5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥حضرت زینب (سلام الله علیها) رو اینجوری به بچههامون معرفی کنیم
✍
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا،
این طفل، یتیم است در آغوش بگیرش
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
آخرالزّمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها
دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی در کانال تلگرامی خود، مطلب مهمی از پدرشان نقل کردهاند:
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند.
دکترها برایش اصطلاحِ «سِپسیس عفونی» را بکار میبردند.
«سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود.
«سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» میشود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود.
بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند.
بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند.( و گفتند:)
"علی بیا !"
بعد بلافاصله گفتند:
"از یمن چه خبر؟!"
متعجب نگاه میکنم
"با موشک کجا را زده؟"
گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بیخبرم. میگویم:
"خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم"
رویش را برمیگرداند.
"نه، خواب نبود!
یمن را دریاب.
اخبار یمن را پیگیر باش.
آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها!"
بعد سکوتی طولانی میکند. دوباره میگوید:
"علی بیا!"
اشاره میکند که
"سرت را جلو بیار"
سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید:
"ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!"
مو به تنم سیخ میشود. میگویم: "ان شاء الله"
و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ...
تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ...
و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده.
یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: "یمن را دریاب ...!"
و امروز یمن توسط پهپادهایش تلاویو را هدف گرفت و انشاءالله ادامه خواهد داد تا محو اسرائیل و آمریکا و دیگر شیاطین جهان که خودمقدمات ظهورند.
#شمارش_معکوس_ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت835
اما میدونی من به چی رسیدم مریم ؟
_وجود همچین شیردلایی باعث شده که اونور مرزامون در حالیکه مردا رو مثل ۱۴۰۰ سال پیش سر میبُرنو زنا رو به اسارت میبرند ، ما تو ایرانمون هنوزم دغدغهمون این باشه که بچهمون لقمه شو تو مدرسه بخوره ها... از کلاس زبان و موسیقی و باشگاهش یه وقت نیفته ... و برنامه بچینیم بریم مسافرت تو فلان ویلای استخر دارِ وسط جنگل و هزار کوفت و زهر مار دیگه
اما تو همین برهه از زمان یه مردی تو چند ده کیلومتر اونور مرزامون وقتی که فهمید داعش به روستاشون رسیده دغدغش این باشه که خانواده شو ببره یه جایی که دستشون بهشون نرسه و با ماشین پا به فرار بزاره اما یه دفعه از تو آینه ببینه ، یکی از بچههاش جا مونده و داره با گریه دنبالشون میدوئه و برای اینکه جون بقیه رو نجات بده نتونه جگر گوششو برگرده و برداره ... برای یه مرد این ینی مرگ مریم
میدونی با وجود پایگاههایی که دور تا دور ایرانو پر کرده چرا نمیتونن به ایران دست درازی کنند ؟
پشت پردهای از اشک خیره به عکس امیرحسین بودم که ادامه داد
به خاطر اینکه تو ایران پر از شیر مردای شیعه ی امیرالمومنین
مثل همسرای من و توئه
آدمای شجاعی که تموم تهمت ها و زخم زبونای خودیها رو به جون میخرن و بازم به همه اینا لبخندی میزنن و میرن دنبال وظیفهشون
دوزانو نشستم و سرمو خم کردمو دستامو جلوی بدنم ستون کردم و در حالیکه پهنای صورتم خیس بود گفتم
_ این ی کابوس وحشتناکه لیلا
_ آره خیلی وحشتناکه
اما اگه اینو بگیم و بترسیم و شونه خالی کنیم پس کی بره ؟
هرکی به هر دلیل موجه و غیر موجهی بندازه گردن اون یکی ، که به دو ماه نکشیده رسیدن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت836
قطعا تو کشور اونا هم همینطور بوده مردم اونقدر سرگرم زندگی هاشون و مشکلاتشون بودن که نفهمیدن و بالاخره رسیدن به کشورشون
به خودشون اومدن و دیدن ناموسشونو جلوی خودشون میبرن و کاری از دستشون بر نمیاد
دیگه چیزی نمونده ریشهشون داره کنده میشه مریم ...
تازه اینا تیم درمانی هستند نمیرن جلو
_ اونجا همه جاش نا امنه
_ پس خانوادههای نظامی چی بگن که زناشون هر لحظه تن لرزه دارند و هر آن منتظر خبر ناگوار هستن و اینکه ...
گفت و گفت و گفت
و من ثانیه به ثانیهاش اشک ریختم
تازه هر دومون آروم گرفته بودیم که گوشیش زنگ خورد واشکاشو پاک کردو رفت تو بالکن و بعد از چند دقیقه برگشت
_ مریم جان ساعت ۲ پرواز دارند
یه ساکی ، کولهای چیزی میتونی برای آقا امیرحسین بیاری تا وسایل مورد نیازشو جمع کنی ؟
مات زده بدون پلک زدنی نگاش کردم
_ مریم ... با توام پاشو عزیزم
_ چ ... چیکار کنم ؟؟؟!!!
_ اون مدافع حرم حالش خیلی بده فقط میرسن بیان دم درو ساکو بگیرن و برن
قطعا رنگم پرید که با دیدنم دوید پایینو با ی لیوان آب قند بگشت
_ بیا بخور عزیزم ... بخور و زود بلند شو
من که نمیتونم لوازم خصوصی آقا امیرحسینو براشون بزارم ، فقط خودت میتونی
ساکتون کجاست ؟
باقی آب قندو که خوردم ، گفتم : زیر تخته
_ خیله خب من درش میارم ، تو هم لباساشو بیار فقط زود باش دارن میرسند
پا شدمو از تو کمد یه دست لباس راحتی و دو دست لباس بیرون براش گذاشتم و از تو کشو ی شونه و جانماز و حوله و ...
چشمم افتاد به عکس کوچیک خانوادگیمون که توی مشهد انداخته بودیم و بیاختیار اونو هم گذاشتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد و همراه اون تپشهای کر کننده ی قلبمم بلند شد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
نفسش می گیرد وقتی که می بیند کسانی هستند که جان در کف می روند و پیکر بی جانشان وارد کشور می شود ... کم کم غیرتش دیگر اجازه نمی دهد که به مانند مردم عادی باشد و بی تاب میشود ... می خواهد کاری کند ... کاری که موجب حفظ حریم کشورش و حفظ اعتقاداتش و دینش شود. پس آماده می شود و به جنگ دشمن می رود. این است داستان زندگی هر یک از مدافعان حرم.💔🌱
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود
واقعا اصلاً از دستش ندید
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حق فرزند برگردنت این است که #مادرش را در حضور او تکریم کنی...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت837
شوکه شده بودم از این که زمان اینقدر با سرعت میگذشت و من وقتی برای خداحافظی نداشتم
_ لیلا : اومدن بجنب مریم
چادر و روسریمو سر کردمو از تو کشو
لباس زیر و جوراب هم براش گذاشتم دویدیم پایین
از تو کابینت دستشویی مسواک و خمیردندونشو برداشتم که خاله پرسید
_چی شده مریم جان ؟؟؟
با لبای خشک شده نگاهش کردم که دوباره صدای زنگ شنیده شد
دویدم تو آشپزخونه و از تو کابینت یه کمی آجیل و کشمش با لیوان و قاشق و چنگال برداشتم با عجله گذاشتم تو ساکش و لحظه ی آخرم قرآن کوچیکی که همیشه شبا میخوند گذاشتم روی لباساش
لیلا دستمو کشید و جلوی چشمای متعجب خاله و دریا رفتیم تو حیاط و دویدیم به سمت در که همزمان باز شدو امیرحسین و آقا سید اومدن تو
فقط نگاش کردم ... نفس نفس میزدم و دستمو گذاشتم روی قلبم تا یکمی آروم بگیره
ساکو از دستم گرفت و تو چند سانتی صورتم لب زد : میدونستم مریم بانوی من از این امتحان سربلند بیرون میاد
دیگه نگاه نکردم تو چه شرایطی هستیم و کسی هست یا نه
خودمو انداختم تو بغلشو در کوچه رو با پاش بست و دستش دور شونه هام حلقه کرد و نزدیک گوشم گفت :
_ عاشقت هستم و همیشه عاشقت می مونم یکی یه دونه ی دل من
بغض وحشتناکی راه گلومو بسته بود که اجازه نداد حرف بزنم ...
هر چی سعی کردم نتونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو بالا کشیدم و زیر گلوشو بوسیدم
یه لحظه خشکش زد اما چیزی نگفت و اعتراضی نکرد ؛ وقتی ازش جدا شدم تموم صورتش حتی تا گوشاش سرخ شده بود و تازه با دیدنش یادم افتاد که آقا سید و لیلا هم حضور داشتن و حتما از حضورشون معذب شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت838
آقا سید با لبخند و سری افتاده گفت خب دیگه با اجازه مریم خانم انشالله به فضل خدا سه روز دیگه این آقا امیرحسین تونو تحویلتون میدیم
اشکی از گوشه ی چشمم چکیدو نگاهمو از آقا سید گرفتمو به چشمای قشنگش دوختم
دستاشو تو دستام گرفتم و بوسیدم که گفت : قربونت برم نکن این کارو عزیزم
لال شده بودمو فقط اشک بود و اشک
لیلا قرآنو به دستم داد و از زیر قرآن ردش کردم و گفت : مریم جان بیرون دو سه تا ماشینیم نیایدبیرون باشه ؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
و آقا سید که رفت بیرون دستشو به دستگیره در گرفت تا بره که سرشو چرخوند به سمتمو با دیدنم دوباره درو بست و اومد به سمتم و پیشونیمو بوسید
_ مواظب خودتو بچهها باش چشم به هم بزنی برگشتم نزار بچهها چیزی بفهمن بگو مسافرتم ، قول میدم تو اولین فرصتی که بتونم باهات تماس بگیرم ... یا علی
و منتظر جوابی نشدو بلافاصله رفت
با رفتنش پاهام سست شدو روی زمین آوار شدم
لیلا در حالیکه اشکاشو پاک میکرد گفت پاشو عزیزم پاشو بریم تو
_ باورم نمیشه لیلا ... اگه ی روزی نباشه من چطور میتونم ادامه بدم
_ مثبت فکر کن ، با هم توسل میکنیم به حضرت زهرا ... ان شاءلله برمیگردن
خاله هم نگران اومد تو حیاطو کمکم کردن تا بریم خونه ، تو اون اوج حال افتضاحم سه قلوها بهم آویزون شده بودنو نق میزدن
بی حال بلند شدمو وضو گرفتم و بردمشون تو اتاق و با بدبختی خوابوندمشون و خودمم کنارشون دراز کشیدمو خوابم رفت
_ مری جونم ... مری جونِ ترنم ؟
چشمامو با شنیدن صدای ترنم باز کردم
_ سلام آبجیِ قشنگم ، پاشو بریم بیمارستانی چیزی داری تو تب میسوزی
پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و گفتم : اینجا چکار میکنی ؟
_ بابا گفت نیومدی دفتر ، دلم شور افتاد برات
خاله لباسامو آوردو صدای امیر علی از کنارم بلند شد
_ بابا میاد براش سرم وصل میکنه خوب میشه خاله
ترنم غمگین بهش نگاه کرد و گفت : بابا رفتن مسافرت امیرعلی جان ، ان شاءلله سه روز دیگه برمیگرده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401