معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۸🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. اس
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۹🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
زهـرا لبخند زد..
یه لبخنـد آسمونی..
اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری..
فقط با مهربونی گفت:
+آره چرا که نه!؟
اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد..
لبخند بی جونی زدم..
+عههه بی ذووق!
و مشتی که حواله ی بازوم شد..
اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم..
با استاد اومده بودیم بیرون..
یه جای دور بود..
نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود..
آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه..
استاد جلوتر از من میرفت..
یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد..
ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم..
با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم..
و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر..
من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه..
به خودم اومدم دیدم ازم دور شده..
یه لحظه ترسیدم..
صدای پارس سگ بلند شد..
ترسیدم..
سپهر دور شده بود..
دویدم سمتش..
+سپهــــــــــر سپهــــــــر!
وای من چیکار کردم..
اسمشو به زبون آووردم..
سگا بهم نزدیک شده بودن..
سپهرو میدیم..
برگشت سمتم..
با لبخند..
همون لبخندای دلنشین..
دستشو دراز کرد سمتم..
ترسیده بودم..
دستمو بردم سمت دستش..
نیاز داشتم به یه آغوش امن..
صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم...
دستش رسید به دستم..
انگشتشو لمس کردم..
یهو از پشت کشیده شدم..
جیییغ زدم..
با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم..
سر و گردنم پر از عرق شده بود..
تپش قلبم رفته بود بالا..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق..
زهرا داشت نماز میخوند..
چادر سفیدش پر از نور بود..
کلافه بلند شدم..
خودمو بهش رسوندم..
داشت سلام میداد..
بی جون شده بودم..
سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم..
صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد..
آروم آروم موهامو نوازش میڪرد..
دلم گرفته بود..
هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن..
هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت..
+زهرا؟!
-جانم؟!
+میدونم میدونی!
-میدونم!
+چیکار کنم؟!
-چشماتو باز کن!
+چیو ببینم؟!
-واقعیتهارو!!
+مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟!
-چشمات باز نیست سها..
+چیکار کنم؟!
-همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره!!
+گوش ندم؟!
-سنجیده گوش بده!
+ادامه ندم؟!
-خودت چی میگی؟!
+ادامه دادن میخوام!!
اشکم جاری شد..
چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم..
زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه..
عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه..
دلم میگفت برو جلو..
بلند شدم نماز خوندم..
نماز مغرب..
نماز عشا..
دو رکعت نماز آرامش..
دو صفحه قرآن..
صد تا صلوات...
اما من همچنان همون سهام که ....
شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه..
رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود..
به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس..
بیشترش استاد بود و سحر..
چند بار هم علی و مامان..
دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی..
زنگ زدم علی..
چه خواب باشه چه بیدار..
+دورت بگردم کجایی انلاین همنشدی!؟
دلم ریخت از محبت خالصانه ش..
عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم..
حرف زدیم تایه ساعت...
چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم..
بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود..
رد دادم..
رفتم پیاماش رو باز کردم..
از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش...
که برای دو دقیقه پیش بود
"تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۰🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین..
اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش..
"شرمنده"
فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم..
دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم..
دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من..
رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو..
دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم..
ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق..
صدای پای زهرا اومد که میره سمت در..
+سلام خانوم عاشوری..
پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب..
-سها؟!
همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم..
+جان
-خانوم عاشوری بود..
مکثی کرد ودوباره گفت؛
-میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن
(اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم)
گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن..
منتظرته!
سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش!
دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم
+نه میرم!
-سها
+میرم زهرا میترسم..
بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین..
تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش..
میتونستم تشخیص بدم که خودشه..
رفتم سمتش..
نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش..
+سلام..
فورا بلند شد..
نگاهش کردم...
اخم غلیظی به چهره ش بود..
دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
با صدای خفه ای گفت:
-منتظرم بشنوم ڪار امروزتو..
چیزی نگفتم..
نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم..
تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم..
+من هیچ حرفی باشما ندارم..
