معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم..
بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم..
برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت..
قول داده بودم نگم..
چی میگفتم اخه..
پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود..
که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند..
+خانوم درویشان پور؟!
لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد..
همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم:
آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم!
آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود!
و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم..
مستاصل گفت: سها خانوم!؟
نذاشتم ادامه بده!
+آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!!
همین!
و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم!
خدانگهدار!!
وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م..
-خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست..
جا خوردم.. حسابی جا خوردم!
+یعنی چی؟!
کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت:
یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه!
و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده..
اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟!
هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود..
استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن..
و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد..
و این یعنی اینکه!!!!!!!!!
به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود..
بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه!
محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم..
اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟!
بلند شد و ایستاد رو به روم!
+فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره!
سها خانوم؟!
نگاهمو دوختم به چشماش..
با صدای اروم ادامه داد : #بهتاعتماددارم!
هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد..
ازش خداحافڟی کردم..
طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد..
اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته..
اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم!
+خانوم درویشان پور؟!
استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری!
-بله استاد؟!
+وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟!
-من چرا بیام!
انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد..
+خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!!
پوزخندم دست خودم نبود!
فکرای بد میومد تو ذهنم!!
نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم..
قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم..
اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم..
میونه ی راه جرات به خودم دادم...
+استاد رابطه ی شما با سحر چیه؟!
قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز..
چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام..
دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت..
همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش..
با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم:
+شما خوبین😐
مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم!
-خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!!
اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه!
نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم:
شما دایی سحر نیستین!!!
انکار کرد!!
-کی همچین حرفی زده؟؟؟
+حالا هرکی ولی نیستین!!!!!
-خانوم محترم..
+استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!!
-شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی!
+میپرسم!
(نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن!
البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا)
+اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!!
-خب مهم نیست زنگ میزنم!!
شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد..
ولی من از موضعم کوتاه نیومدم!
باید میفهمیدم!!!
+سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!!
پسر داییشم!!
تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم!
+پس...
-پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره!
+نداره! از سحر میپرسم!!
-بپرسید موردی نداره!!
راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر!
دیگه اون ترس اولی رو نداشتم..
نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم..
انگار راه برام باز شده بود!!
و ای کاش چنین نمیشد..
تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!!
دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد!
"داداشی"
+سلام داداشی!
-سلام خواهریم خوبی؟!
استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد!
+قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟
+نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم..
تک خنده ای کرد و ادامه داد،
میدونی که چقد دوست دارم!
نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد..
دلم به شور افتاد..
من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم!
+نمیاین پایین؟!
استاد منتظر بود!!
گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی...
+جون دلم، چیشد اجی؟!
-علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟!
+بیرونی؟!
-اره!!
+برو شب باهم حرف میزنیم..
-ممنون علی!!
+فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا..
چشمی گفتم و خداحافظی کردم..
استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛
فکر نمیکردم انقد بچه باشی!
ترجیح دادم جوابشو ندم!!
مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش!
در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد..
سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!!
+خوبی سها؟!
لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود..
-خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!!
چهره ش غمگین شد..
+حوصله ندارم سها ولش کن..
استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت:
سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه!
خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد.
من فقط نگاهش کردم!
داشت شرایط برام سخت میشد!
نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم!
که به لبخندش حساسم..
+خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی!
-سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!!
یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم!
استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت
عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!!
سحر خندید و من دهن کجی کردم..
کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم!
شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!!
فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!!
تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم..
دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!!
ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست!
+سها؟!
اشک چشماش شروع شد!!
+منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم..
اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر..
اون پسر داییمه..
(چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده)
پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم..
طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم..
اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد
اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم..
اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟!
(بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...)
من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!!
تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!!
تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم..
این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!!
اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز..
نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!!
این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه!
مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد..
اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم..
یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم
وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم...
+راست میگی سحر؟!
تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم!
خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم..
-اره عزیزدلم،فقط رضا؟!
رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم!
-من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم!
رضا تک پسر بود!
خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن..
و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن..
من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد...
و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت..
رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه..
وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود..
مامان هم جلوش گارد گرفته بود..
منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره..
من اشک میریختم و رضا قدم میزد..
تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت:
تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!!
و این فاجعه بود..
از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست..
مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!!
روی دوزانو سقوط کردم!
مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود..
رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!!
هیچی درست نمیشه!!
مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!!
من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه
و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدامیشه
معراجعاشقانه🇵🇸
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۹🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ سحر از مامانش و استاد خواست تنهامو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!!
و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!!
وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون..
کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم..
خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد..
+جانم سحر!!
بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت!
-ببین سها کجایی؟!
+دم در دانشگاهم.چطور مگه!!
-وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت..
و قطع کرد..
تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم..
از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم..
ساکشو گذاشت کنار پاش..
+سها خانوم دارین میرین الحمدلله
سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد..
-بله
دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه..
انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت..
-چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟!
من من کنون گفت:
+میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟!
اخمام تو هم شد..
+البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون!
-به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟!
+لطفا
-آقای پارساااا
چرا خواسته ی غیر منطقی دارین...
خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد..
وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا
سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم..
آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار..
زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت..
قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم..
استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!!
سوار شدم..
-سها این پارساعه چی میگفت؟!
با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!!
متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم..
شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!!
+چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد!
ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت:
خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا..
استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد..
از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟!
چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟!
که ذوقمو بیشتر کرد؟!
که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟!
سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم..
ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی..
خدانگهدار..
خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد..
تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم..
دستمو گرفتم به در که برم بالا..
+سها خانوم؟!
-بله استاد.
+گوشیتو بده؟!
گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!!
گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش!
دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش!
این یعنی!!!!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۱🍃
نویسنده: #سییـنباقـرے ☺
چشمکی زد و رفت!!
اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق..
چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی..
اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام..
میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه..
میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو..
فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!!
دوباره محکم گرفتم تو بغلش..
وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه..
بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :)
ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید.
اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو..
دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم..
مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن!
فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه..
ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود..
پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید..
گل و شیرینی گذاشته بودن و ...
+جییییغ
تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم..
و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه..
همه خندیدن..
+سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه..
انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ
رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :)
رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون..
پریدم جفتشونو بوسیدم..
+خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد..
خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم..
حاج آقا اومد صیغه رو خوند..
چقد همه شاد بودیم..
انگاری کل خستگیامو یادم رفت..
مامان میخندید
بابا
زن دایی..
دایی شااد بود..
علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش..
شکسته شد بود داداشم تو این چند سال..
بلاخره خندید از ته دل..
تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم..
اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن..
موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم..
از یه شماره ی غریبه پیام داشتم..
"رسیدنت بخیر"
دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه..
شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره..
فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم..
یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت..
ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود..
اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۲🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد..
اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم..
چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم..
دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ..
چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود..
هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم..
چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید..
انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد..
من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد..
هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛
+گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه..
هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد..
+بح بح دست گل مامانم دردنکنه :)
-علی انقد خودشیرین نباش..
زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!!
امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه..
+پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه..
مهربون لبخند زد پروانه..
+لبخند نزن خانوم بایدیه!
-علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره!
+آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!!
-وااای میگم حسووودی!
+نعخیرم دو بهم زن!
مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید
با صدای آرومی گفت؛
+هردوی دخترام هنر،،،،،مندن..
تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز..
بابا بلند شد..
علی بلند شد..
پروانه جیغ زد عمه جون..
من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم..
اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود..
رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد..
حال بدیامون تکراری شده بود..
تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند...
تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست..
منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم..
بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم..
الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه..
دستش تو دستام بود خوابش برد..
خواب به چشمم نمیومد..
دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم..
چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم..
گوشیمو در آوردم و روشن کردم..
چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد..
"این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه"
من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه..
شروع چیزی که نباید میشد..
شروع #نیمهیپنهانعشق ❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمی ک ما ب عنوان دفع چشم زخم استفاده میکنیم نماد شیطان پرستی است...👁🗨👁🗨👁🗨
_____________________________
اکثرا در خانه و محل کار و ماشین و.. داریم ...
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۲🍃 نویسنده: #سیینباقری☺ یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد.. ا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
احوال دلم خوب نبود..
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره..
همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه..
خوشحال شدن داره..
اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه..
مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت..
یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو..
از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام..
بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم..
اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم..
کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه..
+نمیخوابی سها؟!
همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم؛
-تموم شه این میخوابم!
علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت:
+تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر..
انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در.
+واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!!
رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید..
با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم..
نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم!
روی کتابام خوابم برده بود..
رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود..
بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید..
اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم..
گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!!
"شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده"
آنلاین بود..
تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود..
