eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
رمضان ماه میهمانی خداست. ماهی که نفس کشیدن روزه دار ثواب و برای هر کار خیرش هزار برابر پاداش نوشته می‌شود. سخاوت خدواند در این ماه به اوج می‌رسد.
همدیگر را حلال کنیم ! هر کس در این ماه رمضان به جایی رسید در راه ماندگان را هم یاد کند! به هر قدم و به هر نفستان!
Doa_e_Eftetah_110519011832.mp3
15.71M
@salambarebrahimm حسین حقیقی ❤️ دعای افتتاح
هدایت شده از کانال کمیل
جزء اول.mp3
4.13M
💠جزء اول قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد @salambarebrahimm
✍یکی از دوستان می گفت: درصحن جامع رضوی دیدم حاجی تشت قرمزدستشان است ودارد می رود،کنجکاوشدم وبرای این دنبالش رفتم ،دیدم رسید به پیرمردی و پای اورادرتشت گذاشت و ماساژمی داد؛رفتم نزدیک وگفتم حاجی این چه کاری است؟ گفتند"ایشان پدرم هستند" این طوری حاج قاسم شد.
خیلی کوچولو بود فکر میکنم شش سال و دو سه ماهه. یه دونه ازین تیرکمون قدیمیا با فاطمه خانم براش درست کردیم و دادیم بهش که تمرین کنه. می رفت تو بالکن و با این توپ کوچولوهای پلاستیکی تفنگ ساچمه ای تمرین تیر اندازی می کرد. یهو اومد تو خونه و داد زد "ای واااای، فکر کنم پرنده ای چیزی بود!" و بدو بدو رفت پایین. خیلی زود برگشت بالا، دیدم دستشو تا کرده و یه گنجشک کوچولو تو بغلشه. احتمالا تیر بهش خورده بود و افتاده بود، یا بادی که میومد انداخته بودش، دقیق نفهمیدیم. با کمک هم براش یه جای گرم درست کردیم و چند روزیم بهش آب و غذا دادیم. با چوب بستنی برای بالش که آسیب دیده بود آتل درست کردیم و گنجشک چند روزی مهمون حسین آقا بود. مدام بهش سر میزد. خیلی ازین غفلتش ناراحت بود، یه چیز عجیبی. بچه شش ساله و این درجه از مهربانی با یه پرنده کوچولو و رشد نفس لوامه ...! بعد یه هفته که دیگه بال گنجشک خوب شده بود و حسابی پروار شده بود، با کمک بابا بردن گذاشتنش تو لونش بالای همون درخت. چند روزی کشیک میداد ببینه بابا مامانش برمیگردن یا نه. که بالاخره برگشتن و خیالش راحت شد. ❤️
⭕️ ماجرای خواندنی توجه حاج قاسم به وضعیت آهوها 🔹علاءالدین بروجردی، عضو کمیسیون امنیت ملی مجلس، با اشاره به ماجرای هولناک زنده به گور کردن هزاران جوجه یک روزه به بهانه تنظیم تولید، در یادداشتی نوشت: 🔹روزی یکی از همرزمان نزدیک شهید بزرگوار سرلشگر قاسمی می گفت در یکی از سفرهای سردار سليمانی در بحران داعش در عراق که در فصل زمستان صورت گرفته بود، حاج قاسم در شرايطی از عراق تماس گرفت که صدای تيراندازی ها به وضوح به گوش می رسید. گفت: شنيدم تهران برف سنگينی آمده با اين برف آهوهايی كه در كوه نزديك پادگان مقر سپاه وجود دارد حتما برای پيداكردن غذا پايين ميی آيند. همین امروز به اندازه‌ كافی علوفه تهيه‌ كن و در چند جا قرار بده كه آنها از گرسنگی تلف نشوند. من، چون آن زمان فرمانده بودم سریع اقدام کردم و تا ظهر نظرشان را عملی نمودم. با کمال تعجب بعد از ظهر مجددا زنگ زد و گفت: چه كردی؟! گفتم دستور فرمانده عملی شد و آهوها دعاگو هستند. من از ایشان سوال کردم در شرايط سخت که با داعش درگیر هستید چگونه به فكر آهوهای نزدیک مقر هستيد؟ پاسخ‌داد: من به شدت به دعای خير آنها اعتقاد دارم. 🔹حالا منش سردار را مقایسه کنید با سودجویان
🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 🌷 دعای روز اول ماه مبارک رمضان 🌷 ❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ 🍃اَللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَهِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ 🍃 🌸خدايا روزه ام را در اين ماه روزه روزه داران قرار ده، و شب زنده داری ام را شب زنده داری شب زنده داران، و بيدارم كن در آن از خواب بی خبران، و ببخش گناهم را در آن ای معبود جهانيان، و از من درگذر، ای درگذرنده از گنهكاران 🌸 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸
دلم‌ هوای .. شلمچه کردہ  سرزمین‌ عشق سنگرهای نور.. لاله های خونین🌹 خاک مقدس‌ جبهه که.. بوی بهشت میدهد.. دلم‌ قدم‌ گذاشتن‌ به آسمان‌ را میخواهد، اما!... حیف از زمان ها... حیف از محروم شدن ها...💔
گاهی یک تلنگر میتواند همین باشد ... که شهیدی بگوید : ما از حلالش گذشتیتم شما از حرامش نمیتوانید بگذرید ؟ ...
