🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت360
تو همین افکار بودم که کم کم خوابم برد
صبح با صدای اذان بیدار شدم
نمازمو که خوندم بعد از سلام به حضرت ، گوشیو روشن کردم و دیدم پیام داده
- سلام عزیزم ، صبحت بخیر
آماده باش تا یک ربع دیگه دم درم
براش تایپ کردم : میشه امروز نیام ۵۰ _ ۶۰ صفحه لایحه رو باید شنبه تحویل دکتر سرمد بدم ، نمیرسم
یکی دو دقیقه بعدش زنگ زد
- سلام
- سلام صبح بخیر
- وقتی برگشتیم ، بشین بنویس
- آخه خیلی زیاده
- قبلاً بهت گفته بودم ، که این میشه روتین زندگیمون ، نگفته بودم ؟
- بله
- پس آماده شو
- امیرحسین ...
- مریم جان امروز ، ۱۰ _ ۱۵ نفر کارگر و بنا میان اینجا برای اینکه کارشونو شروع کنن ، سرم خیلی شلوغ میشه ، باید با میثم و مجتبی خیلی از اثاثیه رو رد کنیم بره ، خیلیاشم جمع کنیم تو انباری نمیرسم بیام پیشت و ببینمت
بعدش مینویسی آماده شو عزیزم
به ناچار آماده شدمو رفتیم پارک ، و برای گرم شدنمون طبق معمول شروع کردیم به راه رفتن
- امیرحسین : مثل همیشه نیستی ؟به خاطر حرفهای دیشبِ تو ماشین ناراحتی ؟
- در موردش صحبت نکنیم بهتره
- ولی قرارمون این بود که در مورد نگرانیامون و دلخوریامون حرف بزنیم دیگه ، نه ؟
- این فرق داره ، اصلاً نمیخوام بهش فکر کنم
و این در حالی بود که از دیشب تمام فکر و ذکرمو اِشغال کرده بود
- این یعنی صد در صد مخالفی ؟
- بله
- چرا اونوقت ؟
- برای اینکه زندگیم داره ازین رو به اون رو میشه ، ازدواج ما با همه فرق داره ، از همین اول ما سه تا بچه داریم ، درس و کارو همه ی اینا هم هست
من باید ی فرصتی داشته باشم که با این شرایط کنار بیام و عادت کنم ؟
- خب الان داری چکار میکنی ؟
داری عادت میکنی دیگه
چشمام از تعجب درشت شد
- مگه الان زندگیمون شروع شده ؟
- زندگی ما از دو ماه پیش شروع شده مریم جان
- اون دو ماه برای آشنایی بود ، برای اینکه فرصتی باشه که من بسنجم ببینم میتونم با این شرایط کنار بیام ؟
- خب ، خودتم همینو میگی ، بعد که فکراتو کردی جواب مثبت دادیو شدی خانوم خانومای دل من
- این فرق داره ، من قبول کردم که وارد این زندگی بشم ولی باید فرصت داشته باشم
- چقدر ؟
از سوال صریحش جا خوردم و ایستادم
- چرا وایستادی !؟
و دستمو گرفت و دنبال خودش راه انداخت
اونقدر حرف نزدم تا خودش بالاخره حرف زد
- مریم ... ببین من آدمی نیستم که رو هوا حرفی بزنم ، حتما جوانبشو میسنجم بعد میگم
از نظر مالی که خدا رو شکر در حد خودمون از پسش بر میایم ، از نظر کاریتم که من راضیم مشکلی نیست
براش میگردم ی پرستار خوب و معتقد پیدا میکنم ، خودمم کمکت میکنم و دربست مخلص همتون هستم دیگه چی میخوای ؟
تا کجا فکر کرده بود 😦
- مگه فقط همیناست ؟
- دیگه چی هست بگو منم بدونم
- من دلم میخواد تو ی فرصت مناسب ....
