eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۲🍃 نویسنده: #سیین‌باقری☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. ا
💔 ۲۳🍃 نویسنده: ☺ احوال دلم خوب نبود.. همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره.. همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه.. خوشحال شدن داره.. اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه.. مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت.. یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو.. از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام.. بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم.. اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم.. کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه.. +نمیخوابی سها؟! همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم‌؛ -تموم شه این میخوابم! علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت: +تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر.. انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در. +واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!! رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید.. با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم.. نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم! روی کتابام خوابم برده بود.. رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود.. بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید.. اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم.. گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!! "شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده" آنلاین بود.. تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود.. تایپ کردم "سلام" تایپ کرد "سلام سها خانوم" تایپ کردم "خوب باشین" تایپ کرد "امیدی ندارم" ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود.. و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله.. "نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه" حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم.. حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا.. حقم بود.. مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم.. اصلاچرا فراموش کنم؟! نمیشه منم عاشقی کنم؟! "شبت بخیر سها خانوم" "استاد؟!" "بله؟!" "میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر" دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم که نه حداقل "شیطون!!!!!!" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۲۴🍃 نویسنده: ☺ ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم.. دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود.. و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین" بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون.. مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن.. +سلام مامانی صبحت بخیر!! مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد.. -خوبی سها؟؟ خندیدم آروم.. -چته خب میگم خوبی؟؟ بلند بلند خندیدم.. +خوبم دورت بگردم چم باشه اخه.. همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت: -چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو.. لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم: +دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات.. بعدم زدم زیر خنده.. دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه.. +خوبه خوبه دختر بیمزه.. صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن.. -سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو +عه مامان میخواین برم -نه خب ولی خب خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو.. +خوبم قربون دل نگرونیات.. چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم.. انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن.. علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد.. سر سفره وقتی به علی گفتم؛ +من برات بکشم داداشی!! با بیحوصلگی گفت: -خودم دست دارم! +علییی! مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش.. علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم.. باید از دلش در میاووردم.. حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه.. زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش.. به مامان بابا نگاه کردم.. سرشون پایین بود.. میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم.. بلند شدم رفتم سمت اتاقش.. دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود.. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: +گله دارم ازت که غریبه ت شدم! نشستم کنار تختش روی زمین.. -حق داری! +گله دارم که زدی زیر قولت! -حق داری! +گله دارم که محرم نیستم! اشکم ریخت.. برگشتم دستشو گرفتم.. +بهم فرصت بده! بازهم نگاهم نکرد.. +اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش" همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم.. اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه... قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد.. "زورگو" دستپاچه شدم.. تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد.. دوباره زد.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: +سلام.. اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد... -ببخشید اشتباه شده!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۲۵🍃 نویسنده: ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده.. منتظر بودم.. منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده.. شاید مامانش.. شاید خواهرش.. شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم.. میخوام بدونم.. بدونم جایگاهم کجاست.. بدونم چیکار کنم.. گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر.. +جانم سها؟ -سلام سحری خوبی! +خوبم تو چطوری چخبر؟ -خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود! +فدا دلت مهربونم!! داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم.. مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره.. که خودش زودتر گفت: این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم! -چطور مگه؟! +اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم! -چیشده مگه سحر استاد چطوره؟! +خوبه حالش چیزیش نشده که نترس! یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط! تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!! -کمکی از من بر میاد سحر؟! +نه دورت بگردم چیکار کنی تو!! بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا.. همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا..... هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا.. نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛ -سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟! برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم! +نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده! -آهان.. یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده" کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود.. دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم! که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد.. +سلام!! چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم.. -سلام استاد.. زنگ زد.. اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم.. +چرا رد میدی سها خانوم!! -نمیدونم! زنگ زد و اینبار جواب دادم! +یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟ -نه! +پس؟؟؟؟؟ دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم! -امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما.. +چیییییی؟! کِی؟؟ +عصر!! انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم! -مهم نیست بهش فکر نکن! +نمیشه که! -میشه چرا نشه! +باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!! خندید.. اول آروم.. بعد بلند بلند.. -باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین! +نه استاد واقعا.... نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت: میشه بمن نگی استاد؟؟ -یعنی چی؟! +یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :) ته دلم خالی شد.. بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم.. سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود.. اما عجیب توانایی تحقیر داشت.. که طرف مقابلشو له کنه.. چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه بود.. فقط تونستم در جوابش بگم: خبط نکردم که از حسم بترسم!! خدانگهدار!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
خداوندا... در این بهار دلها... هوای دل های پاییزی مان را داشته باش... بهار کن دلهای خزان زده را...🌿 آمــین🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۵🍃 نویسنده: #سییــن‌باقـرے ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خی