شهید مدافع حرم کربلایی 🌹 🌹 که در جریان فتنه ۸۸ مجروح میشود، بعد از حضور در عراق و سوریه در اش می نویسد: در کفنم یک سربند یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.تا می توانید برای ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. ‍ ‍ ‍ ‌ هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو ولایت فقیه باشید. و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود...
جوانی_که_حاجت_میدهد_1395-11-13-12-02.mp3
9.17M
روایتگری @salambarebrahimm ‌یه جوون طلبه ای رفت خواستگاری جوابش کردن دلش میگیره ؛ از طریق یکی از دوستاش میره خادم الشهدا میشه... راوی، روایتگر_شهدا التماس دعای مخصوص دارم
هدایت شده از کانال کمیل
4_191885287515750608.mp3
3.97M
💠جز دوم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد @salambarebrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃روایتگری سردار مهدی رمضانی درباره کرامات شهدای کانال_کمیل ایشان از بازماندگان کانال و همرزم شهید ابراهیم_هادی بودند
مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد، پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت، تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر. مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند: هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد. خمس اولادش را و از هر پنج نفر یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!😂
۲۷ سال سن؛ ۲۵ سفر کربلا 🧡❤️ حسین آقا به گفته مادرش، وقتی دلش می‌گرفت، تنها چیزی که حالش را خوب می‌کرد کربلا رفتن بود؛ در ۲۷ سال سنش، ۲۵ بار زیارت رفته بود؛ سالی چهار پنج بار زمینی با دوستانش می‌رفت کربلا، همسرش را هم در چهار ماهی که عقد بودند، برد کربلا؛ یک‌بار زیارت سه‌روزه رفته بود و یک عرب به او گفته بود أنت مجنون؟ پرسیده بود مگر دیوانه‌ای که هنوز نیامده برمی‌گردی؟ حسین پاسخ داده بود:ٱنا المجنون الحسین!
يَا حَبِيبَ مَنْ لاَ حَبِيبَ لَهُ ... ای کسی که وقتی دوست های جدید پیدا میکنی دوست‌های قدیمی را فراموش نمیکنی...
هدایت شده از کانال کمیل
جزء سوم(@Iran_Iran).mp3
4.16M
@salambarebrahimm 💠جز سوم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
🍃🌸 گناهکارم قبول ولی من بنده توام ، بنده پیشمانِ تو ! فقـط رو تو از من بر نگردون !
🍃🌸 یک تلنگر... یک شخص... و گاهی یک نگاه می تواند مسیر زندگی را تغییر دهد... و تو کسی بشوی که پیش از آن نبوده ای! از زمان تغییرمان چقد می گذرد؟ یک هفته؟! یک ماه؟! یک سال؟! از کجا دنبال دویدیم؟ و حالا کجاییم؟ دنبال زمان و مکان نیستم... اما... از وقتی که تصمیم گرفتی گناه نکنی... از وقتی که تصمیم گرفتی بنده واقعی باشی چقدر میگذرد؟ حالا کیستی؟! مهم حرکت است... اگر همه تغییرمان در حرف بگنجد خبری از تغییر نیست... میشویم مانند حالا: کسی که هنوز لایق نشده... ؟!
هر وقت دلت گرفت... این ذکر رو زیاد بگو تضمینیه ... ✨یَا خَیْرَ حَبِیبٍ وَ مَحْبُوبٍ✨ ای بهترین دوستدار و دوستی پذیر
حفظ در مَنش شهدا فاصله ساختمان سپاه تا مرکز مخابرات چند کيلومتری می شد. هر وقت میخواست زنگ بزنه به خونه، می رفت مخابرات... دفتر کارش اتاق ای بود موکت شده،بدون میز و صندلی. او هیچ گاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی،هیچ وقت از وسایل دولتی استفاده شخصی نمیکرد... قبل از رفتن به عملیات زیارت حضرت زهرا (س)خواند. شهادت حضرت نزدیک بود و عملیات هم (س) ! ۵ بود که ترکش خورد بردنش بیمارستان، چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد آنروز، روز شهادت حضرت زهرا (س) بود.
ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید هفته دفاع مقدس بود؛ مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.