1_25481139.mp3
3.43M
یه روزی میون همین کوچه ها...😔
🎤🎤 جواد مقدم
@SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به شهید ابوالفضل کلهر و پدر و مادرش که پس از 37 سال به وصال فرزند رسیدند . . .
@SALAMbarEbrahimm
#پیشنهاددانلود😔
کانال کمیل
تقدیم به شهید ابوالفضل کلهر و پدر و مادرش که پس از 37 سال به وصال فرزند رسیدند . . . @SALAMbarEbrah
به لالهٔ در خون خفته
شهیدِ دست از جان شسته
قسم به فریاد آخربه اشک لرزان مادر
که راه ما باشد آن راه تو، ای شهید
اللهم رزقنا شهادت فی سبیل الله
#راوی: محمد خورشیدی
مسجد ضد انقلاب ها
یکی از مسجاد محل ما امام جماعت پیری داشت که بسیار مومن و در عین حال مخالف انقلاب بود! فقط دنبال نناز بود. برای همین مسجد ایشان؟ پاتوق نیروهای مخالف انقلاب در سطح محل شد! طوری که اگر کسی به آن مسجد می رفت، میگفتند: فلانی هم رفته قاطی مخالفین انقلاب. ابراهیم ، مدتی به آن مسجد رفت! خصوصاً برای نمازصبح. اب امام جماعت آنجا گرم گرفته بود و مرتب باهم صحبت میکردند. وقتی در مسجد خودمان این حرف را زدم. برخی بچه های بسیج با تعجب گفتند: ابراهیم رفته مسجد ضد انقلاب ها؟! مدتی از رفت و آمد ابراهیم گذشت. خبر رسید امام جماعت همان مسجد ، تقاضای تشکیل بسیج داده است! چند روز بعد نیز در منزل چند خانواده شهید حضور پیدا کرد و رفته رفته به یکی از انقلابی ترین روحانیان محل تبدیل شد. ابراهیم حرفی نمی زد ولی من شک نداشتم این ها ثمره ی تلاش خالصانه ی اوست. بسیج آن مسجد بسیار فعال و قوی شدو ر طول جنگ، بیش از سی شهید تقدیم کرد. تا پایان جنگ نیز، پشتیبان واقعی بسیجیان آن مسجد ، امام جماعت آنها بود.
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
@SALAMbarEbrahimm
#دیوانه میشدم وقتی میخواند. دل پاکی داشت و اشک روان. در #روضه حرف های دلی میزد. قسمت هایی از #مقتل را می خواند.
یادم است سیاهپوشان بود؛ یک روز قبل از محرم. آمد روضه بخواند، برگشت همان اول بسم الله گفت: بچه ها محرم اومد. همین یک جمله را که گفت همه زدند زیر #گریه ...
سلام ما را به ارباب برسون شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌷
@SALAMbarEbrahimm
✅یکی از مهترین پیامهای فراموش شده عاشورا
شب عاشورا #امام_حسین به یارانش فرمود:
هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود و آن حق را ادا کند که خداوند شهادتش را نمی پذیرد.
او به جهانیان فهماند که حتی شهید شدن درراه خدا در کربلا بالاتر از رعایت حق الناس نیست.
در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند،
مغازه داری که گران فروشی میکند
کارخانه داری که احتکار میکند
مسئولینی که کم کاری میکنند
و معتقدند یک قطره اشک بر حسین
ضامن بهشت آنهاست..
🌷 شهید سید مجتبی هاشمی🌷
❣️ سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد.
سید دیگر در خانه نمی ماند.
من بودم و 5 تا بچه قد و نیم قد، هر روز خودم می رفتم و کرکره مغازه را بالا می کشیدم و کار می کردم.
سید هم خیالش از بابت من راحت بود.
وقتی هم که می آمد تهران کارش این طرف و آن طرف دویدن بود تا اسلحه تهیه کند
و یا غذا برای نیروهایش بفرستد و یا به خانواده شهدا سرکشی و به آنها کمک مالی کند.
وقتی شهید شد، تازه متوجه شدیم چقدر بدهکاری از بابت خرید جنس برای جبهه دارد.
چند میلیون تومان بود که مجبور شدیم خانه را بفروشیم.
حالا شما توجه کنید که ما سه دستگاه خانه شخصی داشتیم و از نظر تمکن مالی وضع مان خوب بود،
اما سید همه اینها را خرج جنگ کرد.
زندگیش شده بود جنگ، حتی نتوانست شاهد رشد بچه هایش باشد.....❣️
#کلام_شهید
شهيد سيداحمد على آبادى🌹
دشمنان اسلام!
