🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part159
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
نفسم در نمیآمد.
دیدم تار شده بود و التماسهای علی در گوشم بود.
علی من را از خودش جدا کرد و به مبل تکیه داد. با قدمهای بلند و صورتی سرخ سمت آن پسر جوان یورش بود.
جیغم در گلو خفه شد و چشمهایم از حدقه بیرون زد.
علی با پسری که نامش کیان بود، دست به یقه شد.
_زود از اینجا گورتون رو گم کنید تا خودم ننداختمتون بیرون!
به تخته سینهٔ مرد کوبید و حرفش را رو به پیرزن زد.
_الان دلتون خنک شد؟
برای یه قرون دو هزار دارین جونش رو میگیرین که چی؟
که انتقامتون رو گرفته باشین؟
شما آدمید؟
کیان علی را هل داد.
_هی!!
حرف دهنت رو بفهم...
علی دستش را به معنی برو بابا برایش پراند. کیان طرفش حمله کرد.
بالاخره جیغم راهش را پیدا کرد و از گلو خارج شد. علی تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
چهار دست و پا چرخیدم و از پشت مبل علی را دیدم. هین کشیدم.
خونی غلیظ و قرمزی از پارگی روی پیشانیاش پایین میریخت.
مامان سریع سمت علی رفت و بابا دست پیرزن را گرفت و طرف در خروجی کشید.
_بلور خانم دیگه حق ندارین به خونوادهٔ من نزدیک بشین!
دست این قلچماق هم بگیر و ببر تا بیشتر از این شر درست نکرده!!
پیرزن پوزخندی زد و به خانوادهٔ بهم ریختهیمان نگاه کرد. تیر خلاصی را وقتی زد که چشمهایش را به من دوخته بود.
_تصادف مامان و بابا از عمد انجام شده بود!
نمیآمد....
نفسم بین دندههایم گیر کرده بود...
چشمانم از کاسهاش بیرون زده و من به زمین و پارکت، چنگ میزدم تا هوایی به این ریهٔ بیملاحظهام وارد شود.
ندیدم که چه شد و چطور آن پیرزن و مرد جوان پشتسرش از در خارج شدند.
ندیدم که علی چطور سرپا شد و طرفم آمد. فقط دیدم که صورت نگران بالای سرم است و مشغول احیاء این قلب و ریهٔ مرده است.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part160
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
دوباره صدای تقهٔ در و صدای لرزان ماما...
نه!
او مادر من نیست...
دوباره صدای لرزان عم...عمه آمد.
_حلما جان، تروخدا در رو باز کن برات توضیح میدم عزیزم...حلما!!
دلم با هر ضجهاش خراش برمیداشت.
ریش میشد و خون میآمد...
ولی؛ ولی...
خودشان کاری کرده بودند که من نتوانم بیست و پنج سال زحمتی که برایم کشیدند و ببینم!
دروغ!
آن هم این همه سال؟!
نه، این قابل بخشش نیست!
صدای عمه قطع شد. نگران به علی گفت:
_نکنه حالش بد شده جواب نمیده؟
یا خدا!
محکم و کوبندهتر از قبل به در زد. پشت سر هم اسمم را صدا میزد.
_حلما...حلما جان! در رو باز کن.
حلما جان من در رو باز کن...
صدایش تحلیل رفت.
شنیدم که چیزی با زمین برخورد کرد.
فکر کنم سرش را به در تکیه داده بود. یک در میانمان فاصله افتاد.
یک در بلند و قطور!!
یک در، به اندازهٔ تمام عمرم...
_دیگه جونم برات ارزش نداره بیمعرفت؟!
حق داری!
برات توضیح میدم. حلما...!
تروخدا، مرگ من...
دست روی گوشم گذاشتم.
با دست دیگرم جلوی دهانم را گرفتم و هقهق و زاریام را خفه کردم.
نفس کم آورده بودم.
باز دوباره ملتمس گفت:
_حداقل...حداقل یه کاری بکن بفهمم حالت خوبه.
چشم باز کردم.
قطره اشکم سر خورد و از روی صورتم چکید. دستم را انداختم. آرام از زیر در بیرون فرستادم.
لمس نرم و لطیف انگشتانش را احساس کردم.
باز دلم بیقرارش شد.
دوستش داشتم، قد تمام بیست و پنج سال مادرانگیهایش!
دوستش داشتم، بابت تمام نوازشها و آغوشهای گرم و آرامبخشش!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part161
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ بیقرارِ علی"
سکوت...
سکوت...
و
باز هم سکوت...
فقط سکوت بود و نوازشهایی که مادر بدلیام روی ناخنهایم انجام میداد.
لب از لب باز کرد.
_این قضه برمیگرده به خیلی سال قبل!
پدر من حاجی بازاری بود. ملاک بود، برو بیایی داشت. اون موقع پسر داشتن از نون شبم واجبتر بود.
وقتی بعد از ازدواجش با مادر من فهمید مامانم دخترزاست تصمیم گرفت یه زن دیگه بگیره.
نرفت غریبه بگیره...
اومد و دوست مامانمو گرفت!
انقد صمیمی بودن، ما بهش میگفتیم خاله! فکر کن! چند ماه بعد از ازدواجش، خالهم لطیف رو باردار شد.
هی کشید.
جوری که باز غمش من را هم آب کرد.
اشکهایم پشت سر هم سُر میخوردند و پایین میریختند که ادامه داد...
_خالهم سر زا مرد.
بزرگ کردن لطیف افتاد گردن مامانم. با اینکه تنها یادگاری دوستش بود، ولی به خاطر رفتارای بابام، از صدتا نامادری باهاش بدتر شده بود.
این جریان تا بزرگ شدن لطیف هم بود.
تا اینکه...
مکثش طولانی شد.
انگار که داشت دوباره صفحات خاطراتش را ورق میزد.
_بابا به لطیف گفته بود باید پیشش توی حجره کار کنه، ولی لطیف مخالفت کرد.
دوست داشت توی همون رشتهٔ خودش فعالیت کنه؛
ولی بابا میگفت تنها وارثش باید راهش رو ادامه بده...
این شد اولین اختلاف و کدورت بین لطیف و بابا. سر ازدواجش با زینب، دیگه بابا خیلی عصبی شد. هرچی لطیف با احترام و با التماس میخواست بابا رو راضی کنه، بابا کوتاه نمیاومد...
کلامش را قطع کرد.
با نرمی پرسید:
_حلما؟!
هستی هنوز؟ میشنوی؟
به جای زبانم، فقط انگشتانم را زیر دستش تکان دادم.
حس کردم لبخند زد؛ لبخندی محزون و غمگین.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part162
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
رشتهٔ کلام را در دست گرفت.
رسید به اصل مطلب...
_لطیف برای ازدواج با زینب از ارث محروم شد ولی راضی بود! میگفت زینب و نجابتش ارزش ول کردن مال و اموال رو داشت.
من اون موقع تازه با مجتبی ازدواج کرده بودم و باردار بودم.
یه...یه...گل نرگسی رو باردار بودم که...تمام جونم بود.
بغض، کلماتش را مقطع کرده بود.
_به دنیا که اومد انگار دنیا رو بهم داده بودند، تا اینکه سرماخورد و ریههاش عفونت کرد...گل نرگسم پر پر شد!
روزای اول توی شوک بودم...تا اینکه یه تلفن شد بهمون گفتن که...گفتن که...
هق زد.
این قسمت از خاطراتش را، خاکستر غم پاشیده بودند.
_گفتن لطیف و زینب تصادف کردند. زینب بهشون شمارهٔ منو داده بود. با عجله رفتیم اونجا که...از داداشم و زنش یه بچه فقط برامون مونده بود.
