🌿🌸
یہچیزۍبھتمیگم
خوببہشفکر کن:)
اگہنمےتونےلبخندبکارۍ
ࢪویلبایمهدےفاطمہ
حداقلچشماشوگریـوننکن💔...
#امام_زمان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ˼
🌸🌿
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت416
با خنده گفتم : مطمئن باش اگه نبودی ، همون جا مینشستمو با بچه ها تهشو در میاوردم
- آخه این لواشک چی داره که این همه عاشقشی
اومدم جوابشو بدم که بچه ها وارد آشپزخونه شدند
- امیرمحمد : خاله مریم گفتی ؟
- امیرحسین: چی رو ؟
- همگی بریم خونمون ؟ بچه ها خیلی دلشون میخواد خونه رو ببینند
- باشه بریم ، دیگه تکمیل شده فقط یک ساعتی من بخوابم بعد
- هوووووراااااا
- حاج آقا نیستند که بیان باهامون ؟
- نه طبق معمول رفته پیش حاج یونس
- خدا روشکر که هم صحبت دارند
- آره واقعا
غذامونو خوردیم و بعد از اینکه یک ساعتی استراحت کرد همگی رفتیم به سمت خونه ، سر راه برای همه سیب زمینی و قارچ و پنیر گرفت تا خونه دور هم بخوریم
ماشینو که تو حیاط پارک کرد بچهها با ذوق پیاده شدنو امیر محمد گفت : وای نردهها هم عوض شده ، تاپمونم رنگ شده
- من : بله ، اگه تو رو ببینید که اصلاً فکر میکنید وارد ی جای دیگه شدید
امیرحسین در ورودیو باز کرد و بچهها زودتر از ما وارد شدند ، با دیدن اطراف از ذوقشون نمیدونستن چه کار کنن ، با خوشحالی به وسایل تو پذیرایی نگاه میکردند
بعد دستشونو کشیدمو بردمشون تو اتاق پسرا ؛ با دیدن تخت و وسایلشون کلی خوشحالی کردنو بالا و پایین پریدند ناخودآگاه نگاهم به امیرحسین دوخته شد که برق خوشحالی رو کاملاً از چشماش میشد خوند
کنارم ایستاد و دست انداخت دور شونههام و همونطور شادی بچهها رو تماشا کردیم
- زینب : اون اتاق خالی بود داداش ، پس اتاق من کو ؟
- اتاق شما بالاست
زینب با تعجب گفت : مگه اون موقعها نمیگفتی ما اجازه نداریم بیایم بالا ؟
- امیرحسین : الان فرق کرده ، دیگه شما بزرگ شدیو دست به کتابام نمیزنی
- زینب : پس هر وقت بخوایم میتونیم بیایم اتاقت ؟
- خیر اونو حتماً باید اجازه بگیری
حالا بیا بریم اتاقتو ببین
همگی رفتیم به سمت بالا و در اتاق زینبو باز کرد ، خوشحالیش غیر قابل وصف بود وقتی اتاقشو دید
برگشتو دستای کوچولوشو باز کردو پرید تو بغل امیرحسین و کلی بوسیدش
- ممنونم داداش مهربونم خیلی اتاقم قشنگه ، خیلییییی
- امیرعلی : عمو میشه اتاق شما رو هم ببینیم بله حتماً
رفتیم بیرونو در اتاق ما رو هم باز کرد بچهها وارد شدن با دیدن تخت دو نفره ی کنار اتاق زینب گفت : وای چه تخت داداش چاق و تپلی شده
خنده مون گرفت
- امیرحسین: وروجک مگه تخت چاق و تپل داره
- زینب : آخه قبلا کوچولو و دراز بود
- امیرحسین: خب به خاطر اینکه اینجا اتاق خاله مریمم هست
امیرعلی که داشت با امیرمحمد رو تخت بپر بپر میکردند با این حرف امیرحسین وایستاد و خیره به امیرحسین نگاه کرد
و من با از حرکت ایستادنش تا آخرشو خوندم که تو ذهنش چی میگذره برای همین سریع گفتم :
- بیایید بریم پایین سیب زمینی ها یخ کرد ، با سس قرمز فراوون
به به ، چه شود !!!
