eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.9هزار دنبال‌کننده
852 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• "هم‌نفسِ حلما" خسته و کرخت از اتاق سی‌پی‌آر بیرون زدم. تمام توانم تحلیل رفته بود، کنار در سر خوردم و افتادم. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. ذکر لبم شده بود: _خدایا شکرت، الحمدالله. در چند لحظه‌ای در آن حال بودم که صدای فین فین و گرفتهٔ نازکی آمد. _علی آقا... پلک‌هایم را نیمه باز کردم. پونه با چشمی اشک‌بار و مستأصل بالا سرم ایستاده بود‌. این اینجا چه می‌کرد؟ همراه حلما بود؟ ولی...ولی... گفت که از حلما خبر ندارد که... از جا بلند شدم. _پونه خانم شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ با بغض به اتاق اشاره کرد‌. _حلما حالش بد شده بود اوردمش. چند ثانیه خیره نگاهش کردم. بعد انگار فتیله‌ام روشن شده باشد، داغ کردم. _شما می‌دونستید حلما کجاست؟ پس چرا نگفتین؟ ببینید حالش رو...حال من‌و ببینید! هر بلایی سر حلما بیاد شما مسببش هستید خانم. دستی من را عقب کشید. پونه در خودش جمع شده بود و مثل گنجشک باران خورده، می‌لرزید. _چه خبرته علی؟ اینجا بیمارستانه! دستم را از دست آرمان بیرون کشیدم و به تخته سینه‌اش زدم. _برو بابا، ندیدی حال حلما رو؟ به پونه اشاره زدم. _خانم می‌دونستن و نگفتن. اخم‌های آرمان درهم رفت. _چه خبرته؟ بله دیدم، ولی یکم آروم. یه نفس عمیق بکش. پونه‌خانم خودش وحشت کرده تو دیگه بدترش نکن. نگاه تندی به آرمان انداختم. درک نمی‌کرد‌...درک نمی‌کرد... زیر چشمی به پونه نگاهی انداختم. از ترس و گریه، به سکسکه افتاده بود. نفس عمیقی کشیدم. حالا که همه چیز به خیر تمام شده بود. از این به بعد من و حلما هر دو به آرامش نیاز داشتیم. از آرمان فاصله گرفتم‌. قدمی به سمت اتاق برداشتم. خیلی آرام و پچ‌پچ‌وار از پونه عذرخواهی کردم. همان لحظه تخت حلما را از اتاق بیرون آوردند. قرار بود داخل سی‌سی‌یو بستری‌اش کنند. با اینکه چشم‌هایش را باز نکرده بود و فراغ سه روزهٔ من ادامه داشت اما؛ همین که می‌دانستم در هوایی که من نفس می‌کشم او هم سهمی دارد، برای من کافی بود. طره‌ای از موهای خرمایی‌اش، از زیر روسری بیرون ریخته بود. قدم‌هایم را تند کردم تا به تخت برسم. _یه لحظه. پرستار‌ تخت را نگه داشت. روی حلما خم شدم و آرام با انگشتانم تارهای خرمایی‌‌اش را زیر روسری فرستادم. من روی تک تک زیبایی‌های حلمایم، غیرت داشتم!! روسری‌اش را درست کردم و گیره‌اش را محکم... _بفرمایید. لبخند زیر خانم سعادت را دیدم ولی محل ندادم. الان تمام هوش و حواس من پی این زیبای خفته بود... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