فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥 یه وقت خدا بهت میگه بنده ی من به خاطر من صبر کن!
طاقت بیار بنده ی من
حتی اگه طناب طاقتت به باریکترین قسمتش رسیده غصه هیچی رو نخور خودم درستش میکنم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍من تمام سخنرانی هام وقف حضرت زهراست🖤
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
حیرت زده به اویی که خیلی قشنگ از مقابل خیابان ما رد شده و سمت مقصدی نامعلوم راند، خیره شدم.
"این رویت رو دیگه رو نکرده بودی دکتر!"
استرس و اضطراب به گلویم چنگ زد.
چرا؟
نمیدانم به چه دلیل اما حالم دگرگون شد.
چشمهای علی در پی جایی میگشت.
کجا؟
هجوم افکار منفی به ذهنم باعث شد، فشارم بیفتد. حس گیجی و منگی بهم دست داده بود.
این حالم کاملاً ناخودآگاه بود.
صدای بشاش علی من را متوجه خود کرد.
_اها پیدا شد.
سر ماشین را چرخاند و بین دو ماشین دیگر پارک کرد. دستی را کشید و خوشحال بستنی فروشی را نشانم داد.
_بفرما اینم یه محل توپ برای اولین قرار نامزدی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت که وحشتزده صدایم زد.
_حلما...
بدون پسوند خانم، اسمم را صدا زد!
چهرهام را رصد کرد و دست دیگرم را در پنجه گرفت.
_چرا انقد یخی دختر؟
فشارت افتاده؟
خیرهاش شدم. سعی کردم حرف بزنم، چشمهایم را سر حال کنم؛
نمیشد، جان نداشتم.
ریزبینانه در چشمهایم گشت.
_از من ترسیدی؟
حالت چهرهام عوض شد.
از چشمهایم خواند. سرش را به زیر انداخت. دستم در دستانش شل شد. عقب کشید و تکیهاش را به در داد.
لبهایش را بهم فشرد و شقیقهاش را با انگشتانش ماساژ داد.
_من...من فکر نمیکردم تو همچین حسی بهم داشته باشی. یعنی فکر میکردم برات حل شده که ما بهم محرمیم و من....
هوفی کرد و چشمهایش را روی سقف کشید.
مغموم از فکر اشتباهی که در موردش کردم و مقصر این حال بدش هستم، بهش خیره شدم.
_علی من...من باور کن یدفهای شد. من به تو اعتماد دارم اصلاً دست من نبود، یعنی...
_چی گفتی؟
عقب کشیدم. علی ذوقزده به لبهایم خیره شده بود.
_الان چیگفتی؟
تیلههای دودو زنم دور ماشین گشت.
_چی رو چی گفتم؟
دستش را با هیجان در هوا تکان داد و گفت:
_اول حرفات چی گفتی؟
اسمم رو بدون پسوند و پیشوند صدا زدی خانم!
عسلیهایم از حدقه بیرون زد.
به نقطهٔ جوش رسیدم و سرخ. علی قهقههٔ مستانهای زد و در سمت خود را باز کرد.
_ایول به خودم. پاشو بیا پایین بابا.
قبل از اینکه دور بشود، خواندمش:
_علیآقا.
دریاییهایش آرام بود و پر از نسیم.
_جانم؟
هوش از سرم پرید.
یادم رفت؛ برای چی صدایش زدم؟
_ببخشید.
لبخند ملیحی زد.
در دل قربان صدقهاش رفتم.
خم شد و سرش را داخل ماشین آورد.
_برای چی؟ من که چیزی یادم نمیاد.
بیا پایین حلما خانم که میخوام اولین شیرین متأهلیم رو به شما بدم.
در ضمن به خونوادتون هم خبر دادم.
_کی؟
_همون موقع که میخواستم بیام دنبالت، حالا پیاده شو.
گرچه اول راه بودیم و هنوز چیزی قطعی نبود؛ ولی میتوانستم زندگی آرامی را کنار علی تصور کنم!
علی پاداش کدام کارم بود؛
حتم به یقین این ثمرهٔ دعای خیر و عاقبتبخیری مامان و بابا بود.
در را باز کردم و دنبال علی راه افتادم.
داخل مغازه شدیم که فضای کوچکی بود و دوتا از میزها را هم چند پسر جوان اشغال کرده بودند.
علی به بیرون اشاره کرد.
خودش هم از مغازه خارج شد و از من پرسید:
_چی دوست داری؟
انگشت به لب زدم و بامزه اومی کردم.
_آب هویج بستنی.
شکوفهٔ لبخند به لبهای علی زد.
_باشه. بشین روی همین صندلیهای بیرون.
_اینجا؟
با ملایمت گفت:
_داخل به صلاح نیست.
یاد پسرهای جوان داخل افتادم و آهانی کردم. روی صندلیها جا گرفتم و علی هم برای سفارش دادن داخل رفت.
چشمم را به اطراف دادم.
ساعت دور و بر یازده بود. خیابان هم رو به شلوغی میرفت. دست زیر چانه زدم و علی را دید زدم.
کارش تمام شده بود و با یک بطری آب معدنی و لیوان به دستم میآمد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادویکم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
خندهٔ نرمی کردم و آب معدنی را با انگشت نشانه رفتم.
_آبهویج بستنی جدیداً این شکلی شده؟
بامزه به بطری و خندهٔ من نگاه کرد.
_نه خیر؛
اونو سفارش دادم اینم گرفتم چون خودم تشنهم بود گفتم شاید شما هم تشنهت باشه.
دستم را زیر چانه جک کرده و به او خیره شدم.
_خیلیم عالی. چه به فکر، حالا یه لیوان آب میدین؟
هومی کرد و در بطری را باز.
لیوان یکبار مصرفی را دستم داد و آب را در آن سرازیر کرد.
_بفرما.
_ممنونم.
آب را یک نفس سر کشیدم.
لیوان را پایین آورده و زیر لب به امامحسین سلام دادم.
لبخند روی لبهایش رد انداخت.
سرتکان دادم.
_چیه؟
سرش را به نشانهٔ منفی بالا انداخت و خواست لیوان دیگر را برای خودش پر کند که شیطنتم گل کرد.
_میگن اگه زن و شوهر دهنی هم رو بخورن علاقهشون بهم بیشتر میشه...
میخ نگاهم کرد.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
_ببخشید؛ میشه لیوانت رو بدی؟
خنده را به زور پشت لبهای بستهام، پنهان کردم. لیوان را به دستش دادم که سریع آن را پر کرد.
خواست سر بکشد که برای اذیتش دستم را زیر چانه گره کرده و چانهام را به آن تکیه دادم. خیره به صورت آقای دکتر.
لیوان بالا میرفت و به لبهایش نزدیک میشد و پایین میآمد.
نمیتوانست بخورد...
_اونورم چیزای جالب دارهها!
اینجوری زل زدی که نمیتونم بخورم.
شانهای بالا انداختم.
این همه او من را اذیت و خجالتزده میکند، یکبار هم من.
عیبش چیست؟
_من به شما چیکار دارم شما آبتونو بخورید.
با خنده ابرو بالا انداخت:
_اینجوریِ؟
باشه...
همانطور لیوان را سر کشید که میان قورت زدن خندهاش گرفت و یکدفعه همهٔ لیوان روی محاسن و پیراهنش ریخت.
_وایی!!
مضحکهٔ فوقالعاده خندهداری بود.
متخصص قلب و عروق با محاسن خیسی که از آن آب چکه میکرد و پیراهن خیس شده...
خندهام آزاد شد و در فضای میانمان پخش. علی هم حرص میخورد و هم میخندید.
_نخند ببینم مگه دلقک دیدی!
حرفهایش خندهام را تشدید کرد.
به حدی که نفسم دیگر بالا نیامد و اشک پردهٔ چشمم را پر کرده بود.
_وای خدا.
با صدای کافیمن، لبهایم را جمع و خندهام را ناپدید کردم. علی دستی به محاسنش کشید.
_سفارشاتون.
علی سرتکان داده و تشکر کرد.
لبهای کافیمن هم میل کشیدن داشت. واقعاً قیافه علی بامزه و خندهدار بود.
وقتی پسر جوان دور شد علی سینی را بینمان گذاشت و متفکر گفت:
_ای کاش بهش میگفتم بخنده، بیچاره داشت خودش رو هی کنترل میکرد.
لبخند بزرگی زدم که علی تشر شیرینی زد.
_که به شوهرت میخندی دیگه!!
خوبه خجالتی بودی...
شوهر!!
مجردی چه برایم دور بود؛
حالا دیگر به قول معروف قاطی مرغها که نه خروسها شده بودم!!
دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به طرف علی گرفتم.
_بفرمایید.
گویهای دریاییاش را با ملایمت به من داد.
_خیلی ممنونم.
تهریشِ مرتبش را خشک کرد و دستمال را گوشهٔ سینی گذاشت. لیوان بزرگ آبهویج بستنی را به من تعارف کرد.
_بفرمایید.
تبسم ملیحی زدم.
_ممنونم. چه بزرگه.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یکی نه ایم، هزاریم
🔹وقتشه تو هم چوبتو پرت کنی.
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ چرا خدا مارو آزاد نمیذاره؟!
چرا نمیخواد راحت و آزاد باشیم؟
🎙️استاد شجاعی
پر توقع شده ایم...
آنقدری که ؛ از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما میخواهیم..
حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران میخواهند..
و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد....
همه مان میشویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند و به هر سمت که دلش خواست برانَد...
یادمان رفته قرار بود
که "انسان" باشیم...
╭☆°
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1032
خاله شکوه که وجودش برامون حیاتی بود و اگر نمیبود محال بود بی دغدغه بتونم به کارم ادامه بدم اما دریا رو متاسفانه باید رد میکردم
میتونستم تا تعطیلی مدارس بچهها نگهش دارم و بعدشم زینب و امیرعلی و امیر محمد تا حدودی میتونستن بهمون کمک کنند
آره بهترین راه همین بود و از فرداش شروع کردم ... آپارتمانی که وحید با سهم الارثم برام خریده بود رو گذاشتم برای فروش و خوشبختانه چون موقعیت خوبی داشت و کوچیک بود خیلی زود فروش رفت و پشت بندش ماشین رو هم سریع فروختم
و تونستم میثم و آقامجتبی رو راضی کنم و بالاخره خوه ی قدیمی رو هم رهن دادیم ، البته دلم نیومد اتاق خودمون رو دست بزنن برای همین درشو قفل کردم و ازشون خواستم از اون اتاق استفاده نکنند
و بماند که تو این گیر و دار چه اَلَم شنگههایی رو با راضیه و رضوان به خاطر بچهها از سرگذروندم ، اما در نهایت با هر مصیبتی که بود راضی شدند ، اگر چه بیشتر امیرمحمد و زینب موثر بودند تا من
چون هر وقت که برای دو سه روزی میبردنشون پیش خودشون به روز دوم نکشیده دمار از روزگارشون در میاوردند که برگردند خونه و اونقدر بدون خستگی اینکارو ادامه دادند تا بالاخره خودشون رضایت دادند
آقا مجتبی هم به محض اومدن از آلمان فوری یک حساب ارزی افتتاح کرد و شماره شو به زور ازش گرفتم و قرار شد مبلغ معینی رو هر ماه تو اون حساب تامین کنیم
دوست نداشت به احدی بدهکار بمونه برای همین تمام تلاشمو میکردم به سر ماه نرسیده هزینه ی ماهانه رو خودم هرجوری که بود شارژ کنم تا بدهکار خواهرو برادراش نباشه حتی یک نوبت هم مجال ندادم تا آقا حامد یا مجتبی ومیثم بخوان هزینهای رو واریز کنند
همه شون با این رویه تعجب کرده بودند از درآمدی که داشتم ؛ خودمم باورم نمیشد ... همیشه ساعت ۸ از خونه میزدم بیرون و تا ساعت ۴ بکوب کار میکردم بعدشم با یه کوه پرونده میومدم خونه و بعد از خواب بچه ها هم تا ۱۲ شب کار میکردم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1033
الحمدالله به برکت وجود بچه ها پروندههای خوبی بهم میخورد اما به خاطر تامین هزینه های بالای درمان روز به روز زندگیمون سختتر میشد
شبانه روز کار میکردم اما با این وجود پیش میومد که شب هایی برای خرید خونه و حتی شام و ناهار کم میاوردم و مجبور میشدم تیکه تیکه طلاهایی که داشتم رو هم بفروشم
خدا رو شکر عقل کرده بودمو مبلغ کارتی که امیرحسین برای مخارج چند ساله خونه بهم داده بود همون اول به وحید و علی نشون داده بودم . خیال همه حتی خواهر و برادراش از بابت مخارج خونه و بچه ها راحت بود ، دیگه مجبور نبودم مدام دلسوزی ها و ترحماتشونو تحمل کنم
اما اونم برای شارژ حساب ارزی به مرور خرج شد
دیگه به جایی رسید که به خودم ، اومدم و دیدم هیچی برام نمونده ،
حتی چندین بار اتفاق افتاد که شام نون و ماست یا نون و پنیر به بچه ها دادم
ی روز با شرمندگی زیاد به خاله گفتم حتی برای مخارج خونه کم میارمو فعلا توان پرداخت حقوقشو ندارم و اگر بخواد میتونه بره اما خاله ی با معرفت من کنارمون موند و با اون محبت و مهربونی همیشگیش دستامو تو دستش گرفت و خیالمو راحت کردو گفت : حتی خونهای که توش زندگی میکنه رو امیرحسین براش خریده و محاله حالا که بچههاش بهش نیاز دارند تنهاشون بزاره
خیلی زود خونشو داد اجاره و اثاث هاشو خونه ی یکی از اقوام بردو اومد پیشمون تا حداقل با اجاره خونش بتونه اموراتشو بگذرونه
اونقدر بزرگوار بود که حتی از مبلغ اجاره خونش گاهی خرج خونه و بچه ها میکرد گرچه همینکه تا حق الوکاله هامو میگرفتم جبران میکردم اما این خیلی برام ارزش داشت ، چون با همون کمی هم که داشت بازم سعی میکرد کمک حالمون باشه
یک سال و نیم به این منوال اگر چه سخت اما گذشت ، تا اینکه ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401