🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت225
طفلک امیرحسین اون روز با خانواده ی من چقدر معذب بوده !!! الان دارم قشنگ درکش می کنم .
دوتا دختر کوچولوی ناز که فوقالعاده شبیه هم بودن ، از آخر پذیرایی اومدن سمت منو گفتند :
- شما زن عمو امیرحسینید ؟؟؟
خندم گرفت
- امیرحسین : بیایید اینجا ببینمتون وروجکای عمو و نشوندشون روی پاش
از هیچکس صدا بلند نمی شد و همه به مکالمه ی امیرحسین با دوقلوها گوش می کردند .
- مبینا میگه دیگه از این به بعد به این خانومه باید بگیم زن عمو
- لبخندی روی لبم نشست از سادگی دنیای بچه ها
- زینب : هنوز که عروسی نکردند ، الان مثل ما بگو خاله مریم
و بعد دستمو گرفت و گفت :
مگه نه خاله مریم ؟؟؟
پلک زدمو گفتم : بله عزیزم
- مبینا : بچه ها بیاید بریم بازی کنیم دیگه
- زینب : نه من نمیام ، می خوام پیش خاله مریمم بشینم ، آخه دستاش یخ کرده می خوام مثل داداش امیرحسین دستاشو محکم بگیرم تا گرم شه .
ابروهام پرید بالا
همشون آروم زدن زیر خنده
امیرحسین با اهمی صداشو صاف کردو با اخم وخیلی جدی رو کرد به زینب و گفت :
- زینب خانوم شما نمیخوای بری با بچه ها بازی کنی ؟
اونقدر جدی و محکم حرف زد که همه زود خندشونو خوردن
- زینب : نه نمیخوام ؛ دوست دارم پیش خاله مریم باشم
- امیرحسین : حالا شما برو بازیتو بکن بعدا باهم صحبت می کنیم
حتی زینب با این سن کمش متوجه ی تحکم صدای امیرحسین شد ، برای همین تا خواهرش راضیه اومد و بردش ، باهاش رفت .
با رفتنش ، چایی شو گرفت دستشو شروع کرد به خوردن
تمام حواسم به امیرحسین بود و جدیتش!
تا به حال اینجوری ندیده بودمش انگار ی جورایی خانوادش هم ازش حساب میبردن چون سریع خودشونو به چیزی مشغول کردن و انگار نه انگار که داشتن میخندیدن
یواش یواش فضا از این حالت در اومد و شروع کردند به حرف زدن با اینکه برام سخت بود ولی سعی کردم مثل امیرحسین به روی خودم نیارم.
- مادر آقا حامد : مریم خانم شنیدم حقوق خوندی
- بله
- به سلامتی دخترم موفق باشی
- منیژه زن (داداش امیرحسین) : سال چندمه که شرکت کردی آزمون مریم جون ؟؟؟
- سال اول
بعد خنده ای کرد و گفت : اوه ..... پس حالا حالا ها باید بخونی ، من دوتا پسر خاله دارم که چهار ساله پشت آزمونش گیر کردن ، واقعا سخته ؛ تعداد خیلی محدودی رو کانون وکلا میگیره
- خواهرآقا حامد: حالا منیژه جون ناامیدشون نکن دیگه !
منیژه : واقعا قصدم نا امید کردنت نیست عزیزم ولی وقتی به سلامتی ازدواج کردید دیگه اون زمان خیلی برات سخت میشه
- من : بله خب.......
- منیژه : پسر خاله های من که همیشه ممتاز دانشکده بودن و همش کتاب خونه هستن چند ساله موندن !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
بھنسلۍنیازداریمکھ♥️
بھجاۍغُرزدنوجوڪساختن
راجعبھمشکلات؛باهاشمبارزھکنن...!
D1737371T14335426(Web).mp3
2.44M
🎙 حجت الاسلام عالی
🔹 نشاط و صمیمیت در خانه
#امام_زمان
#سبک_زندگی_اسلامی
#بندگی
#ماه_رمضان
🕊@salambaraleyasin1401🕊
رفیقی خوبه ؛
که بویِ دنیا نده ...