و این یعنی فرار از واقعیت..
فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم..
فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود..
طرز نگاهش عوض شد..
کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد..
سر تا پامو نگاه انداخت..
کنجکاو شدم..
دنبال چی میگشت..
که خودش به زبون آوورد..
دستشو اوورد جلو تر و گفت؛
+سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!!
چادر؟!!!
بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو..
چادر زهرا بود..
تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم..
دست کشیدم روی سرم..
از سرم افتاده بود..
کشیدمش روی سرم..
+خب خب..
-چقدر بهت میاد..
احساس کردم از خجالت قرمز شدم..
اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد..
اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت..
یه چیزی ذهنمو میخورد
"براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه"
اخمام تو هم شد..
اما هنوز،نگاهش خاص بود..
+همیشه بپوش..
قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد..
+سها بگو چیشد!!
ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا..
و گرنه میگفتم به جهنم...
کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم..
-خودتون گفتین نگم استاد..
+خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو..
هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی..
-خواب بودم..
+الان چی؟؟
-نمیخواستم..
+دلیل بگو بمن..
-چرا مهمه؟!
جاخورد...
انتظارشو نداشت..
منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش..
چشماش میچرخید تو نگاهم..
ولی امشب باید میفهمیدم..
باید متوجه میشدم..
+شب بخیر!!
-این دو کلمه جواب من نبود..
پشتشو کرده بود بهم که بره..
-استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست..
+جوابی ندارم..
دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم..
دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم..
دیگه نبودم..
انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن..
با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه..
با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم..
نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد
#نیمهیپنهانعشق
عجیب سیاه و تاریکه....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۱🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم..
کلاسا رو نرفتم..
سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه..
خیلی اومده بود و برگشته بود..
این بین از استاد خبری نبود..
فقط یک بار زنگ زده بود..
چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم..
+سها امروز بریم بیرون؟!
بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون..
قبول کردم..
پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم..
اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم..
+وااای سهااا بسه من خسته م..
میخندید و میگفت..
میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم"
میخندیدیم و میرفتیم..
سرخوش..
بیخیال...
دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم..
بلند گفتم:
چه خووووبههه خداااا
و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛
"خله"
"چی زدی خانوم"
"خدا شفات بده دخترم"
گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود
"فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف"
+زهرا بریم اینجا؟؟
گیج نگاهم کرد..
با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم..
چشماش برق زد..
و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت..
از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه..
همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره...
پوشیدمش..
روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم..
راحت بود..
نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم..
"چقدر بهت میاد"
حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد..
اون الکی تعریف نمیکنه..
فروشنده میگفت چادر عربیه..
نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم..
درش نیووردم..
دلم نیومد...
دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم...
وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم..
احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن..
و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم..
عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه..
زهرا زودتر از من وارد شد...
از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم..
استاد برگشت سمت زهرا..
دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا..
+استاد اجازه هست؟!
انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛
-بله خواهش میکنم بفرمایید..
زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم..
💌ادامه دارد💌
*میگن هر وقت احساس کردی دعاهای خودت مستجاب نمیشه برو سراغ بنده های خوب خدا..*
*و من امروز اومدم سراغ تک تک شما بنده های خوب خدا...*
التماس دعا 🤲🥺
نظرات خود را درباره رمان زیبای نیمهی پنهان عشق با ما درمیان بگذارید
https://harfeto.timefriend.net/16390477695918
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۳۱🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم بر
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۲🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
میون اون همهمه ای که اول بخاطر کار غیر منتظره ی استاد بود و بعد هم بخاطر چادر پوشیدن من،صدای سحر بیشتر و واضح تر از باقی بچها به گوشم رسید که گفت"سهااا"
توجهی نکردم و نشستم کنار زهرا..
خودکارمو گرفتم دستم و شروع کردم به کشیدن خط های مبهم..
بعد چند ثانیه مکث،استاد درسش رو شروع کرد..
اما از اون درسا هیچی متوجه نمیشدم..