شیری که نشد نرگسم بخوره قسمت یتیم برادرم شده بود. از اون موقع شدی همه کسم!
شدی پارهٔ تنم!
شدی دخترم...حلما میشنوی؟
تو دخترمی! بچهمی! من بهت شیر دادم! بزرگت کردم!
هق میزد، هق میزدم!
با اشکهایش، خون میباریدم!
من امشب دوبار یتیم شدم...
یک بار وقتی که فهمیدم عاطفه و مجتبی، پدر و مادرم نیستند...
یکبار هم وقتی فهمیدم؛ پدر و مادر خودم مردن!
سینهام تنگ شده بود.
جایی برای این قلب ورم کرده از غم نداشت.
حالم بد بود...
نوازش دستانش دیگر نبود.
صدایش هم...
از در کمک گرفتم، بلند شدم.
من الان فقط به یک چیز نیاز داشتم!
سینههای ستبرِ مَردم.
من الان به گرمای آغوشِ علی...
به پنجههای مردانهاش...
نیاز داشتم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part163
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
سر و کف پایم را به دیوار تکیه داده بودم.
چشمهایم را روی هم فشار میدادم. یک شهاب سنگ افتاده بود وسط برنامهها و زندگیام.
با یادآوری آن پیرزن و مردکِ...
دندانهایم را روی هم فشار دادم. دستان مشت شدهام و رگی که برجستگیاش، پوست گردنم را منبسط میکرد.
صدای چرخیدن کلید و بعد لولای در، چشمانم را باز کرد و تکیهام را از دیوار انداخت.
راست ایستاده و نگاهم را به اتاق حلما دوختم.
در نیمباز...
درست میدیدم؟!
در اتاقش را باز کرده بود؟
دهانم از حیرت باز ماند.
چرخیدم تا آقامجتبی و مامان عاطی را صدا کنم که...
_فقط..خودت.
تا اتاقش پرواز کردم.
در را باز تر کردم و داخل رفتم و...
خورد شدم با دیدن چهرهٔ پر از اشک حلما و چانهای که میلرزید.
غرورم، مردانگیام؛
عشق و محبتتم؛ قلبم...
با دیدن این حالش شکست، خورد شد و تکه تکه...
موهای خرماییاش، به صورت خیسش چسبیده بود.
تیلههای عسلیاش در دریایی از خون شناور بود...
ارادهام را از دست دادم.
جلوتر رفتم و تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشیدم. حلمایم منتظر همین کار بود انگار...
دستانش به پیراهنم دخیل بست.
پنجههایش مشت شد، اشک بود که میبارید و پیراهنم را نمناک میکرد.
سرش در گودی گردنم فرو رفته و هق هق گریهاش در سینهٔ ستبرم خفه میشد.
این دخترک بیقرار؛
همان دلبرِ عسلی من بود؟!
اصلا و ابدا!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part164
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
حصارم را به دورش تنگتر کردم.
او در محدودهٔ امن من بود!
ضربان قلبش آرام گرفته بود. هقهقش شده بود سکسکهای ریز...
هر چند لحظه یکبار در آغوشم تکانی میخورد.
پنجههایم را در آبشار خرماییاش کشیدم.
نوازشی آرام و پر مهر...
لبهایش بالاخره باز شد؛ پر بغض!
_رو سر بچه یتیم دست کشیدن چه حسی داره؟
رگ دستم گرفت.
خشک شد و از کار ایستاد.
تازه سفرهٔ دلش باز شده بود.
ناگفتههایی که جانش را میگرفت.
_میبینی؟
بیست و پنج سال بهم دروغ گفتن!
بیست و پنج سال بهم...بهم کلک زدن!
من امشب دوبار یتیم شدم علی؛
دوبار مامان و بابام رو از دست دادم.
علی من نمیکشم!
چانهٔ خودم از ضجههایش لرزید.
اشکالی داشت، اشکی از گوشهٔ چشمم بغلتد و گونههایم را خیس کند؟!
چه کسی گفته مردها نباید گریه کنند؟
اتفاقا مرد وقتی گریه میکند که دیگر راهی جز آن نداشته باشد!
وقتی گریه میکند که مقابل چشمش، عزیزش در حال پر پر شدن باشد...
علی"ع" وقتی زهرایش"س" را غسل داد، هقهق کرد!
من با چشمهای خودم دارم، دست و پا زدن عزیزم را میبینم؛
میسوزم و خاکستر میشوم.
کمرش را نوازش کردم و به سمت تخت هدایت. روی آن نشاندمش.
پاهایش را دراز کردم و چینیِ شکستهام را روی تخت خواباندم. پتو را رویش کشیدم.
چشمان حلما به سقف خیره بود و اشکهایش از گوشهٔ چشم، جوشان.
لبهایش هنوز میلرزید.
انگشت اشارهام را خم کردم و روی گونه و پیشانیاش را با پشت انگشتم نوازش کردم.
طرهای از موهایش را عقب فرستادم.
کار من الآن فقط آرام کردن حلما بود و بست.
کوک کردن، دل ناکوک و بیمارش!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part165
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نگاه آخر را به حلمای خواب رفتهام دوختم.
پتو را رویش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_چیشد؟
خوب بود؟
برگشتم طرف مامان عاطی.
بیقرار، چشمهایش بین من و در اتاق در گردش بود.
حال حلما چطور بود؟!
خوب یا بد؟
نه نه؛ درستش این است...
افتضاح!
ولی همیشه واقعیتها قابل گفتن نیست.
مخصوصا وقتی که مخاطب این واقعیت، یک جفت چشم مستأصل باشد که در مادرانگی فرو رفته بود.
زبان روی لبهایم کشیدم.
راستش را گفتم، با کمی سانسور...
_بهتر بود؛ بهترم میشه.
بهش شوک وارد شده، درکش کنید.
دست روی دهانش گذاشت.
چشمانش پر شد از اشک.
_بمیرم براش!
داشت برای عروسیش حاضر میشد، این چه آتیشی بود افتاد وسط خوشیهاش.
آقامجتبی، دست دور شانهٔ مامان عاطی قلاب کرد.
_حالا شما بیا یکم بشین.
الان پس میوفتی خدایی نکرده...
همراهشان تا مبلها رفتم.
مامان عاطی با اجبار آقا مجتبی روی مبل تکنفره نشست.
زیر لب برای خودش نوحه میخواند.
چند بار هم میان حرفهایش کلمهٔ مامان را شنیدم.
سوالی در ذهنم بالا و پایین میشد.
به زبان آوردمش.
_مامان...
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده.
سرش را بلند کرد.
تیلههایش را لایهای پررنگ از اشک، گرفته بود. با چشمهایش انتظار سوالم را میکشید.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part166
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
روی مبل کناریش نشستم.
_چرا به دوست مامانتون میگفتین خاله؟
سرش را تکان داد.
اشکش را گرفت و دستانش را درهم قفل کرد.
_ دوست و دختر عموش بود، ولی انقد بهم نزدیک بودن، از صدتا خواهر نزدیکتر.
ابرو بالا انداختم.
_اها.
هی بلندی کشید.
دستمال کاغذی لوله شدهاش را با انگشتانش باز و بسته کرد.
آقامجتبی با لیوان آبی طرفمان آمد.
لیوان را دست مامان داد.
_بخور، نفس برات نمونده انقدر که گریه کردی.
مامان لیوان را گرفت. جرعه جرعه نوشید.
لیوان را پایین آورد.
_با این حالش چه چیزی رو هم فهمید!
آخ خدا، مامان الان برای چی اومدی آخه.
حالا چیکار کنم با این دختر؟
چیکار کنم حالش درست بشه...
خیره به گوشهٔ ناخنم، لبم را جویدم.