تایپ کردم "سلام"
تایپ کرد "سلام سها خانوم"
تایپ کردم "خوب باشین"
تایپ کرد "امیدی ندارم"
ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود..
و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله..
"نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه"
حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم..
حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا..
حقم بود..
مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم..
اصلاچرا فراموش کنم؟!
نمیشه منم عاشقی کنم؟!
"شبت بخیر سها خانوم"
"استاد؟!"
"بله؟!"
"میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر"
دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم #همدم که نه حداقل #همصحبت
"شیطون!!!!!!"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۴🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم..
دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود..
و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین"
بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون..
مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن..
+سلام مامانی صبحت بخیر!!
مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد..
-خوبی سها؟؟
خندیدم آروم..
-چته خب میگم خوبی؟؟
بلند بلند خندیدم..
+خوبم دورت بگردم چم باشه اخه..
همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو..
لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم:
+دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات..
بعدم زدم زیر خنده..
دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه..
+خوبه خوبه دختر بیمزه..
صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن..
-سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو
+عه مامان میخواین برم
-نه خب ولی خب
خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو..
+خوبم قربون دل نگرونیات..
چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم..
انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن..
علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد..
سر سفره وقتی به علی گفتم؛
+من برات بکشم داداشی!!
با بیحوصلگی گفت:
-خودم دست دارم!
+علییی!
مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش..
علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم..
باید از دلش در میاووردم..
حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه..
زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش..
به مامان بابا نگاه کردم..
سرشون پایین بود..
میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم..
بلند شدم رفتم سمت اتاقش..
دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود..
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
+گله دارم ازت که غریبه ت شدم!
نشستم کنار تختش روی زمین..
-حق داری!
+گله دارم که زدی زیر قولت!
-حق داری!
+گله دارم که محرم نیستم!
اشکم ریخت..
برگشتم دستشو گرفتم..
+بهم فرصت بده!
بازهم نگاهم نکرد..
+اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش"
همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم..
اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه...
قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد..
"زورگو"
دستپاچه شدم..
تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد..
دوباره زد..
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
+سلام..
اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد...
-ببخشید اشتباه شده!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۵🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
حالم بد شد..
انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خیار نیم رسیده..
منتظر بودم..
منتظر یه کلمه حرف که فقط بپرسم اون خانمه کی بوده..
شاید مامانش..
شاید خواهرش..
شاید هرکسی کلی میخوام بپرسم..
میخوام بدونم..
بدونم جایگاهم کجاست..
بدونم چیکار کنم..
گوشیو برداشتم و زنگ زدم سحر..
+جانم سها؟
-سلام سحری خوبی!
+خوبم تو چطوری چخبر؟
-خوبم ممنونم..دلم برات تنگ شده بود!
+فدا دلت مهربونم!!
داشتم فکر میکردم چطور بحث رو منحرف کنم سمت استاد تا بتونم اطلاعاتی ازش بدست بیارم..
مثلا بهم بگه، استاد خواهر داره..
که خودش زودتر گفت:
این روزا من بیشتر وقتمو با سپهر میگذرونم!
-چطور مگه؟!
+اخه اون دستمو گرفت تو حال بدیم الان من دارم کمکش میکنم!
-چیشده مگه سحر استاد چطوره؟!
+خوبه حالش چیزیش نشده که نترس!
یکم اوضاع روحیش خوب نیست فقط!
تو پیامش گفته بود "تورو انتخاب کردم برای حال بدیام" پس واقعا یه اتفاقی افتاده بود!!
-کمکی از من بر میاد سحر؟!
+نه دورت بگردم چیکار کنی تو!!
بنده خدا خانوادش که همه خارجن داییم و زن داییم از،وقتی این سپهر بدبخت دنیا اومد گذاشتن پیش مامانبزرگم و رفتن کانادا..
همیشه تو غم و شادیاش ما پیشش بودیم و تا حالا.....
هعی من چرا اینارو به تو میگم اصلا، ببخشید توروخدا..
نمیخواستم فرصت رو از دست بدم و فورا پرسیدم؛
-سحر مگه استاد خواهر نداره که همیشه تو رو انتخاب میکنه؟!
برای اینکه شک نکنه هم یه تک خنده ای گڋاشتم اخر حرفم!
+نه بیچاره کیو داره اینجا اون اصلا تک فرزنده!
-آهان..
یک ساعتی با سحر حرف زدم اما ذهنم حوالیه صدای نازکی میگذشت که گفت "اشتباه شده"
کی بود که انقدر به استاد نزدیک بود که گوشیشم دستش بود..
دعا میکردم دوباره امشب پیام بده که بتونم یه جوری بپرسم!
