🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت240
کتاب اونقدر برام جذاب بود که نفهمیدم چقدر گذشت تا بلاخره سرمو از تو کتاب بلند کردم ؛ دیدم بچه ها که یکم دور تر داشتن بازی میکردند ، نیستند
بلند شدمو اطرافو نگاه کردم ، هرچی که بیشتر دقت کردم ندیدمشون ، دلم شور افتاد و راه افتادم
نه نیستند ، هرچی گشتم نبودند ، پارکم اونقدر بزرگ بود که سر و ته نداشت
دیگه یواش یواش شروع کردم به دویدنو هر کی رو که میدیدم ، ازش می پرسیدم
دستمو به پیشونیم گرفتمو و اطرافو نگاه کردم
- خدایااااا ، امیرعلی که هیچی ، این دوتا بچه امانتند دست من !!!
اونقدر دویدم و گشتم که دیگه نفس برام نمونده بود ، کم کم گریه م گرفت
گریه میکردم و راه میرفتم و مردم با تعجب بهم نگاه میکردن ، داشتم برمیگشتم سر جای اولمون که دیگه نتونستم ادامه بدمو تو زمین بازی بچه ها پاهام یاری نکرد و نشستم کف زمین
- خانم چی شده ؟
- خانم ، حالتون خوب نیست ؟
- تو رو خدا سه تا بچه روبا هم ندیدید ؟
کم کم دوروبرم پر از آدم شد ، یکی آبمیوه بهم میخوروند و اون یکی دلداریم میداد
و من با گریه می گفتم : تورو خدا امانتند دستم ، دوتا پسر شیش و هفت ساله و یه دختر ۴ ساله و های های گریه کردم
دو نفر زیر بغلمو گرفتنو بردن روی نیمکت نشوندم
آقای پیری گفت : پیدا میشن دخترم دلواپسم نباش ، اینجوری خودتو اذیت نکن
- حاج آقا امانتند
خدا میدونه اون نیم ساعت به من چی گذشت و چی کشیدم ، همینجوری داشتم گریه میکردم که چشمم افتاد به سرسره!
دیدم با خوشحالی دارن بازی میکنند ،اشکامو پاک کردمو بدو رفتم طرفشون و داد زدم
- امیرعلی
از سرسره با خنده اومدن پایین
- چی شده خاله ؟
بلندتر گفتم : کجا بودید ؟ بدون اجازه ی من کدوم گوری رفته بودید
- امیرعلی : رفتیم قمقمه رو آب کنیم ، اونجا چند تا گربه بودن ،باهاشون بازی کردیم
- شما بیجا کردید به من خبر ندادیدو رفتید بازی ؛ زود باشید بریم خونه
سه تاییشون ترسیده دنبالم راه افتادند سبد وسایلو جمع کردم و نشستیم تو ماشین و تا خونه حرفی نزدن
درو که باز کردم دیدم ، بابابزرگو عمو محمدو وحید رو مبل نشستند
هیچی همینو کم داشتم ، کلافه سلام کردم و رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم
وقتی برگشتم دیدم زینب و امیر محمد روی پاهای وحید نشستند و زینب داره بلبل زبونی میکنه و بقیه می خندند
امیرعلی هم که از وقتی که از مسافرت با وحید برگشته اصلاً دوروبر وحید نمیره، نشسته بود کنار عمو
برای همه چایی ریختم و با شیرینی که روی میز بود آوردم
- عمو محمد : مریم چرا سر بچه ها داد کشیدی عمو ؟
- تو پارک گمشون کردم یعنی برای خودشون رفته بودند بازی ، من فکر کردم گم شدن
- زینب : تازه دایی وحید ، بهمون گفت
بی جا کردیییییید!!!!
از لحن بامزش همه زدن زیر خنده
- زینب جان من که با شما نبودم
- پس با کی بودید ؟؟؟
- با امیرعلی
- ما دیگه با امیرعلی دوستیم اگه با امیرعلی بودی یعنی باما هم بودی
- وحید با خوشحالی زیادی گفت : خسته شدی مریم جان ؟؟؟؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
وحید برای چی خوشحال شده؟🤔🤔🤔
نکنه فکر میکنه مریم امروز اونقدر خسته شده که دیگه پشیمون شده ؟😐😐
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت241
با طعنه این حرفو زده بود و من کاملا منظور شو متوجه شدم
- نه خسته نیستم فقط امروز خیلی ترسیدم اونم به خاطر اینکه این دوتا بچه امانت بودن دستم !