💔 ۲۶🍃 نویسنده: ☺ ضربان قلبم شدید شده بود.. تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکهـ....." منتظر بودم تحقیر بشم.. شکسته بشم.. منتظر بودم به خودش افتخار کنه.. به سحر بگه.. وای سحر.. اگه سحر بشنوه.. حتما از من بدش میاد.. حتما همه میفهمن.. همه میگن مقصر منم.. اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم.. چقدر پر استرس بود.. چقدر ترسناک بود.. بلاخره پیش خودم اعتراف کردم.. آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم.. مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد.. کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره.. اما بی برنامه.. بی هماهنگی.. بی توجه به موقعیتم.. بی توجه به شرایطم.. بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو.. اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی.. حتی، حتی، حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه.. سحر میگفت مجرده.. خب مجرده.. ولی اون صدا؟! اون صدا کی بود پس؟! اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم.. اگه یکی دیگه داره باید منو طردم کنه نه بکشونه سمت خودش دیگه کم آورده بودم.. صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم.. وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود.. مقبول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن... عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود.. داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به رویای شیرینم بال و پر دادم.. اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده.. اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم "میتونم امیدی داشته باشم" اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم.. بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم! و چه بد حالی بود ، بدونی "غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۲۷🍃 نویسنده: ☺ "نگران نباش" همین!! فقط همین!! اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد! میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه! نمیتونه که بگه! هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود.. و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه.. اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست.. خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم! نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم.. جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه.. حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده! خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم.. بمونم یا تمومش کنم.. ای کاش ازم بخواد .. . . . این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم.. ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم.. حس خوبِ تعلق.. این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم.. استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام.. لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم.. سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود.. صبح زودتر بیدار شده بودم.. صبحانه رو آماده کردم.. +چخبره سها خوشحالیا -عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟! امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر.. مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم.. کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون.. -هوا سرد شده! دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم.. +زهرااا هوا به این خوبی -باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی.. رفتیم سمت کلاس.. تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود.. هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم.. +خانوم درویشان پور؟! سرمو آوردم بالا.. -بله +امروز وقت دارین... -نه اقای پارسا.. با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون.. +سها یه فرصت بهش بده!! -نمیخوام زهرا زوری که نمیشه.. +آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!! -آره خوبن و قابل احترام اما نه.. زهرا هم دیگه پیگیر نشد.. کم کم بچها اومدن.. سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو.. حرفای زهرا تو ذهنم بود.. آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود.. شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم.. اما.... با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم.. چهره ش خیلی آشوب بود.. اما میخندید.. "خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم" همه خندیدیم.. خودشم خندید.. موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید، لبخندی به چهرم زد و گفت "خوشحالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۲۸🍃 نویسنده: ‌☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود.. و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم.. -استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟ استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت: -من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟! کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا.. سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم.. -خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم.. میتونید یه کارتون برسید.. آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس.. -کجا اقای پارسا؟! با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت: +مگه نفرمودین به کارمون برسیم.. -بله ولی تو همین کلاس.. +ولی کار من بیرونه! -متاسفم.. با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه.. کار خوبی نبود.. و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود.. ویبره ی گوشیم به صدا در اومد.. "بیا تلگرام" تلگرامم رو روشن کردم! "چطوری سها" "خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما" "حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم" "بله" "خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم" خندیدم و نگاهش کردم.. با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم.. با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو" "به چی فکر میکنی؟" "چطور" "تو هوا بودی" "هیچی" کلاس به همین پی ام دادنا گذشت.. -خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم! زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون.. +بله استاد؟! -خوبی خانوم؟!!! سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم: +خوبم ممنون! +نمیپرسی چرا سحر نیومده؟! اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود! -واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم! خندید.. بلند.. از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده.. +عاشقیااا.. اگه مشکلی نداره بریم پیشش.. نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان.. لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا" +استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام.. لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار.. تیز بود.. زرنگ بود.. خیلی زرنگ تر از منه ساده.. میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام.. رفتم پیش زهرا و معطل کردم.. بهش گفتم میرم پیش سحر.. معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت.. -سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین.. کوله مو گذاشتم روی پام.. +ببخشید -این دوستت زهرا خانوم.. کنجکاو بهش نگاه کردم.. -خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد.. چیزی نگفتم.. برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت.. چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟! چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود.. با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه.. فقط گفتم میدونه.. کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم.. +استاد ممکنه نگهدارین؟! چند متر جلو تر نگهداشت.. -چیزی شده؟! +نه فقط نمیخام بیام.. دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم.. -گفت چیشده؟! دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم.. چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید.. -من الان باید چیکارکنم؟! مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟! کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم.. من قابل تحسین نیستم.. من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم.. حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!! -سها خانوم!! صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم: +فقط نمیخوام بیام همین! -تا نگی هیچ جا نمیتونی بری! سُها؟؟! ضربان قلبم رفت بالا.. میدونستم اگه بمونم باهاش میرم.. بدون معطلی از ماشین پیاده شدم... دویدم.. هرچی توان داشتم دویدم.. اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه.. اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم... اشکام دوباره روی صورتم ریخت.. مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد... +خانوم خانوم پاشو خیس شدیا.. برگشتم سمتش.. -میشه یکم بریزید توی دستم؟! با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد.. شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت: +بله چرا نمیشه.. یه مشت.. دو مشت.. سه مشت.. آب ریختم روی صورتم.. خنڪی آب حالمو بهتر کرد.. بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم.. با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه.. احساس سرشکستگی میکردم.. حس میکردم شونه هام افتاده.. خسته بودم.. رفتم سمت خابگاه.. +سها خانوم؟! صدای آقای پارسا بود.. حوصله شو نداشتم.. به راهم ادامه دادم .. +سها خانووم؟! نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...
هدایت شده از دلنوشتـه
4_5940360969220787535.mp3
8.3M
امیدوارم شما هم با این مناجات حالتون خوب بشه...
نکات کلیدی جز یازده قرآن کریم
دعای روز یازدهم ماه 🌙 مبارک رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا