eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠حتی در منطقه مادر بزرگوار شهید برای مراسم شب هفت «شهید قمی » از مشهد رفتیم ورامین ، یکی دو روز آنجا ماندیم . برگزاری مراسم و جلسات مختلف که تمام شد ، حجه الاسلام قمی - پدر شهید - و چند تا دیگر از بزرگان و مسئولین شهر تصمیم گرفتند بروند تیپ ویژه شهدا ٬ تا هم دیداری با رزمنده ها داشته باشند و هم محل شهادت علی را ببینند . آن ها از ما هم دعوت کردند که همراهشان برویم . برای من بهتر از این نمی شد ، هم تسلای دل خانواده شهید قمی می شدیم و هم اینکه فرصت خوبی بود تا پس از مدت ها دوری ، محمود را دوباره ببینیم . به حاج آقا گفتم : « حالا که این ها می خواهند بروند تیپ ، بهتره ما هم همراهشان برویم . دلم برای محمود تنگ شده .» حاج آقا بدون تامل گفت :« چی از این بهتر ، حتما میریم .» کمی بعد گفت : « ولی بد نیست که با خود محمود هم یک هماهنگی بکنیم و بهش بگیم که داریم می آییم اونجا .» پس همانجا بهش تلفن زد . محمود با خوشحالی گفت : « حتما بیایید . هم‌ما را خوشحال می کنید ،هم بچه های دیگر رو .» همان روز با خانواده شهید قمی و گروهی از مردم‌ پیشوا و ورامین حرکت کردیم سمت تیپ . صبح روز بعد رسیدیم پادگان شهید محمد بروجردی که پادگان ( تیپ ویژه شهدا ) بود و نزدیک مهاباد . جلوی پادگان عده زیادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند برای استقبال از ما . با شور و شوق وصف ناپذیر ، بین آن ها دنبال محمود می گشتم . با اینکه رسم بود ، فرمانده جلوتر از همه باشد ، ولی با خودم گفتم شاید بین رزمنده ها مانده است اما هر چه بیشتر گشتم ، کمتر محمود را پیدا کردم . همان گروه تا جلو ساختمان فرماندهی همراهان آمدند . من هنوز انتظار داشتم محمود را ببینم . وقتی دیدم خبری نیست آنجا که سراغش را از آن ها گرفتم ، گفتند :« دیروز رفته عملیات » اتفاقا همان روز نزدیک غروب رسید . تمام سر تا پایش ،غرق خاک و گرد و غبار بود . از نگاهش معلوم می شد که حسابی خسته است . حدود نیم ساعت کنار ما و مهمان های دیگر نشست . بعد در کمال تعجب دیدم از جا بلند شد . عذرخواهی کرد و رفت تو ساختمان کناری . حدس زدم شاید چون خسته است رفته آسایشگاه استراحت کند . از یکی از دوستانش پرسیدم : « اون ساختمون مال چیه ؟» لبخندی زد‌و گفت :« بهش میگن اتاق نقشه » پرسیدم :« محمود برای چی رفت اونجا ؟» ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
!! 🌷پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» 🌷....رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت؛ سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند؛ سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. 🌷آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! 🌷شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند: مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود. آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. 🌷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» 🌷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... 🌷....از غذاخوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در مأموريت هاى طولانی بود....!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجراي خواب “ام عماد” پس از شهادت شهيد جهاد مغنيه 🔹انتشار بمناسبت درگذشت ام‌عماد؛ مادر شهدای مقاومت @salambarebrahimm
🌷 خـدایا ... 🍃چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم 🍃همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم 🍃آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم 🍃متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاوید شوم 🍃بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم پرنده پر شکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارم پس پروردگارا خودت مرهم زخم هایم باش ما حجت توست 🌤اَللّٰهـُمَ عَجِّـلْ لِوَلِیـِّکَ اٌلْفـَرَج🌤
ترنم باران پاییزی این روزها... یادی کنیم از آنانکه زیر باران نماز خواندند، چون نمیدانستند صاحب منزل از نماز در منزل آنان راضی هست یانه... شادی ارواح طیبیه شهدای مدافع حرم صلوات @salambarebrahimm
🕊 💠 نارنجک 🌷قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل برگزار شده بود. 🌷 بجز من و ، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول بودند. 🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک به داخل پرت شد....! 🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند. 🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا !! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. 🌷صحنه بسیار بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک بود. افتاد داخل اتاق. 🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، به زبان بین بچه ها می چرخید. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم
🌷 شهیدی که قمقمه اش بعد ۱۲ سال آب گوارا داشت... در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو ی پلاستیکی آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از قمقمه ها خورده و سوراخ شده بود. ولی قمقمه ی دیگر، و پر از آب بود. درِ قمقمه را که باز کردیم، با وجود این که حدود ۱۲ سال از شهادت این بسیجی می گذشت، آب آن بسیار و خنک مانده بود.. 📚منبع :دلهای خدایی هدیه به روح شهدای تشنه لب صلوات
1_29517843.mp3
10.37M
صوت داستان زندگی شهید به زبان کودکان @salambarebrahimm
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✍به روایت عبدالله حاجی مطلبی همسر شهیده ✫⇠قسمت :0⃣1⃣ نسرین افضل در آخرین شب زندگی اش در آن لحظاتی که در تب می سوخت از من خواست که او را به مجلس دعای توسل برسانم و من بخاطر مریضی سعی داشتم که او را وادار به استراحت کنم اما شهیده افضل وجودی است که خستگی نمی پذیرد و مریضی نمیداند و چگونه آنجا که ذکر حق است او نباشد لذا من را راضی کرد و در مجلس انس به خدا شرکت کرد و به گواه دوستانش آن شب مثل همیشه او بشدت منقلب بود؛ کسی چه می داند شاید در همان حال ملائک تهنیت و سلام به او را گفتند و پیام وصال و لقا را آوردند. ساعت 10 شب بود. دعای توسل تمام شده بود و همه افراد جهت مراجعت به اتومبیل سوار شدند و ۴ بانو که یکی از انها شهیده افضل بود سوار بر ماشین شدند و ماشین در کوچه های پر پیچ و خم آن شهر حرکت می کرد که در یکی از آن پیچ ها که نزدیک به فرمانداری آن زمان بود، منافقین کمین کرده بودند و تیر اندازی کردند. دوستان نسرین نقل می کردند: "موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه‌ها شهادتینتون را بگید. دلم شور می‌زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می‌سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشوره ات هم به خاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد، همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. 《در شامگاه 10 تیر 61》" به فاصله چند دقیقه ماشین ما به آن ها رسید و دیدم که یکی یکی خواهران پیاده شدن و نسرین که از همه این بانوان یکم قد بلند تر بود پیاده نشد. رسیدم و از خواهران پرسیدم نسرین کجاست؟ گفتند در ماشین مانده است، زیر لب به خودم گفتم چه موقع است که در ماشین مانده و به سوی ماشین شتابان رفتم؛ وقتی رسیدم دیدم نسرین دستانش زیر چانه است و خون از پیشانی به سمت چانه ها روانه شده بود، اما زمانی متوجه تقدیر الهی شدم که دستان نسرین از زیر چانه جدا شد و سر این شهید به سمت زمین افتاد. شهید افضل قبل از شهادتش یک تابلوی نقاشی از نحوه شهادت استاد مطهری ترسیم کرده بود که خون از پیشانی به سمت چانه روان شده بود و در واقع شهید افضل دوست داشت که همانند شهید مطهری به شهادت برسد که همانگونه هم شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 ...گفت : « برای طراحی ادامه عملیات » سه چهار ساعتی گذشت ، نیامد ! رفتم‌ بیرون و از پشت شیشه نگاهش کردم با چند نفر دیگر نشسته بودند دور یک نقشه و گرم صحبت بودند . برگشتم تو اتاق لحظه شماری می کردم هرچه زودتر کارش تمام شود و بیاید پیش ما . آن شب عقربه های ساعت رسید به دوازده شب ، او نیامد . دو سه دفعه دیگر هم تا جلو آن ساختمان رفتم ولی آن ها هنوز سرگرم کارشان بودند . آخرش پدر محمود گفت :« برو بگیر بخواب ، ان شاا... فردا می بینیش .» خواستم اعتراض بکنم که او گفت :« خدا رو شکر می کنم که همچنین پسری نصیب من شده .» چون خیلی خسته بودم ،خوابیدم . صبح روز بعد محمود نیروی گردان ها را آماده کرد .باز هم آمد پیش ما برای عذر خواهی و بعد هم همراه بقیه راهی شد . برای عملیات دو روز بعد وقتی برگشت ما سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم بر می گشتیم . محمود برای خداحافظی آمد تو ماشین باز از همه ، مخصوصا از من عذر خواهی کرد و حلالیت طلبید . وقتی اتوبوس راه افتاد ، من به این فکر می کردم که حتی در منطقه هم نمی شود او را سیر دید . ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
haj mahdi rasoli-96.7.20-vahed.mp3
7.64M
مهدی رسولی 🔸 عاشقان حرم موکب به موکب... @salambarebrahimm
یه جوون از جنس ما دهه هفتادیا مثل خیلیامون میزد میکرد و میگذروند. اما چیکار کرد که مَحرَمِ ناموس امام حسین(ع) شد. @salambarebrahimm