عمو محمد و بابابزرگ به هم نگاه کردند و خندیدند
- وحید : آخه بچه ها میگن چشمات قرمز بوده به خاطر اون میگم وگرنه منظوری نداشتم
من اگه تورو نشناسم وحید ، که آخه مریم نیستم
- نه شما خیالت راحت باشه آقا وحید
و با این حرفم بلند زد زیر خنده
- بابابزرگ : زنگ بزنید زن بچه تونم بیان دور هم باشیم
- وحید : دستت درد نکنه بابا علی منتظر همین بودم ! چشم ؛ من که حتما زنگ میزنم
آخه آبجی خانمِ گلم که خسته نیستند ، منم که با شیرین زبونیهای این زینب خانوم خوشگل انرژیم فول شده
واااای..... نه..... بابابزرگ الان آخه ؟؟؟
عمو محمد به دادم رسید و گفت : به مناسبت اینکه امروز دوتا مهمون عزیز داریم من شام از بیرون میگیرم
- پس من برم ببینم لوازم سالاد چی داریم درست کنم .
- نه عموجون امشب شما رو به آشپزخونه کاری نیست ، مگه به خاطر چایی
خلاصه مهمونا اومدن و مرکز توجهشونم زینب کوچولو بود از بس که شیرین زبونی کرد
ولی امیرمحمد خجالت میکشیدو مدام یا بهم چسبیده بود یا تو اتاق امیر علی با حسین سه تایی بازی می کردند
مهمونا هم برعکس همیشه تا ساعت یک نشستند ، موقع رفتنشون حسین با اصرار پیشمون موند و شدند چهارتا
دیگه به معنای واقعی جنازه بودم ، رفتیم بالا و سریع جاها رو انداختم
- زینب جان خاله پیش خودم میخوابی باشه
- باشه خاله جونم
- بچه ها دیگه بخوابیم
- امیرمحمد : خاله قصه نمیگی
😭😭ای خدااااااا.....دیگه نا ندارم
- امشب نه خیلی خستم
- حسین : خاله مریم من امشب اومدم خونتون مهمونی ، به خاطر من بگو🤦♀
زدم به پیشونیمو گفتم : میگم فقط جون جدتون بخوابید ، دیگه نا ندارم
خندیدن و گفتن باشه
موهای بلندمو که بافته بودم باز کردم و دراز کشیدم و خواستم شروع کنم که ...
- زینب : قصه ی اماما رو بگو😁
😩😩😫 زینب جان من بلد نیستم اگه نمیخوای نمیگم اصلا
- امیرمحمد : نکن دیگه زینب ، بگو خاله
شروع کردم به قصه گفتنو وسطای قصه گویا خوابم برد و پرتو پلا گفتم ، زینب دستشو گذاشت رو گونم چند بار تکونم داد
- خاله چی میگی ، این که تو قصه نیست که
دوباره برگشتم به قصه و دوباره و دوباره تکونم داد و دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم
- زینب : بچه ها حالا چیکار کنیم خاله مریم خوابش برد
- امیرمحمد : من که خوابم نمیاد
- امیرعلی : حسین تو چی؟ ما که تا ساعت ۲ امروز خوابیده بودیم
- حسین : نه منم خوابم نمیاد
- زینب : امیر علی تو بلدی با داداشم تماس تصویری بگیری
- آره بلدم
- پس بیا بهش زنگ بزنیم برامون قصه بگه
#امیرحسین
ساعت حدود یک و نیم بود که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم
گوشیمو خاموش نکرده بودم که اگه مشکلی به وجود اومد ، مریم باهام تماس بگیره
حتماً زینب داره گریه میکنه
تماسو وصل کردم و با تعجب تو مانیتور گوشی چهار تا کله دیدم که با شیطنت خاصی بهم میخندیدند
😄😄😄
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
مریم غششششش
امیر حسین تا صبح بیدارررررررر🤪🤪
🤣🤣🤣
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت242
آروم طوریکه استادم که هم اتاقیم شده بود بیدار نشه گفتم :
- بچهها ساعت یک و نیمه شبه ، چرا شما هنوز نخوابیدید ؟
شروع کردند با هم حرف زدن ، صداشونو کم کردم ولی دیگه استاد بیدار شده بود
- چی شده امیرحسین جان ؟
- هیچی استاد ، بچه هان ، شرمنده بیدارتون کردم
- نه راحت باش پسرم ،اتفاقی که نیفتاده ؟
نه استاد
بلند شدمو روی گرمکنم اورکتمو پوشیدمو گفتم با اجازه من میرم بیرون تا مزاحم خوابتون نباشم .
