8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با سلام و احترام 🌙
#استوری پنجشنبههای حسینی تقدیم شما
ز گوشه گوشهی دنیا فقط شش گوشه میخواهم...
بیایید با قرائت زیارت عاشورا، دلهایمان را به کربلا گره بزنیم. 🤍
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part236
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
_نه حرف من نه حرف تو، ده و پنجاه و نه دقیقه بیا، خیرش رو ببر.
با خندهای گفت:
_باشه، ولی بازم حرف شما شدااا!
_دیگه دیگه.
به مامان طاهره سلام برسون.
_چشم عروسخانم پاچهخوار...
معترض صدایش زدم.
_ اِ علی...
داشتیم؟
او هم به من اعتراض کرد.
معلوم بود مامان طاهره حسابی قوهٔ حسودیاش را تحریک کرده بود.
_آخه لاکردار!
یه کاری کردی مامان غذا هم برای خونه درست میکنه میگه اینم ببر برای حلما، دستپختم رو دوست داره!
ابرویی بالا انداختم و با لحن لاتی گفتم:
_جووون! با همین کاراش دیوونه و مجنونم کرده دیگه...
_او او...دخترخانم رو مامانم غیرت دارماا!
عه حلما انگار عروس دوماد اومدن من برم دیگه، فردا میبینمت.
_باشه عزیزم.
فقط علی...
_جان؟
با من من گفتم:
_هوای سوگند رو داشته باش!
_چیزی شده؟
_ها...نه!
فقط یکم به توجه نیاز داره!
اونم بیشتر از سمت تو...
_چشم خانم امر دیگه؟
_فعلا که عرضی ندارم؛ فردا اومدی پاستیل خرسی یادت نره.
خندهٔ حلما کشی کرد.
_چشم حلما کوچولو، بیسکوییت مادرم برات میگیرم.
با حرص دستانم را مشت کردم و صدایش زدم.
_علی!!
خندید و تماس قطع شد.
به صفحهٔ سیاه گوشی نگاه کردم.
پسرهٔ پررو...
من و دست میندازه!
لبخند شیرینی روی لبم نشست و خدا را بابت داشتنش شکر کردم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part237
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِحلما"
کلید داخل در انداخته و آن را باز کردم.
کنار رفتم تا مامان اول داخل برود.
_آخ خسته شدم.
چرا چراغا خاموشه؟
کلید برق را زدم و در را پشت سرم بستم.
_لابد سوگند خوابیده.
خودش را روی مبل انداخت.
باز دست به زانویش گرفته بود.
_خیلی خسته شدم...
کلید را روی جا کلید گذاشتم و کتم را روی ساعدم انداختم.
_دستت درد نکنه مامان.
مازیار خیلی خوشحال شد.
نفسی کشید و گره روسریاش را باز کرد.
_آره بچه، دلم براش کباب بود.
از روی مبل گردن کشید.
_دختره خوب بود، ولی نه به اندازهٔ حلما.
راستی بهش زنگ زدی؟
خندهای کردم و تیلههایم را در کاسهٔ چشم گرداندم.
_من بفهمم این حلماخانم ما چی داشته که شما هر چی میشه اونی مثال میزنی خوب میشه. بله بهش زنگ زدم.
_حسودی نکن.
_چشم.
مامان سنگین از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت.
_نرفتم سر به سوگند بزنم...
داوطلبانه گفتم:
_من سر میزنم، شما برو استراحت کن.
_دستت درد نکنه.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part238
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
خمیازهٔ کشداری کشید و داخل اتاقش رفت.
سمت اتاق سوگند رفتم.
راستش با حرفهای حلما یکم نگرانش بودم. چند روز بود توی خودش بود.
تقهای به در زدم.
جوابی نیامد. خوابیده بود حتما!
در را نیمباز کردم و آرام داخل رفتم. چشمهایم گرد شده بود.
سوگند با چادرنماز حلما روی سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود.
دهانم باز مانده بود.
سوگند و اینکارها؟
آرام طرف دیوار خزیدم.
انقدر در حال خودش فرو رفته بود که حضورم را درک نکرد.
صدای فین فینش با زمزمهٔ ریزی که داشت، باهم مخلوط شده بود.
دست به سینه تکیهام را به دیوار داده بودم و کف یکی از پاهایم را هم.
بهش نگاه میکردم.
چی شده بود که سوگند اینطوری تغییر کرده بود؟
دستانم را انداختم و آرام سمتش رفتم.
از پشت بغل گرفتمش که جیغ کوتاهی کشید.
زیر گوشش آرام گفتم:
_منم سوگند...نترس!
نفس نفس میزد.
با شنیدن صدایم انگار خیالش جمع شده بود. سریع چرخید طرف من و با دستانش محکم کمرم را گرفت.
خودش را به سینهام چسباند.
لباسم را چنگ میزد و اشک میریخت.
پیراهنم خیس شده بود.
ناباور و ناراحت صدایش زدم.
_سوگند!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌸
مدتیه دارم زندگی آهسته و پیوسته رو تمرین میکنم. مثلا قبل ازینکه بخوام چای رو بنوشم گرما شو تو دستام حس میکنم ، عطر چای رو بو میکنم خوب نگاهش میکنم و مزه مزه میکنم تا طعمشو تا عمق وجودم حس کنم . زیر بارون تک تک قطرات بارون رو بدنم حسش میکنم ،دون دون شدن پوستم از سرما رو ، با یه نفس عمیق وجودمو با عطر بارون پر میکنم …
زندگی توصیف همین لحظه های نابیه که ما به سادگی ازش رد میشیم …
🌸🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
و هر کس بخدا ایمان آورد،
قلباش هدایت شد...🩵
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌دنبال این نباش بچه تو با حجاب و با نماز کنی
👌روش تربیتی تو درست کن
✅روی حیاش کار کن خودش با حجاب میشه
✅روی خداجوییش کار کن خودش نماز خون میشه
#دکتر_سعید_عزیزی
#نکته_تربیتی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
⭕️ مراقب *قوانین معکوس* دنیا باشیم
✅ در دستگاه خدا برخی چیزها، معکوس عمل میکند!
🔹صدقه دادن، ظاهراً پول را کم میکند، اما در واقع معکوس عمل میکند و ما را از فقر نجات میدهد. امام معصوم میفرمایند: اگر فقیر شدی، بیشتر صدقه بده!
🔹خمس و زکات هم معکوس عمل کرده و ما را غنیتر میکند.
🔹دنبال قدرت ندویدن، معکوس عمل میکند و قدرت به دنبال تو میدود.
🔹 فکر آباد کردن آخرت، معکوس عمل میکند و دنیایمان را آباد میکند.
🔹وقتی وقتمان را صرف نماز، عبادت و بندگی کردیم، معکوس عمل کرده و برکت به وقتمان میدهد.
🔹وقتی به خودمان در راه خدا سخت میگیریم، معکوسش این است که سختیهای دنیا که برای همه هست، برای ما آسان میشود و گاهی آسانتر.
🔹معکوس کمتر خوردن، سلامتی است.
🔹وقتی یاد مرگ کنیم، معکوس عمل میکند و دلمان زنده و شاداب میشود.
🔹وقتی چشمهایمان را از حرام ببندیم، بیشتر از بقیه میبینیم و میفهمیم و از دیدنی ها لذت می بریم!
🔹وقتی سکوت اختیار کنیم، بیشتر از کسی که زیاد حرف میزند جلوه میکنیم.
🔹حجاب و پوشاندن از نامحرم، به ظاهر محدودیت است، اما "وقار" و بزرگی زن را بیشتر میکند، قرآن نیز بر این موضوع تاکید دارد.
🔹وقتی جانت را در راه خدا میدهی و شهید میشوی، معکوس عمل کرده و خداوند تو را زنده میکند: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندارید بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى می خورند.
🔹وقتی نیرنگ میزنیم و چاهی برای کسی میکنیم، معکوس عمل کرده و خودمان دچار نیرنگ میشویم و در چاه میافتیم!
🔹وقتی مهماندار میشویم، به ظاهر هزینه می کنیم، اما برکت به سفرهمان میآید.
🔹وقتی بچهدار میشوی، قانون معکوسهای دنیا اِعمال میشود و به جای هزینه بیشتر، برکت و رزق ما زیاد میشود!
🔹برای نشاط و شادی خود باید به فکر رفع مشکلات دیگران باشیم و دل دیگران را شاد کنیم تا دل خودمان شاد شود.
✅ و این گونه است که خدا از مردم میخواهد اندکی در کار دنیا و قانون حاکم بر آن (معکوس عمل کردن) تأمل کنند. بلکه به بیراههای که شیطان به دروغ جلوی آنها تزئین میکند، پا نگذارند.
✅و بد نیست یاد کنیم از قانونی که شهید ابراهیم هادی به آن عمل کرد، اگر به دنبال دیده نشدن و کار برای خدا باشی، معکوس عمل می شود، خداوند کاری می کند که مشهور آسمان و زمین بشود.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برمیگردد آیینهی #خدا
برمی گردد تکرار #مرتضی
برمیگردد خونخواه #کربلا...
#اللهمعجللولیکالفرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part239
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
محکمتر بغلم کرد.
نگران شده بودم. این حال سوگند عادی نبود.
خشونت دستانم را روی لطافت گلهای چادرش کشیدم...
ملایم صدایش زدم.
_سوگند...
آبجی جونم. نمیخوای بگی چیشده؟
نگرانتم...
چنگ دستانش سفتتر شد هقهقش بیشتر.
آرام به حرف آمد.
_خستهام علی...
دلم بغل کردن میخواد. دلم نوازش میخواد...
از اشتباهی که کردم خستهام!
دارم تاوان میدم علی!!
گیج شده بودم.
از چی حرف میزد؟
_تاوان چی آخه قربونت برم؟
_به حلما حسودیم میشه علی!
از اول پاک بوده!
از اول دلش گرم بوده به بودن کسی...
دوست داشتم مثل حلما باشم!
بهم گفت خداش مهربونه...گفت خداش دلهای سیاه شکسته رو میخره!
مظلومانه سر بلند کرد و پرسید:
_مال منم میخره؟
با دیدن اشکها و حال زار سوگند، نابود شدم. بغضم گرفت...
_آره عزیز داداش!
آره گلم میخره.
خندید.
خندهای پر از عطر اشک و آه.
برگشت و سجاده و چادرنمازش را نشانم داد.
_ببین اینارو از حلما گرفتم.
گفتم اینجوری دلبری کنم شاید زودتر بخرتم!
لبخند گرمی به رویش پاشیدم.
گوشهٔ روسریاش را صاف کردم و روی پلک و گونهاش دست کشیدم.
_نمیخوای بهم بگی این حال دگرگونت برای چیه خواهری؟
دلنگرونتم...
لبخند غمگینی زد.
_امشب جواب مثبت گرفتین؟
به زبانم آمد آره بگویم که ناگهان دهانم بسته شد. قضایا را کنار هم چیدم که....
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