محمدم شش روز در #سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در #خانطومان سوریه به شهادت رسید🕊 و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت می‌کند و مجروح می‌شود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین می‌گذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشین‌شان اصابت می‌کند و ایشان به #شهادت می‌رسد. #شهیدجاویدالاثرمحمداینانلو
🌷بعد تحفص شهدای منطقه ی علمیاتی كربلاى ٥ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. 🌷ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، مى خوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟! 🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست. 🌷....ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد می زد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا می بريد؟ بابامو كجا مى بريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید. 🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... 🌷عاقد: برای بار سوم مى پرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله.... راوى: جانباز شيميائى هفتاد درصد سید حمزه حسینی (( جددا ))
خود را مسـافر آسمـان کردند ! تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات کنند... 🌷 @salambarebrahimm
کاش پای دل من هم به نوایی برسد اربعینی، حرمی، کرب و بلایی برسد آری آقا تر از آنی توکه راهم ندهی دارم امیدکه ازدوست ندایی برسد شاءالله کربلا @salambarebrahimm
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت:1 مهدی و فاطمه جوانانی با مختصات همین عصر هستند. عصری پر از آلودگی. آلودگی هوا و فضا. آلودگی یک دنیا تکنولوژی. عصری که آدم‌ها در دنیای مجازی پرستیدنی تر هستند. آدم‌هایی که باید فاصله‌تان را تا حقیقت‌شان حفظ کنید، اگر می‌خواهید قشنگ تر باشند. این دوران، واقعی ها نه اینکه کمتر باشند، بی صدا و به دور از خود نمایی نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. اگر می‌خواهید ببینیدشان باید چشم‌ها را از تعلقات متعفن عصر جدید پاک کنید و نگاه کنید به خدا. هر جا سایه خدا باشد آنها هم منزل گرفته‌اند. با خواندن این مطلب دنبال معجزه، نقطه خاص و چشمگیری نباشید. اینجا تبیره زنان نوید یک حماسه ماندگار را سر داده‌اند. این روایت یک زندگی معمولی است! نقش اول‌های این حماسه بچه‌های دهه شصت هستند. لیلی پرده نشین قصه ما یعنی فاطمه خانم در 8 خرداد 62 متولد شد و سال 85 به عقد همسرش درآمد. بانویی که تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و قرار بود بعد از ازدواج نیز تحصیلاتش را ادامه دهد اما نتوانست. این نتوانستن نه از روی عجز بود و نه همسرش مخالفتی داشت. دلیل دیگری دارد که خود از زبانش خواهید خواند. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 شهید محمد ابراهیم همت🌷 🌷ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكى بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجى لااقل یه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. 🌷....سر سجاده اش ايستاد و در حالى كه آستين هايش را پايين مى زد، به من گفت: من باعجله آمدم كه نماز اول وقتم از دست نرود. اين قدر خسته بود كه احساس مى كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود. راوى: همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت سردار خيبر
! خیال نکن شده ای این ها اینقدر به تو اهمیت میدهند تو نیستی🚫 تو خاک پای بسیجیانی... وقتی خیلی تحویلش می گرفتند این ها رو باّخود می گفت ومی گریست 🌷 @salambarebrahimm
وسط روضه اون جا که دلت شکست یاد شهدا کن... #سفارش_شهدایی ( قسمتی از گفتگوی شهید مدافع حرم شهید محمد رضا دهقان 🌹)
#آرامشی داشتند از جنسِ #خُـدا و یقین دارم این آرامش را از #مناجات_های_شبانه به غنیمت برده بودند
1_29724205.mp3
4.04M
احساسی ذکرِ خیرِ خوبی هات تربت کرب و بلات از تولد تا وفات کامم رو پر کرد @salambarebrahimm
ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من تا که خالص نشوی با تو مرا کاری نیست دیدن روی من ای‌دوست نه سهل است، نه سخت لیک در بین شما محرم اسراری نیست! تعجیل در فرج امام زمان ارواحنافداه، #گناه نکنیم
.... 🌷....توى عمليات بعد از اينكه قله ‌ها را تصرف كرديم، داخل سنگرى شديم كه كمى استراحت كنيم. متوجه زنبورى شديم كه توى سنگر پرواز مى كرد. آنقدر كه از زنبور مى ‌ترسيديم از خمپاره و توپ نمى ترسيديم!! 🌷....چفيه‌ هامان را درآورديم و شروع كرديم تكان دادن توى هوا تا زنبور بيرون رفت. كمى هم دنبالش رفتيم كه برنگردد. يك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصى به زنبورها پيدا كرديم....
الهی برای بخشیدن ، به بندگی ام نگاه نکن ، خداییت را بنگر …