eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
82 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
شرایط و ضوابط درمان سرمد طرح 1.pdf
390.1K
✅جدول تعهدات و شرایط طرح یک بیمه تکمیلی عمر و آتش سوزی شرکت سرمد 💳 هزینه هر نفر سالیانه ۲/۳۶۱/۰۰۰ تومان 🔸صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان Eitaa.com/szbasijian_esfahan
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
شرایط و ضوابط درمان سرمد طرح 3.pdf
368.6K
✅جدول تعهدات و شرایط طرح سه بیمه تکمیلی عمر و آتش سوزی شرکت سرمد 💳 هزینه هر نفر سالیانه ۷۹۲/۴۰۰ تومان 🔸صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان Eitaa.com/szbasijian_esfahan
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
❤️ سید نور خدا موسوی مفرد 1 شهریور 1349 در شهر خرم‌آباد چشم به جهان گشود، وی در سن جوانی لباس سبز پرافتخار میهن را به تن کرد و پس از فارغ‌التحصیلی در دانشگاه علوم انتظامی تهران مشغول به کار شد. حاصل ازدواج سید نورخدا و کبری حافظی دو فرزند به‌نام سیده زهرا و سید محمد است؛ وی بعد از اتمام دانشگاه افسری به‌همراه خانواده مدتی ساکن تهران می‌شوند و سپس به خرم‌آباد آمده و پس از چند سال زندگی در خرم‌آباد به وی مأموریت داده شد که به زاهدان برود.   مجروحیت سید نورخدا در سال 87 سید نورخدا به زاهدان اعزام می‌شود و فرماندهی یگان تکاوری را به عهده می‌گیرد؛ مأموریت او در منطقه دوساله بود که حدود 1 سال و 7 ماه در زاهدان زندگی کرده و حدود پنج ماه به پایان مأموریتش باقی‌مانده بود که در 17 اسفندماه سال 87 در منطقه لار با گروهک تروریستی ریگی درگیر شده مورد اصابت مستقیم تک‌تیرانداز دشمن قرار گرفت و یک گلوله دو زمانه به سرش اصابت کرد. در عملیاتی که با گروهک تروریستی اشرار عبدالمالک ریگی ملعون انجام شد سید نورخدا موسوی به درجه رفیع جانبازی نائل شد، چند تن از محافظان این سرزمین مجروح شدند و چندین نفر از همکارانش نیز به شهادت رسیدند. سید نورخدا موسوی مردانه در برابر دشمنان دین ایستاد و فداکاری کرد، این دلاورمرد لرستانی دوشادوش دیگر رشیدمردان این سرزمین برای مقابله با گروه ملعون ریگی حضور داشت که پس از دلاوری‌های بسیار از ناحیه سر مجروح شد؛ اولین نفری که در این عملیات خبر شهادتش اعلام شده بود سید نورخدا بود که بعداً متوجه شدند نبضش هنوز کار می‌کند و پس از طی کردن یک مسیر 85 کیلومتری جاده خاکی با ماشین حمل سربازان، آقاسید را به بیمارستان انتقال داده بودند که بنا بر تعریف دوستان سید، برای باز کردن مسیر داخل شهر و در خیابان‌ها دوستان وی تیر هوایی شلیک می‌کردند تا مردم راه را باز کنند و از داخل خیابان‌ها کنار بروند.    جانبازی 100 درصد سید نورخدا در 36 سالگی این سید لرستانی در سن 36 سالگی به‌طور صد درصد جانباز شد که در آن زمان سیده زهرا 7 ساله و محمد 5 ساله بود، وی حدود 10 سال در کما بود. در این سالها سید نورخدا در کشور به عنوان «شهید زنده وطن» معروف شده بود؛ او سال‌ها ساکت و آرام به‌روی تخت قرار گرفت تا آیتی بر آیات الهی، الگو و سرمشقی برای زمینیان باشد. در این چند سال همسرش مانند پروانه بر گرد او می‌چرخید و از او پرستاری می‌کرد و منزلش زیارتگاه دوستداران وی شده بود که با حضور در این مکان یاد او را گرامی بدارند و ازجان‌گذشتگی‌اش را ارج نهند و مأمنی برای آرامششان باشد. طی یک هفته اخیر حال جسمانی سید نورخدا وخیم گزارش شد و با توجه به تنگی نفس شدیدی که داشت پزشکان معالج، دیدار با این سید لرستانی را منع کردند و همسرش از همه مردم ایران التماس دعا داشت تا حال سید نورخدا بهبود یابد؛ اما سرانجام پس از سال‌ها جانبازی، در شب رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) این شهید زنده لرستانی به آسمان پر کشید و به هم‌رزمان شهیدش پیوست، حال خانه‌ای که نورِ خدا در آن پیچیده بود و نفس‌های پدر دلگرمی زهرا و محمد شده بود بی‌فروغ شد و فرزندانش با پیکر بی‌جان پدر خداحافظی کردند.   