eitaa logo
سجده بر خاک
283 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
368 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 وقتی با خانواده از اهواز بر می گشتیم، نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، توی لشکر گشتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت آقا مهدی حالش خوب نیست؛ گفتم چرا؟ گفت دیشب توی چادر جا نبود بخوابد تا یه جای دیگه پیدا کنه زیر بارون موند، سرما خورد. 💠 @sajdeh63
🚩 ▫️بعد از عملیات خیبر، فرماندهان را بردند زیارت امام رضا علیه السلام وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بهم گفت: برایم سوغاتی جانماز  و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. ▫️مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» ▫️چیزی نمی‌گفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز... گفتم: چه؟ گفت: «دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا علیه السلام گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد» ▫️عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ ▫️اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا علیه السلام هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. ▫️راوی: دوست و همرزم شهید 💠 @sajdeh63
🚩 وقتی با خانواده از اهواز بر می گشتیم، نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، توی لشکر گشتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت آقا مهدی حالش خوب نیست؛ گفتم چرا؟ گفت دیشب توی چادر جا نبود بخوابد تا یه جای دیگه پیدا کنه زیر بارون موند، سرما خورد. 💠 @sajdeh63
🚩 بعد از عملیات خیبر؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا علیه السلام وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین‌ را به امام‌ رضا علیه السلام گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود... امام رضا علیه السلام هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش... ▫️راوی: مصطفی مولوی 📚نمی توانست زنده بماند 💠 @sajdeh63
🚩 یکی از همرزمان شهید مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می گوید: « آقا مهدی دوشنبه ها و پنجشنبه ها را روزه میگرفت، یک روز در جبهه حاج عمران، ناهار قرارگاه مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و خسته از خط برگشته بود، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا بسیجی ها هم الان مرغ می خورند؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد... 🕊 💠 @sajdeh63
🚩 👤سال‌نمایِ زندگی سردار شهید مهدی باکری 🔸۱۳۳۳؛[۳۰ فروردین] ولادت در مرحمت‌آباد شهر میاندوآب. 🔹۱۳۴۵؛ پایان تحصیلات ابتدایی. 🔸۱۳۵۱؛[۳۱ فروردین] شهادت برادر بزرگترش [علی باکری] توسط ساواک. 🔹۱۳۵۱؛ پایان تحصیلات دبیرستان و اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک. 🔸۱۳۵۳؛ شروع تحصیلات دانشگاهی در دانشگاه تبریز [رشته مهندسی مکانیک] 🔹۱۳۵۴؛ [۱۵ خرداد] ایفای نقش مؤثر در تظاهرات مردم تبریز علیه رژیم شاه. 🔸۱۳۵۶؛ اخذ مدرک لیسانس در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تبریز. 🔹۱۳۵۷؛ اعزام به خدمت سربازی. 🔸۱۳۵۷؛ فرار از پادگانِ محل خدمت در تهران به دستور امام خمینی (ره) و الحاق به صفوف مبارزین. 🔹۱۳۵۸؛ عضویت در سپاه پاسداران. 🔸۱۳۵۸؛ تصدی پُست شهردار ارومیه به مدت ۹ماه همزمان با فعالیت در سپاه. 🔹۱۳۵۹؛ مدیریت داخلی جهاد سازندگی استان آذربایجان غربی. 🔸۱۳۵۹؛[۱۱ آبان] اجرای صیغه عقد با خانم صفیه مدرس. 🔹۱۳۵۹؛[۲۴ بهمن] شروع زندگی مشترک 🔹۱۳۶۰؛[اردیبهشت] فرماندهی عملیات سپاه پاسداران ارومیه. 🔸۱۳۶۱؛[فروردین] معاونت تیپ ۸ نجف اشرف در عملیات فتح‌المبین و جراحت از ناحیه چشم در منطقه رقابیه. 🔹۱۳۶۱؛[تیر] فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا در عملیات رمضان. 🔸۱۳۶۱؛[مهر] ارتقای تیپ ۳۱ عاشورا به لشکر و فرماندهی آن از عملیات مسلم بن عقیل. 🔹۱۳۶۲؛[۶ اسفند] شهادت برادرش حمید در عملیات خیبر. 🔸۱۳۶۳؛[۲۵ اسفند] شهادت در عملیات بدر در شرق دجله (روستای حریبه) و انهدام کامل قایق حامل پیکر مطهر در آبهای هور العظیم بر اثر اصابت گلوله آر پی جی 🕊 💠 @sajdeh63
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 🎥 ▫️رفتاری که شهید باکری را به شدت عصبانی کرد. ▫️کاش این کلیپ رو مسئولین کشور ببینند. 🕊 💠 @sajdeh63
🚩 وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود. پـــرسیدم: «واسه چی؟» گــفت: چــرا مــواظب بیـت‌المال نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همه‌ش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند خاکی تـوی دستش بود دم در چادر تداركات پیدا کرده بود! 💠 @sajdeh63
🚩 اتفاقی آمده بود سنگر ما؛ سرظهر. نماز خواندیم. برای ناهار هم نگه ش داشتیم. چند قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معدم خوب نیست. » می دانستم معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم. » پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم. هر چه گشتم، نبود. سر سفره که آمدم، دیدم دارد نان خشک های توی سفره را جمع می کند و می خورد. همان شد ناهارش... 💠 @sajdeh63
🚩 روزی باران شدیدی در شهر باریده بود و جوی‌ها را لبریز از آب کرده بود. وقتی شهید باکری این وضعیت را دید، تلفن را برداشت و گروه‌های امدادی را خبر کرد. گروه‌های امداد به سمت محلات مستضعف‌ نشین گرفتار سیل راه افتادند. شهید مهدی باکری، ۹ ماه شهردار ارومیه بود. حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و مردم سراسیمه از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. شهید باکری متوجه خانه‌ای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پیرزنی فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست. مهدی باکری در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسیده بود. از پیرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه. پیرزن بر سر و صورت‌زنان گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب به زیرزمین رفته است. گویا جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود. مهدی به کمک دوستانش جلوی در، سد خاکی درست کردند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید. شهید باکری به کوچه دوید و وانت آتش‌نشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می‌شد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پس از دقایقی پمپ همه آب زیرزمین را خالی کرد. پیرزن که حالش بهتر شده بود شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری. گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد. تا لحظه‌ای که شهید باکری وسایل را جمع کند و از خانه بیرون برود، پیرزن مشغول دعا کردن مهدی و نفرین شهردار ارومیه بود! 💠 @sajdeh63
🚩 بعد از عملیات خیبر، فرماندهان را بردند زیارت امام رضا علیه السلام وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بهم گفت: برایم سوغاتی جانماز  و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز... گفتم: چه؟ گفت: «دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا علیه السلام گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد» عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا علیه السلام هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. ▫️راوی: دوست و همرزم شهید 💠 @sajdeh63
🚩 شهردار که بود، به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سر و صدا، طوری که خودشان نفهمند 💠 @sajdeh63