بگویم؟
نه! فکر بد میکنند.
ولی این مسئلهٔ حلماست...
جرئتم را جمع کردم و پیشنهادم را دادم.
مرگ یکبار، شیونم یکبار...
_یه راهی هست!
چشمهای منتظرشان برگشت طرفم.
لبانم را خیس کردم.
_اجازه بدین...اجازه بدین حلما بره یه مسافرت کوتاه.
ابروهای آقا مجتبی درهم شد.
_با کی؟
آب دهانم را قورت دادم.
_با من...تا قم.
فقط محض اینکه حالش عوض بشه. این قضیه رو هضم کنه.
رویش را برگرداند.
رک و صریح، نظرم را رد کرد.
_اصلا...
حرفشم نزن!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part167
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
جادهٔ یکنواخت...
کابین ماشین یکنواخت...
حال حلمای من هم یکنواخت...
زیر چشمی بهش خیره شدم.
آرام و ساکت به جاده خیره شده و افکارش را بالا و پایین میکرد.
چشمم را به جاده دادم.
برای عوض کردن جو میانمان بلند گفتم:
_اهم...
نگاهی نکرد.
پکر بهش خیره شدم.
"ای بابا چرا متوجه نمیشه!"
دوباره کارم را تکرار کردم. اینبار کشیدهتر و بلندتر گفتم:
_اهم...
بالاخره خانم نیمنگاهی را خرج ما کرد.
_بله؟
چه سرد...
چه خشن شدی عسلخانم!
_گلوم خشک شده دارم صافش میکنم.
نیمچه لبخندی به لبش آمد.
به او همه جور خندیدن میآمد، تبسم و لبخند ملیح...
گرم و استوایی...
حتی سرد و سیبریاش!
خم شد و از جلوی پایش، فلاکس و لیوان کاغذی را برداشت. آبجوش را پر کرد و چای کیسهای داخلش انداخت.
لبخندش مسری بود، به من هم سرایت کرد. رویم باز شده بود.
_میگما، اخمو خانم...
میشه یه کلوچه هم مارو مهمون کنید؟
معدمون سوراخ شد.
ابرویش را بالا انداخت.
زیر لب تکرار کرد:
_اخمو؟!
لبخندم گسترش یافت.
_بله دیگه! همچین میرغضب نشستی که جرئت ندارم ازت چیزی بپرسم.
گره ابرویش کمی باز شد.
کلوچهای را از جلدش درآورد. روی داشبورد گذاشت.
_نه، اونجا نه!
متعجب بهم نگاه کرد.
چشمانی را که به جاده بود، برایش ململی کردم.
_من که نمیتونم بردارم که...
بذار اینجا.
در ادامه به دهانم اشاره کردم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part168
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نوچ نوچی کرد و دست دراز.
کلوچه را برداشت و یکی را طرف من گرفت.
با ولع گاز بزرگی بهش زدم.
قبل از اینکه دستش را پایین ببرد، سریع بوسهای نرم روی انگشتانش نشاندم.
کشیده شدن لبهایش به لبخند دیدنی بود...
_حالا یه قلوپ چایی میدی خانم؟!
اوهومی کرد، کم حرف شده بود عروسک عسلیام!
ندایی از درونم سرش فریاد میزد:
"من به خاطر تو دو روز تمام با مامان و بابان حرف زدم که این سفر جور بشه، که راضی بشن، که بتونم دوباره لبخند رو با لبات آشتی بدم!
آتیش به جونم نزن با این حالت..."
بخار چای به صورتم خورد و حواسم را جمع کرد. سر کج کردم و چای را نوشیدم که...
_آخ سوختم!!
چقدر داغِ...
چشمان نگرانش روی من نشست.
همین را میخواستم!
حالا شدی همان حلما...
گرم و عسلی نگاهم میکنی!
_چیشدی؟
با شوخ طبعی، گلایه کردم.
_خب یه راه بیدردتر برای خلاص شدنم پیدا کن!
تا ته معدهم سوخت.
سرش را پایین انداخت.
آرام و محتاط چای را فوت میکرد. چهرهاش را نمیدیدم ولی حس میکردم یک جوری شده!
وقتی سر بلند کرد و چای را دوباره مقابل دهانم گرفت؛ اشکهای حلقه زده در چشمهایش را دیدم.
ناباور اسمش را صدا زدم.
دستش را پس زدم و ماشین را کناری.
کمربندم را باز کردم و سمتش چرخیدم.
_حلما؟!
چرا گریه میکنی عزیزم؟
لبهایش را باز کرد.
کلمات خیس و اشکی بود.
_من جز تو کسی رو ندارم، دیگه نگو...که میخوام از دستت خلاص بشم!
چه شکننده شدهای، عشق چینی من!
دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم. این وقت از روز جاده خلوت بود و بدون مزاحم...
با لبهایم بوسهای روی پیشانیاش مهر کردم. یک بوسهٔ داغ و طولانی...
به قد تمام دلنگرانیهای حلما!
به قد و قوارهٔ محبت و عشق مان!
به تعداد سالهایی که حلمایم بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیده بود...
ازش فاصله گرفتم.
اشکش جاری شده بود.
چشمهایم را گرم به تیلههای لرزانش، کوک زدم.
_نگران نباش حلما خانم، بیخ ریشت تا تهته دنیا گیریم!
خدا وقتی زندگیمون رو اینطور بهم گره زده؛ مطمئن باش راضی به پاره شدن این وصلت نیست...
روی لبهایش، سایهای از لبخند افتاد.
همین برای من بس بود...
همین خندیدنهای کمرنگ و دلربا...
خدایا شکرت!
خدایا شکرت بابت این عسلی که در محلول زندگیم حل کردی!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part169
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
صدای اذان میان عاشقانههایمان دوید.
حلما نگاهی به اطراف انداخت.
_همینجا نماز بخونیم؟
متعجب به بهش خیره شدم.
_اینجا؟
یه ربع دیگه استراحتگا...
مصمم گفت:
_نه! همینجا...
آرامتر ادامه داد.
_پشت سر تو!
لبخند روی لبم شکفت.
ای دلبر بلا!
_باشه چشم بانو...امر دیگه؟!
چشمهایش را تا جاده کشید.
_فعلا که عرضی نیست.
از ماشین پیاده شدم.
در صندوق عقب را باز کردم. زیرانداز و بطری آب را از پشت ماشین بیرون کشیدم.
باد تندی آمد که اورکتم را به بازی گرفت.
موهایم روی پیشانیام ریخت.
سنگین تا در طرف حلما رفتم. در را باز کردم.
_بیا آب بریزم وضو بگیر.
_من دارم.
ابرو بالا انداختم.
_بهبه خانم مقید و دائم الوضو.
پس زحمت بکش رو دست من بریز تا من وضو بگیرم.
هومی کرد و بطری را از دستم گرفت.
پاهایش را از ماشین بیرون انداخت و سمت من خم شد. اورکتم را درآوردم و روی صندلی پشت انداختم.
آستین پیراهن پاییزهام را بالا زدم.
_انگشتر و ساعتتم دربیار بده به من.
ساعت و انگشتر را به دستش دادم.
دستم را کاسه مانند نگه داشتم. حلما در بطری را باز کرد و برایم آب ریخت*.
آرام و با طمأنینه شروع به گرفتن وضو کردم.
چه صفایی داشت؛
حلما آمادهام میکرد تا با خدای این وصلت شیرین راز و نیاز کنیم...
یار همراه و با ایمانم خوب نعمتی بود!
در بطری را بست.
وضویم تمام شده بود. نسیم بیابان که به دست و صورت خیسم میخورد، لرز به تنم میافتاد.
حلما حولهٔ کوچکی از کیفش درآورد.
روی ساعد دستم انداخت و مشغول خشک کردن دستانم شد.
________________
*این نوع وضو گرفتن کراهت داره ولی باطل نیست.
https://www.islamquest.net/fa/archive/fa18812
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part170
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
با چشم حرکاتش را دنبال میکردم.
حتی شمار پلکزدنش را هم از دست نمیدادم.
نرم و لطیف کارش را انجام میداد.
جوری که انگار شئ ارزشمندی را پاک میکند.
کارش که تمام شد فاصله گرفت.
سر بلند کرد که لبخند زدم.
_ممنونم خانمم!
شیرین و بسته خندید.
اورکتم را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانههایم انداخت.
_ممنون، خب حالا از کجا مهر پیدا کنیم؟
انگشتش را سمت جایی گرفت.
_اونجا سنگاش تخت و خوبه.
بیارم؟
سرم را تکان دادم.
_اوهوم برو بیار.
زیر انداز را پهن کردم که حلما با دوتا سنگ کوچک به طرفم آمد.
سنگها را مقابلمان گذاشت.
قامت بستم و شدم امام تنها مأموم عسلیِ محرمم!
•♡•
با دستان گره زده وارد صحن امامرضا شدیم.
ایوان آئینه مقابل چشمهایمان نقش بست.
چه جلال و جبروتی داشت این کریمهٔ اهلبیت...
دست روی سینه گذاشته و به خانم عرض ادب کردیم.
سلام دادن حلما، پر از بغض بود...
بغضی که دلیل بارشش را من میدانستم.
به ساعتم نگاه کردم.
_حلما جان یک ساعت دیگه بیا صحن امام خمینی.
اشک چشمش را گرفت و قیافهاش را کج کرد.
_من اینجاها رو بلد نیستم که.
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
_از خادما بپرس بهت میگن.
برو، برو...
سرش را تکان داد و راه افتاد. از پشت راه رفتن را نگاه کردم.
با وقار راه میرفت، بانوی سیاه پوشم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part172_171
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
چشمهایم به ضریح دخیل بسته بود.
حرفهایم؛
دردهایم؛
اشکها و نالههایم را...
در طبقی گذاشته و به محضر خانم آورده بودم.
قلبم را شکافته و برایش حرف زده بودم.
سرم را به دیوار تکیه داده و نگاهم را به ضریح دوخته بودم.
حالم انقدر منقلب بود که هر کس رد میشد، با دلسوزی التماس دعایی به من میگفت و میرفت.
نطقم باز شده بود؛
اما پر از اشک...
_خانمجان...میبینید؟
یه شبه کل زندگیم نابود شد!
من دو...دوستشون دارم، به عنوان پدر و مادرم اما الان میبینم..میبینم..پدر و مادرم نیستن!
خانم من الان یتیم شدم؛ بیپناه شدم.
بهم نظری کنید، مشکلم رو حل کنید. من از آینده میترسم، از اینکه برای زندگیم ده نفر تصمیم بگیرن!
از اینکه به خاطر این اتفاق علی رو از دسد بدم...
خانم جون من میترسم!!!
صدای زنگ موبایلم آمد.
با بیمیلی، نگاهم را از ضریح گرفتم.
علی زنگ زده بود.
بعد از تک زنگش، پیامش آمد.
_داخل شبستان منتظرتم.
راست ایستاده و دست روی سینه گذاشتم.
خم شدم و به خانم سلام دادم.
از داخل قبه بیرون آمدم و سمت یکی از خادمها رفتم.
_ببخشید شبستان امام خمینی کجاست؟
با لبخند راه مستقیم را نشانم داد.
_همین مسیر رو برین میرسین به شبستان.
تبسم بیقوارهای زدم.
_ممنونم.
راهم را گرفتم و رفتم.
درب بزرگی را رد کردم و وارد شبستان شدم.
بین جمعیت دنبال یک مردی گشتم با اورکتی نخودی. موهای مشکی و چشمهایی که از دور هم دلبری میکند.
اها...پیدایش کردم.
به ستون تکیه داده و قیافهٔ عارفها را گرفته بود. زیارتنامه را جلوی صورتش گرفت و لب میزد.
چند لحظه یکبار به گوشی و بعد به راه نگاه میکرد.
منتظرم بود...
قدمهایم را تند کردم.
کنارش نشستم، چسبیده به او...
_قبول حق باشه.
سر بلند کرد.
مهربان به من و چشمهای سرخم خیره شد.
_از شما هم قبول باشه بانو.
حسابی گله کردی آره؟!
سرم را به ستون تکیه دادم.
_گله که نه...درد و دل بود.
با خنده زیر چشمی به من خیره شد.
_منم مستفیض کردی؟
چشم غرهای برایش رفتم.
_علی سکوت کن!
لبش را بالا داد.
_شوخی بود خانم...ولش کن اصلاً...
میای امینالله بخونیم؟
چشمهایم را ملوس کردم.
_اگه تو بخونی اره.
لبخندش بین تهریش مرتبش، جذابش کرده بود.
_چشم...
شروع کرد به خواندن.
من غرق در لحن بم و مردانهاش بودم.
خدایا این صوت و صاحبش را از من نگیر...
خواندنش که تمام شد، زیارتنامه را بست.
برگشت طرفم.
_راستش یه حرفی هست حلما...میخواستم بهت بگم.
ترس به دلم افتاد.
خانم، از آن چیزی که میترسیدم سرم آمد.
وحشت زده چشمهایم را بهش دوختم.
_راستش...راستش...
کلافه بهش توپیدم.
_بگو علی.
هوفی کرد.
چشمهایش را بست و گفت:
_من از قبل این قضیه رو میدونستم.
جا خوردم.
این آن چیزی نبود که من فکر میکردم.
علی...نه!
تو دیگر این کار را با من نکن...
بریده بریده پرسیدم.
_چه قضیهای؟
علی میگم چه قضیهای رو؟
حالا او بود که میترسید.
از من...
از حال من...
_همین قضیهٔ مامان و بابات رو.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part173
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
بهت، حیرت، ترس، خشم...
همه چیز در وجودم غلیان میکرد من مانده بودم با این همه حس، چه کنم؟!
علی میدانست؟
از کی؟
یعنی او هم به من نگفته بود؟!
من برای علی هم غریبه بودم؟
دستانم مشت شد.
خشم در رگهایم جوشید.
داغ کرده بودم و فکرم کار نمیکرد.
اشک در چشمهایم حلقه زد و تصویر علی را کج و مأوج.
کلمات به زبانم نمیآمد.
_تو...تو...میدونستی؟
صدایم بلندتر شد.
_از کِی؟؟؟
علی ترسیده لب گزید و دست من را چنگ زد. خواهش کرد.
_حلما جان! آروم...
صدایم زیر شد؛ خفه و پچپچی.
_نمیبخشمت علی!
نمیبخشمت! توام منو غریبه دونستی!!
بیتوجه به دستم را از پنجههای قویاش بیرون کشیدم.
پا تند کردم سمت در خروجی.
اصلا به صدا زدنهایش به دویدنش پشت سرهم اهمیت نمیدادم.
راه مستقیم میرفتم.
برای اینکه علی نتواند دنبالم بیاید وارد قسمت خانمها شدم. علی ماند و حلما گفتنهایش.
سنگدل شده بودم!
دلم برای عجزش خون بود و اعصابم از دستش خورد...
پس...پس این اشکهای نفهم چی میگفتند؟
معلوم نبود که دلشان قهر با علی را میخواست یا آشتی!
حس آدم رَکب خوردهای را داشتم که اطرافیانش گولش زدند.
رسیده بودم به ایوان آئینه. سلام پر از بغضی به خانم دادم و سریع سمت پاگردش رفتم.
