eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم.. انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن.. روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه.. ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم.. برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون.. هوا همیشه خنک بود.. دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون.. روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی... چقدر هیجان داشتم... چه روزایی گذروندم.. درس خوندنام.. معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر.. تلاشم برای انتقالی.. رفتن پیش استاد و اولین بار.. خونه ی سحر.. بیمارستان.. آقای پارسا.. اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم.. همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم.. ایستادم و به سردردش نگاه کردم.. -هیچ وقت از یادم نمیری.. صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد.. ماشین سانتافه ی سفید.. آشنا بود!نه؟؟ همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم.. چقدر بد.. رفتم سمتش.. روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات.. برم.. درو باز کردم و نشستم.. -سلام استاد.. +سلام خانوم درویشان پور.. چقدر شیرین بود حس احترام.... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
💔 🍃 نویسنده: 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های تلخ.. چیزی نگفت.. منم ادامه ندادم.. رفت یه جای دور.. خلوت بود کنار جاده.. نگه داشت.. منتظر حرفاش بودم.. پیاده شد.. حوصله پیاده شدن نداشتم.. اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین.. نگاهم به بیرون بود.. +روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد.. اون روزا درگیر طلاق بودم.. نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم.. میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم.. اما خب من اخرش طلاق میگرفتم.. ولی میدونستم تو بفهمی هم... خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت.. اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران.. گریه هات عذاب وجدان داد بهم.. اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک.. خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم.. من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی.. هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود.. راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب.. اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم.. شد بد هم شد.. اما تهش چیزی نصیبم نشد.. راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم.. پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود.. خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد.. از دستش ندید.. هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم.. بیخیال.. آخرش اینکه "حلالم کنید" به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود.. به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم.. به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم.. به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آرامش مطلق.. کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت.. وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت.. دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو.. رسیدم "استغفرالله ربی و اتوب الیه"‌ انگاری یه چیزی تو دلم شکست.. رسیدم " وقنـِا عذاب النار" یه چیزی تو دلم شکست.. اشکام آروم آروم چکید.. یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره.. یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه.. شده بود حال من.. شده بود سها درویشان پور... سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود.. این سها خیلی خسته بود.. ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید.. هی آروم نبود، هی آرامش نداشت.. این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت... ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت.. وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود.. یه اعتراف پر از عذرخواهی.. یه اعتراف پر از حال بدی.. میگفت چی؟!. میگفت اولش مسخره بازی.. بعدش عادت.. میگفت اولش اذیت.. بعدش عادت.. میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش.. وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد... چه طعم تلخی داشت برام.. سکوت کردم .. جواب ندادم حرفاشو.. اومدم خوابگاه.. بچها خوشحال بودن.. من غمزده.. بچها خداحافظی کردن.. من نگاه.. بچها کلاه پرت کردن تو آسمون.. من تماشاگر... زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت.. من آرزوی سلامتی... سحر حلالیت خواست.. من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام" آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد.. من فقط تونستم بگم خداحافظ.. گفت حالت بده آره؟! گفتم بلیط دارم و زدم به جاده.. یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم.. ذهنم آروم نگرفت.. دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد.. دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد.. نمیتونستم.. میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو" اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم "حلالم کنید" و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم... بعد از یه روز بلاخره آروم شدم.. آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم... داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم.. داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه.. احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید.. چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟! نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو.. صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم" بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
نکات خلاصه بندی کنکور🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت69🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آر
💔 🍃 نویسنده: 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم.. رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم.. خلوت بود.. همه رفته بودن دیگه.. رفتم سمت خونه.. بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم.. لامپش روشن بود... یعنی هنوز اونجا بود.. یه نگاه انداختم.. داشت نماز میخوند.. سجده بود.. با خودم گفتم.. "چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن" لبخند زدم و رد شدم.. در خونه رو زدم.. دوست داشتم یکی بیاد پشت در.. اینطور هم شد.. مامان اومد.. -واااای سهااا چرا نگفتی میای... از ته دلت پرت شدم تو بغلش.. هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم.. -مامان مهربونم.. از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش.. شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد... استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه.. بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد.. دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم... راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای..... تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم.. -جونم!! +جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟ -خوبم مهربونم.. +سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟ -ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی.. خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم.. اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن... یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه... یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله.. یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله.. یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش.. یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی... ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم.. وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد... ساناز؟! استاد؟! سحر؟! چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن.. داشتم چتشون رو میخوندم.. پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم.. "این حرفا توجه کردن نداره" و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست.. تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم.. صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم.. رفتم بیرون.. مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون.. دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه.. کسی نیومده بود.. حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده.. -سلام.. نگاهم کرد و بلند شد از جاش.. +سلام صبحتون بخیر.. با دقت کمی توی چهرم گفتـ. -خوبین؟! لبخند زدم.. +بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟! -بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟! رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه.. -بله ممنون.. دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم.. اومد دنبالم.. انگاری سمج تر از این حرفا بود.. -نخوردین صبحانه خوب نیستین!! -خوبم آقا حسام.. هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین.. صدای زمین خوردنش و "یاخدا‌" گفتن من تو هم ادغام شد.. رفتم بالای سرش نشستم .. چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست.. دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم.. میدونستم بیهوشه.. باید یه کاری میکردم.. دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد.. -سلام آقای... +آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو -چی شدههه واااای.. انگار دیدش که دوید و رفت سمتش... همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین.. -سلام حسام سر قرارم زنگ..... +علی نه علی سها -چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن ترسید خیلی ترسید... -ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون.. صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم.. ماشین رو بردم سمت آموزشگاه... هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین .. هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم... علی زودتر از من رسیده بود... ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود... همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن.. با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش... خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست.. اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود... پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه... اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم.. علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت.. درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو.. -علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه... اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی.. پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست... دقیقا شیکست... یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد.. انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد.. اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه.. بلند شدم رفتم بیرون.. نیاز به تنهایی داشتم.. یه جایی که با خودم حرف بزنم... ٭٭٭٭٭--💌ادامه
💔 🍃 نویسنده: 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود.. رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا.. دقیقا هفت سال پیش بود.. وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن.. همیشه اینجوری بود.. دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود.. منم اهل توجه کردن نبودم.. همیشه اینجوری بودم.. از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد... روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم.. هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم... بقول بچها فانتزی فکر میکردم.. دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه... خندیدم.. خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود.. همیشه تو دنیای خودش بود.. همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂 سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود.. با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم.. نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم.. آدم عقب کشیدن نبودم.. دوباره گفتم.. نشد.. دوباره.. نشد.. سه بار گفتم.. نشد.. ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده.. هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم... اینطور نشد.. سها برگشتـ.. خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه... امیدوار شدم.. روزای خوبی بود.. روزای خوبیه.. کاش،سها پاشه.. ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد #
‍ بایڪۍازدوستانش‌قرارگذاشتہ‌بودند؛ یڪ‌قرارخدایۍ.. ھروقت‌‌درس‌‌مۍخواندند‌،میگفتند یاڪریم؛الوعده‌وفا ما‌درس‌مان‌راخواندیم‌، توبرڪتش‌رابده..シ!🖐🏽 •| |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 بندهٔ عزیزم!!! ☎️ شما تا این لحظه بیش از ۹۰ درصد حجمِ بستهٔ ویژه سی روزهٔ استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده ايد و تنها کمتر از ۱۰ درصد یعنی یک یا دو روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است. 🕑 ⏰ پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عباداتِ شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد. 🔸یعنی از آن پس👇 ♨️ نه یک آیه برابر ختم قرآن📡 ♨️ نه نفس هایتان مانند تسبیح📡 ♨️ و نه خواب هایتان عبادت محسوب می شود.📡 ❌ تمديد این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود❌ ✅ پس، از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید.🕘 😇 هیچ کس تنها نیست💞 🌷همراه اول و آخر🌹 🌷خداوند مهربان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزه داران عزیز توجه داشته باشید‼️‼️ ب گفته‌ی مقام معظم رهبری ارواحنا فداه ب دلیل رویت نشدن هلال ماه فردا مطابق 30رمضان1443 می باشد ‼️‼️‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت73🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حا
💔 نویسنده: 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه.. اینو علی میگفت.. پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش.. اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم.. نماز.. صلوات.. استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد.. صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان.. وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن.. -سلام حاج آقا، دخترم چطوره‌؟! +سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل.. -توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه.. +ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل.... مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه.. -میرم پیششون.. مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون... آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان... -حاج آقا باهاتون بیام؟! +نه حسام میرم... حالش خوب نبود... از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت.. پلک نمیزد چرا... +علی؟! انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم... ولی بازهم چیزی نگفت.. +علی میخوای حرف بزنی؟! با صدای گرفته و خش داری گفت.. -خوبم حسام.. ترجیح دادم سکوت کنم.. گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن.. بقیه میگفتن صدام خوبه... مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده... یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش.. چشمام میسوخت... صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم.. ادامه دادم؛ "یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..." صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد... حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد.. توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار... اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر... آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم... علی بلند شد و قامت بست.. آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش.. علی رفت سمت ورودی بیماستان ... انگاری دلش نڋاشت بمونه.. شاید دلش خواهرشو میخواست... من موندم پیش آقا محسن.. دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم.. ٭٭٭٭٭--💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید.. دقیقا حوالی اذان ظهر.. علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت.. -خداروشکر.. همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو.. با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر... اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم.. بلند شدم.. دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم.. بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم... دوست نداشتم من رو نبینه.. بلند شدم و رفتم.. راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا.. مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن.. علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن.. -سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد.. خندید... چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود.. علی رو بغل کردم.. آروم زیر گوشم گفت "‌حسام خسته م"‌ خیلی دلم سوخت.. اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه.. لبخند زدم.. -سها خانوم رو دیدین؟! پروانه زودتر جواب داد.. +اره ولی هنوز به هوش نیومده.. -خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید... قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم.. -نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که... بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن... خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون... و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه.. -دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن.. +حق داشتن مامان کم دردی نبوده.. -بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂 +مامااان داشتیم؟! دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت.. -دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن.. شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم.. -پسندیده میشم یا چی؟! بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو.. شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم. و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود.. -حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم... مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت.. رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در... دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت.. -چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی.. +نکبت.. پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود.. سبحان اولین نفر پرید تو اتاق... پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت.. +چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی.. -فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید.. جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم..... لبخندی زد و رفت.. دستی زد رو شونمو گفت.. +حال کردی؟؟؟ -مونگول.. +مخلصیم.. تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود.. داشت سرم رو چک میکرد.. نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی‌ "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در.. صدای کل کلشو با یکی شنیدم.. چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل.. وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد.. اون اینجا چیکار میکرد.. اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم.. چشماش پر از اشک بود.. -فداتشم عمه.. خوبی عزیزم‌؟! انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود.. لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود.. -دورت بگردم اخه چیشدی تو... نمیتونستم جواب بدم.. اصلا حال نداشتم.. صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند... اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم.. آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم.. با لبخند نگاهم میکرد.. مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید.. -خوبی دخترم؟! چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم.. الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم.. +سها چیشدی تو.. لباشو تصنعی آویزون کرد.. نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم.. لبخند زدم.. +من نگرانم داییمم.. -چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟! عمه ی نگران و دل نازکم.. +قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام.. نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد... ولی همچین بدم نمیگفتا.. چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال.. لرزش دستام.. میگرن و سر دردای بد.. عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم.. جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم.. نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم.. فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند... محزون نگاهم کرد.. خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد "نـَمـُردم ڪه" یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد.. دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته.. حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد.. هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده... ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت.. هرچند، من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بنام خدای آموزگار🌱 ی روز قدم برداشتم ... ب سوی علم بدون سواد... چهره زیبای تو جهان بخش ذهنم بود..‌. هنوز ب یاد دارم ک تو با عشق وضو یادم دادی... دوازده سال همراز بودی... همراه بودی ... مهم نیست ک هر سال چهره ای جدید آموختن را بر ما منت گذاشت... مهم قلب زیبایت بود ک عاشقانه برای آموختن با مهر می تپید... ای معجزه‌‌ی خلقت خدا‌‌... ای پیرو راه انبیا ... ای ک عاشقانه دوستت دارم ... ای ک مرا عاشق علم کردی... خدا را شکر ک داشتمت... دلم برایت تنگ است... ای برگزیده خدا روزت مبارک 🌸 ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلوغ نکن‼️ 🍁
⚛ دعای «يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ ... »⚛ «يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَسَتَرَ الْقَبِيحَ ،یامَن لَم یُواخذ بالجَریرَةِ، وَلَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ ، يَا عَظیمَ الْعَفْوِ ، يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ ، يَا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ ، یا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ ، يَا صاحِبَ كُلِّ نَجْوَىٰ ، وَيَا مُنْتَهىٰ كُلِّ شَكْوَىٰ ، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ ، يَا مُبْتَدِئَاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها ، يَا رَبَّنا و يَا سَيِّدنا و يَا مُوْلَانا و يَا غايَة رَغبَتِنا، أَسْأَلُكَ یا اللهُ اَن لا تُشَوِّه خَلقی بِالنُارِ» 🔰ترجمه: ای کسی که زیبایی را آشکار و زشتی را میپوشانی، ای کسی که گناهکار را فوری مؤاخذه نمیکنی و پرده را نمیدری،ای کسی که دارای عفو عظیمی ای کسی که دارای گذشت نیکویی، ای کسی که آمرزشت وسیع است، ای کسی که دستهایت را برای رحمت گشوده ای، ای همراه هر نجوایی، ای کسی که هر شکایتی به تو منتهی میشود، ای روی با کرامت، ای کسی که دارای منّت عظیمی، ای کسی که قبل از استحقاق بندگان نعمتت را آغاز کرده ای، ای آقای ما،ای پروردگار ما ، ای مولای ما، و ای نهایت آرزوی ما، از تو میخواهم ای خدا که خلقتم را با آتش زشت نسازی. 📚نسخه کتاب عده الداعی ابن فهد حلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯عهد می‌بندم، روزی لازمت بشم ❤عهد می‌بندم، حاج قاسمت بشم... (عج) پیام رسان شاد👇👇 🆔️ @NooreBandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید فطر آمد و ماه رمضان گشت تمام🦋 بـر شمـا همسفـرانِ سفـر روزه سلام🦋 روزه هاتان همه در پیش خـداونـد قبول🦋 روزگار خـوشتـان مظهـر تـوفیـق مـدام🦋 ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما مهمانان خداپسند عید با سعادت فطر بر همگان خجسته باد 🌼 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭
فرزندانتون رو با ی بستنی یا شکلاتی شیرینی چیزی با عید فطر آشنا کنید اینطوری راحت تر با عقاید و آیین های اسلامی آشنا میشن و نیازی ب توضیح مفصل و اینا نیست🍭🍭😊