eitaa logo
سجده بر خاک
280 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
265 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
پروردگارا امروزم را به تو می سپارم نا امیدی دیروزم را دور کن به من کمک کن تا آن چه را سبب درد و رنجم شده است و آن چه را محدود و محصورم میکند، ببخشم. پروردگارا... به زندگیم برکت ببخش و ذهنم را روشن کن. روزی را که پیش رو دارم به تو میسپارم. از من انسانی بساز که شایسته بندگیت باشد پروردگارا به درون قلبم نفوذ کن و خشم، ترس و درد درونم را دور کن. روحم را جانی تازه ببخش و ذهنم را آزاد کن. ✅ @sajdeh63
🚩 هم اکنون معراج شهدای اهواز، خالی از شهید... ✅ @sajdeh63
🔻 🔅 در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نه نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است . یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ، آرام و متین گفت : « حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟» گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت : « كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .» به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . راوی: خلبان امیر اكبر صیادبورانی @sajdeh63
🔰 ای مسئولان... توجہ داشته باشید، امروز مسئولیت حفاظت از خون شهیدان در درجه اول به عهده شماست... مبادا بین صحبت و رفتارتان با این ملت شهیدپرور با مقامات بالاتر فرق کند. @sajdeh63
سلام جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد به آیدی زیر مراجعه کنید.باتشکر 👇👇👇 ارتباط با مدیر ✅ @ya_roghayeh63
🌹گزیده ای از شهید 🌹 سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. ✅ @sajdeh63
🏴 ۲۹ جمادی الثانی سالروز وفات شهادت گونه حضرت ام کلثوم سلام الله علیها را تسلیت عرض می نمایم. ✅ @sajdeh63
🏴 محفل هفتگی سخنران: حجت الاسلام مهدی پور مداحان: کربلایی محمد اخلاقی کربلایی سیدمرتضی بامشکی زمان: یکشنبه ۴ اسفند ماه ساعت۱۹ الی ۲۱ مکان: مشهد.نبش کوشش ۱۸. بنای بیت الرقیه(س) هیات فاطمیون ✅ @sajdeh63
‍ 🌺تمجید مجید دیروز امروز و خدایی که در کاخ فرعون موسی را بزرگ کرد در قهوه‌خانه هم کارش را بلد است یافت‌آباد چهارراه قهوه‌خانه تشییع باشکوه پیکر داش‌مجید این هم از حر عصر خامنه‌ای عصر خمینی آوینی فهمید که در کافه‌ها خبری نیست قبل‌ترش طیب بود که فهمید لوطی‌تر از همه خود امام بود که در چهارراه تاریخ از عربده‌ی لات‌های استکبار هرگز نترسید آسدروح‌الله اما خال نداشت روی بازویش بلکه خال‌ کوبیده‌ها را متحول کرد داش‌ مشتی‌ها را مجید سوزوکی‌ها را بی‌سوادها را هنر نخوانده‌ها را هنر خوانده‌ها را باسوادها را اگر پاتوقت کافه بود و اگر قهوه‌خانه اگر عاشق پیپ بودی و اگر اهل قلیان اگر خراب نیچه بودی و اگر عشق موتورهزار اگر با کتاب هربرت مارکوزه حال می‌کردی و اگر با نانچیکوی بروسلی هیچ سخت نبود برای خمینی که متحولت کند که از کافه بکشاندت جبهه و از قهوه‌خانه بیاوردت جنگ و مرحبا به خدا هر تیپ شهیدی که دیروز داشتیم امروز هم داریم از بس سیدعلی همان است با همان دم مسیحایی چهارراه قهوه‌خانه‌ی یافت‌آباد کجا و رزم در بیخ گوش اسرائیل کجا این هم عبور مجید سوزوکی نسل ما از سیم‌خاردار نفس اماره و مادر شهیدی با مقنعه‌ی سفید از تبار همان مادران شهدای دهه‌ی ۶۰ اگر خمینی در روزگار بدون اینترنت شاهرخ ضرغام را متحول کرد کار خلف شایسته‌اش مهم‌تر است آری! خامنه‌ای در این زمانه‌ی سرشار از مجازستان بدل به شمس مجید قربانخانی شد به برسانید پیام مرا اینک وقت است و به بگویید دیگر دنبال نگردد بزن! محکم‌تر مارش را بزن! این فرجام حذف حسین فهمیده است از کتب درسی اصلاح‌طلبان بی‌خود با خامنه‌ای مچ می‌اندازند خامنه‌ای فقط رهبر انقلاب نیست رهبر اپوزیسیون این عالم است و خودش این‌کاره بخوان؛ "ختم روزگار!" هر تقریظ آقای ما پای هر کتابی خودش یک پا کتاب درسی است که حتی تا قهوه‌خانه‌ی چهارراه قهوه‌خانه‌ی یافت‌آباد هم برد دارد تکرار آدمیت نه تَکرار سیاست محل درس خارجش است لیکن معجزه‌ی فقاهت این است؛ حتی گنده‌لات‌های یافت‌آباد هم درست را بگیرند و عوض شوند و عاشق شوند و به‌جای کفتر خودشان را پرواز دهند چه اردیبهشت روسفیدی حقا که دومین ماه فصل بهار زیباترین ماه زمین است اردیبهشت ۶۱ آن‌جور اردیبهشت ۹۸ این‌جور و شهید به شهید داریم به قدس نزدیک‌تر می‌شویم دهه‌ی ۶۰ پیکر شهدا که برمی‌گشت عطر با خود داشت و ما به کربلا رسیدیم امروز اما رایحه‌ی مقدس داشت تابوت مجید داش‌مجید! ترک موتورت جا نداری؟! @sajdeh63
⚀ قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. - آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما + نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. - ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. + میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود. مجید سلام کرد و گفت : - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. + جونم مجید، کاری داری. - بیا داداش، بیا حاجی جون چهار تا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. + مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند : - نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه - آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم... ✅ @sajdeh63
در برابر ناگواريهاى اندک، بيتابى نكنيد كه اين كار شما را به ناگواريهاى زيادى مى اندازد. (ع) 🍃غرر الحكم : ۱۰۳۱۴📚 ✅ @sajdeh63