کفشهایم را از کیسه درآوردم و شلخته زمین انداختم.
حرکاتم عصبی بود و خودم خوب میفهمیدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part174
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
از تاکسی پیاده شدم.
کرایه را حساب کرده و سمت هتل رفتم. قدمهایم آرام بود. حس میکردم پشت پلکم باد کرده، حتما نوک بینی و گونههایم هم سرخ شده بود.
مقابل پیشخوان ایستادم. با صدای ناهنجاری گفتم:
_ببخشید، کلید اتاق صد و دو رو میشه بدین؟
خانم پشت پیشخوان، متعجب به من نگاهی انداخت.
نمیدانم در چهرهٔ زارم چه دید و با بله بله گفتن، کلید را برایم آورد و به دستم داد.
سمت آسانسور رفتم و وارد شدم.
دو تا خانم و یک آقا داخل بود. خودم را گوشهای جمع کردم و منتظر شدم به طبقهٔ مورد نظرم برسم.
آسانسور روی طبقه ایستاد. پیاده شدم و کرخت، سمت اتاقمان رفتم.
وارد شدم و کفشهایم را هر طرفی انداختم. خودم را تا اتاق خواب کشیدم.
مستقیم سراغ ساکم رفتم.
یک ساک کوچک و جمع و جور که برای آرامش دادن به قلب و روحم بسته بودم و حالا عصبیتر و خورد شدهتر از قبل برمیگشتم.
وسایلم را از روی پاتختی چنگ زده و داخل ساک ریختم. زیپش را بستم و بلند شدم.
"همینطوری برم؟
علی دق میکنه!!"
دستهٔ ساک را ول کردم.
لعنت بر این دل لاکردارم!!
با خودکار و برگهٔ رسیدی که آنجا بود سریع برایش نوشتم.
"بیوفایی کردی بهم!
من و تو شریک زندگی و راز هم دیگه بودیم ولی تو...
حرفی ندارم. من میرم، نه دیگه پیش تو میمونم نه پدر و مادرِ..."
دلم نمیآمد چیزی جز پدر و مادر برایشان بنویسم.
من مدیون آنها بودم.
زیر دِینشان. آهی کشیدم و برگه را روی پاتختی گذاشتم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part175
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
از اتاق بیرون زدم.
به قدمهایم سرعت بخشیدم، میترسیدم علی سر برسد. آسانسور گیر بود. مجبور شدم از راه پله بروم.
هنهنکنان وارد لابی شدم.
سمت پیشخوان رفتم و کلید را روی میز گذاشتم.
_بفرمایید.
خانم متعجب به حرکاتم نگاه میکرد.
کسی از آتشفشان درون من خبر نداشت!
عکسم کج و کوله روی شیشهٔ میز افتاده بود، با این حال زار کسی به من ماشین نمیدهد.
_ببخشید...
سر بلند کرد.
_جانم؟
_سرویس بهداشتیتون کجاست صورتم رو آب بزنم.
تاکیدی سرش را تکان داد و سمت چپ سالن را نشان داد.
_اونجاست عزیزم.
تشکر کردم و راه سرویس را در پیش گرفتم. ساکم را روی توریاش گذاشته و سمت شیرآب رفتم.
مشتم را پر از آب کردم و یکدفعه به صورتم زدم. نفسم رفت...
صداها، حرفها...
همه در ذهن و گوشم پیچید.
مشتی دیگری پر کردم.
بعدی، بعدی و بعدی...
لباس و آینه، تماماً خیس شده بود.
قطرات روی پیشانی و گونهام چسبیده بود.
نفسی گرفتم و آه کشیدم.
با دستمال کاغذی صورتم را خشک کردم.
روسریام را مرتب کرده و پایم را بیرون گذاشتم که...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part176
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ علی"
علی از در ورودی هتل هراسان داخل آمد.
پشت دیوار پناه گرفتم.
علی داشت از خدمهٔ هتل پرس و جو میکرد.
خدایا حالا چطور بیرون بروم؟
دیدم که آن خانم، این طرف را نشان علی داد. پشت دیوار رفتم.
وای نه خدایا!
دنبال راه چاره بودم.
چشمانم به در و دیوار بود و دور میچرخید.
پلکهایم را روی هم انداخته و فشار دادم. برو از چی میترسی؟
عزمم را جزم کردم و بیرون زدم.
علی بین راه ایستاد. سمتم پا تند کرد که از کنارش بیتوجه به او گذشتم.
هنوز فاصله نگرفته بودم که دستم از پشت کشیده شد.
ایستادم، تقلا کردم، بیفایده بود.
زور علی کجا و زور من کجا...
به حرف آمدم.
_ولم کن.
عصبی شده بود.
_این مسخرهبازیها چیه حلما؟
برگشتم طرفش. پوزخند زدم.
تکرار کردم:
_مسخره بازی..؟!
جالبه!
اخمم را درهم کردم.
اولین دعوا و قهر زندگی ما!
چه تلخ...
_ولم کن علی!
گره پیشانی او هم، کور شد.
_چیچیو ولم کن؟
کجا میخوای بری اصلا؟
دستم را از دستش کشیدم.
سفتتر گرفت.
_خونه!
یه جایی که نه تو رو ببینم نه اون خانم و آقا رو...
تشر زد:
_بسه دیگه حلما! اِ شورش رودرآوردی...
با تقلای آخر دستم را آزاد کردم و سمت در خروجی رفتم.
_وایسا حلما...حلما!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part177
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
پلهها را دو تا یکی کردم که علی به من نرسد. هنوز صدایش میآمد.
سریعتر گام برمیداشتم و سمت خیابان اصلی میرفتم.
همین که دست دراز کردم یک تاکسی جلوی پایم ترمز زد.
سوارش شدم.
_کجا برم خانم؟
برگشتم عقب، علی کم مانده بود برسد.
_ترمینال. فقط سریع آقا.
ماشین راه افتاد.
صدای عصبی برخورد دست علی را به صندوق ماشین شنیدم. مرد خواست بایستد.
_نه آقا برو.
با اخم از آینه به عقب نگاه کرد.
_مزاحمن آبجی؟
علی مزاحم بود؟!
نه!
او آرام و قرار من بود...
البته بود، یعنی حالا نیست؟
ناله زدم، چرا!
کوتاه و مختصر جواب دادم.
_نه.
نیم نگاهی به پشت انداختم.
علی وسط خیابان ایستاده و کلافه به موهایش چنگ میزد.
چشم گرفتم.
گوشی را از داخل کیفم درآورده و شمارهٔ پونه را گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_بله؟
صدایم میلرزید.
_الو...پونه...سلام.
_سلام چیشده؟
بغ کردم و پرسیدم:
_هنوز برای مامانبزرگت اینا مستأجر پیدا نکردین؟!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part178
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
برای بار هزارم شمارهاش را گرفتم، باز اپراتور برایم خواند:
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید...."
چنگی در موهایم زدم و گوشی را روی صندلی عقب پرت کردم.
شیشه را کمی پایین کشیدم. صدای خشخش چیزی در هوهوی باد آمیخته شد.
سر چرخاندم و به نامهٔ رقصان حلما رسیدم. داغ دلم تازهتر شد.
به فرمان کوبیدم.
_دیر رسیدم، دیر...دیر!
دوباره از صبح مرور کردم.
حرفهای داخل حرم، رفتن حلما، دیدن نامهاش، رفتن به ترمینال و...
دیر رسیده بودم. ولی مسئول ترمینال گفت که همچین خانمی یک ربع پیش با ماشینهای قزوین رفته است، وا رفتم.
سستم شدم و پای پذیرش آنجا افتادم.
"خدایا حلما دستم امانت بود...
