بچهها!
پای آدم جایی میره
که دلش رفته.
دلها رو مواظب باشیم
تا پا جای بد نره.
-حاج حسین یکتا-
✍حاجقاسممیگفت:
ازخدایڪچیزخواستم...!'
خواستمڪهخدایااگربخواهمبہ
انقلاباسلامۍخدمتڪنم..
بایدخودمراوقفانقلابڪنم..
ازخداخواستماینقدر بهمنمشغلهبدهد کهحتۍفڪرگناههمنڪنم..
جـان_فـدا
#حاج_قاسم...🌷
خدایا حُبِ نامحرم رو از دلهای ما ببر
خدایا حُبِ ما رو از دل نامحرم ببر
*حب یعنی محبت/دوستداشتن
خدایا خودت مواظب گند زدنام تو قسمتهای حساس و مهمِ زندگیم باش :)
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت224
- زینب : داداش چقدر حرف میزنید حوصلمون سر رفت یه چیزی بزار بخونیم باهاش!!!!
یه مداحی برای بچه ها گذاشت و با صدای بلند بهم گفت :
- خب من خیلی کارا می کنم برای اینکه آرامش بگیرم ، مثلاً کوه میرم ، توی طبیعت قدم میزنم ، با دوستام دورهمی میزاریم ، اگه خیلی دلم بگیره میرم زیارت ، گاهی مواقع حتی میرم اردوهای جهادی ....
خیلی کارا میشه کرد تا اینکه بشینیم ی گوشه وگوش بدیم به ی موسیقی
نمیدونم عقیده من اینه که اینجوری آرامش نمیشه گرفت .
حداقل اینه که من با موسیقی ارتباط برقرار نمیکنم ، برای همین نمیتونم آدمایی رو که معتاد اینجور چیزا هستند رو درک کنم
چه جالب ، نگفت چون دینمون اینو میگه و این حرفا
واقعا چیزی رو که بهش رسیده بود رو به زبون آورد وبه نظرم روش اون خیلی بهتر از من بود ، چقدر حرفش به دلم نشست .
تو همین افکار بودم که دستش روی دستم نشست هول شدم و دوباره این تپش قلب لعنتی اجازه نمی داد با گرمای دستش آرامش بگیرم .....
- مریم جان ، چرا اینقدر دستت سرده ؟
نیم نگاهی به بچه ها کردم که مشغول خوندن بودند
- نمیدونم
- سردته ؟
- نه
- رفتیم خونه ی رضوان اینا دستگاه فشارشونو میگیرم ببینم ، شاید فشارت پایینه
- نه خوبم
معلوم نبود چه مرگم بود گرمم شده بود اما دستام یخ کرده بود
- زینب : خاله یخ کردی ؟؟؟
- نه عزیزم ، زینب جان با پسرا بخون خاله جون من دارم گوش میکنم .
دیگه چیزی نگفت و به خوندنش ادامه داد
با رسیدنمون کم کم یه استرسی بهم قالب می شد .
خب... حق داشتم دیگه ، نداشتم ؟؟؟؟
اولین بار بود میخواستم با همه ی خواهر و برادراش و بچه هاشون آشنا بشم
وحیدم که روز خواستگاری اون حرفا رو زده بود یه جورایی می ترسیدم که در برابرم جبهه گرفته باشند ، و رفتار خوبی رو نسبت بهم نشون ندن .
اگه هرچی هم که باشه ، چطور امیرحسین جلوی خانواده ی من هر چی شنید همیشه سکوت کرده !
منم همین کارو می کنم به خاطر اینکه بهش نشون بدم ارزش این کارش رو میفهمم
از در پذیرایی که وارد خونشون شدیم با ی کوه آدم مواجه شدم که مرکز توجهشون من بودم
وای خیلی جو سختی بود
بعد از سلام و احوالپرسیِ کلی ، امیرحسین یکی یکی همه شونو بهم معرفی کرد و منم سعی کردم که خیلی متواضعانه جواب سلام و ابراز محبتشونو بدم .
نشستم روی مبل و بچه ها هم وسط مون نشستن فقط خواهر و برادراش مونده بودند و خواهر و مادر آقا حامد
- رضوان (خواهر امیرحسین) : خیلی خوش اومدی مریم جون نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم که تصمیم گرفتی بیای
- ممنون لطف دارید شما
- میثم (برادر امیرحسین) : بچه ها پاشید برید بازی کنید
امیر علی به من نگاه کرد و چسبید بهم پسرکم خجالت کشیده بود
- امیر محمد : امیر علی بیا بریم با بچه ها آشنات کنم
- امیرعلی : نه شما برید من پیش خالم میمونم
- راضیه (خواهرش) : بفرمایید مریم جون چای و کیک آورده بود
- متشکرم ، لطف کردید
اول برای بچهها برداشتم و بعد برای خودم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت225
طفلک امیرحسین اون روز با خانواده ی من چقدر معذب بوده !!! الان دارم قشنگ درکش می کنم .
دوتا دختر کوچولوی ناز که فوقالعاده شبیه هم بودن ، از آخر پذیرایی اومدن سمت منو گفتند :
- شما زن عمو امیرحسینید ؟؟؟
خندم گرفت
- امیرحسین : بیایید اینجا ببینمتون وروجکای عمو و نشوندشون روی پاش
از هیچکس صدا بلند نمی شد و همه به مکالمه ی امیرحسین با دوقلوها گوش می کردند .
- مبینا میگه دیگه از این به بعد به این خانومه باید بگیم زن عمو
- لبخندی روی لبم نشست از سادگی دنیای بچه ها
- زینب : هنوز که عروسی نکردند ، الان مثل ما بگو خاله مریم
و بعد دستمو گرفت و گفت :
مگه نه خاله مریم ؟؟؟
پلک زدمو گفتم : بله عزیزم
- مبینا : بچه ها بیاید بریم بازی کنیم دیگه
- زینب : نه من نمیام ، می خوام پیش خاله مریمم بشینم ، آخه دستاش یخ کرده می خوام مثل داداش امیرحسین دستاشو محکم بگیرم تا گرم شه .
ابروهام پرید بالا
همشون آروم زدن زیر خنده
امیرحسین با اهمی صداشو صاف کردو با اخم وخیلی جدی رو کرد به زینب و گفت :
- زینب خانوم شما نمیخوای بری با بچه ها بازی کنی ؟
اونقدر جدی و محکم حرف زد که همه زود خندشونو خوردن
- زینب : نه نمیخوام ؛ دوست دارم پیش خاله مریم باشم
- امیرحسین : حالا شما برو بازیتو بکن بعدا باهم صحبت می کنیم
حتی زینب با این سن کمش متوجه ی تحکم صدای امیرحسین شد ، برای همین تا خواهرش راضیه اومد و بردش ، باهاش رفت .
با رفتنش ، چایی شو گرفت دستشو شروع کرد به خوردن
تمام حواسم به امیرحسین بود و جدیتش!
تا به حال اینجوری ندیده بودمش انگار ی جورایی خانوادش هم ازش حساب میبردن چون سریع خودشونو به چیزی مشغول کردن و انگار نه انگار که داشتن میخندیدن
یواش یواش فضا از این حالت در اومد و شروع کردند به حرف زدن با اینکه برام سخت بود ولی سعی کردم مثل امیرحسین به روی خودم نیارم.
- مادر آقا حامد : مریم خانم شنیدم حقوق خوندی
- بله
- به سلامتی دخترم موفق باشی
- منیژه زن (داداش امیرحسین) : سال چندمه که شرکت کردی آزمون مریم جون ؟؟؟
- سال اول
بعد خنده ای کرد و گفت : اوه ..... پس حالا حالا ها باید بخونی ، من دوتا پسر خاله دارم که چهار ساله پشت آزمونش گیر کردن ، واقعا سخته ؛ تعداد خیلی محدودی رو کانون وکلا میگیره
- خواهرآقا حامد: حالا منیژه جون ناامیدشون نکن دیگه !
منیژه : واقعا قصدم نا امید کردنت نیست عزیزم ولی وقتی به سلامتی ازدواج کردید دیگه اون زمان خیلی برات سخت میشه
- من : بله خب.......
- منیژه : پسر خاله های من که همیشه ممتاز دانشکده بودن و همش کتاب خونه هستن چند ساله موندن !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294