وقتی سید نورخدا خبر شهادتش را داده بود کبری حافظی همسر شهید سید نورخدا موسوی در مورد شهادت شهید اظهار داشت: حدود دو هفته قبل از شهادت سید نورخدا، یکی از همرزمان همسرم در عملیات لار، ساعت 6 صبح با ما تماس گرفت و از یک خواب عجیب گفت. وی با اشاره به اینکه همرزم شهید سید نورخدا از خبری که شهید در خواب بهش داده بود سخن گفت و افزود: همرزم آقا سید گفت خواب دیدم سید نورخدا حال خیلی خوبی داشت و سرحال بود روی تخت نشسته بود که وقتی از سید حالش را جویا شدم، سید نورخدا گفت خبر خوشی دارم و قرار است شب چهارشنبه، شب رحلت جدم رسول الله (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) نوید بهشت را بمن بدهند و قرار است من برای همیشه از تخت بلند شوم و معجزه‌ای اتفاق بیفتد. همسر شهید سید نورخدا با اشاره به اینکه سید نورخدا در شبی که خود وعده شهادتش را داده بود، آسمانی شد، گفت: افتخار می‌کنم که همسر سید نورخدا هستم و با عشق سال‌ها کنار این شهید بودم و حالا امانتی را که خدا به من داده بود بعد از 10 سال به خداوند بزرگ برگرداندم. ᯽────❁────᯽ @salahshouran313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚🖌 ᯽────❁────᯽
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
🚩 رویداد ملی هنری لبخند خدا با محوریت - فاطمه معصومه (س) الگوی دختر اسلام - امید به آینده و ترسیم آینده دختر ایرانی ۱۳ الی ۱۵ اردیبهشت قم، حرم حضرت معصومه (س) شبستان حضرت زهرا (س) قالبهای هنری: 🔹 پوستر 🔸 تصویرسازی 🔹 حروف‌نگاری/خوشنویسی 🔸 گرافیک متحرک 🔹 نقاشی (رنگ روغن/پاستل/سیاه‌قلم/ اکریلیک/ آبرنگ) 🔸 پادکست 🔹 طراحی لباس 🔸 پی‌نما 🔹 روایت نویسی + اسکان + مهد برای مادران هنرمند + ویژه بانوان هنرمند ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: Www.Kheymeh.Art طراحی پوستر مدیریت هنری: استودیو خیمه تصویرسازی: الناز فتح‌الله‌پور حروف‌نگاری: سپیده حسین جواد خیمه‌بانوان‌هنرمندهیأتی @Kheymeh_art
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
📌 یکی به که ظاهرا خیلی عاشقِ همه پرسی ( ) هست بگه ما این همه پرسی را به لطف اساتید دلسوز انقلابی شروع کردیم♨️ 👈 و الان بیش از نیم میلیون نفر از شما شاکی هستند😡😡 وخدا بخواهد نتیجه ای این همه پرسی بزودی خواهد بود 👊👊👊
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌱 2- جواب وزير مختار استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند. وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام (نظر آقا) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد. در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم . امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟ سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس بوزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است ! وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟ اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان ! همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت 3- بسر بن ارطاة بسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد. معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست . بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام (لاحق ) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليه السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست . بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد. سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت . امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد. معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد. جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟ ᯽────❁────᯽ @salahshouran313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚🖌 ᯽────❁────᯽
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
200 🔸 یک نکته دیگه که خیلی باید بهش دقت کنید اینه که به محض اینکه ادم اهل مبارزه با نفسش میشه یه اتفاقا تلخ براش میفته! ⭕️ اینکه هوای نفس وحشی شروع به مقاومت میکنه. اگه تا دیروز با آدم یه مقدار ظاهرا مدارا میکرد از امروز دیگه شمشیر رو از رو میبنده! میگه تو میخوای مقابل من بایستی؟ نابودت میکنم👿 بعد میبینی اون روز چنان گناه های سنگینی میکنی که خودتم تعجب میکنی! ❇️ بالاخره شما قراره یه جهاد بزرگ رو انجام بدی، طبیعتا هوای نفستون به این سادگی ها کوتاه نمیاد و ده برابر وحشی تر و خشن تر میشه. خب باید چیکار کرد؟ ⭕️ بی خیال بشیم و دستامون رو به نشانه تسلیم بالا بگیریم؟
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
201 🔶 همون اول کار حتما آدم ضربه های سختی از هوای نفسش میخوره ولی تنها راه اینه که آدم مقاومت جانانه کنه و خیلی به خدا پناه ببره و با امام زمان علیه السلام درد دل کنه. ❇️ نکته بعدی که در مسیر مبارزه با نفس بی نهایت مهمه اینه که ما بدونیم 👈🏼 برای خداوند متعال موفقیت ما در مبارزه با نفس هامون خیلی مهم نیست "بلکه فقط بودن و تلاش کردن در این سیستم خیلی مهمه". دوباره جمله بالا رو با دقت بخونید!👆🏼 💥 در واقع شما فکر نکنید حتما باید در مبارزه با نفس پیروز بشید تا عزیز خدا بشید. نه! همین که شما برای مخالفت با هوای نفستون تلاش میکنید این برای خدا مهمه قرآن کریم فرمود: لیس للانسان الا ما سعی... برای انسان فقط سعی و تلاشش مهمه. ✅💥 بنابراین اگه در مسیر مبارزه با نفس هزاران بار هم شکست خوردیم هیچ اشکالی نداره. اصلا نباید ناامید و ناراحت بشیم.😊 این درس رو ده بار دیگه با دقت مطالعه بفرمایید.
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ باید همه چیز عادی جلوه داده میشد... رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اونم خیلی راحت امضا کرد... اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل... بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرن... لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد...» بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد... منم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید... هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید... من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم... کاغذ را ازم گرفت... گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم... این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود... سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند... اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت: سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان... در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده... فقط همینو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته... اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده... فریبا... اصالتا اهل رشت... و حدودا 18 سال برای زندگی به شیراز اومده... بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند... تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود... ذهنم رفت سراغ نفیسه... رفتم سراغش... حالش خیلی بهتر بود... خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودن و تونسته بودن تاثیرات خوبی روی نفیسه بذارن... نشستم رو به روش... گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید... اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست... چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم» نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم... اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام... داره داغونم میکنه...» گفتم: «میفهمم... الان به کمکت نیاز دارم... ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم... میخوام بدونم تو اونو نمیشناسی؟!» نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟! گفتم: فریبا ! تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش... گفت: وای خدای من... فریبا ... فریبا ... فریبا ... گفتم: میشناسیش؟! گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! ... فریبا همون خانم زبان مدرسمون بود که باهم رفیق شدیم و...» ته دلم... که فکر کنم میشه منطقه جیگرم ... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا... اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست... تحقیقاتمون بیشتر شد... دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند... مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند... دارای مجوز آموزشی بودند... مجرد بودند... سن و سالشون به هم نزدیک بود... خانواده قابل توجهی نداشتند... مجرد زندگی میکردند... بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده ... و خیلی چیزای دیگه... آهان ... بذارید اینم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتن و هر ماه، حدودا 15 میلیون تومان... دقت کنید لطفا... پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد... و خیلی چیزای دیگه... اما ... اینا به کنار... جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد... دهان همه مون باز موند... بلکه دهانمون داشت جر میخورد... داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم... سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و .... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند... فرودگاه تل آویو... پایتخت اسرائیل!!! ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 -مژگان♨️ سر شوخی را خودشون باز کردند... منم که شاخکام با شنیدن اسم اسرائیل، حسااااااااس... دیگه کار از خانه عفاف و یا انحراف مذهبی ساده رد شده بود... باید تیم میچیدم... فورا نامه ها و تقاضاهاش را نوشتم و ضرورت پروژه را بیشتر تشریح کردم و همون روز هم، مقامات دستور تشکیل تیم با امکانات مورد نیاز و تحت اشراف خودم را دادند... تیم که چیده شد، همه بچه ها را دور هم جمع کردم... حدودا با عمار میشدیم 7 نفر... البته بعدش فهمیدم که هفت نفر در مقابل حداقل 500 نفر داشتیم کار میکردیم... تکرار میکنم: 500 نفر! ... خب اعتقاد دارم که: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُم‏» این سنت الهی است... سنت نصرت الهی... اگر دور هم برای رضای خدا جمع بشیم، نصرت الهی جاری میشه و کارها خوب پیش میره... ضعف بچه حزب الهی ها عموما همینه که متفرق هستند و هرکدومشون یه ساز میزنند و همه فکر میکنند عقل کل هستند... بگذریم... بچه هایی که دور جمع کردم، از طرح و عملیات بودند... هم جنبه فکری داشتند و هم نیروی عملیاتی محسوب میشدند... من یه لیست از اقدامات انجام شده ارائه دادم: ردگیری حساب سهیلا و فریبا... رد گیری حسابی که از اونجا پول واریز شده بود... پرینت تماس ها و پیامک های سهیلا و فریبا... کنترل رفت و آمد منزل کمالی برای رسیدن به شروین و گلشیفته...بازجویی از نفیسه و مژگان... عمار گفت: «توضیحات محمد هم گزیده بود و هم کامل... اما چند نکته را باید بهش دقت کنیم: اونها از وقتی مامورشون تیر خورد و مامور ما هم شهید شد و یکی از بچه ها را هم اسیر گرفتند و نفیسه و مژگان هم در دسترسشون نیستند، قطعا در لاک بی خبری و تدافعی فرو نمیرن... کما اینکه تا الان هم فرو نرفتن... بلکه علنا وارد نبرد شدند... این ینی خبر داشتند که اولا ما اونجا بودیم و دوما باید فرید را به هر قیمتی شده منتقل کنند...هر چند حاجی، جوری فرید را زده که فکر کنم آدم بشه...اما مهم اینه که از اداره هم راپورت ما را داشتند... حالا چطوری؟ ... این یکی از چیزایی هست که یکی از «ماموران سایه» داره پیگیری میکنه... نکته بعد اینکه محمد مجبور شد سهیلا را زمینگیر کنه و یه تور واسش پهن کرده... نمیدونیم جواب بده یا نه... اما این کار لازم بود... چون از همون جایی که اطلاعات سفرهای سهیلا را فهمیدیم، فهمیدیم که یه سفر دیگه هم در پیش داره... و اتفاقا این بار هم به ترکیه... پس باید چند وقت زمنگیر بشه تا بچه ها بتونند یه کم دست و پاشون را جمع و جور کنند و رد تمام جاهایی که میره را بزنیم...» من گفتم: « نکته بعدی، فریبا است... ما هنوز از اوضاع فریبا خبر نداریم... چون خونه و محل کارش را پیدا کردیم اما در طول یک هفته اخیر، به خونه و مدرسه اش مراجعه نداشته... احتمال میدم داره یه کارایی میکنه... چون توقعم این بود که لااقل یه بار به سهیلا سر بزنه اما سهیلا و فریبا حتی با هم تلفنی هم حرف نزدند... و نه حتی یک پیامک... این ینی اونها دارن حسابی جوانب امنیتیشون را رعایت میکنند... ضمن اینکه بچه های بیمارستان هم میگن که کسی به سهیلا در طول این چند شب سر نزده... به جز کمالی... خب هر آدم نادونی میفهمه که وقتی همه شون فکر حمله یا تغییر روش و متد هستند اما کمالی وسط معرکه است، چقدر این کمالی، بدبخت و پیاده است... پس فقط یک حدس میمونه... منطقی ترین نتیجه تا الان این میشه که: دارن بازسازی میکنند... یه بازسازی جدی و اساسی...» عمار گفت: « اینم بد نیست بدونید که بچه های حزب الله در اراضی اشغالی هنوز جواب استعلام ما را ندادند که بدونیم سهیلا و فریبا اونجا چه غلطی میکردند... من منتظرشون هستم و به محضی که اطلاعات دندون گیری حاصل شد، بهتون میگم...» من گفتم: «و اما کاری که باید الان انجام داد... من باید یه بار دیگه برم سراغ نفیسه و مژگان... برای آخرین بار... مطالبی هست که باید روشن تر بشه... درباره گلشیفته و شروین هیچ چیز دندون گیری نداریم... میخوام ببینم چیز تازه ای ازشون میشه درآورد یا نه؟ عمار هم دوباره با بچه های حزب الله گردش کار کنه تا ببینیم نظر اونا چیه؟ چیزی فهمیدن یا نه؟ و همچنین همکاری با مامور سایه... خونه کمالی با میثم... بیمارستان روانی با صادق... دل و جیگر رد پاهای شبکه ای و مجازی و ایمیل ها با علی آقا... شما دو بزرگوار کارتون از بقیه حساس تره... [این تیکه را بعدا خودتون میفهمید... الان نگم بهتره] ... بسم الله... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«@salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