یک بار هم نتونستم سرمو بیارم بالا و به تابلو یا حتی کتابو نگاه کنم..
اواسط کلاس بود که استاد بدون توجه به ساعت کاملا ناگهانی پایان کلاس رو اعلام کرد..
بچها داشتن میرفتن بیرون که سحر خودشو رسوند به صندلیم..
+سها سها سها...
معلوم بود چقدر گله داره که انقدر پشت سرهم اسمم رو تکرار میکرد..
بلند شدم و نگاهمو دوختم به چشماش که آماده ی گریه کردن بود..
-جان سها؟!
خودشو انداخت تو بغلم صدای گریه ش بلند شد..
چه تقصیری داشت سحر از همه جا بیخبر که اونو هم درگیر ماجرا کرده بودم با اینکه بار ها بهم گفته بود جز من کسیو برای تمام حرفاش نداره..
+سحر آروم باش زشته!!
میون گریه هاش گفت:
-زشت تویی تو تویی که معلوم نیست کجایی..
خندیدم!!
دیوانه بود..
همونموقع نگاهم افتاد به استاد که از نبودن بچها استفاده کرده بود و راحت داشت نگاهم میکرد..
میفهمیدم ذوق عجیب نگاهشو..
بلند شد و همزمان که دستش توی جیبش بود آروم آروم اومد سمتمون..
سحر رو از بغلم کشوندم بیرون..
+هیس دیگه باشه؟!
دماغش قرمز شده بود..
خندید و گفت: دماغمو نگاه نکن میدونم چه شکلیه الان..
زهرا با خنده گفت؛ باشه بچها بریم دیگه..
نگران بود دوستم..
نگران اینکه نکنه استاد بیاد حرفی بزنه و من دوباره بهم بریزم..
دست سحر رو گرفتم...
+آره؟! بریم بیرون.. بریم حرف بزنیم..
-باشه وایسا وسایلامو بردارم..
استاد دقیقا کنارمون بود..
نه من و نه زهرا قصد نگاه کردن بهش رو نداشتیم..
خوش پیشی گرفت و گفت:
سحر جان شما برید خانوم درویشان پور میان..
+نه سپهر تورو خدا ما باهم بریم..
با اخم و با کلامی محکم به سحر جواب داد:
-برید شما..
زهرا نگاه نگرانش رو کشوند به نگاه مضطربم..
ولی باید میموندم..
نمیشد..
درست نبود..
+تبریک میگم..این بار دیگه چادر خودته..
سرمو انداختم پایین..
-بله ممنون..
دستشو کشید توی موهاشو با تعلل گفت؛
+سها زنگ میزنم جواب بده..باشه؟!
دوست داشتم اصرارشو، اما قلبم قبول نمیکرد..
-زنگ نزنید که مجبور بشم جواب ندم!!!
+زنگ میزنم و شما جواب میدی...تموم سها خانوم تموم!!
-هروقت جواب سوالمو گرفتم، حتما!!
پشت کردم بهش و قدم برداشتم به سمت در..
+سها؟!
یاد از پستی از همین کانالای عاشقونه افتادم که میگفت
"عاشق اسمم میشوم وقتی بر زبان تو جاری میشود"
من فکر میکردم که تک تک حروف اسم آدم از زبون اون کسی که دوسش داره خاص و متفاوت خواهد بود..
"سین ، هاء ، الف"
ترکیب قشنگتری میشد از زبون کسی که میخواستم تا آخر عمر صدام بزنه و من غرق شم تو حروفش..
+میدونم ، میدونی جواب سوالتو..
نفس کشیدن سخت بود تو حدس و گمانی که میگفت یعنی استاد هم....
یعنی اون هم مثل من...
یعنی نه من تنهابلکه اونم....
یه لحظه ضعف به کل بدنم غالب شد و ڪنترل کوله پشتیم برام سخت شد و افتاد کنارم..
برگشتم سمتش..
عجیب بود..
استاد صادقی با اون حجم از مغرور بودن نگاهش پایین بود..
مصمم ولی نگاهش پایین بود..
+میتونی بری!!