- نمیخواد امیرحسین ، بیرون سرده ، نمیخواد بری
- نه دیگه اینجوری که اینا رو دارم الان میبینم ، فکر کنم حالا حالاها می خوان برام حرف بزنند.
خندید و چیزی نگفت
همینطور که میرفتم تو لابی هتل ، اونا هم برام پرچونگی می کردند
نشستم روی یکی از مبلهای لابی و گفتم :
- خب اول این آقای مهمونتونو معرفی کنید ببینم .
- امیرعلی : این حسینه ، پسر عمو محمده
- به به .... حسین آقا اومدی تا بچه ها تنها نباشند؟
- حسین : نه عمو اومدم که خودم تنها نباشم
و بعد همگی خندیدند
- امیرعلی : عمو دستشوییم داره میریزه من میرم دستشویی
خندم گرفت و گفتم باشه برو
- زینب : داداش برامون قصه میگی؟
- خاله مریم کجاست ؟
- زینب : خاله مریم اونقدر خسته بود که وقتی داشت قصه میگفت برامون وسطاش خوابش برد .
- امیرمحمد : امروز اونقدر تو پارک دنبالمون دویده که خوابش نبرده که ..... غش کرده
و بعد شیطون خندید
- زینب : داداش ببینش بیهوش شده
دوربینو برد بالای سرش و من برای اولین بار بدون روسری دیدمش
- موهای مشکی مواج و بلند که روی بالشتشو پر کرده بود و یکمی هم روی پیشونیش بصورت کج ریخته بود محو تماشای این قاب قشنگ شده بودم
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که نمی تونستم ازش چشم بردارم
سریع از این تصویر بینظیر پیش روم ی عکس گرفتم که پشت بندش شنیدم ، امیر علی گفت :
- اِ اِ اِ.... زینب برای چی خالمو نشون میدی روسری سرش نیست !!!
ابروهام بالا پرید و خندم گرفت
نیم وجبی برای من چه غیرتی هم داره
گوشی را از زینب گرفت و برد اون طرف
- دیگه خالمو نشون ندیا
از زور خنده مشتمو گرفتم جلوی دهنم که صدامو نشنوند
- امیر محمد : حالا عیبی نداره حواسش نبود
- زینب : عه امیرعلی داداشم داره با خالت عروسی میکنه دیگه ،چرا نبینتش؟
امیر علی : دوست ندارم کسی خالمو بی حجاب ببینه
به روی خودم نیاوردم که چی شنیدم و گفتم :
- اگه میخواید قصه بشنوید سریع برید سرجاهاتون بخوابید.
- زینب : گوشی دست ایناست من دورم ، نمیبینمت داداش
- ای بابا تو مگه کجا میخوابی ؟
- پیش خاله مریم ، اینا اون ور اتاق میخوابن
- پسرا ، یه ذره جاتونو نزدیکتر بندازید و گوشی رو یه جایی بین خودتون و زینب بزارید جوری که همه منو ببینید
خلاصه جاهاشونو طوری انداختن که منو همگی ببینند و شروع کردم به قصه گفتن
ساعت دوی نصف شب ، تو لابی هتل برای چهارتا فسقل !!!