بدویید بچه ها
و هول زده دست امیرعلی و امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینبو بغل کردو دنبالمون راه افتاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
سلام عرض میکنم خدمت تمامی بزرگواران همراه
دوستان خوبم خیلیاتون تو پیام ناشناس میپرسید چرا پیام ها رو چند وقتیه جواب نمیدم ، تقریبا یک هفته ای هست که حالم خوب نیست و سر گوشی زیاد نمیتونم بشینم ، پارت ها رو هم فرد دیگه ای زحمت میکشند برام تایپ میکنند و من بعد ویرایش تو کانال قرار میدم ، ان شاءلله با دعای شما حالم که بهتر شد جوابگوی محبت هاتون خواهم بود ، ولی تا حدودی پیامهاتونو میخونم و کلی باهاشون حالم خوب میشه
ممنونم از مهربانی هاتون
🙏🙏🌺🌺
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو هوایی از طبیعت زیبای روستای شبکلا از توابع مازندران شهرستان ساری
#اینجا_ایران_است🇮🇷🇮🇷
قشنگیش به همینه که...
خدا بهت نمیگه؛
اما یکدفعه غافلگیرت میکنه:)!💙🦋
-
-
‹#خدا😇♥️
نمـیـدونــمایݩ ڪآنالچـیبودھ،
ۅچنـدتاعضـوداشتہ؛
ادمیـنشڪیبودـہ...
ولـیدما؏ـضآشگرمتالحظہـآخر
موندنولفٺندادݩ :)
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت417
و هول زده دست امیرعلیو امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینب به بغل ، دنبالمون راه افتاد
ظرفهای سیب زمینی رو در آوردمو گذاشتم روی ناهارخوری و گفتم : بفرمایید این چنگال ، اینم سس و همه نشستیم سر میز به جز امیرعلی
امیرحسین : شما ی دفعه چت شد مریم جان ؟؟!!
- من .... هی هیچی
امیرعلی در حالیکه اخم کرده بود دستای کوچولوشو به کمرش گرفتو با اون زبون شیرینش گفت : مگه شما بچه ای که خالم بیاد تو اتاقت بخوابه ؟😧🤭
چشمام گرد شد ، امیرحسین که به من خیره مونده بود سرشو برگردوند و به امیرعلی نگاه کرد
- امیرعلی جان خاله ، بعدا با هم حرف میزنیم بیا سيب زمینیتو بخور پسرم
با همون اخم غلیظی که به امیرحسین نگاه میکرد گفت : من عادتمه خالمو بغل کنم و دستمو بزارم رو لپاش تا خوابم ببره !😡😡
به هم دیگه نگاه کردیم ، چنگالشو گذاشت تو بشقابو خیلی جدی رو به امیرعلی گفت :
- امیرعلی جان شما دیگه بزرگ شدی باید یاد بگیری تنها بخوابی ؟؟
- امیرعلی : عه یعنی شما هنوز کوچولویی با این قدت ؟؟؟
خندم گرفت ، ولی امیرحسین خیلی جدی دستی روی صورتش کشید و بعد از اینکه نگاهی به من انداخت گفت :
- شما باید این عادتتو فراموش کنی ، چون من با خاله ی شما ازدواج کردم ،
میدونی ازدواج ینی چی پسرم ؟
- من پسر شما نیستم ، فقط پسر خاله مریمم🤦♀
- من : امیرعلی...
امیرحسین دستشو بلند کرد به معنای اینکه من سکوت کنم
- اشکال نداره عمو جون شما همیشه پسر خاله مریم هستی و همیشه هم پسرش میمونی ، منم قصد ندارم خالتو ازت بگیرم
- پس اگه اینطوره خالم همیشه باید پیش من بخوابه
- امیرعلی جان وقتی من با خاله ی شما ازدواج کردم ینی تصمیم گرفتیم که مامان و بابای این خانواده باشیم ، و مامان و باباها موقع ازدواج به همدیگه قول میدن برای همیشه پیش هم بمونند و همدیگه رو تنها نزارند .
