eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
880 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : پنجره ی اتاق هتلو باز گذاشته بودمو به گنبد طلای حضرت نگاه میکردم این چند روز بعد از رفتن مامان بدترین روزای عمرمو تجربه کردم ، اتفاقاتی که افتاد رو حتی تو خوابم تصور نمیکردم که فرزانه ساده تر از آب خوردن بیادو گند بزنه به همه چیز زندگیمو هیچ کاری از دستم برنیاد و این وسط رفتن مریمو عدم اعتمادش از هر عذابی برام بدتر بود نمیدونم چرا هرچی میرم حرم آروم نمیگرم، شاید دلشوره ی عجیبیه که به جونم افتاده و میترسم حرفای وحید رو مریم تاثیر بزاره و برنگرده چند روز پیش که همشون جمع بودنو رفتیم برای صحبت ، وحید به هیچ وجه از خر شیطون نیومد پایین باهاش حسابی بحثم شد ، آخرشم آب پاکیو ریخت رو دستمو گفت : وکیل میگیره و به هر طریقی که شده طلاقشو میگیره من که به هیچ وجه این اجازه رو نمیدم اینکارو بکنه ولی از تنها چیزی که میترسم مریمه ، اینکه خودش بخواد همه چی رو تموم کنه. دلم پر میزنه برای دیدنش یا حتی ی بار صداشو شنیدن ، دلم لک زده برای سربه سر گذشتناش ، اما بهش قول دادم که بزارم آزادانه تصمیم بگیره به معنای واقعی مستأصل شدم ، نمیدونم دیگه چکار ، فقط اینو میدونم که این دل وامونده مدام بهونه ی عسلیِ چشماشو داره ، بهونه ی شیطنتای ریز و درشتی که فقط برای من داشت دیگه باید برمی‌گشتم ، امیرمحمدو زینبم این چند وقت خیلی اذیت شدند ، بیشترازین نباید تنها میزاشتمشون به حضرت از همونجا سلام دادمو راه افتادم به سمت فرودگاه و چون این چند شب خواب درست و حسابی نداشتم تا تهران ی کله خوابیدم وقتی رسیدم ، ساعت ۹.۳۰ شب بود ، این چند وقت نمیتونستم خونه بمونم به هر جاییش که نگاه میکردم مریم بودو شیطنتاش ، اما الان وضعیتم داغون بود حتما باید ی دوش میگرفتمو بعد میرفتم خونه ی رضوان بالاخره رسیدمو ریموت درو زدم و در پارکینگ باز شدو با ماشین وارد حیاط شدم ، که در کمال تعجب دیدم برقای طبقه ی پایین روشنه کسی جز منو مریمو خاله شکوه کلید خونه رو نداشت ، خاله شکوه رفته شهرستان خونه ی دخترش و مریمم که شماله !!! پیاده شدمو با احتیاط رفتم سمت در ورودی که صدای جیغ و خنده ی بچه ها رو شنیدم بیشتر که دقت کردم صداشو شنیدم ، بعد از ۱۵ روز دوری صداشو کلفت کرده بودو میگفت : الان این خرگوش کوچولو همتونو میخوره و بچه ها هم جیغ و هوار چشمامو بستمو چند دقیقه همونجا ایستادم تا مطمئن بشم خواب نیستم ، دلم نمیخواست شادی قشنگشونو خراب نکنم - امیرمحمد : ولی من سلطان جنگلم نمیزارم خرگوش کوچولو کسیو اذیت کنه - مریم : تو لو خدا بژارید بِلَم ، این پروانه کوشولو رو بخولم ناخودآگاه از صدای بچه گونش لبخندی رو لبام نشست 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم ازشما که تو بحثمون شرکت کردید ۱- بله با نظرتون کاملا موافقم 👌 ۲- قطعا همینطوره ، اگر راه درستو پیش بگیریم از ی جایی به بعد خدا خودش اموراتمونو درست میکنه
۱- سلام یه رو ماهتون ، ممنونم ❤️❤️ ۲- سلام و درود 😉 درست میفرمایید ممنونم که رنج عشقو دنبال میکنید و به دختر گلتون هم نکات آموزندشو انتقال میدید 🌸🌸🌸🌸🙏🙏
۱- بزرگوارید ممنون از محبت شما 🙏🌸 ۲- نه امیر حسین نه آدمای مذهبی هیچ کدوم معصوم نیستند 👌🌸