مغرور لعنتی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون..
دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود..
گیج بودم..
هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن...
هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش..
دویدم..
تمام پله های دو طبقه رو دویدم..
دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم
دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم..
چادر و کوله مو مرتب کردم..
با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم..
پیداشون نکردم..
گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم..
بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد..
+زهرا بعد زنگ میزنم..
پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم!
+درواقع هیچ کاری ندارم..
یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم..
اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره...
مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم..
تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره!
ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه..
شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها"
ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه..
مثلا این روزایی که حدس میزدم..
+هوووی سهااا..
وایسادم..
صدای زهرا بود..
گیج شدم یکم..
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم..
نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن..
اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم..
با خنده رفتم سمتشون...
سحر با خنده ی گشادی گفت:
+عاشقیا شیطون!
سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم..
+نعخیرشم کی گفته..
-اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی..
لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا..
همیشه مخالف بود...
مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا..
خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره..
+زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊
بخدا راست میگم شمابیان..
راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما...
کنجکاو شدم...
-بگوخب الان..
+نچ باید بیاین..
-منکه میدونین نمیام..
زهرا بود..
نمیوند..
کلا اجازه نداشت...
+عه زهرا فقط یه باره..
-نه امکان نداره..
+باشه سها تو که میای..
+چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی...
صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود..
خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم..
+اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان..
استاد لبخند ملیحی زدو گفت:
-میان دلتو نمیشکنن..
بعد رو کرده به زهرا و گفت..
-مگه نه خانوم؟!
زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت..
+خیر استاد ممنون من اجازه ندارم..
سحر با لجبازی گفت..
-سها بیاد حداقل..
+ایشون هم میان..
چیزی نگفتم..
ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن..
استاد خداحافظی کرد ورفت..
میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم..
انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن..
"آفرین دختر خوب"
"سپاس استاد"
"باز گفتی استاد"
"نه نگفتم کی گفت"
و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد..
صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت..
وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود..
کارامو انجام دادم..
ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر..
انگاری سوپرایزش افتاده بود شب..
داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد..
+جان مامان..
-خوبی سها..
+خوبم مامان چخبرا..
-سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟!
+چطور مامان؟!خیلی نمونده..
-نمیدونم دلم برات تنگ شده
+قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام..
نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی..
نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم..
دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود..
جواب ندادم..
حاضر شدم و رفتم پایین..
چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد..
میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود..
یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم..
کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش..
عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من..
با لبخند گفتم "سلام"
-سلام سها بانو..
لبخند از عنوان جدید..
-بریم؟!
+بله بریم..
چند ثانیه ای به سکوت گذشت..
خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد...
نگاهی به صفحش کرد و رد داد..
چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع..
یک بار
دو بار
سه بار
با هفتم دیگه صدای منم در اومد..
+خب چرا جواب نمیدین..
-چون نباید جواب بدم..
+من مزاحمم بله..
با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت
-چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین..
صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم:
به من چه..
+سها خانوم مثل بچها؟!
-نه ولی خب نباید دخالت میکردم..
+باعشه..
حرصم گرفت که توضیحی نداد..
رسیدیم جلوی در خونه ی سحر..
پیاده شدم و منتظر استاد موندم..
با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در..
آیفون رو زد..
جییغ سحر بلند شد..
+بیاین تو..
با خنده رفتیم..
در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی..
انگار برای جشن طراحی شده بود..
سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون..
منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد..
+چخبره سحر اینجا...
-اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه..
+وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم...
عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم..
آروم زیر گوشم گفت؛
-خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم..
راست میگفتا...
من چقد خنگ شده بودم..
تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام"
با یه تیپ لوس و عجق وجق..
نگاه بدش اصلا به دلم ننشست..
سحر دوید و رفت سمتش..