- زینب : مثل داداش میثمو و داداش مجتبی اونا هم مامان و بابا هستند و پیش همند ، مگه نه ؟؟؟
- امیرحسین : بله ، همه ی مامان بابا ها پیش همند
- پس اگه اینطوره من نمیخوام خالم ازدواج کنه ، خالم باید فقط خاله ی من باشه ، میخوام همیشه پیش خودم باشه 😦
- امیرمحمد : ینی خالت ، خاله ی ما نباشه ؟
- چرا خاله ی شما هم باشه
ولی بعدش داد زد اما مامان نباشه ، چون اگه مامان باشه دیگه پیش من نمیمونه
پسرکم تو اوج عصبانیت ، ترس بزرگ زندگیشو داشت بروز میداد و من واقعا نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ؛ باورم نمیشد با امیرعلی به همچین مشکلی بر بخوریم
زینب با بغض گفت : امیرعلی ینی دوست نداری بیایید اینجا ، دوست نداری داداش من بشی
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بله مثل اینکه اولین چالش پیش روی امیرحسین و مریم با امیرعلی کوچولو کلید خورد
طفلک امیرحسین ☹️☹️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت418
- اگه خاله مریم از پیشم بره دوست ندارم بیام
- امیرمحمد : دوست نداری ما باهم دیگه خانواده بشیم ، مثل همه ی بچه ها مامان بابا داشته باشیم ؟
- نه
و بعد دوییدو خودشو انداخت تو بغلم و زد زیر گریه و گفت : من نمیخوام از پیشم بری خاله
اشک تو چشمام جمع شد ، ماتم برده بود تصورشم نمیکردم پسرکم تا چه حد ترس از دست دادن منو داشته باشه ، تنها چیزی که به ذهنم رسید برای آروم کردنش این بود که گفتم :
- من هیچ وقت ازت جدا نمیشم عزیز دلم ، اونقدر پیشت میمونم که خودت ازم خسته بشی
- من ازت خسته نمیشم ، تو هم عروسی نکن
امیرحسین پفی کردو نفسشو با فشار بیرون داد و کلافگی کاملا از چهرش مشخص بود
ی دفعه زینب زد زیر گریه
چرا ازدواج نکنند ، منم دلم مامان میخواد
خدایااااا چکار کنیممممم ، این طفل معصوما حق داشتند که مثل بچه های دیگه محبت پدر و مادرو داشته باشند
امیر حسین بلند شدو زینبو بغل کردو بردش حیاط ولی امیرمحمد همونطور مظلومانه و پر بغض ما رو نگاه میکرد
دست آزادمو به سمتش دراز کردمو خیلی آروم اومد به سمتم بغلش کردمو سرشو بوسیدم و شروع کردم به گفتن
- من دلم میخواد همگی با هم ی خانواده ی خوب بشیم ، دلم میخواد برای هر سه تون ی مامان مهربون باشم ، امیر علی تو قبلنا همیشه همینو میخواستی ، الان دیگه نمیخوای ؟
پسرکم سرشو بلند کردو با صورتی خیس از اشک گفت : میخوام ولی عمو میخواد تو رو از من بگیره
- نه ... اشتباه فهمیدی ، عمو میخواد ما ی زندگی معمولی داشته باشیم مثل همه ی آدما همین
اولش چون ما این شرایطو نداشتیم شاید بترسیم ، اما مطمئن باش همه چی تو یک خانواده ی خوب لذت بخشه
الان حسینو ببین (پسر عمو محمد) مامان و باباش با هم تو ی اتاق زندگی میکنند و در عین حال برای حسین بابا و مامان خیلی خوبی هستند ؛ اگه دقت کرده باشی حسین خیلی هم خوشحاله از با هم بودنشون
تازه یادته ی بار مامان باباش با همدیگه قهر بودند اومد خونمونو چقدر گریه کرد
خلاصه اونقدر براشون حرف زدمو نوازششون کردم تا احساس کردم آروم شدند
ولی همین که خواستم بلند شمو بهشون سیب زمینی هاشونو بدم تا بخورند امیرعلی گفت : خاله اگه میخوای بیاییم اینجا پس باید همیشه پیش من بخوابی
این همه لالاییو پس من برای چی خونده بودم ؟؟!! 🤦♀
- باشه عزیزم تا هر وقت که تو بخوای من پیشت میخوابم
احساس کردم با این حرفم نگرانی سنگینی رو از روی دلش برداشتم چون چشماش هم خندید ؛ و من نفسم میرفت برای ی لحظه دیدن همچین آرامشی تو چشمای قشنگ و معصومش
چنگالاشونو دادم دستشونو گفتم :
خب حالا بشینید تا من برم عمو و زینبو صدا کنم
امیر حسین با اومدنش دیگه صحبتی دراین مورد نکرد ولی شب بعد از خواب بچه ها با هم حرف زدیم و قرار براین شد که حتما از یک روانشناس خوب کمک بگیریم
و این تازه شروعی بود برای پی بردن به مشکلات روحیِ این سه بچه که تصمیم گرفته بودیم تا آخرش پاشون بایستیم
هر چند که به زبون نیاوردیم اما منو امیر حسین اون شب به نوعی با هم عهد بستیم که تموم تلاشمونو بکنیم برای پر کردن این خلأ های روحیشون
درحالیکه نمیدونستیم سرنوشت برای خانواده ی نو پامون چه تقدیری رو میخواد رقم بزنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
مریم جان ، این همون شرایط سختیه که وحید ازش حرف میزد و شما گوش نکردی
البته چون سه تا بچه هستند باید به توان سه کنیش و اگر دخالت خانواده ها و روابط خودتونو سختیهای معمول زندگیو روش بزاری فکر کنم به توان بیستی بشه 🤔🤔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294