قلبش ضعیفه طوریش نشه!!"
کلافگیام را روی پدال گاز خالی کرده و با نهایت سرعت تا کرج راندم.
اعصابم بهم ریخته بود...
دائم فکرهای ناجور به سرم میزد.
زنگ گوشیام به صدا درآمد.
با فکر اینکه نکند حلما باشد سریع به کنار زدم. از سرعت زیاد خاکهای اطراف به هوا بلند شدند و لحظهای در مه فرو رفتم.
به عقب برگشتم که دیدم دستم به گوشی نمیرسد. با حرص کمربند را باز کردم.
_اَه لامصب باز شو، قطع شد.
از شرش کمربند خلاص شدم و کامل به عقب برگشتم. گوشی را چنگ زدم و بدون نگاه کردن به مخاطبش جواب دادم.
_هیچ معلوم تو کجای...
_الو علی آقا؟
بادم خالی شد.
صدای نگران مامان عاطی بود.
روی صندلی افتادم و به پیشانیام کوبیدم.
خدایا جواب این را چی بدهم؟!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part179
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
با سرفهای، گلویم را صاف کردم.
_سلام مامان خوبین؟
_سلام من خوبم ولی تو انگار خوب نیستی.
خودم را زدم به آن راه.
_نه من خوبم، آقا مجتبی خوبن؟
گیج شده بود بندهٔ خدا.
_ها...آره.
میگم حلما دم دسته؟
موهایم را چنگ زدم.
رسیدیم به سوالی که من برایش جوابی نداشتم.
_ اِ نه یعنی چیزه، دستش بنده.
مشکوک شده بود.
ریز به ریز سوال میپرسید.
_بنده چیه؟
مستأصل دور و اطراف را گشتم.
_بنده...بنده...
ناگهان لحنش عوض شد.
_علیآقا...ح..حلما طوریش شده؟
خدایا کمکم کن.
چه جوابی بدهم؟
_علیآقا با شمام حلما چیشده؟
واقعیت را هر چند تلخ و ناگوار، ولی گفتم.
_نیستش...پیش من نیس.
صدایش بلند شد.
نگران و مادرانه سرم داد زد.
_یعنی چی درست حرف بزن ببینم.
یعنی چی پیش تو نیست...
گوشی دست به دست شد و گویندهاش عوض.
صدای زمخت و نگران دکتر پیچید.
_الو علی؟
کی نیست؟
حلما کجاست.
شمرده شمرده جواب دادم.
_فهمید منم میدونستم، قهر کرد رفت ترمینال...
آقا مجتبی نعره زد.
_مگه نگفتم بهش نگو!!
ریشهٔ موهایم را کندم.
از بس که کشیدم.
_وای به حالت اگه بلایی سرش بیاد.
بوق ممتد موبایل و تماس قطع...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part180
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
کرخت و بیحوصله مریض بعدی را ویزیت کردم.
نگاهم به سمت گوشیام کشیده شد.
صفحه را روشن کردم.
دریغ از یک پیام و تماس!
بیوفا سه روزه ازت خبر ندارم.
نبودی ببینی مامان عاطی و آقا مجتبی چه چیزها که بهم نگفتن.
آهی کشیدم که خودم جگرم سوخت.
حال بدی بود، بیخبری!
دیگر به درستی و نادرستی کارم هم شک کرده بودم. نکند اشتباه از من بوده...
نکند گناهی از من سر زده که دوری از حلمایم سزای آن بوده...
نکند...
تلفن اتاق به صدا درآمد.
گوشی را برداشتم.
_بله؟
_دکتر یه مریض اورژانسی هست زود بیاید ببینیدش. سریع!!
گوشی را سر جایش کوبیدم و سمت بیرون دویدم. توی راهرو تند قدم برمیداشتم تا به اورژانس برسم.
چقدر این صحنهها برایم آشنا بود...
اولین بار...
اولین دیدار...
اولین حل شدن در عسلیها...
وارد اورژانس که شدم ازدحام همکارها را دور یک تخت دیدم.
به قدمهایم سرعت بخشیدم. دختری کنار تخت گریه میکرد. فکر کنم همراه مریض بود.
جلوتر که رفتم برگشت.
شناختمش...
او که...او که...
وای نه خدای من!
نه نه...
رسیده بودم به جمعیت.
کنارشان زدم. خشکم زد. حلمای من...
عزیز دل من...
روی تخت بیجان و بیحس افتاده بود.
صورتش مهتابی شده بود.
پاهایم به زمین چسبیده بود.
خشک شده بودم.
پرستار برایم شرح حال داد.
_دکتر وضعیت قلبش خیلی بده. بیهوش شده. تنفسش هم پایینه و...
نمیشنیدم.
کر شده بودم.
فقط یک تونل میدیدم که در ابتدایش من بودم و انتهایش معشوقهام.
ناگهان صدای پرستار بلند شد.
_دکتر ضربان و تنفس افت کرده!!
به خودم آمدم.
نیروی مضائف گرفته بودم.
_سریع اتاق احیاء رو حاضر کنید.
زود!!!!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part181
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
تخت حلما را سریع به اتاق سیپیآر بردند.
دنبال تخت، سنگین میرفتم.
به پاهایم انگار وزنه وصل کرده بودند. حضور کسی را کنارم احساس کردم. دستی زیر بازویم رفت و آن را گرفت.
_داداش خوبی؟
سر بلند کردم.
آرمان نگران به صورتم نگاه میکرد.
صدای پرستار دوباره بلند شد.
_دکتر تنفس و ضربان نداره!
برق از بدنم گذشت.
صاف ایستادم، نه...نه!
این درست نیست.
بازویم را از دست آرمان بیرون کشیدم.
سمت اتاق جهیدم. گیج میزدم.
توی اینجور شرایط چیکار میکردیم؟
نمیدانم...نمیدانم...
_دستگاه الکتروشوک رو حاضر کنید، شما خانم اعتمادی سرنگ رو بیارید.
چشمم به دهان آرمان بود که به جای من دستور میداد.
خوب بود که بود؛ خوب بود که حضور داشت...
آرمان میخواست ماساژ قلبی بدهد که کنارش زدم. من باید حلمایم را به زندگی برمیگرداندم.
دستانم را روی قفسهٔ سینهاش قفل کردم.
شروع کردم به ماساژ دادن. پرستار روی دهان حلما آمبوبگ گذاشته و به اکسیژن میرساند.
در دلم تمام ائمه را صدا میزدم؛
به خدا التماس میکردم که اینطوری، یک هفته قبل از عروسیمان، عروسم را از من نگیرید.
_فایده نداره دکتر.
صدای آرمان بلند شد.
_دستگاه آمادهست؟!
_بله.
جنب و جوش و پرستارها و آرمان، باعث نشد تمرکزم از بین برود. من باید حلمایم را برمیگرداندم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part182
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
_یک دو سه...بزن.
دستگاه را روی حلما گذاشته و شوک وصل میکردند. تا شارژ دوبارهٔ دستگاه شروع ماساژ دادن کردم. اشکم دیگر درآمده بود.
کم مانده بود به پایش بیفتم که بیوفا حالا و اینجوری، ترکم نکن!
ضربهای به بازویم خورد.
_قوی باش یکم، جای گریه بهش تنفس بده.
شبیه مبتدیها شده بودم، دوران انترنی.
چشم و گوشم به آرمان بود که استاد راهنمایم شده بود.
سرم را جلو بردم.
روی صورت حلما خیمه زدم و در دهانش دمیدم.
خدایا نفسم را با نفسم به دنیا برگردان!!
چشمهایم را بسته بودم.
شاید چون تحمل شنیدن و دیدن واقعیت را نداشتم.
ناگهان پرستار با صدای بلندی گفت:
_برگشت...
ناباور به پرستار خیره شدم.
زبانم بند آمده بود از این همه کرم و محبت خدا!
دستم را دور گردن حلما انداخته و سرم را پیشانیاش تکیه دادم. جلوی چشم همه زیر گریه زدم.
برای مهم نبود؛
ابهتم، مردانگیام، غرور پزشکیام زیر سوال میرود.
برایم فقط بازگشت به زندگی عزیزِ دلم مهم بود و بس...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part183
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
خسته و کرخت از اتاق سیپیآر بیرون زدم.
تمام توانم تحلیل رفته بود، کنار در سر خوردم و افتادم.
سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم.
ذکر لبم شده بود:
_خدایا شکرت، الحمدالله.
در چند لحظهای در آن حال بودم که صدای فین فین و گرفتهٔ نازکی آمد.
_علی آقا...
پلکهایم را نیمه باز کردم.
پونه با چشمی اشکبار و مستأصل بالا سرم ایستاده بود. این اینجا چه میکرد؟
همراه حلما بود؟
ولی...ولی...
گفت که از حلما خبر ندارد که...
از جا بلند شدم.
_پونه خانم شما اینجا چیکار میکنید؟
با بغض به اتاق اشاره کرد.
_حلما حالش بد شده بود اوردمش.
چند ثانیه خیره نگاهش کردم.
بعد انگار فتیلهام روشن شده باشد، داغ کردم.
_شما میدونستید حلما کجاست؟
پس چرا نگفتین؟
ببینید حالش رو...حال منو ببینید!
هر بلایی سر حلما بیاد شما مسببش هستید خانم.
دستی من را عقب کشید.
پونه در خودش جمع شده بود و مثل گنجشک باران خورده، میلرزید.
_چه خبرته علی؟
اینجا بیمارستانه!
دستم را از دست آرمان بیرون کشیدم و به تخته سینهاش زدم.
_برو بابا، ندیدی حال حلما رو؟
به پونه اشاره زدم.
_خانم میدونستن و نگفتن.
اخمهای آرمان درهم رفت.
_چه خبرته؟
بله دیدم، ولی یکم آروم. یه نفس عمیق بکش. پونهخانم خودش وحشت کرده تو دیگه بدترش نکن.
نگاه تندی به آرمان انداختم.
درک نمیکرد...درک نمیکرد...
زیر چشمی به پونه نگاهی انداختم. از ترس و گریه، به سکسکه افتاده بود.
نفس عمیقی کشیدم.
حالا که همه چیز به خیر تمام شده بود. از این به بعد من و حلما هر دو به آرامش نیاز داشتیم.
از آرمان فاصله گرفتم.
قدمی به سمت اتاق برداشتم. خیلی آرام و پچپچوار از پونه عذرخواهی کردم.
همان لحظه تخت حلما را از اتاق بیرون آوردند. قرار بود داخل سیسییو بستریاش کنند.
با اینکه چشمهایش را باز نکرده بود و فراغ سه روزهٔ من ادامه داشت اما؛ همین که میدانستم در هوایی که من نفس میکشم او هم سهمی دارد، برای من کافی بود.
طرهای از موهای خرماییاش، از زیر روسری بیرون ریخته بود. قدمهایم را تند کردم تا به تخت برسم.
_یه لحظه.
پرستار تخت را نگه داشت.
روی حلما خم شدم و آرام با انگشتانم تارهای خرماییاش را زیر روسری فرستادم.
من روی تک تک زیباییهای حلمایم، غیرت داشتم!!
روسریاش را درست کردم و گیرهاش را محکم...
_بفرمایید.
لبخند زیر خانم سعادت را دیدم ولی محل ندادم. الان تمام هوش و حواس من پی این زیبای خفته بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part184
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
با چشم حرکات پرستاران را دنبال میکردم.
لباس حلمایم را عوض کردند...
برایش دستگاه وصل کردند...
و او را مهمان این چهار دیواری سفید و ضدعفونی، کردند...
_به دکتر زنگ نمیزنی؟
برگشتم طرفش.
به پیشانیام زدم و گفتم:
_وای پاک یادم رفته بود.
به دستم اشاره زد.
_خو الان که یادته، بزنگ دیگه.
گوشی را از جیب شلوارم بیرون کشیدم.
داخل شمارهها، دنبال شمارهٔ آقا مجتبی گشتم.
بهش زنگ زدم، جواب نمیداد...
پکر به آرمان نگاه کردم.
_جواب نمیده.
گوشیاش را دست گرفت.
_بذار من بزنگم.
او مشغول تماس گرفتن بود و من از این فرصت برای نگاه کردن به حلمایم استفاده کردم.
تازه حواسم جمع شده بود که پونهخانم نیست.
اسمش به زبانم نمیآمد.
_اون دختره کوش؟
آرمان، همانطور که منتظر برقراری ارتباط بود، برایم ابرو بالا انداخت.
_کدوم دختره؟
اسمش نوک زبانم بود ولی ادا نمیشد.
_ اِ همین که با حلما بود دیگه.
ابروهای آرمان بهم گره خورد.
_اولاً دختره نه و پونهخانم، بعدم براش آبمیوه گرفتم حالش جا بیاد، داخل محوطهاس.
ابرویم را بالا فرستادم و نیمچه لبخندی زدم.
_بهبه؛ چه قشنگ. پیشرفت کردین.
نگاه چپی به من انداخت و پوزخندی زد.
_دلت خوشهها، برگشته میگه فکر نکنید که اگه کمکتون رو قبول کردم خبریه....
ظاهراً دکتر جواب داد بالاخره که آرمان گفت:
_الو سلام دکتر، خوبین؟
_خبرخوش دارم براتون.
دخترتون پیدا شدن.
لبخند آرمان پررنگ شد.
_بله علیآقا پیداشون کردن.
چشمهایم گرد شد.
اشاره کردم به خودم و پچ زدم.
_من پیداش کردم؟
چرا دروغ میگی، من؟!
صورتش را برایم کج کرد و دستش را به عنوان "خاک بر سرت" بلند کرد.
_الان ما بیمارستانیم.
_عه نه نگران نشید، قلبشون یکم ناراحت بود، بستریشون کردن.
_بله بله...عه شما هم بیمارستانید؟
چرا؟
چشمهایش گرد شد.
_کی رفته کما؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part185
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
شوکه، طرف آرمان برگشتم.
آستینش را کشیدم و آرام زمزمه کردم:
_کی رفته کما؟
دستش را مقابلم بلند کرد و بیصدا برایم لب زد:
_یه دقیقه صبر کن!
عصبی کف کفش را روی سرامیکهای میزدم و ضرب میگرفتم.
کار پرستارها تمام شده بود و از اتاق بیرون آمده بودند.
_کارمون تموم شد دکتر.
سرم را تکان دادم.
_ممنونم؛ خسته نباشید.
یک حواسم به حلما بود و دیگری به آرمان.
تمام هم نمیکرد لعنتی مکالمهاش را...
یکی از پرستارها راه رفته را برگشت، جلو آمد.
انگشتان رنگیاش را بهم پیچ داد.
_ببخشید دکتر...جسارت نباشه، اون خانم باهاتون نسبتی دارن؟
نیمنگاهی به او و چشمان منتظرش و حلمای خفتهام انداختم.
سرم را تکان دادم.
_بله.
صدایش لرزید.
_چه نسبتی؟
_همسرم هستن.
ناباور تیلههایش را بین من و حلما گرداند.
چرا تعجب؟
من برای حلما کم بودم یا حلما برای من؟
ما نصفهٔ سیب گمشدهٔ هم بودیم!
_ببخشید.
سریع از من دور شد.
چی شد؟
نفهمیدم...