که انگار خدا صدامو شنید و دقیقا راس همون ساعت دیشب پیام داد..
+سلام!!
چند دقیقه تعلل کردم و جواب دادم..
-سلام استاد..
زنگ زد..
اما با تجربه ی تلخ قبلیم فقط تونستم رد بدم..
+چرا رد میدی سها خانوم!!
-نمیدونم!
زنگ زد و اینبار جواب دادم!
+یعنی چی دختر خوب بچه شدی؟
-نه!
+پس؟؟؟؟؟
دلو زدم به دریا منکه آب از سرم گذشته رود و مطمئن بودم استاد فهمیده یه حسی بهش دارم!
-امروز یه خانوم زنگ زد گوشیم از شماره شما..
+چیییییی؟!
کِی؟؟
+عصر!!
انگاری نفسشو عمیق بیرون داد و من از صدای پوفش متوجه شدم!
-مهم نیست بهش فکر نکن!
+نمیشه که!
-میشه چرا نشه!
+باشه استاد من فقط کنجکاو شدم بدونم کی بودن همین،میتونید نگید!!
خندید..
اول آروم..
بعد بلند بلند..
-باشه که خانوم منم فهمیدم شما اصلا در حال حرص خوردن نیستین!
+نه استاد واقعا....
نذاشت ادامه بدم پرید بین حرفام و گفت:
میشه بمن نگی استاد؟؟
-یعنی چی؟!
+یعنی اینکه من میدونم حس شمارو :)
ته دلم خالی شد..
بجای خوشحال شدن، حس بازنده بودن داشتم..
سپهر صادقی، آدم عاشق شدن نبود، نبود که نبود..
اما عجیب توانایی تحقیر داشت..
که طرف مقابلشو له کنه..
چون قدرت طلب بود تحسین طلب بود و مهمتر از همه #مغرور بود..
فقط تونستم در جوابش بگم:
خبط نکردم که از حسم بترسم!!
خدانگهدار!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۲۵🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺ حالم بد شد.. انگاری ته گلوم شد طعم تلخ ته خی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۶🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ضربان قلبم شدید شده بود..
تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکه من میدونم حس شمارو"
"یعنی اینکهـ....."
منتظر بودم تحقیر بشم..
شکسته بشم..
منتظر بودم به خودش افتخار کنه..
به سحر بگه..
وای سحر..
اگه سحر بشنوه..
حتما از من بدش میاد..
حتما همه میفهمن..
همه میگن مقصر منم..
اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم..
چقدر پر استرس بود..
چقدر ترسناک بود..
بلاخره پیش خودم اعتراف کردم..
آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم..
مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد..
کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره..
اما بی برنامه..
بی هماهنگی..
بی توجه به موقعیتم..
بی توجه به شرایطم..
بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو..
اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی..
حتی،
حتی،
حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه..
سحر میگفت مجرده..
خب مجرده..
ولی اون صدا؟!
اون صدا کی بود پس؟!
اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم..
اگه یکی دیگه داره باید منو طردم کنه نه بکشونه سمت خودش
دیگه کم آورده بودم..
صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم..
وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود..
مقبول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن...
عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود..
داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به رویای شیرینم بال و پر دادم..
اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده..
اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم
"میتونم امیدی داشته باشم"
اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم..
بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم!
و چه بد حالی بود ، بدونی
"غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۷🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے☺
"نگران نباش"
همین!!
فقط همین!!
اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد!
میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه!
نمیتونه که بگه!
هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود..
و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه..
اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست..
خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم!
نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم..
جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه..
حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده!
خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم..
بمونم یا تمومش کنم..
ای کاش ازم بخواد #ادامهدادنرو..
.
.
.
این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم..
ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم..
حس خوبِ تعلق..
این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم..
استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام..
لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم..
سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود..
صبح زودتر بیدار شده بودم..
صبحانه رو آماده کردم..
+چخبره سها خوشحالیا
-عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟!
امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر..
مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم..
کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون..
-هوا سرد شده!
دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم..
+زهرااا هوا به این خوبی
-باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی..
رفتیم سمت کلاس..
تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود..
هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم..
+خانوم درویشان پور؟!
سرمو آوردم بالا..
-بله
+امروز وقت دارین...
-نه اقای پارسا..
با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون..
+سها یه فرصت بهش بده!!
-نمیخوام زهرا زوری که نمیشه..
+آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!!
-آره خوبن و قابل احترام اما نه..
زهرا هم دیگه پیگیر نشد..
کم کم بچها اومدن..
سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو..
حرفای زهرا تو ذهنم بود..
آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود..
شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم..
اما....
با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم..
چهره ش خیلی آشوب بود..
اما میخندید..
"خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم"
همه خندیدیم..
خودشم خندید..
موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید،
لبخندی به چهرم زد و گفت
"خوشحالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۸🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد..
استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود..
و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم..
-استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟
استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت:
-من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟!
کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا..
سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم..
-خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم..
میتونید یه کارتون برسید..
آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس..
-کجا اقای پارسا؟!
با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت:
+مگه نفرمودین به کارمون برسیم..
-بله ولی تو همین کلاس..
+ولی کار من بیرونه!
-متاسفم..
با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه..
کار خوبی نبود..
و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود..
ویبره ی گوشیم به صدا در اومد..
"بیا تلگرام"
تلگرامم رو روشن کردم!
"چطوری سها"
"خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما"
"حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم"
"بله"
"خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم"
خندیدم و نگاهش کردم..
با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم..
با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو"
"به چی فکر میکنی؟"
"چطور"
"تو هوا بودی"
"هیچی"
کلاس به همین پی ام دادنا گذشت..
-خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم!
زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون..
+بله استاد؟!
-خوبی خانوم؟!!!
سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم:
+خوبم ممنون!
+نمیپرسی چرا سحر نیومده؟!
اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود!
-واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم!
خندید..
بلند..
از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده..
+عاشقیااا..
اگه مشکلی نداره بریم پیشش..
نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان..
لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا"
+استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام..
لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار..
تیز بود..
زرنگ بود..
خیلی زرنگ تر از منه ساده..
میفهمید چرا گفتم خبر بگم بعد بیام..
رفتم پیش زهرا و معطل کردم..
بهش گفتم میرم پیش سحر..
معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت..
-سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین..
کوله مو گذاشتم روی پام..
+ببخشید
-این دوستت زهرا خانوم..
کنجکاو بهش نگاه کردم..
-خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد..
چیزی نگفتم..
برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت..
چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟!
چرا هیچوقت تحسینم نکرده بود..
با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه..
فقط گفتم میدونه..
کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم..
+استاد ممکنه نگهدارین؟!
چند متر جلو تر نگهداشت..
-چیزی شده؟!
+نه فقط نمیخام بیام..
دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم..
-گفت چیشده؟!
دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم..
چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید..
-من الان باید چیکارکنم؟!
مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟!
کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم..
من قابل تحسین نیستم..
من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم..
حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!!
-سها خانوم!!
صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم:
+فقط نمیخوام بیام همین!
-تا نگی هیچ جا نمیتونی بری!
سُها؟؟!
ضربان قلبم رفت بالا..
میدونستم اگه بمونم باهاش میرم..
بدون معطلی از ماشین پیاده شدم...
دویدم..
هرچی توان داشتم دویدم..
اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه..
اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم...
اشکام دوباره روی صورتم ریخت..
مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد...
+خانوم خانوم پاشو خیس شدیا..
برگشتم سمتش..
-میشه یکم بریزید توی دستم؟!
با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد..
شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت:
+بله چرا نمیشه..
یه مشت..
دو مشت..
سه مشت..
آب ریختم روی صورتم..
خنڪی آب حالمو بهتر کرد..
بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم..
با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه..
احساس سرشکستگی میکردم..
حس میکردم شونه هام افتاده..
خسته بودم..
رفتم سمت خابگاه..
+سها خانوم؟!
صدای آقای پارسا بود..
حوصله شو نداشتم..
به راهم ادامه دادم ..
+سها خانووم؟!
نفس نفس زنون اومد رو به روم ایستاد...
هدایت شده از دلنوشتـه
4_5940360969220787535.mp3
8.3M
امیدوارم شما هم با این مناجات حالتون خوب بشه...
#در_محضر_بزرگان
🖊 آیت الله قاضی ره:
اگر در مسیر معنوی، بیحال شدید، توقف نکنید. باید دست و پا بزنید تا حال پیدا کنید.
با تلاوت قرآن، با مناجات، با این مکان و آن مکان، بالأخره باید از این بیحالی خارج شوید. و الّا یواش یواش #شیطان شما را میبرد.🥀
Behnam Safavi - Khoda (320).mp3
7.47M
#موزیک
#خدا_بهنامصفوی
نمی دونی اسم تورو که میارم؛
چه حال عجیبی به من دست میده!●♪♫
همین خوبه که تو منو دوست داری●♪♫
همه میرن از زندگی من؛
اما محاله تو یک روز تنهام بذاری●♪♫
🎶🌿🎶🌿🎶🌿🎶