستِـہ‌ـاَنـد‌‌مۍ‌آزمـٰایَـد...!🌿
بچــه‌هادعــاکنـیدنمـیریـد اگـه‌بمـیرید‌دسـت‌بـه‌کفنتـــون‌هـم‌نمـیزنن ولـی‌اگـه‌شهیـدبشیـن سـریـه‌تیکــه‌کفنتــون‌هـم‌دعـواسـت! -حـاج‌حسیـن‌یکتـــا
ما با رویاے شھادت بزرگ‌ شدیم… نسلِ‌ سلیمانی رو از گلولہ‌ نترسونید🕶🖐🏻! اللـــــهم الرزقـــــنا شـــــهادت...♥️'🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می‌گفت.... برای‌حل‌مشڪلات‌✔ اول‌⇦نمازاول‌وقت☝️🏻 دوم‌⇦صبروتحمل🌱 سوم‌⇦یادامام‌زمان..!♥️🖇' 🌱𖧷 🕊𖧷
↜احترام به خودت یعنی👼🏼💫 •┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈• 💁🏻‍♀┊•بیان نظر خودت با شهامت ⚡️┊•دفاع از حد و مرزهات 🌸┊•پایین نیاوردن ارزش هات 🎈┊•مراقب خودت بودن 🎎┊•مقایسه نکردن با بقیه 🍢┊•شرمنده نبودن از خودت ✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻ ‹ 🌱›
وقـتے حوصلــت سر رفتہ چیکار کنے🙈🙃 •┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈• 1~کتاب بخونیم👩🏻‍🔬✨ 2~بولت ژورنال درست کنیم🍃🌸 3~در کنار خانواده خوش بگذرونیم🕵🏻‍♀🥤 4~دوچرخه بازی کنی🛒📗 ✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻ ‹ 🌱›
-📚- ایام امتحانات چیکار کنیم?!🌸 •┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈• -📒- سعی کنید گوشی رو کنار بگذارید و اولویت اولتون درس باشه و تمام✏️🖤 -📐- اگه اعتیاد به فضای مجازی دارین و نمی تونین خودتونو کنترل کنین گوشیتونو به دفتر مدرسه بدین براتون نگه دارن تا پایان امتحانا🔎🧷 -📋- خط به خط کتابو با دقت بخونید و در حین خوندن سوال طرح کنین📃📌 -📓- حتما استراحت داشته باشین بین درسا پشت سر هم نخونید امکان پرش مطالب هست🗝📕 -🔗- تو ایام امتحانات خوراکی های ترش نخورین استرسو افزایش میده✨🥀 -🌿- یجوری نباشین که تو کل ترم نخونده باشینو یه شبه بخواین بخونین مطئمن باشید نمره اتون فجیع میشه🤦🏻‍♀ -💡- قبل از امتحان انجیر خشک یا خوراکیای شیرین بخورین قندتون سر امتحان بیوفته توانایی جواب دادن هم ندارین🛢💥 ✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻ ‹ 🌱›
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. اما دستان عباس.. همچنان از پشت به هم چفت شده بود..😞😓همه ی حرف های سید.. مثل او را .. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..😓😣 بدون اینکه سر بالا کند.. آرام ✨یاعلی✨ گفت.. و بلند شد.. همه پسرها ترسیدند.. و قدمی به عقب برداشتند👥😨😨👥😨😰😨👥 آرام بدون هیچ حرفی.. و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد.. به خانه رسیدند.. از شیر آب حوض.. صورتش را شست.. بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند.. از آن اتفاق.. یک هفته گذشت.. عباس شرور و تخس.. ساکت شده بود.. عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد.. خلوت داشت.. ✨ .. ..و و ..✨ کل حرف هایی.. که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود. چند روزی به مغازه نرفت.. هر جا بود.. ساکت بود.. و داشت.. قدم میزد.. و میکرد.. _خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!!😰 وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟😞😓خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟😭چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای😞 رو به روی آینه می ایستاد.. با خشم و غضب.. به می‌نگریست..😡 _هاااا.....؟!؟!؟!😡 چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!😡😭👊حتما باس بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا میدونی چیه..!؟!؟😡 نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد.. _ای خاک دوعالم بسرت عباس..!😭دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!😭ای دستت بشکنه عباس...!😭پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس..😭 باس بهت بگن عباس روسیاه..😭ای بیچاره عباس..😭ای واای😭ای وای از تو عباس😭باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!😭 اشک میریخت.. زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام .. یک لحظه از ذهنش بیرون .. کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش.. کسی کاری به او نداشت.. حسین اقا میدانست..😊که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. داشت.. زهراخانم اما..😥 نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس و خود دار تر میشد.. عاطفه هم..☹️ با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند.. ده روز دیگر هم گذشت.. کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود.. خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه.. شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود حسین اقا و زهراخانم.. در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه🙈 اقارضا و حسین اقا.. از زمان سربازی باهم رفیق🤝بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. از هم بودند.. اما دلشان بهم بود.. چند سالی به تهران منتقل شده بودند.. و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..😊☺️😁😃 اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..🙈اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..😢❣ ساعت از ٧ گذشته بود..🕢🌆 دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..🙁شاید اصلا به او فکر نمیکرد..😑 دید.. تا ایمان اقدامی نکرده فکرش را نکند..👌با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..😇 بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود..😁😄😃😀🤝🤝🤝🤝 بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..🤦‍♂ اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..🤦‍♂😑 خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد..😊 اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..🙈 عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! 😁 امین _شاید آب روغن قاطی کرده!😜 عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند🤦‍♂😑 حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..🤦‍♂اما .. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..😑 سُرور خانم.. حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..😍😁 نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر..😁 لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..☺️😅🙈 عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند.. نرجس باردار بود..☺️ و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..😅😅و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات😊 نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره☺️ عاطفه _ خب زیرشو کم کن😜😂 نرجس_ زیر چیو..؟! 😳 سمیه_ حوصله ت رووو😂 نرجس_😅 عاطفه _😜 سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟🤪 عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه🤪 تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه😆 سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته😂 هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! 😁 صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم😅 سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین😆😆 امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته😁😉 سمیه خود را.. نگران😥نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! 😨 فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟🤭😆 امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس خانمم چی شده؟😨 قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم😥😆 سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند..🤭🤭 تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت😁 _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن🤦‍♀😁 امین گفت _ خوبی پس؟..😊 نرجس_ اره بخدا خوبم☺️ امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم😍😊 و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟😁 همه باز خندیدند..😁😄 و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین..😍☺️ به همراه امین..😊 به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم😊 حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده😁 سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین😊 و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها☺️ تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم😁😊 سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین😊 امین_ شما رحمتین خاله زهرا☺️ زهراخانم _ لطف داری پسرم😊 بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار