🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت449
#امیرحسین
پنجره ی اتاق هتلو باز گذاشته بودمو به گنبد طلای حضرت نگاه میکردم
این چند روز بعد از رفتن مامان بدترین روزای عمرمو تجربه کردم ، اتفاقاتی که افتاد رو حتی تو خوابم تصور نمیکردم که فرزانه ساده تر از آب خوردن بیادو گند بزنه به همه چیز زندگیمو هیچ کاری از دستم برنیاد
و این وسط رفتن مریمو عدم اعتمادش از هر عذابی برام بدتر بود
نمیدونم چرا هرچی میرم حرم آروم نمیگرم، شاید دلشوره ی عجیبیه که به جونم افتاده و میترسم حرفای وحید رو مریم تاثیر بزاره و برنگرده
چند روز پیش که همشون جمع بودنو رفتیم برای صحبت ، وحید به هیچ وجه از خر شیطون نیومد پایین
باهاش حسابی بحثم شد ، آخرشم آب پاکیو ریخت رو دستمو گفت : وکیل میگیره و به هر طریقی که شده طلاقشو میگیره من که به هیچ وجه این اجازه رو نمیدم اینکارو بکنه ولی از تنها چیزی که میترسم مریمه ، اینکه خودش بخواد همه چی رو تموم کنه.
دلم پر میزنه برای دیدنش یا حتی ی بار صداشو شنیدن ، دلم لک زده برای سربه سر گذشتناش ، اما بهش قول دادم که بزارم آزادانه تصمیم بگیره
به معنای واقعی مستأصل شدم ، نمیدونم دیگه چکار ، فقط اینو میدونم که این دل وامونده مدام بهونه ی عسلیِ چشماشو داره ، بهونه ی شیطنتای ریز و درشتی که فقط برای من داشت
دیگه باید برمیگشتم ، امیرمحمدو زینبم این چند وقت خیلی اذیت شدند ، بیشترازین نباید تنها میزاشتمشون
به حضرت از همونجا سلام دادمو راه افتادم به سمت فرودگاه و چون این چند شب خواب درست و حسابی نداشتم تا تهران ی کله خوابیدم
وقتی رسیدم ، ساعت ۹.۳۰ شب بود ، این چند وقت نمیتونستم خونه بمونم به هر جاییش که نگاه میکردم مریم بودو شیطنتاش ، اما الان وضعیتم داغون بود حتما باید ی دوش میگرفتمو بعد میرفتم خونه ی رضوان
بالاخره رسیدمو ریموت درو زدم و در پارکینگ باز شدو با ماشین وارد حیاط شدم ، که در کمال تعجب دیدم برقای طبقه ی پایین روشنه
کسی جز منو مریمو خاله شکوه کلید خونه رو نداشت ، خاله شکوه رفته شهرستان خونه ی دخترش و مریمم که شماله !!!
پیاده شدمو با احتیاط رفتم سمت در ورودی که صدای جیغ و خنده ی بچه ها رو شنیدم
بیشتر که دقت کردم صداشو شنیدم ، بعد از ۱۵ روز دوری
صداشو کلفت کرده بودو میگفت : الان این خرگوش کوچولو همتونو میخوره و بچه ها هم جیغ و هوار
چشمامو بستمو چند دقیقه همونجا ایستادم تا مطمئن بشم خواب نیستم ، دلم نمیخواست شادی قشنگشونو خراب نکنم
- امیرمحمد : ولی من سلطان جنگلم نمیزارم خرگوش کوچولو کسیو اذیت کنه
- مریم : تو لو خدا بژارید بِلَم ، این پروانه کوشولو رو بخولم
ناخودآگاه از صدای بچه گونش لبخندی رو لبام نشست
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت450
آروم درو باز کردمو وارد شدم ، به معنای واقعی خونه رو ترکونده بودند
صورت بچه ها نقاشی شده بود و هر کدوم ی روسری به عنوان شنل دور تنشون بود و ی در قابلمه تو ی دستشون و ی کفگیر تو دست دیگشون بود
موهاشو بالای سرش جمع کرده بودو ی بلوز و شلوار صورتی تنش بودو ی تل خرگوشی روسرش گذاشته بود و دنبالشون میکرد
چند لحظه ای همون گوشه ایستادمو محو بازیش با بچه ها شدم ، که ی دفعه بچه ها به سمت آشپزخونه فرار کردند ، بالاخره برگشت به سمتم و با دیدنم هینی کشیدو دستشو گذاشت روی دهنش
همین مونده بود که صورتشم خرگوشی کنه !!!