۱- شما لطف دارید ، متشکرم 😊🙏 ۲- بیایید اینطور به این قضیه نگاه کنیم که اون آدم مذهبی هم انسانه و قدیسه نیست 😌 ۳- منم از شما تشکر میکنم که افتخار دادید به بنده و داستان رو دنبال میکنید
۱- بله چه نکته ی خوبی رو در مورد شهدا اشاره کردید 🤛🤜 ۲- به به با سه تا بچه .... 😍 خدا قوت پهلوون💪 من شرمنده ی همگی هستم که توانم در همین حده و روزای تعطیل نمیتونم پستی بزارم این گلا برای شما مامان گلیه مهربونم 🌻🌻🌻🌻🌻
ای بانیِ کربلا! مرا از خَلسه ی گناهم نجات بده
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : آروم درو باز کردمو وارد شدم ، به معنای واقعی خونه رو ترکونده بودند صورت بچه ها نقاشی شده بود و هر کدوم ی روسری به عنوان شنل دور تنشون بود و ی در قابلمه تو ی دستشون و ی کفگیر تو دست دیگشون بود موهاشو بالای سرش جمع کرده بودو ی بلوز و شلوار صورتی تنش بودو ی تل خرگوشی روسرش گذاشته بود و دنبالشون میکرد چند لحظه ای همون گوشه ایستادمو محو بازیش با بچه ها شدم ، که ی دفعه بچه ها به سمت آشپزخونه فرار کردند ، بالاخره برگشت به سمتم و با دیدنم هینی کشیدو دستشو گذاشت روی دهنش همین مونده بود که صورتشم خرگوشی کنه !!! ی خرگوش خیلی با نمک که نمیشد ازش چشم برداشت - زینب : وایییییی داداشیییییی توکی اومدییی ؟؟!! و بعد هر سه تاشون دوییدن به طرفم ، بغلشون کردمو بوسیدمشون ولی تموم حواسم به مریم بود که بدون هیچ حرفی فقط تماشا میکرد - ببینم وروجکا اینجا جنگ بوده ؟ - امیرمحمد از ته دل خندیدو گفت : آره چه جورم ، داداش بیا خاله مریم رو صورتت نقاشی بکشه ، ببین ما رو چقدر خوشگل کرده ؟ بلند شدمو ایستادم و به چشمای عسلیش خیره شدم تا بلکه ذره ای ازین حجم دلتنگی کم بشه ، ولی مگه کم میشد آهسته سلامی زمزمه کردو دیگه هیچ - چطوری ؟ - ممنون ،خوبم و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتو به سمت دستشویی رفت با بچه ها نشستم روی مبل و شروع کردن برام به تعریف کردن این چند روز ، که اومد بیرونو رفت سمت آشپزخونه و با ی شربت گلاب زعفرون اومد بیرون - بفرمایید - دستت دردنکنه - شام داریم اگر نخوردی برات گرم کنم - نخوردم ولی زحمت نکش ، بچه ها حسابی خستت کردند - نه خسته نیستم ، حسابی با هم خوش گذروندیم ، مگه نه بچه ها ؟ - بللللللهههههه - کاملا ازین خونه ی جنگ زده و ترکیده مشخصه - ترجیحم اینه که خونم بخاطر بازیو خوشحالی شون بترکه تا اینکه ولشون کنم به امان دیگران و برم مسافرت . و بعد بلند شدو رفت آشپزخونه ابروهام پرید بالا ، پس شمشیرو از رو بسته بود !!! - بچه ها خاله مریم عصبانیه ها - امیر محمد : خاله مریم هیچ وقت عصبانی نمیشه فقط از اینکه شما مسافرت بودید ناراحته - آهان ... بگید ببینم این پرهایی که رو زمین ریخته رو کی قراره جمع کنه ؟ - زینب : خاله مریم بهمون سبد میده که جمع کنیم - پس تا من دوش میگیرم همه رو جمع کنید - امیرعلی : چشم دوش گرفتمو برگشتم و بچه ها هنوز اندر خم یک کوچه بودند ، مثلا داشتند جمع میکردند رفتم آشپزخونه که دیدم نشسته رو صندلیو خیره به گلدون روی ناهارخوری مونده بود ، با دیدن من سریع بلند شد - بشین برات غذا بکشم - اگه خودتم میشینی بکش غذا کشیدو خودشم نشست و فقط به دستاش نگاه میکرد اولین قاشقو گذاشتم تو دهنمو گفتم : خب مریم بانو فکر میکنم دلت حسابی ازم پره ، می‌شنوم بگو - غذاتو بخور بعد حرفمو میزنم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. غذاتو بخور جناب امیرحسین خان که بعدا باید جواب پس بدی 😊😊 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : منتظر نشست تا غذام تموم شد و خواست ظرفا رو جمع کنه که دستشو گرفتمو نشوندمش - بگو مریم جان ، الان مهم اینه که حرفاتو بهم بگی - خب من ... میخواستم بگم که ... برای چی تا ی چیزی میشه بچه ها رو میبری خونه ی خواهرات ؟ برای چی تا مشکلی به وجود میاد ولشون میکنیو میزاری میری ؟ - اولا اینکه من ولشون نکردم فقط خیلی داغون بودم ، باید میرفتم ی جایی یکم آروم شم تا درست فکر کنم ببینم چطور میتونم این اوضاع افتضاحو درست کنم - ولی اونا بچه اند ، نمیتونند درست تجزیه تحلیل کنند ، درسته که پیش غریبه نیستند و بالاخره اونا هم خواهر و برادرشونند ، اما هیچ کسی جای پدرو مادرو برای بچه ها پر نمیکنه ، اونا بهت میگن داداش ولی به عنوان پدر قبولت کردند اگر نباشی حالشون بده ، مضطرب میشن ، مدام فکر می‌کنند لابد اضافه اند یادت نیست تو دماوند امیرمحمد چی میگفت ، اون موقع بهش قول ندادی که همیشه پیش خودت باشند؟ نمیدونی وقتی امیرمحمدو دیدم طفلک حالش چطور بود ، این حجم استرس برای بچه ی این سنی خیلی سنگینه ، مدام ترس از دست دادنتو داره و متأسفانه داره به زینب هم انتقال پیدا میکنه - همه ی اینایی که میگی درسته ، میدونم که فشار زیادی روشونه ، ولی مریم باید این مشکل از ریشه حل بشه تا اضطرابشون برطرف بشه - نباید اجازه می‌دادی بچه ها چیزی بفهمند - مریم جان ، من از همون وقتیکه بهت زنگ زدمو گفتم شب نمیام پیشت وسط جنگ و دعوا بودم ، اصلا حواسم به این چیزا نبود ، فرداش به زن میثم گفتم اگه میتونه بچه ها رو ببره پیش خودش ولی دیگه متوجه شده بودند حالا هم دارم تموم سعیمو می‌کنم که این شرایطو درست کنم ، ولی هر کاری میکنم انگار داره بدتر میشه ، همه چی از دستم خارج شده ، احساس میکنم بدون تو دارم کم میارم . چند روز پیش که رفته بودیم دوباره صحبت کنیم وحید گفت میخواد ...میخواد وکیل بگیره برای طلاق مات زده بهم خیره موند ، دستامو گذاشتم رو دستای سردش که روی میز بود - مریم میخوای چکار کنی ؟ بهش اجازه میدی هر کاری که میخواد بکنه ؟ میخوای همه چی از دست بره ؟ غم تو چشماشو نتونستم تاب بیارم و سعی کردم نگاه ازش بگیرم که بتونم حرفامو بزنم - مریم جان تو بگو من چکار کنم که این کابوس تموم بشه ؟ - امیر ... من الان از خودمم میترسم ، مدام این تو ذهنم میاد که تو میخواستیش ... اونقدر که حتی بخاطرش پشت کنکور موندی ... حتی شغل آیندتو بخاطر اون تغییر دادی اشکی از گوشه ی چشمش چکید - بعد وقتی اومد تو ... تو ... ح .. حتی زمان خوابیدن نیومدی پیشم ، موقع خواب که جنگو دعوا نبود - مریم من وقتی عصبی میشم اونم تا اون حد ، دیگه کنترلی رو خودم ندارم ، باید تنها باشم تا نزنم همه چیو دربو داغون کنم ، من نمی‌خواستم متوجه بشی اگر میومدم اونقدر بهم ریخته بودم که حتما ، هم میفهمیدی هم ممکن بود خدای نکرده ازم برنجی ، من اینجور مواقع باید تنها باشم تا آروم بشم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
سلام بر آل یاسین
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ #ࢪَنْجِ_عشـ‌ــق♥ ب
. چه خوب میشد اگر همیشه سعی کنیم قبل ازینکه دیر بشه با هم بشینیمو حرف بزنیم ، حرف زدنِ توام با احترام خیلی از مشکلات و سوء تفاهم ها رو حل میکنه 🙁🙁 مگه نه ؟👌 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294