بازوشو بغل گرفت و گفت؛
"آرمین نامزدم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#علامہ_مجلسے فرمودند:
#شب_جمعہ مشغول بودم، بہ این دعا رسیدم👇🏻
بسماللّٰہالرحمنالرحیم، اَلْحَمْدُللّٰہ مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلے فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلے بَقائِها. اَلْحَمْدُللّٰہِ عَلے کُلِّ نِعْمَہ، اَسْتَغْفِرُاللّٰہ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْہ، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ.
بعد از یڪ هفتہ مجدد خواستم آن را بخوانم ڪہ در حالت مڪاشفہ ندایے شنیدم از ملائڪہ ڪہ... ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلے فارغ نشدهایم..
|نہجالفصاحہص³²².قصصالعلملص⁸⁰²|
#التماس_دعا🥀
✅ @AHMADMASHLAB1995
بسم الله الرحمن الرحیم
ب رسم هر جمعه...
عزیز دلم ...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
«السلام علیک یا بقیه الله »
🌸♥️🌸♥️🌸♥️
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۳۴🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم..
+جانم عزیزم الهی خوب باشین...
با خنده بغلش کردم..
-مرسی مهربون توعم ایشالا
استاد با خنده میون حرفامون گفت:
+الهی آمین!
و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد..
بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد..
از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم..
سحر هم دیگه حواسش به من نبود..
فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه...
اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود..
اخه من اینجا چیکار میکردم..
منکه کل خلافم عاشق شدن بود..
عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم..
بلند شدم رفتم دستشویی..
مشت مشت آب خنک زدم به صورتم..
باید زودتر میرفتم..
جای من نبود..
تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم..
اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم..
پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه..
که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد..
التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد...
که اینطور هم شد..
انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم..
+جانم!!
-منو برسونید..
+الان؟؟
-بله لطفا..
+چرا؟!
-چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام..
منو ببرید..
همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین..
+باشه باشه بریم!!
راه افتادم و پشت سرم اومد..
از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم..
و زیر لب گفتم "لعنت بهتون"
بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم..
بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام..
گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش..
+سهاااا!گریه چرا؟؟؟
قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت:
"بح جناب صادقی کبیر"
جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه..
"وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم"
💌 ادامه دارد💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد..
+حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من)
-ژاله بیخیال توروخدا
+هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله....
استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه..
اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت..
-ادامه بدی همینجا نابودت میکنم..
بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت:
"بریم سها"
آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم..
بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم..
دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده..
تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم..
+اون خانوم...
-الان نپرس سها... بهت میگم...
+سحر از جریان بین ما....
-خبر نداره..
نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم..
+استاد اون زن...
-انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته..
امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب..
+دلم طاقت نداره..
-اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه..
آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم..
جلوی در دانشگاه نگه داشت..
پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در..
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد..
برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم..
+ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود..
چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم..
-میترسم..شب بخیر..
زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه..
چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی..
به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن..
با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام...
اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه..
بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا..
اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم..
هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم..
+میتونم بشینم اینجا؟!
خودم رو جمع و جور کردم..
هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه..
ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود..
-بله بفرمایید..
+سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟!
توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!!
دلم میحواست به یکی اعتماد کنم..
یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه...
هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت..
+خودمم گاهی بهش فکر میکنم..
لبخند رضایت اومد روی لباش..
خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم..
واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود..
-یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود..
مشتاق نگاهش کردم...
انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد..
دوست داشتن روزای "زلالم" رو..
-خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم..
اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه..
خندید..
خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه..
منم که درگیر هرکسی نمیشدم..
تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره..
یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی...
پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده..
اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن...
دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود...
سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم...
نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره..
اما سهای تصورات من یهو عوض شد..
یهو دیگه اون سها نبود..
سادگیش عوض شد..
معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود...
سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد..
-سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم..
ولی سها خانوم به اینجام رسید
(به پیشونیش اشاره)
از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن...
میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده..
درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست..
ولی درکش میکردم..
میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم"
به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من..
خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد..