ی خرگوش خیلی با نمک که نمیشد ازش چشم برداشت
- زینب : وایییییی داداشیییییی توکی اومدییی ؟؟!!
و بعد هر سه تاشون دوییدن به طرفم ، بغلشون کردمو بوسیدمشون ولی تموم حواسم به مریم بود که بدون هیچ حرفی فقط تماشا میکرد
- ببینم وروجکا اینجا جنگ بوده ؟
- امیرمحمد از ته دل خندیدو گفت : آره چه جورم ، داداش بیا خاله مریم رو صورتت نقاشی بکشه ، ببین ما رو چقدر خوشگل کرده ؟
بلند شدمو ایستادم و به چشمای عسلیش خیره شدم تا بلکه ذره ای ازین حجم دلتنگی کم بشه ، ولی مگه کم میشد
آهسته سلامی زمزمه کردو دیگه هیچ
- چطوری ؟
- ممنون ،خوبم
و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتو به سمت دستشویی رفت
با بچه ها نشستم روی مبل و شروع کردن برام به تعریف کردن این چند روز ، که اومد بیرونو رفت سمت آشپزخونه و با ی شربت گلاب زعفرون اومد بیرون
- بفرمایید
- دستت دردنکنه
- شام داریم اگر نخوردی برات گرم کنم
- نخوردم ولی زحمت نکش ، بچه ها حسابی خستت کردند
- نه خسته نیستم ، حسابی با هم خوش گذروندیم ، مگه نه بچه ها ؟
- بللللللهههههه
- کاملا ازین خونه ی جنگ زده و ترکیده مشخصه
- ترجیحم اینه که خونم بخاطر بازیو خوشحالی شون بترکه تا اینکه ولشون کنم به امان دیگران و برم مسافرت . و بعد بلند شدو رفت آشپزخونه
ابروهام پرید بالا ، پس شمشیرو از رو بسته بود !!!
- بچه ها خاله مریم عصبانیه ها
- امیر محمد : خاله مریم هیچ وقت عصبانی نمیشه فقط از اینکه شما مسافرت بودید ناراحته
- آهان ... بگید ببینم این پرهایی که رو زمین ریخته رو کی قراره جمع کنه ؟
- زینب : خاله مریم بهمون سبد میده که جمع کنیم
- پس تا من دوش میگیرم همه رو جمع کنید
- امیرعلی : چشم
دوش گرفتمو برگشتم و بچه ها هنوز اندر خم یک کوچه بودند ، مثلا داشتند جمع میکردند
رفتم آشپزخونه که دیدم نشسته رو صندلیو خیره به گلدون روی ناهارخوری مونده بود ، با دیدن من سریع بلند شد
- بشین برات غذا بکشم
- اگه خودتم میشینی بکش
غذا کشیدو خودشم نشست و فقط به دستاش نگاه میکرد
اولین قاشقو گذاشتم تو دهنمو گفتم : خب مریم بانو فکر میکنم دلت حسابی ازم پره ، میشنوم بگو
- غذاتو بخور بعد حرفمو میزنم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
غذاتو بخور جناب امیرحسین خان که بعدا باید جواب پس بدی 😊😊
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت451
منتظر نشست تا غذام تموم شد و خواست ظرفا رو جمع کنه که دستشو گرفتمو نشوندمش
- بگو مریم جان ، الان مهم اینه که حرفاتو بهم بگی
- خب من ... میخواستم بگم که ...