- فرصت مناسب کی هست ؟
😐😐
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ببین مریم جان فرصت مناسب فقط فقط همونیه که امیرحسین میگه 😁
ازین به بعد عادت کن ، کل خانواده رو حرفش حرف نمیزنند ، اونوقت تو حرف میزنییییی ؟؟!!😏😏
یک کلام پولامونو جمع میکنیم میدیم بهتون تا نی نی بخرید
😂😂😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
#تلنگر
حضـرت علـے"ع" فرمودند⇣
بھ اندازه اۍ ڪه طاقت عذاب دارۍ،
#گناهڪن..💔
دودقیقهرویِاینحدیثفکر کن🙂💚
❀ ┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا در آخر الزمان بعضی از محبین اهلبیت علیهم السلام، فتنهای شدیدتر از فتنه دجال به پا میکنند؟
🔰 استاد پناهیان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت361
- فرصت مناسب کِی هست ؟
سه سال دیگه ، ۵ سال دیگه ، ده سال دیگه ،کِی ؟
منو ببین ، سنم بالاست ، انتظار داری بچم بهم بگه بابابزرگ؟
واقعا برام سنگین بود ، هنوز وارد زندگیم نشده بودم ، اینکه از الان حرف بچه باشه غیر منطقی بود ، نبود ؟؟؟
مگه من مقصر بودم
- مریمممم ؟؟؟
- میخوای صریح جوابتو بدم ؟
- آره حتما
- آخه ممکنه ناراحت بشی
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
- میخوای بگی اینکه سنم بالاست به تو ربطی نداره ، درسته ؟
سرمو انداختم پایین و فقط به نوک کفشام نگاه کردم ، که حین پیاده روی به نوبت جلوی دیدم ظاهر میشدند
- امیرحسین : دیگه گرم شدیم بدوئیم
و با هم شروع کردیم به دویدن و دیگه حرفی در این مورد نزد
منم ترجیح دادم سکوت کنم ، خب باید منم درک میکرد ، واقعاً سخت بود برام
اونقدر دویدیم که دیگه از نفس افتادم به جایی رسیدم که دیگه ی قدمم نمیتونستم بردارم
ایستادمو خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ولی اون همینطور میرفت
- امیرحسین
انگار تو فکر بودو نشنید
بلندتر صدا زدم : امیرحسین
برگشت و نگام کرد
- بیا دیگه ، چرا وایستادی ؟
- دیگه ... نمیتونم... ادامه...بدم
واقعاً دیگه نمیتونم
به ساعتش نگاهی انداخت و اومد نزدیکمو گفت : شرمنده حواسم نبود ، بیا آب بخور
آبو خوردمو برگشتیم سمت ماشین و باز هم سکوت ...
تا وقتیکه رسیدیم دم درِخونه
- بیا تو صبحونه بخوریم
- نه خیلی کار دارم
- خب بچهها رو بیار اینجا که اذیت نشی
- احتمالاً حامد بیاد دنبالشون ، خداحافظ
- خداحافظ
بعد ازینکه وارد خونه شدم اولین کارم ی دوش آب سرد بود و بعد برای خودم شیر گرم کردم و با دو تا خرما برداشتمو دوباره برگشتم بالا
نشستم سر اون لایههای لایحه های کوفتیِ اون پسره
همینطور مینوشتمو یواش یواش چیزی که تو فکرم بیشتر از همه خودنمایی میکرد سکوت امیرحسین بود
یعنی از دستم ناراحت شده بود ؟؟؟
خب من که حرف بدی نزدم زدم ، زدم ؟؟؟
اما در برابر حرفش سکوت کرده بودم و این به معنای تایید من بود
مینوشتم و مدام تو ذهنم امیرحسین بودو امیرحسین!
تا بالاخره کلافه خودکارو پرت کردم روی میز
تازه ساعت ۹ بود و امیرعلی هم خیال بیدار شدن نداشت ، رفتم پایین که دیدم بابابزرگ از بیرون با ی نون اومد تو
چند وقتی بود که با دو تا از دوستانش صبح زود میرفت پارک برای پیادهروی و این واقعاً منو خوشحال میکرد
- دستتون درد نکنه بابا بزرگ
- خواهش میکنم دختر بابا
- میگم ... الحمدلله ، گوش شیطون کر خیلی بهترینا !
- بله عالیم ، به خاطر اینه که دخترم داره عروس میشه ، مگه میشه بد باشم !
خندیدم و گفتم : چند وقته یکم ازتون غافل شدم باید یکی دو روز دیگه بریم برای چکاب قلبتون که خدایی نکرده اذیتتون نکنه
چند وقت پیش امیرحسین بهم گفته بود باید برم بیمارستان ، ما هم هفته ی پیش با محمد رفتیم پیشش !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
امیرحسین ، زیر پوستی این همه حواسش به خانوادت هست مریم بانووو
دلت اومد سنشو به رخش بکشی ؟؟؟
😒
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت362
- واااااا پس چرا بهم نگفته ؟!
- لابد مدام حرف پیش اومده ، حواسش نبوده که بهت بگه
- حالا چطور بود ، نظرش چی بود ؟
- خوب بود ، نگران نباش
دوباره ی مشت دارو نوشت که مصرف کنم
- آهان ، دستش درد نکنه
- امروز پنج شنبه است برو باهاش تماس بگیر ، پاشه با بچه ها بیاد اینجا تنها نباشن
- نمیتونه بیاد ، از امروز کار بازسازی رو شروع کردن ، ده _ پونزده تا کارگر با برادراش الان اونجان
- پس پاشو ی غذایی براشون بزار
- چیییییییییی
بابا بزرگ تعدادشون زیاده !
- اشکال نداره بابا جون ، منم کمکت میکنم ؛ اون داره برای زندگیتون تلاش میکنه ، تو هم با این کارت بهش نشون بده که قدردان محبتش هستی و برات با ارزشه
با همین کارا میتونی هر روز دلشو بیشتر به زندگیتون گرم کنی
- ینی راه دیگه ای نیست برای دلگرم شدنش
- هست ، خیلی زیادم هست
اما تو باید یاد بگیری از تموم فرصتای به دست اومدت استفاده کنی
بهش نشون بده که برات خیلی مهمه و در اولویته بعد یواش یواش میبینی تو هم شدی اولویت زندگیش
- چه فرصت سختی !
- به حرفم گوش کن پدر جان ، پشیمون نمیشی
- چشم
بلند شدمو قرمه سبزی گذاشتم و برنجم دم کردم
- سلام خاله
- به به سلام به پسرک خوشگل من ، دمدمای ظهرت بخیر
- ظهر شده ؟
- دیگه داره میشه عزیز خاله ، برو تا من برات صبحونه آماده میکنم دست و صورتتو بشور و برگرد
- همینطور که داشتم برای امیرعلی چایی میریختم با امیرحسین تماس گرفتم
- بله ؟
- سلام
- سلام ، چیزی شده ؟
- نه ، فقط میخواستم بگم ، من برای همه تون ناهار گذاشتم ، ی وقت از بیرون غذا نگیرید
- ی لحظه صبر کن اینجا صدا زیاده
و انگار رفت تو اتاق چون صداها کم شد
- درست متوجه نشدم ، چی شده ؟
- هیچی براتون ناهار گذاشتم
- برای این همه آدم ؟
- بله
- برای چی اینکارو کردی ؟!
- خب ... برای تو
تا حداقل تو این ولوشو فکر ناهار نباشی
بعد از چند لحظه سکوت گفت
- دستت درد نکنه ، راضی به زحمتت نبودم ، اگه به خاطر ناراحتیه صبحه ، واقعا لازم نبود اینکارو بکنی
- نه ... درباره اون که باید باهات صحبت کنم فکر کنم برداشتت از منظورم اشتباه بوده اصلا ربطی به سنت نداشت
باشه خانوم بلا حرفم میزنیم ، حالا چی گذاشتی برامون ؟
- قورمه سبزی
- به ، کولاک کردی مریم بانوووو
- فقط ، به نظرم دو ساعت دیگه خورشتش جا میفته
- کارت درسته !
آماده شد تماس بگیر بیام ببرمشون
- چشم
- چشمت پر نور باشه عزیزم
وقتی اومد دنبال ناهار ، لباسش خیس عرق بود و روی موهاش گردِ خاک نشسته بود ، قابلمه ی برنجو برد تو ماشینو تا بخواد برگرده سریع براش ی شربت درست کردم
- خب ...خورشت کو ؟
- همین جاست ، اول اینو بخور ، خیلی عرق کردی
- به به دستت درد نکنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چقدر بابابزرگ خوب گفت
وقتی براش تلاش کنی و اولویت زندگیت قرارش بدی ، یواش یواش متوجه میشه و برای اونم اولویت میشی
منتها شاید بعضی ها مقاومت کنند ولی محبت ، سلاح خیلی قویی هست که اگر مداوم و بی دریغ باشه تمام این مقاومت ها رو میشکونه
مطمئن باش دوست خوبم 😉👌
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌بهترین کار برای امام زمان علیه السلام و زمینه سازی برای ظهور چیست ❓
#امام_زمان عج
#ظهور
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق
@salambaraleyasin1401
به به ، خوشحالم که میبینم از هر قشری مخاطب داریم 😍😍
راستش بیشتر قصدم این بود که این رمانو مخاطبین نزدیک به ازدواج
بخونند ، بالاخره هنوز اول راه هستید و انشالله که مطالب رمان باعث بشه با دید باز تری وارد زندگی متاهلی بشید
ممنون که به دوستانتون ما رو معرفی میکنید ❤️❤️❤️❤️
۲- خدا رو شکر این دفعه تونستم عیدی بزارمو شرمنده ی شما نباشم
🌺🌺🌺
۳- راه نمیره ، رژه میره 😁😁