#میدانيد_آخرين_زنگ_زندگیتان_کی_ميخورد!؟
| خدا ميداند . . . (👌)
ولی ؛ آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد
ديگر نه ميشود #تقلب کرد و نه ميشود سر
کسی #کلاه گذاشت!
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه نو
بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه هم
کوچکتر بود . . .
و آن روز تازه می فهميم که زندگی عجب
#سوال_سختی بود
👈 سوالی که بيش از يک بار نمی توان
به آن پاسخ داد.
خُدا کند آن روز که #آخرين زنگ دنيا ميخورد ،
روی تخته سياه قيامت، اسم ما را جز
خوب ها بنويسند . . .
خُدا کند حواسمان بوده باشد که زنگ های
تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم که
¦حيات=زندگی ¦ را از ياد برده باشيم
خُدا کند که #دفتر زندگی مان را زيبا #جلد کرده
باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد که نيکی ها
و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم
| و بدانيم که #دفتر دنيا، #چک_نويسی بيش
نيست؛ چرا که ترسيم عشق حقيقی در دفتر
ديگر است |
@SALAMbarEbrahimm
📚برشی از کتاب #سربلند
شرح زندگی #شهید_محسن_حججی
📝شبی که #محسن میخواست برود از چهره اش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست. من این چهره ها را توی جبهه #شبهای_عملیات زیاد دیده بودم.
📝قیافه هایی که می دانستی #آخرین بار است نگاهشان میکنی. خداحافظی آخر محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی #پایم را بوسید سریع جدایش کردم.
فاصله را حفظ کردم.
همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال ولی من نرفتم. وقتی زنگ میزد باهاش حرف نمیزدم. وقتی هم #اسیر شد دعانکردم که برگردد.
توی باجه #بانک بودم که پدرخانمش زنگ زد گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد. آمد پیشم و گفت:این بچه رو گرفتن
از #سپاه آمدند خانهمان. گفتند:چون عکسش رو پخش کردن احتمال #مبادله هست. گفتم:خودتون رو خرج نکنید. ما راضی نیستیم.
می دانستم محسن آمدنی نیست. #سرباز نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیـا را دوست ندارد نمیتوانی به زور نگهش داری. دعاکردم #شهید شود.
مادر و خواهرهایش بیقراری میکردند. همان شب خبر #شهادتش آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید رفتیم #تهران. من و خانم و پدرخانمش. #پنجشنبه بود.
منتظر بودیم. گفتند که امروز نمی آید. امشب توی #سوریه برایش مراسم میگیرند. گفتم:اگه میشه #ما رو ببرید سوریه حتی اگه شده با هواپیمای باربری . قبول کردند.وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند اینطور گفتهاند.
گفتند باید آزمایش #دیانای انجام بدهیم. شاید تکههایی که به ما تحویل دادهاند مال یک بدن نباشد و #دروغ گفته باشند.بعد از آن هم چندبار شایعه شد که آورندش؛ ولی حاج قاسم #سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم.
حاجقاسم زنگ زد و گفت:وقت آمدنه. چی صلاح میدونید گفتم:اگه میشه ببریمش #مشهد برای طواف. چون اذن شهادتش رو از #امامرضا گرفته.
مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد در حسینیه امام خمینی #آقا به تابوتش #بوسه_زد و بعد هم آن تشییعهای باشکوه. میدانستم محسن #شهید میشود؛ اما این اتفاقات را پیش بینی نمیکردم.
فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم #محسن آنطوری ظاهر بشود. اگرچه محسن خودش نبود. داشت از جایی هدایت میشد. هدفی داشت و داشت میرفت #سمتش. حتی به اطرافش نگاه نمیکرد. هیچوقت برای شهادتش حسرت نخوردم فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی هایش را بعد از #شهادتش از این و آن شنیدم.
(به روایت پدر)
#شهید_محسن_حججی
#شهدا
از همان وقت که صــدای #یاحسیـن آخرتان را شنیدیم، دیگر تاکنون نغمه ی دلـ انگیـز نوایتــان را گُم کرده ایم.
#آخرین باری که چهره ی نورانیتان را دیده ایم، موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتـان نهـاده بودند، سنگ لَحـد دیواری شد و نظاره ی رویتان را #برای_همیشه از ما دریغ کرد😭
ای شقایق های آتش گرفته،
دل خونین ما شقایقی است که
#داغ_شهادت شما را بر خود دارد
آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف #ما سرود شهادت بسراید⁉️
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#شبتون_شهدایی 🌷