معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت69🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آر
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت71🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
لبخند تلخی اون روز روی لبام بود..
لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم..
وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد...
ساناز؟!
استاد؟!
سحر؟!
چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن..
داشتم چتشون رو میخوندم..
پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم..
"این حرفا توجه کردن نداره"
و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست..
تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم..
صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم..
رفتم بیرون..
مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون..
دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه..
کسی نیومده بود..
حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده..
-سلام..
نگاهم کرد و بلند شد از جاش..
+سلام صبحتون بخیر..
با دقت کمی توی چهرم گفتـ.
-خوبین؟!
لبخند زدم..
+بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟!
-بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟!
رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه..
-بله ممنون..
دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم..
اومد دنبالم..
انگاری سمج تر از این حرفا بود..
-نخوردین صبحانه خوب نیستین!!
-خوبم آقا حسام..
هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت72🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
#حسام
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین..
صدای زمین خوردنش و "یاخدا" گفتن من تو هم ادغام شد..
رفتم بالای سرش نشستم ..
چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست..
دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم..
میدونستم بیهوشه..
باید یه کاری میکردم..
دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد..
-سلام آقای...
+آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو
-چی شدههه واااای..
انگار دیدش که دوید و رفت سمتش...
همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین..
-سلام حسام سر قرارم زنگ.....
+علی نه علی سها
-چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن
ترسید خیلی ترسید...
-ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون..
صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم..
ماشین رو بردم سمت آموزشگاه...
هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین ..
هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم...
علی زودتر از من رسیده بود...
ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود...
همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن..
با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش...
خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست..
اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود...
پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه...
اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم..
علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت..
درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو..
-علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه...
اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی..
پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست...
دقیقا شیکست...
یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد..
انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد..
اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه..
بلند شدم رفتم بیرون..
نیاز به تنهایی داشتم..
یه جایی که با خودم حرف بزنم...
٭٭٭٭٭--💌ادامه
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت73🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود..
رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا..
دقیقا هفت سال پیش بود..
وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن..
همیشه اینجوری بود..
دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود..
منم اهل توجه کردن نبودم..
همیشه اینجوری بودم..
از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد...
روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم..
هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم...
بقول بچها فانتزی فکر میکردم..
دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه...
خندیدم..
خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود..
همیشه تو دنیای خودش بود..
همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂
سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود..
با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم..
نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم..
آدم عقب کشیدن نبودم..
دوباره گفتم..
نشد..
دوباره..
نشد..
سه بار گفتم..
نشد..
ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده..
هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم...
اینطور نشد..
سها برگشتـ..
خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه...
امیدوار شدم..
روزای خوبی بود..
روزای خوبیه..
کاش،سها پاشه..
ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
#
#شهیدانه
بایڪۍازدوستانشقرارگذاشتہبودند؛
یڪقرارخدایۍ..
ھروقتدرسمۍخواندند،میگفتند
یاڪریم؛الوعدهوفا
مادرسمانراخواندیم،
توبرڪتشرابده..シ!🖐🏽
•| #شھید_مصـطفۍاحمدےروشن |•
🔔 بندهٔ عزیزم!!!
☎️ شما تا این لحظه بیش از ۹۰ درصد حجمِ بستهٔ ویژه سی روزهٔ استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده ايد و تنها کمتر از ۱۰ درصد یعنی یک یا دو روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است. 🕑
⏰ پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عباداتِ شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
🔸یعنی از آن پس👇
♨️ نه یک آیه برابر ختم قرآن📡
♨️ نه نفس هایتان مانند تسبیح📡
♨️ و نه خواب هایتان عبادت محسوب می شود.📡
❌ تمديد این بسته نیز امکان پذیر نخواهد بود❌
✅ پس، از روزهای باقی مانده، کمال استفاده را ببرید.🕘
😇 هیچ کس تنها نیست💞
🌷همراه اول و آخر🌹
🌷خداوند مهربان🌹
روزه داران عزیز توجه داشته باشید‼️‼️
ب گفتهی مقام معظم رهبری ارواحنا فداه
ب دلیل رویت نشدن هلال ماه فردا مطابق 30رمضان1443 می باشد
‼️‼️‼️
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت73🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت74
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بنام خدای آموزگار🌱
ی روز قدم برداشتم ...