_دختر رو عاشق کردی رفت!
سرم را چرخاندم.
آرمان را با نیش باز دیدم.
دستم را به معنی برو بابا به طرفش انداختم.
_چیشد؟
دکتر چی میگفت؟
کی رفته بود تو کما؟
آرمان لبهایش را جمع کرد و دستش را بلند.
_اووو، امون بده بابا!
نفس بکش!
دهانم را برایش کج کردم.
_میخوای تو بکش.
بگو ببینم.
_تو مامبزرگ خانمت رو میشناسی؟
_مامبزرگ؟
حلما که مام...آها...
دندان بهم ساییدم و اسمش را بردم.
_بلور رو میگی؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part186
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
بشکنی زد.
_آباریکلا!
از کجا دونستی؟
چشمهایم گرد شد.
_یعنی بلورخانم رفته تو کما؟
شانهای بالا انداخت.
_به من که اینطور گفتن.
پیشانیام را گرفتم و به دیوار تکیه زدم.
_وا، برای چی آخه؟
آرمان هم گوشیاش را در جیبش هل داد و کنار من به دیوار تکیه زد.
_من چه میدونم!
من که فضول نیستم که، ولی فکر کنمها از فشار عصبی زیاد سکته کرده.
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
_خوبه فضول نبودی و اطلاعات داری!
نیشش را یک طرفه باز کرد و برایم قیافه گرفت.
_ما اینم دیگه داداش!
لبم را کج کردم که دیدم یکدفعه آرمان راست و مؤدب ایستاد.
ابرو بالا انداختم.
_جن دیدی آرمان؟
یهو متحول شدی!
با چشم و ابرو پشت سرم را نشان داد.
_چیه هی چشم و چالتو تکون میدی!
خو حرف بزن...
_چون من پشت سرتونم علیآقا!
با صدای رسمی و محکم پونه، از جا پریدم و به سمتش برگشتم. یقهٔ لباسم را صاف کردم و روپوشم را مرتب.
_سلام بهترین؟
مثل حلما بود.
موقع حرف زدن با مرد غریبه، چشمهایش زمین را میکاوید.
_ممنون، حلما..حلما حالش چطوره؟
تیلههایم چرخید.
روی عروسک خوابیدهام افتاد...
_خوب...دعا کنید براش.
حس کردم صدایش لرزید.
_باور کنید تقصیر من نبود. یه خانمی اومد گفت مادربزرگ حلماست اومده واسطه بشه برش گردونه خونه. منم قبول کردم، ولی همین که رفت نمیدونم به حلما چیگفت که حالش بد شد...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part187
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
گردنم سریع چرخید.
_دوباره بگین؟
کی اومده بود دیدن حلما؟
پونه ترسید.
توی خودش جمع شد.
عصبی بودم و کلافه، رفتارم دست خودم نبود.
یک قدم جلو گذاشتم و بلندتر پرسیدم:
_میگم کی رفته بود دیدن حلما؟!!
آرمان میان من و پونهخانم قرار گرفت.
دست روی سینهٔ من گذاشت.
_آروم علیجان.
پونهخانم ترسیده...
نفس عمیق کشیدم.
موهایم را چنگ زدم و کنار دیوار سر خوردم.
_وای خدا...وای خدا!
آرمان تموم زندگی و زن و آیندهم رو دارم به خاطر یه کینهٔ مزخرف از دست میدم میفهمی؟!
آرمان مقابلم زانو زد.
شانههایم را گرفت و برایم ماساژ داد.
_آروم داداش!! آروم...
الان باید سرپا باشی...محکم باشی!
نه اینکه وا بری.
خودتو جمع کن؛ فعلا الان وقت شکستن و افتادن نیست.
دلم گریه میخواست.
اشک ریختن...
خالی کردن خودم...
مگه من چقدر میتوانستم دوام بیاورم؟
دلم آغوش حلما را میخواست!
رقص انگشتانش میان موهای شقیقهام.
دلم غرق شدن در نگاه پر از محبتش را میخواست...
نه...نه...
اصلا الان دلم فقط مامانم رو میخواست!
یکم برایش از دردهایم بگویم و او سنگ صبورم باشد...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part188
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسِ حلما"
از جا بلند شدم.
همین بود، درمان تمام دردهایم همین بود.
بیتوجه به پونه و آرمانی که هاج و واج به این تغییر ناگهانی موضعم خیره شده بودند، تا ته سالن پا تند کردم.
صدای آرمان میآمد.
_وایسا ببینم با این حالت! کجا میری علی؟
لبخند کمرنگی روی لبم افتاده بود.
سمت سرویس بهداشتی رفتم، آب روشویی را باز کردم و مشتی پر به صورتم پاشیدم.
نفسم از حجم آب و سردیاش گرفت؛ ولی خوب بود...
برای حال برزخی و خراب من خوب بود، اصلا عالی بود...
مشتی بعدی و بعدیش.
به هنهن افتاده بودم. مشتی بعدی را اینبار با نیت به صورتم زدم.
نیت خلوص و قربت!
بعد دست راست و چپ و در آخر مسح سر و پا.
وضو گرفته بودم تا به شکرانهٔ برگشت حلمایم از خدایم تشکر کنم!
او بود که حلما را اینطور به من هدیه داده بود!
او بود که در تمام حرکات و خلقیات حلما، نشانی از خودش گذاشته بود...
سمت نمازخانه رفتم.
دوتا از انترنها از شدت خستگی داخل نمازخانه بیهوش شده بودند.
مهری برداشتم و رو به قبله، قامت بستم.
_اللهاکبر...
دو رکعت بیشتر نبود؛ ولی انگار آب روی آتش بود.
حالا میتوانستم باقی این حال خوب را در آغوش مامان پیدا کنم!
برای تسکین قلب و روحم به چین و چروک دستهایش نیاز داشتم.
به صحبتهایش...
به خندیدنهایش که بیشتر روی چهرهاش رد میانداخت.
حساب آن پیرزنی هم که با مشعلی کل زندگی و آیندهام را به آتش کشیده بود باشد با خدا!
من الان وظیفهای غیر از کینه و انتقام داشتم...
احیاء قلب بیمار حلمایم از همه چیز واجبتر بود!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part189
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
زنگ در را زدم.
داخل شیشهٔ آیفون موهای بهم ریختهام را صاف کردم.
_خوشگلی بابا، حلما باید میپسندید که متأسفانه پسندید.
خیره به چشمی آیفون نگاه کردم.
_این آیفونه نه وسیلهٔ فضولی و اظهار نظر!!
_ایش!! خدا کنه زودتر حلما پیداشه تو از این گند اخلاقی دربیای...
لبخند ریزی زدم.
_اتفاقا پیدا شده!
ناگهانی جیغ زد و صدایش هفت کوچه را طی کرد.
_جان من؟!
اخم غلیظی کردم.
دو سه نفری که عابر بودند، با صدای سوگند برگشتند.
لبم را گاز گرفتم و به سوگند توپیدم.
_چه خبرته سوگند؟!
ریز و نادم گفت:
_ببخشید خو ذوق کردم.
_آروم ذوق بکن خب.
_باشه از این به بعد...
_حالا باز کن بیام داخل.
_چشم عبوسخان!
سرم را متأسف به طرفین تکان دادم.
آخه به کسی میگفتم باور میکرد که سوگند بیست و هشت سال سن دارد؟
_به خاطر همین کاراته که خواستگار در این خونه رو نمیزنه.
دوباره صدایش آمد.
_نه به خاطر داداش نچسبمه! کسی حوصلهٔ کل انداختن با برادر زن عبوس رو نداره.
گرد شده به آیفون خیره شدم که ریز خندید. در با تیکی باز شد و من داخل رفتم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