😐😐😐
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
اینم پارت سوپرایز 🤩🤩🤩
جانمممممممم به غیرت امیرعلی کوچولومون
🤣🤣🤣
امیرحسین و مریم از دست اینا چی در انتظارشونه😁😁
سلام بر آل یاسین
ارسالی از همراه عزیز و با معرفت کانال
به عقیده ی این بزرگوار :
ایشون زینب خانوممون هستند ، ی شیطونِ نازِ مامانیِ رو اعصابِ خوردنیِ گوگولیییی😉😁😁
چه میکنه این خنده هاش با دل مریم 😊😊
ازین جهت گذاشتم که ماشاالله خیلی شخصیت جذاب و دوست داشتنیی شده براتون 🤣🤣🤣🤣🤣
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت243
اونقدر گفتم و گفتم که دیگه صدایی ازشون در نیومد و وقتیکه مطمئن شدم ، خوابیدند تماسو قطع کردم
عکسی که ازش گرفته بودمو باز کردم
چقدر بی روسری زیباتر بود !
تصور نمیکردم که موهای به این بلندی و قشنگی داشته باشه ؛ چه کارشون میکرد که یه بار من از پشت روسری ندیدم که بیرون ریخته باشند ؟؟؟
واقعا هیچ چیز دینمون بی حکمت نیست الکی نیست که اسلام دستور حجاب داده چقدر مردهایی که امکان ازدواج ندارند یا خانواده دارند و هر روز تو جامعه شاهد صحنه های بی حجاب خانم هایی هستند که ۷۰ قلم آرایش دارد
چقدر خانواده ها رو حساب این صحنه هایی که هر روز و هر روز تو خیابون تکرار میشن میتونند آروم آروم متزلزل بشن
مریم تو این عکس اونقدر زیباست و معصومه که نمیتونم ازش چشم بردارم
نمیتونم و نمیخوام حتی ی لحظه تصورشو بکنم که این زیبایی رو مرد نامحرمی حتی برای یک ثانیه ببینه
چه خوبه که با حجابش خودش رو مثل یک گنج دست نیافتنی حفظ کرده
و چی میتونه برای یک مرد از این بالاتر و
لذت بخش تر ازین باشه که تو خونش همچنین جواهر با ارزشی رو داشته باشه که فقط و فقط زیباییهاش مختص خودش باشه نه دیگران .
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و تو جام دراز کشیدم
و دوباره و دوباره تماشاش کردم ؛ بدون هیچ احساس گناهی و از اینکه محرمم شده بود خدا رو شکر کردم
#مریم
صبح برای نماز که بیدار شدم دیدم پسرا جاشونو کج به سمت گوشی من که به دیوار تکیه داده شده بود انداختن سر در نیاوردم لابد انیمیشنی چیزی دانلود کردنو دیدند
نمازمو خوندم و دوباره افتادم
و حوالی ظهر با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم ، دست و صورتمونو شستیمو رفتیم پایین که دیدم دوباره شلوغه
عمه فاطمه و عمو احمد و علی .
و دوباره وحید که البته این دفعه تنها بود
به همگی سلام کردم ؛ زینب و امیرمحمد خودشونو پشتم قایم کردن
همشون انگار خیلی کنجکاو بود که بچه ها رو ببینند ، و طفلک اینا هم خجالت میکشند
- وحید : بچه ها بیاید بیرون از پشت خاله مریم دیگه ؛ مگه دیروز با هم دوست نشدیم؟
زینب خانوم مگه دیشب اون همه برای دایی شیرین زبونی نکردی؟
- اذیتشون نکن وحید ، ما میریم آشپزخونه صبحونه بخوریم
و همه باهم رفتیم تو آشپزخونه و عمه برای همه چایی ریخت
طاها : خاله مریم ، منم بیام پیشتون ؟
طاها هم رو حساب امیرعلی بهم میگفت خاله
- بیا عزیزم ، بیا اینجا که با دوستای جدید آشنا بشی!
