🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part177
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
پلهها را دو تا یکی کردم که علی به من نرسد. هنوز صدایش میآمد.
سریعتر گام برمیداشتم و سمت خیابان اصلی میرفتم.
همین که دست دراز کردم یک تاکسی جلوی پایم ترمز زد.
سوارش شدم.
_کجا برم خانم؟
برگشتم عقب، علی کم مانده بود برسد.
_ترمینال. فقط سریع آقا.
ماشین راه افتاد.
صدای عصبی برخورد دست علی را به صندوق ماشین شنیدم. مرد خواست بایستد.
_نه آقا برو.
با اخم از آینه به عقب نگاه کرد.
_مزاحمن آبجی؟
علی مزاحم بود؟!
نه!
او آرام و قرار من بود...
البته بود، یعنی حالا نیست؟
ناله زدم، چرا!
کوتاه و مختصر جواب دادم.
_نه.
نیم نگاهی به پشت انداختم.
علی وسط خیابان ایستاده و کلافه به موهایش چنگ میزد.
چشم گرفتم.
گوشی را از داخل کیفم درآورده و شمارهٔ پونه را گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_بله؟
صدایم میلرزید.
_الو...پونه...سلام.
_سلام چیشده؟
بغ کردم و پرسیدم:
_هنوز برای مامانبزرگت اینا مستأجر پیدا نکردین؟!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