🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part163
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
سر و کف پایم را به دیوار تکیه داده بودم.
چشمهایم را روی هم فشار میدادم. یک شهاب سنگ افتاده بود وسط برنامهها و زندگیام.
با یادآوری آن پیرزن و مردکِ...
دندانهایم را روی هم فشار دادم. دستان مشت شدهام و رگی که برجستگیاش، پوست گردنم را منبسط میکرد.
صدای چرخیدن کلید و بعد لولای در، چشمانم را باز کرد و تکیهام را از دیوار انداخت.
راست ایستاده و نگاهم را به اتاق حلما دوختم.
در نیمباز...
درست میدیدم؟!
در اتاقش را باز کرده بود؟
دهانم از حیرت باز ماند.
چرخیدم تا آقامجتبی و مامان عاطی را صدا کنم که...
_فقط..خودت.
تا اتاقش پرواز کردم.
در را باز تر کردم و داخل رفتم و...
خورد شدم با دیدن چهرهٔ پر از اشک حلما و چانهای که میلرزید.
غرورم، مردانگیام؛
عشق و محبتتم؛ قلبم...
با دیدن این حالش شکست، خورد شد و تکه تکه...
موهای خرماییاش، به صورت خیسش چسبیده بود.
تیلههای عسلیاش در دریایی از خون شناور بود...
ارادهام را از دست دادم.
جلوتر رفتم و تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشیدم. حلمایم منتظر همین کار بود انگار...
دستانش به پیراهنم دخیل بست.
پنجههایش مشت شد، اشک بود که میبارید و پیراهنم را نمناک میکرد.
سرش در گودی گردنم فرو رفته و هق هق گریهاش در سینهٔ ستبرم خفه میشد.
این دخترک بیقرار؛
همان دلبرِ عسلی من بود؟!
اصلا و ابدا!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