عمه برای اینکه بچه ها راحت باشند رفت بیرون
یواش یواش دوباره بچه ها به حالت اول برگشتن و برام حرف میزدن و میخندیدن
وسط صبحونه وحید کلشو کرد تو آشپزخانه و گفت:
- اجازه خاله مریم ؛ منم بیای تو صبحونه بخورم ؟
خندیدمو به بچه ها نگاه کردم
- نمیدونم اگه بچه ها اجازه بدن میتونی بیای
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عقیده ی امیر حسین قشنگ نبود ؟؟؟؟؟☺️☺️
وحید با بچه ها مهربان میشود!!!😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت244
- زینب : اشکال نداره ، دوست منه بچه ها بیاد تو
با تاییدشون وحید دستاشو به هم کوبید و اومد تو
- خب خب ... مریم ، اون چایی تو بده این ور ببینم و خودش دست درازکردو چایی مو برداشت
بچه ها حالا که منو راه دادید ، امروز هم تونو میبرم شهربازی
وبچه ها با صدای بلند گفتند : آخ جوووووون شروع کردند به زدن روی میز
با صدای بچه ها علی هم اومد تو و گفت :
- وحید خوب خودتو جا کردیا ؛ منم بیام تو؟؟
زینب و امیرمحمد با وارد شدن علی خندشون بند اومد و نگاش کردند
علی متوجه معذب بودنشون شد و گفت :
- به خدا من از وحید مهربون ترما !
وقتی دید بچه ها چیزی نمیگن ادامه داد :
- امروز اگه منو با خودتون ببرید شهربازی منم قول میدم ببرمتون یه رستوران خیلی خوب و هرچی دوست داشتید سفارش بدید
- امیر علی : هرچی ؟
- علی : هرچی
- زینب : من یه عالم سیب زمینی سرخ کرده با سس زیاد می خوام با میگو سوخاری و ی عالمه ژله
داداشم میگه نوشابه خوب نیست برای همین دوغ میخورم ، کنارشم اگه قارچ سوخاری هم باشه بد نیست
علی از بلبل زبونیش اولش تعجب کرد و بعد خندش گرفت ، صندلیو کشید عقبو نشست
- چشم خانوم شیرین زبون ، چشم ولی باید قول بدی منو بیشتر از این دایی وحیده دوست داشته باشی
- اگه اینا رو برام بخری تورم دوست دارم
و همه بلند با این حرفش خندیدیم
تو همین شلوغ بازیا علی متوجه سکوت امیرمحمد شدو رو بهش گفت :
آقا امیرمحمد ، من تعریف شما را از امیر علی خیلی شنیدما
امیرمحمد سرش انداخت پایین و چیزی نگفت
رفت به سمتشو دستشو گذاشت رو شونه هاش میشه مثل امیرعلی با منم دوست باشی
به من نگاه کرد و به معنای تایید پلکهامو رو هم گذاشتم
-امیرمحمد : بله میشه
- علی : عالی شد ، پس من میشینم اینجا پیش شما صبحونه میخورم
- من : مگه شما دو تا صبحونه نخوردید؟
- وحید : چرا خوردیم ولی با این مهمونای خوبمون ، دوباره اشتهامون باز شده
،اصلا بچه ها من که میگم بیایید باهم دایی علی رو بخوریم
بچه ها دوباره خندیدند ، و من از هر دو شون ممنون بودم که دارن این طور برخورد میکنند که زینب و امیرمحمد راحت باشند و غریبی نکنند
- علی : آقا وحید نداشتیما !!!
بچه ها زود بخورید که آماده بشیمو همه رو قال بزاریم بریم بگردیم
- امیرعلی : کجا ؟
- شهربازی ، کوه ، پارک ، هرجا که شما دوست داشته باشید
خلاصه بعد از صبحونه با بچه ها و وحید و علی زدیم بیرون
خیلی خسته بودم ، اما چون بچه ها دستم امانت بودند نتونستم اجازه بدم تنها برند و باهاشون رفتم
حسین و طاها رو هم همراه خودمون بردیم و بعد از مدتها با برادرام بدون خانوادشون وقت گذروندمو تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم
واقعاً باهاشون خوش گذشت و بچه ها اونقدر بازی کردند که موقع برگشت ، تو ماشین همشون بیهوش شدند
زینب و امیرمحمدم حسابی اونجا تا تونستند ،خودشونو تو دل وحید و علی جا کردند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
دست برادراش درد نکنه ،امروز بار بزرگی رو از دوش مریم برداشتند
ولی مریم اینو باید در نظر داشته باشه که تو زندگی همیشه اینطوری فرشته ی نجات از راه نمیرسه 🌱🌱🌱
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
نهجالبلاغه را که میخوانی؛ حس میکنی علی؛ از درد جهالت مردم؛ برای خودش روضه میخواند!😔
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت245
- با رسیدمون به خونه ، برای بچه ها تو اتاق امیرعلی جا انداختم
علی و وحید یکی یکی آوردنشونو ، گذاشتنشون روی تشکا
همین که نشستم تو پذیرایی و خواستم چایی بخورم ، گوشیم زنگ خورد و با خوندن اسمش ، عذرخواهی کردمو راهی اتاقم شدم
- سلام آقا امیر حسین
- سلام خانم خانما ،خوبی ؟
- خداروشکر خوبم ، شما چطورید ؟اوضاع روبه راهه ؟
- عالی ، فقط مریم جان امشب نمیشه که برگردم ، من و استاد موندیم ، فردا ساعت یازده و نیم پروازمونه و قبلش دوتا عمل داریم
قرار نبود که جراحی دیگه ای داشته باشیم ولی ی دفعه ای شد
- اشکال نداره ، بابت بچه ها خیالتون راحت باشه
- مریم جان ، اگه سختته ، بگم میثم یا مجتبی بیان ......
- نه سختم نیست
- مطمئن باشم ؟؟؟ یه وقت نیای بگی من تورودرواسی گیر کردم و باید خودت تشخیص میدادیو این حرفا
من تو این مسائل یه ذره گیرایم پایینه ها
خندیدمو گفتم : دیگه با شما که رودرواسی ندارم
- والا مریم جان ، ازت مطمئن نیستم
- چرااااا ؟
- به خاطر اینکه هنوز برات اول شخص مفرد نشدم ، این نشون میده که حرفت خیلی هم درست نیست
- این قضیه ، فرق داره
- عزیزم چه فرقی می تونه داشته باشه
من اگه کوتاه اومدم برای اینه که بهت فرصت بدم تا بتونی این مسئله رو برای خودت حلش کنی ، اما میبینم که متأسفانه مدام ادامه داره
فقط روی این حسابه که مطمئن نیستم
- چشم سعی می کنم درستش کنم
- انشالله که فقط چشمت حرف نباشه
خب بچه ها کجان ؟
- خوابن
- عه ...چی شده امشب زود خوابیدن ؟
- با علی و وحید برده بودیمشون شهربازی
- وحیدم اومده بود ؟
- بله ، تعجب کردین ؟
- کم نه
- اونقدر بچه ها خودشون رو تو دلش جا کردند که امروز هر وسیله ای که اجازه میدادن بزرگترا هم سوار بشن وحید باهاشون سوار شد
- عجب ... بهش نمیاد از این کارا بکنه
- آره خودمم تعجب کردم ، حالا باید بیایید ببینید چه دایی وحیدی هم بهش میگن ؛
دیروز اومده بود به بابا بزرگ سر بزنه
زینب اونقدر براش شیرین زبونی کرد که دوباره صبح بلند شده اومده و منتظر نشسته تا ما بیدار بشیم و بچه هارو ببینه
- پس حسابی همه رو زحمت انداختیم
- نه این حرفا چیه خودش خواست که با بچه ها بریم پارک
- اگه علیو میگفتی برام قابل هضم تر بود ولی وحید نه
- وحید خیلی مهربونه ، اما ی مهربون فوق العاده لجباز
- بله ، ترکشاشون بهم خورده !!!
شما که احیاناً از این اخلاقا نداری
- بالاخره خواهر برادریم دیگه ، به موقعش شاید داشته باشم
- پس واجب شد که دیگه ی ماشین مجهز و خوب بخرم برای اون وقتا که قراره توش بخوابم و تنبیه شم تا حداقل تا صبح راحت باشم .