من میدونستم اذیته و حالش بده..
میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد..
تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم..
"تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد"
-یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن..
ولی یه چیزی آزارم میده..
اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست..
خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه..
چرا سها نیست؟!
چیشده که نیست؟!
مگه عاشق نیست..
مگه اون عاشقش نیست..
چرا خوب نیست پس..
کجا رو اشتباه رفته..
ها سها؟!
رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت:
گریه میکنی؟!
چرا اخه؟!!!!
بخاطر حرفای من!!!
دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم..
-ببخشید سها خانوم من شرمندم..
با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم..
+خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین..
از حال خوبم تا حال بد..
از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم..
همش حقیقت بود..
ولی..
بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد..
حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم..
حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم..
جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم..
برای دلم..
برای حال بدم..
بلند شدم..
کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود..
پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل..
اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم..
قدم زنون رفتم و رفتم..
اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
یه لحظه ترسیدم..
رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم..
صدای شکمم رو شنیدم..
خندم گرفت..
تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود..
ضعف به کل بدنم غالب شده بود..
همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم..
تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم..
از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم..
با خنده وارد شدم...
مثل همیشه شلوغ بود..
اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم..
منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ
نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی..
همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن..
سرمو گذاشتم روی میز..
به اقای پارسا فکر کردم..
که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم..
+خانوم سفارش شما..
سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم..
با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم..
اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش..
صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ"
کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو..
مامانش هم پشت سرش وارد شد..
سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد..
پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه..
دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا..
انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من..
همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد..
که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد..
به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم..
و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن..
لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد..
چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد..
ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛
"بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعایی بسیار زیبا و دلنشین 👆👆👆👆👆👆
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۳۷🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بت
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت ۳۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود..
نه اون توانایی حرکت داشت و نه من..
اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛
-بریم عزیزم..
قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد..
اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره..
سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم..
کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون..
چند قدم دور شدم...
دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران..
وایسادم دم در..
استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود..
یکم نگاهش کردم...
دوباره برگشتم..
نمیدونستم چی میخوام..
باید دور میشدم از رستوران..
شده بودم عین دیوونه ها..
چند قدم میرفتم باز برمیگشتم..
-سها..
صدای خودش بود..
منکه اشتباه نمیکردم..
استاد بود..
-سها با تو ام..
اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس..
ولی این صدای استاد بود..
-سها برگرد..
برگشتم..
لبخند زدم..
پشت سرم بود..
من چرا ندیدمش..
+سلام استاد..
نگاهش نگران شد..
انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت..
لبخند زدم..
+استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه!
نگاهش نگرانتر میشد..
-سها خوبی؟!
یکم فکر کردم..
نه خوب نبودم..
بد بودم..
خیلی بد..
لبامو دادم جلو..
-نه استاد خوب نیستم..
+برسونمت خوابگاه؟!
خیلی وقیح بود..
-خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم..
جا خورد انتظارشو نداشت..
دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم..
راه افتادم سمت مخالفش..
+کجا میری اخه تنها..
صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس"
سر جا میخکوبم نکرد...
چون دیگه برام اهمیتی نداشت..
فقط دوست داشتم برم..
راه برم..
قدم بزنم..
دستامو باز کنم..
بچرخم..
جیغ بزنم..
بخندم..
دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم..
از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد..
جزوه م از دستم افتاد..
وایسادم نگاهش کردم..
شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا..
مهم نبود..
ازش رد شدم..
گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم..
باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد..
اینم مهم نبود..
"بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد"
دیگه مهم نبود..
رهاش کردم..
نمیدونم چجوری ولی باد بردش..
نمیدونم کجا ولی باد بردش..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
احساس سبکی میکردم..
خندیدم..
دستامو باز کردم..
باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم..
حالمو بهتر میکرد..
رسیده بودم به جاهای خلوت..
اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود..
تو این ساعت عابرای کمتری بودن..
اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود...
نگاه ها کم کم داشت بد میشد..
تیکه انداختنا بیشتر میشد..
یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد..
یه لحظه هاییم میگفتم بدرک..
نگاهمو دوختم به زمین..
تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه..
تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود..
یهو خوردم به یه نفر..
ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم..
قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!!
معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم..
خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست"
دوباره به دادم رسید..
"اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش"
اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم..
+خوبی؟!
آروم سرمو تکون دادم..
-خوبم!
بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم..
فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب..
-سرده!
+بریم چای بخوری!
-دانشگاه!
+راهمون نمیدن!
-من خیلی بیچارم؟!
با لحن مهربونی گفت:
+کی میگه!
-خودم فهمیدم!
+خب گاهی اشتباه میفهمی!
-اره مثل اینکه عا...
نذاشت ادامه بدم!
+پیش میاد!
-همه ش پشت سرم بودی؟
+همش پشت سرت بودم!
-از عصر؟!
+از عصر!!
-چرا من متوجه نشدم؟!
+خب گاهی متوجه نمیشی!
-مثل اینکه نفهمیدم تو خو......
بازم نذاشت ادامه بدم..
+پیش میاد گاهی!
-میشه بدووییم؟!
لبخند زد!
+بدوییم!!
دویدم..
اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه...
اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه...
پا به پام میدویید اقای پارسا..
از دور یه دکه دیدم..
از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی...
از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن..
-بریم اونجاااا...
خندیدم و دوییدم..
رسیدم جلوش..
دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم..
-من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی..
خندید..
بریده بریده گفت:
+چای،، میخوریم،،، ذغالی!
وقتی آروم شدم...
نصف چاییمو خورده بودم..
جایی وسط بیخیالیم..
یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد...
یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م..
اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!!
نگاه آقای پارسا نگران شد..
رنگ التماس گرفت..
+حرف بزن سها!!
زیر لب گفتم؛
"داغونه حال دلم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم..
علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه..
+سلام... اینجا چیکار میکنی!
-ببخشید بیدار شدی..
تازه رسیدم..
مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت..
به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم..
پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم...
چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم...
دیشب رسیده بودم خونه..
امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم..
میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام..
شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم..
گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم..
گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم..
تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود...
چقدر مدیون خوبیش بودم..
چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود..
انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود..
مثل همیشه باهام برخورد...
اما استاد بدهکار بود..
یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست..
الان دیگه حق داشتم بدونم چرا..
مگه خودش نگفت
"میدونم میدونی جواب سوالتو"
پس چیشد...
همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد..
نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن..
اگه اون زن....
حتی دوست نداشتم به زبون بیارم..
فردای اون روز ندیدمش..
پس فرداش..
روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش...
تا سر جلسه ی امتحان درس خودش..
اون روز برای صفر رفته بودم..
آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم..
میدونست نخوندم..
+دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟
-اصلا..
خواست کمکم کنه..
یه توضیحاتی از درس برام گفت..
بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد..
+اومد..
حواسم نبود و بلند گفتم..
آقای پارسا متوجه شد..
"پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم..
توجهی به توضیحش نداشتم..
امتحان شروع شد..
استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده..
طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم..
سوالا رو بالا پایین کردم..
هیچی تو ذهنم نبود..
دقیقا تهی...
وقتم رو تلف نکردم...
بلند شدم..
همونموقع رسید بالای سرم..
-برگه تو بده!
+میدم مراقب جلسه..
چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت:
-برو اتاقم میام!!
بدون هیچ جوابی رفتم بیرون..
چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین..
دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم..
اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم..
یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده"
دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود..
برگشتم..
تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم..
اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت...
ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم..
اون میدونست همه چی رو...
فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده...
هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#حمایتازکانالهایشما
سلام علیکم... ممنون میشم حمایت کنید
@fatehan_masaf
اجرتون با سیدالشهدا
____________
@Mahsulat_organika
___________
https://eitaa.com/joinchat/3496607820Cda16675e69