ب سوی علم بدون سواد...
چهره زیبای تو جهان بخش ذهنم بود...
هنوز ب یاد دارم ک تو با عشق وضو یادم دادی...
دوازده سال همراز بودی...
همراه بودی ...
مهم نیست ک هر سال چهره ای جدید آموختن را بر ما منت گذاشت...
مهم قلب زیبایت بود ک عاشقانه برای آموختن با مهر می تپید...
ای معجزهی خلقت خدا...
ای پیرو راه انبیا ...
ای ک عاشقانه دوستت دارم ...
ای ک مرا عاشق علم کردی...
خدا را شکر ک داشتمت...
دلم برایت تنگ است...
ای برگزیده خدا روزت مبارک 🌸
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️
⚛ دعای «يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ ... »⚛
«يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَسَتَرَ الْقَبِيحَ ،یامَن لَم یُواخذ بالجَریرَةِ، وَلَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ ، يَا عَظیمَ الْعَفْوِ ، يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ ، يَا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ ، یا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ ، يَا صاحِبَ كُلِّ نَجْوَىٰ ، وَيَا مُنْتَهىٰ كُلِّ شَكْوَىٰ ، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ ، يَا مُبْتَدِئَاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها ، يَا رَبَّنا و يَا سَيِّدنا و يَا مُوْلَانا و يَا غايَة رَغبَتِنا، أَسْأَلُكَ یا اللهُ اَن لا تُشَوِّه خَلقی بِالنُارِ»
🔰ترجمه:
ای کسی که زیبایی را آشکار و زشتی را میپوشانی، ای کسی که گناهکار را فوری مؤاخذه نمیکنی و پرده را نمیدری،ای کسی که دارای عفو عظیمی ای کسی که دارای گذشت نیکویی، ای کسی که آمرزشت وسیع است، ای کسی که دستهایت را برای رحمت گشوده ای، ای همراه هر نجوایی، ای کسی که هر شکایتی به تو منتهی میشود، ای روی با کرامت، ای کسی که دارای منّت عظیمی، ای کسی که قبل از استحقاق بندگان نعمتت را آغاز کرده ای، ای آقای ما،ای پروردگار ما ، ای مولای ما، و ای نهایت آرزوی ما، از تو میخواهم ای خدا که خلقتم را با آتش زشت نسازی.
📚نسخه کتاب عده الداعی ابن فهد حلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯عهد میبندم، روزی لازمت بشم
❤عهد میبندم، حاج قاسمت بشم...
#نور_بندگی
#امام_زمان (عج)
پیام رسان شاد👇👇
🆔️ @NooreBandegi
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت76🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت79🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه..
صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه..
ده دقیقه بیشتر نبود..
سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم..
و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه..
بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه...
هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر..
تو همین فکرا بودم که رسیدم..
در آموزشگاه بسته بود..
چرا؟!
یعنی چیشده؟!
شماره ی حسام رو نداشتم...
باید روی تابلوی سر در نوشته باشه..
رفتم عقب تر..
درسته..
همراه: 0916.....
تند تند شماره رو گرفتم..
بوق اولی نه..
دومی..
سومی..
قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید..
-بله؟!
یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم..
دوست نداشتم مزاحم بوده باشم..
خواب بود بنده خدا...
ولی خب اخه الان؟؟؟
دل زدم به دریا..
+سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟
-شما؟!
ها نه چیزه
خوبین سها خانوم..
سلام...
گفتین اموشگاه چی؟!
وای خواب موندم الان میام...
ولی واقعا قطع کرد..
چند بار به گوشیم نگاه کردم..
قطع کرده بود..
روانی بود اینم..
همش اثرات یه دونه بودنشه..
نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد...
عرض خیابون رو دوید و تا رسید...
-سلام خوبین ببخشید توروخدا..
+سلام خواهش میکنم..
سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل...
+شما اومدین اینجا چیکار؟!
-اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم..
-نه نه بخدا منظورم این نبود..
میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟!
نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟!
+نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری..
-ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین..
لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم...
+پس چرا بچها نیستن؟!
با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت:
-راستش امروز بچها نمیان..
از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم..
+چیییی..
-هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان..
ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین....
عجیب بود..
ولی خب قبول کردم..
دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز...
موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم..
و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده...
به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته...
اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم...
-ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین..
لبخند زدم..
دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید شما مبارک ♥️