برای چی تا ی چیزی میشه بچه ها رو میبری خونه ی خواهرات ؟
برای چی تا مشکلی به وجود میاد ولشون میکنیو میزاری میری ؟
- اولا اینکه من ولشون نکردم
فقط خیلی داغون بودم ، باید میرفتم ی جایی یکم آروم شم تا درست فکر کنم ببینم چطور میتونم این اوضاع افتضاحو درست کنم
- ولی اونا بچه اند ، نمیتونند درست تجزیه تحلیل کنند ، درسته که پیش غریبه نیستند و بالاخره اونا هم خواهر و برادرشونند ، اما هیچ کسی جای پدرو مادرو برای بچه ها پر نمیکنه ، اونا بهت میگن داداش ولی به عنوان پدر قبولت کردند
اگر نباشی حالشون بده ، مضطرب میشن ، مدام فکر میکنند لابد اضافه اند یادت نیست تو دماوند امیرمحمد چی میگفت ، اون موقع بهش قول ندادی که همیشه پیش خودت باشند؟
نمیدونی وقتی امیرمحمدو دیدم طفلک حالش چطور بود ، این حجم استرس برای بچه ی این سنی خیلی سنگینه ، مدام ترس از دست دادنتو داره و متأسفانه داره به زینب هم انتقال پیدا میکنه
- همه ی اینایی که میگی درسته ، میدونم که فشار زیادی روشونه ، ولی مریم باید این مشکل از ریشه حل بشه تا اضطرابشون برطرف بشه
- نباید اجازه میدادی بچه ها چیزی بفهمند
- مریم جان ، من از همون وقتیکه بهت زنگ زدمو گفتم شب نمیام پیشت وسط جنگ و دعوا بودم ، اصلا حواسم به این چیزا نبود ، فرداش به زن میثم گفتم اگه میتونه بچه ها رو ببره پیش خودش ولی دیگه متوجه شده بودند
حالا هم دارم تموم سعیمو میکنم که این شرایطو درست کنم ، ولی هر کاری میکنم انگار داره بدتر میشه ، همه چی از دستم خارج شده ، احساس میکنم بدون تو دارم کم میارم .
چند روز پیش که رفته بودیم دوباره صحبت کنیم وحید گفت میخواد ...میخواد وکیل بگیره برای طلاق
مات زده بهم خیره موند ، دستامو گذاشتم رو دستای سردش که روی میز بود
- مریم میخوای چکار کنی ؟ بهش اجازه میدی هر کاری که میخواد بکنه ؟ میخوای همه چی از دست بره ؟
غم تو چشماشو نتونستم تاب بیارم و سعی کردم نگاه ازش بگیرم که بتونم حرفامو بزنم
- مریم جان تو بگو من چکار کنم که این کابوس تموم بشه ؟
- امیر ... من الان از خودمم میترسم ، مدام این تو ذهنم میاد که تو میخواستیش ... اونقدر که حتی بخاطرش پشت کنکور موندی ... حتی شغل آیندتو بخاطر اون تغییر دادی
اشکی از گوشه ی چشمش چکید
- بعد وقتی اومد تو ... تو ... ح .. حتی زمان خوابیدن نیومدی پیشم ، موقع خواب که جنگو دعوا نبود
- مریم من وقتی عصبی میشم اونم تا اون حد ، دیگه کنترلی رو خودم ندارم ، باید تنها باشم تا نزنم همه چیو دربو داغون کنم ، من نمیخواستم متوجه بشی
اگر میومدم اونقدر بهم ریخته بودم که حتما ، هم میفهمیدی هم ممکن بود خدای نکرده ازم برنجی ، من اینجور مواقع باید تنها باشم تا آروم بشم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
سلام بر آل یاسین
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ #ࢪَنْجِ_عشـــق♥ ب
.
چه خوب میشد اگر همیشه سعی کنیم قبل ازینکه دیر بشه با هم بشینیمو حرف بزنیم ، حرف زدنِ توام با احترام خیلی از مشکلات و سوء تفاهم ها رو حل میکنه 🙁🙁
مگه نه ؟👌
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294