بدانيد كه هر چيز فصل و زمان خاصى دارد و الآن فصل شكوفايى اسلام است.
و پشت آن انقلاب حضرت مهدى «عج».
و تلاش شمابى ثمر.
پس به هوش آييد. و آتش جهنم را براى خويش فراهم نكنيد.
هدایت شده از سلام برابراهیم
نوحه موردعلاقه شهیدصدرزاده.mp3
5.13M
کانال کمیل
اصلاً حسين جنس غمش فرق می کند اين راه عشق پيچ و خمش فرق می کند اينجاگدا هميشه طلبکار می شود اينجاکه
تنها نه اينکه جنس غمش جنس ماتمش
حتی سياهی علمش فرق می کند
من از "حسين منی" پيغمبر خدا
فهميده ام حسين همه اش فرق می کند...
1_26518658.mp3
7.78M
🎙شور
تو این طوفاندریاها...
حاج مهدی رسولی🌷
@salambarebrahimm
#عجــل_لولیڪ_الفـرج
جهت سلامتی و ظهور #اقا_صاحب_الزمان_عج اواحنا فداه ۱۴ صلوات مرحمت بفرمایید ..🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید حسرتهای یک جانبازی که 31 سال قطع نخاع هست، چیه ؟ 😭
جز شرمندگی چی داریم بگیم...
@SALAMbarEbrahimm
خاطرات شهدا🌷
#قسمت_اول (٢ / ١)
🌷از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه ى بچه ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مى زدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد. مخصوصاً این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچه ها، زنگار دل به آب دیده شستشو مى کرد.
🌷بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمنهاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم. حس کنجکاوى وادارم مى کرد تا بپرسم چرا نماز نمی خوانى؟! اما نجابتى که در سیمایش مى دیدم، این اجازه را به من نمی داد. پرسیدم:....
🌷....پرسيدم: چند وقت است که در جبهه اى؟ _دو ماه مى شود. از کجا اعزام شدى؟_یزد. مى توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم؟ _کوچیک شما اسفندیار. اسم قشنگى است، به چه معنى است؟ _اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است به معنی: داده ی مقدس.
🌷وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى زند، من نیز از سدّى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى خوانى؟ _نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفتگوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى خوانم؟ خودم دیدم که نخواندى. خنده ى ملیحى کرد و گفت: یکبار که دلیل نمى شود. ولى بچه ها مى گفتند؛ همیشه موقع نماز خواندن به بهانه هاى مختلف از آنها دور مى شوى. _راست می گویند. ولى دلم همیشه با بچه هاست.
🌷....چگونه؟ _از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که "حب الوطن من الایمان" من به وطنم عشق می ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه ى اتصال محکم من و بچه هاست. صحبت هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم میفشرد گفت: "بدرود "
🌷در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با "چیکار می کنی" مهرداد به خود مى آمدم. در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته اند. پرس و جو کردم و گفتند: گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسیدم: این گروهان از کجا آمده بود؟ _تهران. ولى او به من می گفت از یزد آمده ام. _کى؟ یکی از بسیجى ها....
#ادامه_دارد...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@salambarebrahimm
▪️آمبولانس انتقال پیکر شهدای گمنام در مازندران
شهدا چهره شهر را تغییر میدهند...
✔️ #یاحسین (علیهالسلام)
@salambarebrahimm
💠گفت:
سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
به ما چه فلانی دزدی میکنه! فلانی رشوه گرفت.. فلانی درد و مشکل داره!
📝گفتم:
#زیارت_عاشورا را خوانده ای...
دو دسته جمله دارد یا #سلام یا #لعن؛
جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت(ع) و مورد لعنشان،
عاقبت هم دو دسته میشوند، #بهشت و #جهنم، وسط ندارد.
📝گفت:
حتی #بیطرف ها؟؟؟؟
📝گفتم:
در زیارت #عاشورا جوابت هست...
( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله)
امام صادق(ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
البته زیاد هم بی طرف نبودند...
هر که در لشکر #حسین(ع) نباشد
در محفل شراب باشد یا نماز... یزیدی است.
گفت:
زمانه عوض شده ، فرق کرده...
گفتم:
باز زیارت عاشورا جوابت را داده،
(و اخر تابع له علی ذلک)
تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد.
گفت:
با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟
گفتم:
یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی.
در هیئتی که بوی استکبار ستیزی، نباشد ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزند.