- حالا من ی چیزی گفتم ، هی شما اینو بزنید تو سر من
- بده دارم فکر آیندمو می کنم ؟
- نخیر میترسم اونجوری خوشبحالتون بشه
و بعد بلند خندید گفت : خوب پس منتظر خلاقیت های تنبیهی دیگه ای باش تا خوش به حالم نشه .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت246
چند تقه ای به در خورد و علی سرشو آورد داخل
- مریم خانوم اگه خنده هاتون تموم شد تشریف بیارید پایین ، سفره پهن شده
- چشم
- به امیرحسینم سلام برسون
- بیا خودت سلام برسون ، باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو دادم به علی .
***
بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدم ، اومدم پایین تا براش فسنجون درست کنم ؛ دیشب از عمه دستورشو پرسیده بودم
خورشتو گذاشتم و یه سالاد توپ هم درست کردم و بعد با ذوق و شوق زیاد ژله بستنی هم گذاشتم و رفتم حموم
بچه ها که بیدار شدند با همدیگه شیرینی پنجره ای درست کردیم
دیگه یواش یواش وقت ناهار شده بود و دیر کرده بود ، بچه ها گرسنه بودن و براشون کشیدم خوردند ، اما خودم دلم نیومد بخورم
بعد از ناهار براشون کارتون گذاشتم و نشستند به کارتون دیدن ، ساعت سه بود که زنگ به صدا درآمد در و باز کردم و وقتی اومد داخل ، جلوی در نشست و بچه ها حتی امیرعلی پریدند بغلش ، بوسیدشونو موهای پسرا رو به هم ریخت و اسباب بازی هایی که براشون خریده بود بهشون داد
بچه ها هم بلافاصله همون وسط ، بسته بندیشونو باز کردند و مشغول بازی و خوشحالی شدند
بعد بلند شد و گفت : خانم خانما چطورند؟
- ممنون خوبم
- خسته نباشی خانوم خیلی بهت زحمت دادیما
- نه خواهش میکنم این حرفا چیه
بعد ی کادوی کوچولو داد دستم و گفت این مال شماست
- دستتون درد نکنه ، لطف کردید ، همین که اونجا به یادم بودید و تماس میگرفتید کافی بود برای من
لبخندی زدو گفت ، مگه میشه برای بچه ها چیزی بخرمو شما رو یادم بره ، بوهای خوب خوب میاد مریم بانوووو
- بله ... فسنجون داریم .
- احیانا که عمه خانمتون که درست نکردند؟
- نه برای اولین بار خودم پختم ، البته بپای فسنجونای عمم نمیرسه
- به به... چه عالی ، من منتظر فسنجون مریم پز بودم نه عمه پز
فقط قبلش چایی میاری ؟
- بله حتما
چایو آوردم و نشستم روبروش
- حاج آقا مجدد پیش دوستشونن
- نه همراه عمو محمد ، رفتند فیزیوتراپی برای پادردشون
- درسته ، خب وروجکا تعریف کنید ببینم ،چقدر خاله مریمو اذیت کردید؟؟؟
- امیر محمد : داداش نبودی دیروز اونقدر خوش گذشت با دایی علی و دایی وحید
نگاهمون به هم دوخته شدو لبخندی روی لبم نشست از گفتن لفظ دایی توسط بچه ها ی کم تعجب کرده بود
بچه ها شروع کردند به سیر تا پیازِ این چند روزه رو تعریف کردن
ولی وقتی به ماجرای پارک رسیدند زینب گفت :
- تازه داداش تو پارک گم شدیم!!!
با ابروی بالا پریده بهم نگاه کرد
- امیرعلی : نه ما که گم نشده بودیم خاله مریم ترسیده بود فکر کرد ما گم شدیم ، رفته بودیم آب بیاریم که اونجا چند تا گربه بودن ،ما هم باهاشون بازی کردیم
- امیر محمد : بعد خاله مریم فکر کرده بود ما گم شدیم و خیلی دنبالمون گشت
- زینب : تازه داداش اونقدر عصبانی شده بود که بهمون گفت ، شما بیجا کردید بدون اجازه من رفتید ، بعدشم دعوامون کرد و گفت : زود باشید بریم خونه
چشمام دیگه بیشتر ازین گشاد نمیشد ، الان چی فکر میکنه در مورد من با این حرفای بچه ها ؟؟؟
سرمو بلند کردمو نگاهمون تو هم گره خورد
تو سکوت کامل خیلی جدی زل زده بود به من !!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
.
بریم که داشته باشیم اون روی امیر حسینوووو
🙈🙈🙈😨😰
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت247
- امیر محمد : زینب خانوم با ما نبود که با امیر علی بود
- زینب : خب خاله هرچی به امیرعلی بگه یعنی به ما هم گفته چون با هم دوستیم دیگه ، مگه نه امیر علی؟
امیرعلی هم نامردی نکرد و گفت : آره همینطوره
تمام ذوق و شوقی که داشتم از بین رفت سکوتش بدتر عذابم میداد ، ترجیح دادم چیزی نگم و فقط به دستام نگاه کنم .
- امیرحسین : موهات چقدر قشنگ شده زینب خانوم .
- زینب : آره خیلی قشنگه ؛ خاله مریم جونم برام بافته ؛ اونقدر قشنگ موهامو شونه میکنه اصلاً دردم نمیاد
بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز
بعد از چند دقیقه همه شون اومدند
- به به .....چه میز رنگینی !
اگه میدونستم اینقدر زحمت کشیدی اول میومدم اینجا
صندلیو کشید عقب و نشست
- چرا دوتا بشقاب اینجاست ؟ این یکی مال کیه ؟
- امیرمحمد : یکیش مال شماست ، یکیشم مال خاله مریمه
- امیرعلی : ما هر چی گفتیم غذا بخوره نخورد که
- زینب : آخه دوست داشته با شما بخوره
- هوممممم...... چه عالی
اصلا دلم نمیخواست تنها غذا بخورم
حالا بچه ها شما برید بازی کنید ماهم غذامونو خوردیم میایم پیشتون
بعد از رفتن بچه ها گفت : حالا یکمی برنج و خورش برام میریزی یا خودم برم سرگاز ؟
بلند شدمو براش کشیدم و گذاشتم جلوش
- بفرمایید
- پس خودت چی ؟
- دیگه اشتها ندارم
- چرا ؟
- همینطوری
بعد از چند لحظه سکوت گفت : مریم جان زینب بچه ست هنوز خوب و بد تشخیص نمیده !
- میدونم ..... ولی من ترسیده بودم ، بچه ها دستم امانت بودند ، اون نیم ساعتی که فکر میکردم گم شدند برام خیلی وحشتناک بود، مُردمو زنده شدم !!!
وقتی دیدم بیخیال دارن سرسره بازی می کنند دیگه کنترل مو از دست دادم
- تو کار اشتباهی نکردی ؛ بچه ها هم باید می فهمیدند که کارشون درست نبوده
مریم منو نگاه کن
سرمو بلند کردمو بهش چشم دوختم
- این دو -سه روز سختیی رو که داشتی فقط یه چشمه از زندگی آیندمونه !
زندگیی که تو متنش سه تا بچه شروشیطون و در عین حال خیلی دوست داشتنی حضور دارند
ما باید خودمونو برای خیلی چیزا آماده کنیم همین حرفایی که از زینب شنیدی رو ممکنه خیلی بدتر از اینارو وقتی ازدواج کردیم بشنوی ؛ چون بچه هستند ، هنوز در کشون نمیرسه
و من و تو باید آنقدر صبر و تحمل داشته باشیم که بتونیم این جور مسائلو سریع برای خودمون هضمش کنیم تا آسیبی به زندگیمون نرسه !
- با همه ی این حرفا من منکر این نمیشم که
آرزوم شده که یه روزی مال من بشی ، برای من بشی
دلم پرپر میزنه برای روزی که دستتو بگیرم و برای همیشه ببرمت تو اون خونه و بیای و بشی تاج سر امیرحسین
اما از یه طرفم دلم نمیخواد آسیبی به روح و روانت برسه ، مریم جان گاهی اوقات پشیمون میشم
اشتباه برداشت نکنیا ؛ نه بخاطر اینکه تو بدی فقط عذاب وجدان میگیرم که چرا دارم میندازمت تو کوهی از مشکلات خودم !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی
همه جا تو
همه جا تو
همه جا تو
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294