رفیقِ شفیق ما باشید
چه در دنیا و چه در عقبی
#دو_رفیق_دو_شهید
#شهید_ابراهیم_احمدینژاد
#شهید_علیرضا_حیدرینژاد
○●🦋
بِهقولِ اون بَندِهخُدا↶
هَرکار کُنۍ⇜یِکۍ ناراضیهِ
پَس بَراۍ کَسۍ⇇کار نَڪُن
فَقط خُدا...🌸
#شهید_حسینمعزغلامۍ
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از این درد بنا نیست شکایت بکنم
ترسم این است به دوریِ تو عادت بکنم..💔
#کربلا
#حسینجانم
@salambaraleyasin1401
تا مِیل نَباشَد به وِصال از طَرَفِ دوست
سودی نَکُنَد حِرص و تَمَنّـا که تو داری...
#سعدی❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین
خانه آباد شدم خانه ات آباد حسین
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت226
- امیرحسین : البته مریم خانوم دیگه مشکل پسر خاله های شما رو ندارند ، چون قبول شدن !!!
- راضیه : چه عالی مریم جون ، تبریک میگم
- ممنون
- منیژه : خب مریم جون چرا نمیگی ؟
- صحبت پیش اومد نتونستم بگم
- مادر آقا حامد : ی شیرینی خوب باید به ما بدید
- چشم حتماً
- میثم : خداروشکر ؛ ی وکیل کم داشتیم که اونم خدا جورش کرد برامون
مریم خانوم از این به بعد باید وکالت شرکت ما رو قبول کنید....
لبخندی زدم و اومدم جوابشو بدم که ، منیژه گفت :
- طفلکی پسرخاله های من صبح تا شب درس میخوننو زحمت می کشند و خونِ دل میخورند ؛ بعد یه عده با سهمیه همینجوری رو هوا قبولشون می کنن ، عجب عدالتی!!!
سعی کردم خودمو به نشنیدن بزنم ، برای همین به امیرعلی و امیر محمد گفتم میوه میخورید براتون پوست بکنم ؟؟؟
و بدون تاییدشون شروع کردم به پوست کندن میوه
چطور به خودش اجازه میده این حرفو بزنه اونم تو برخورد اول!!!
- آقامجتبی شوهرش : منیژه خانم......
- امیرحسین : اجازه بده مجتبی جان، میفرمودید منیژه خانم ، داشتیم فیض میبردیم !!!
وااای نه..... اینا حواسشون اینجا به ما بوده؟؟
- منیژه یکم دست و پاشو جمع کرد و با مِن مِن گفت : البته من منظورم به مریم جون نبود
- راضیه : منیژه جان آخه الان جای این
حرفاست ؟
- امیرحسین : محض اطلاعتون میگم ، مریم خانوم از سهمیه استفاده نکردن برای قبولیشون و داوطلب آزاد بودن که اگرم استفاده میکردن بازم حق داشتن
دوماً این خانواده ها ارزشمند ترین داشته ی زندگیشونو برای مملکت دادن برای امنیت من و شما!!!
که اگه نمیرفتند پسر خاله های شما تو امنیت به کتابخونه نمی رفتند ، همین شما با خیال راحت الان اینجا نشسته بودید که بخواین اینطور صحبت کنید
اینجور حرفا کمال قدرنشناسی ما رو میرسونه همین شما ، اگه بیان بهتون بگن سهمیه که هیچی ، بیا همینطوری برو بشین دانشگاه تهران رشته ای که علاقه داری ولی عزیزتو بفرست جلوی گلوله ، هفته ی دیگه جنازشو بیا تحویل بگیر
میکنی این کارو ؟؟؟؟
بغض خیلی بدی توی گلوم نشست ، چرا امیر حسین ول نمیکنه
خدا خدا میکردم که بتونم خودمو کنترل کنم و فقط نفس عمیق میکشیدم که اشکم نیاد
- حامد : ای بابا صلوات بفرستید
- رضوان : مهمونی گرفتیم دور هم خوش باشیم ، مریم جون من ازت معذرت می خوام
تمام توانمو جمع کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم
لبخند زوری زدم و گفتم :
- راحت باشید ، من تو دانشگاهو کوچه و خیابون از این حرفا زیاد شنیدم ؛ دیگه ضد ضربه شدم
- منیژه : آخه مریم جون منظورم شما نبودی من کلی گفتم ، اون چیزی رو که همیشه میبینم !!!
امیرحسین با این حرفش دیگه تحمل نکرد و بلند شد و رفت بیرون
آقا مجتبی و میثم هم دنبالش رفتن
پس چرا امیرحسین منو تنها گذاشت؟؟؟ خب ... دست منم میگرفتو با خودش میبرد دیگه ، حالا من تنها چکار کنم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110