گفت:
حسین زمان که در #غیبت است؟
گفتم:
اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، #مسلم ولی امر است.
👈ببین چقدر گوش به فرمان #ولی_فقیه هستی...👉
@salambarebrahimm
#سلام_برابراهیم❤️
#راوی: مرتضی پارسائیان
رفتار با اُسرا
روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما ابراهیم قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود. با تقسیم بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت : "حمام روشن کن" و خودش چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمیخواستند از او دور شوند.
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
خاطرات شهدا🌷
#همدردى_با_اسيران....
🌷مثل اجل معلق مقابلمان سبز شدند. نه راه پس بود نه راه پیش با اشاره دست به سه نفر همراهم فهماندم که بی صدا بنشینند و خودم هم شانه به شانه یک بوته خار شدم. شب بود بى هیچ سهمی از مهتاب، اما اگر عراقی ها فقط به دو_سه متری خودشان دقت می کردند هم شناسایی لو می رفت و هم عملیاتی که در پیش بود فقط زیر لب خواندم: "وجعلنا من بین ایدیهم…" خدا کورشان کرد از یکی دو قدمی ما رد شدند، بی هیچ اتفاقی!
🌷جلوی من حرکت می کرد که پایم را گذاشتم پشت پاشنه او و ناخواسته کف کفشش جدا شد! اتفاق عجیب و غریبی بود توی گشت، پشت عراقیا و پانزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی. از سر شرم گفتم: علی آقا بیا کفش منو بپوش. و با خوش رویی نپذیرفت. راه به اتمام رسیده بود و او مسیر پر از سنگلاخ و خار و خاشاک را لنگ لنگان آمده بود بی هیچ اعتراضی به مقر که رسیدیم چشمانم به تاول ها و زخم پایش افتاد.
🌷زبانم از خجالت بند آمد. او هم این حس را در من فهمید و زبان به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب پرسیدم: تشکر، چرا؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. و ادامه داد: شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود روضه یتیمان اباعبدلله(ع).
🌷اشک چشمانم را پر کرد....
🌹خاطره ای از شهید علی چیت سازان، فرمانده اطلاعات، عملیات لشکر انصارالحسین(ع) همدان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5827842661540692961.mp3
6.47M
منو ببین ابر بارونم...
🎤کربلایی جواد مقدم
@SALAMbarEbrahimm
#پیشنهاددانلود👌
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم.
☺️ جوان خوش چهره و مهربان، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده، زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده.
✅ این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا می کنیم. دیشب رفته بود آرایشگاه؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود.
😁 با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟! و از این حرفا.
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه.
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. ما هم دل داریم خوب.
🕒 تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید.
😔 ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت.
صدای اذان داره میاد...
حی على خير العمل ...
و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود.
✍ #راوی : همرزم شهید
🍃🌸 #شهید_مصطفی_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
کانال کمیل
خاطرات شهدا🌷 #قسمت_اول (٢ / ١) 🌷از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه ى بچه ها به امامت روح
خاطرات شهدا🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
🌷....ولى او به من می گفت از یزد آمده ام. _کى؟ یکی از بسیجى ها. _نه، اینها همه از تهران آمده اند. نشانى اش چى بود؟ مى گفت اسمم اسفندیار است. مسؤول تعاون فوراً لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت: _راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده. دانشجو. _بله. چه رشتهاى؟ _چه مى دانم.
🌷حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى گفتم، اما با خودم کلنجار مى رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى دیدم، به یادش مى افتادم.
🌷مدتها گذشت، تا این که یک روز صبح ساعت ٥ با بى سیم اعلام کردند که فوراً آمبولانس بفرستید. با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى توانیم، گوشه اى پارک کردیم. من برانکارد را و مهرداد جعبه ى کمکهاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى زد، گفت: عجله کنید. چى شده؟ _خمپاره دقیقاً خورد روى سنگر و سه نفر شدیداً مجروح شدند.
🌷به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى کشند. کمى نزدیكتر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود. مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون" گفتنش؛ مى فهمیدم که شهید شده اند. سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.
🌷با دیدن نام اسفندیار خشکم زد. جلوتر رفتم و خواندم: "اسفندیار کى نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی...." چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده ى ملیح که به من گفته بود: "یکبار که دلیل نمى شود" جان داد. وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى گفت: "به وطنم عشق مى ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه ى اتصال من و بچه هاست."
🌷آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می کشیدم، گفتم : "داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود"
راوى: رزمنده حمزه خلیلی واوسری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات