🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت243
اونقدر گفتم و گفتم که دیگه صدایی ازشون در نیومد و وقتیکه مطمئن شدم ، خوابیدند تماسو قطع کردم
عکسی که ازش گرفته بودمو باز کردم
چقدر بی روسری زیباتر بود !
تصور نمیکردم که موهای به این بلندی و قشنگی داشته باشه ؛ چه کارشون میکرد که یه بار من از پشت روسری ندیدم که بیرون ریخته باشند ؟؟؟
واقعا هیچ چیز دینمون بی حکمت نیست الکی نیست که اسلام دستور حجاب داده چقدر مردهایی که امکان ازدواج ندارند یا خانواده دارند و هر روز تو جامعه شاهد صحنه های بی حجاب خانم هایی هستند که ۷۰ قلم آرایش دارد
چقدر خانواده ها رو حساب این صحنه هایی که هر روز و هر روز تو خیابون تکرار میشن میتونند آروم آروم متزلزل بشن
مریم تو این عکس اونقدر زیباست و معصومه که نمیتونم ازش چشم بردارم
نمیتونم و نمیخوام حتی ی لحظه تصورشو بکنم که این زیبایی رو مرد نامحرمی حتی برای یک ثانیه ببینه
چه خوبه که با حجابش خودش رو مثل یک گنج دست نیافتنی حفظ کرده
و چی میتونه برای یک مرد از این بالاتر و
لذت بخش تر ازین باشه که تو خونش همچنین جواهر با ارزشی رو داشته باشه که فقط و فقط زیباییهاش مختص خودش باشه نه دیگران .
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و تو جام دراز کشیدم
و دوباره و دوباره تماشاش کردم ؛ بدون هیچ احساس گناهی و از اینکه محرمم شده بود خدا رو شکر کردم
#مریم
صبح برای نماز که بیدار شدم دیدم پسرا جاشونو کج به سمت گوشی من که به دیوار تکیه داده شده بود انداختن سر در نیاوردم لابد انیمیشنی چیزی دانلود کردنو دیدند
نمازمو خوندم و دوباره افتادم
و حوالی ظهر با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم ، دست و صورتمونو شستیمو رفتیم پایین که دیدم دوباره شلوغه
عمه فاطمه و عمو احمد و علی .
و دوباره وحید که البته این دفعه تنها بود
به همگی سلام کردم ؛ زینب و امیرمحمد خودشونو پشتم قایم کردن
همشون انگار خیلی کنجکاو بود که بچه ها رو ببینند ، و طفلک اینا هم خجالت میکشند
- وحید : بچه ها بیاید بیرون از پشت خاله مریم دیگه ؛ مگه دیروز با هم دوست نشدیم؟
زینب خانوم مگه دیشب اون همه برای دایی شیرین زبونی نکردی؟
- اذیتشون نکن وحید ، ما میریم آشپزخونه صبحونه بخوریم
و همه باهم رفتیم تو آشپزخونه و عمه برای همه چایی ریخت
طاها : خاله مریم ، منم بیام پیشتون ؟
طاها هم رو حساب امیرعلی بهم میگفت خاله
- بیا عزیزم ، بیا اینجا که با دوستای جدید آشنا بشی!
عمه برای اینکه بچه ها راحت باشند رفت بیرون
یواش یواش دوباره بچه ها به حالت اول برگشتن و برام حرف میزدن و میخندیدن
وسط صبحونه وحید کلشو کرد تو آشپزخانه و گفت:
- اجازه خاله مریم ؛ منم بیای تو صبحونه بخورم ؟
خندیدمو به بچه ها نگاه کردم
- نمیدونم اگه بچه ها اجازه بدن میتونی بیای
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عقیده ی امیر حسین قشنگ نبود ؟؟؟؟؟☺️☺️
وحید با بچه ها مهربان میشود!!!😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت244
- زینب : اشکال نداره ، دوست منه بچه ها بیاد تو
با تاییدشون وحید دستاشو به هم کوبید و اومد تو
- خب خب ... مریم ، اون چایی تو بده این ور ببینم و خودش دست درازکردو چایی مو برداشت
بچه ها حالا که منو راه دادید ، امروز هم تونو میبرم شهربازی
وبچه ها با صدای بلند گفتند : آخ جوووووون شروع کردند به زدن روی میز
با صدای بچه ها علی هم اومد تو و گفت :
- وحید خوب خودتو جا کردیا ؛ منم بیام تو؟؟
زینب و امیرمحمد با وارد شدن علی خندشون بند اومد و نگاش کردند
علی متوجه معذب بودنشون شد و گفت :
- به خدا من از وحید مهربون ترما !
وقتی دید بچه ها چیزی نمیگن ادامه داد :
- امروز اگه منو با خودتون ببرید شهربازی منم قول میدم ببرمتون یه رستوران خیلی خوب و هرچی دوست داشتید سفارش بدید
- امیر علی : هرچی ؟
- علی : هرچی
- زینب : من یه عالم سیب زمینی سرخ کرده با سس زیاد می خوام با میگو سوخاری و ی عالمه ژله
داداشم میگه نوشابه خوب نیست برای همین دوغ میخورم ، کنارشم اگه قارچ سوخاری هم باشه بد نیست
علی از بلبل زبونیش اولش تعجب کرد و بعد خندش گرفت ، صندلیو کشید عقبو نشست
- چشم خانوم شیرین زبون ، چشم ولی باید قول بدی منو بیشتر از این دایی وحیده دوست داشته باشی
- اگه اینا رو برام بخری تورم دوست دارم
و همه بلند با این حرفش خندیدیم
تو همین شلوغ بازیا علی متوجه سکوت امیرمحمد شدو رو بهش گفت :
آقا امیرمحمد ، من تعریف شما را از امیر علی خیلی شنیدما
امیرمحمد سرش انداخت پایین و چیزی نگفت
رفت به سمتشو دستشو گذاشت رو شونه هاش میشه مثل امیرعلی با منم دوست باشی
به من نگاه کرد و به معنای تایید پلکهامو رو هم گذاشتم
-امیرمحمد : بله میشه
- علی : عالی شد ، پس من میشینم اینجا پیش شما صبحونه میخورم
- من : مگه شما دو تا صبحونه نخوردید؟
- وحید : چرا خوردیم ولی با این مهمونای خوبمون ، دوباره اشتهامون باز شده
،اصلا بچه ها من که میگم بیایید باهم دایی علی رو بخوریم
بچه ها دوباره خندیدند ، و من از هر دو شون ممنون بودم که دارن این طور برخورد میکنند که زینب و امیرمحمد راحت باشند و غریبی نکنند
- علی : آقا وحید نداشتیما !!!
بچه ها زود بخورید که آماده بشیمو همه رو قال بزاریم بریم بگردیم
- امیرعلی : کجا ؟
- شهربازی ، کوه ، پارک ، هرجا که شما دوست داشته باشید
خلاصه بعد از صبحونه با بچه ها و وحید و علی زدیم بیرون
خیلی خسته بودم ، اما چون بچه ها دستم امانت بودند نتونستم اجازه بدم تنها برند و باهاشون رفتم
حسین و طاها رو هم همراه خودمون بردیم و بعد از مدتها با برادرام بدون خانوادشون وقت گذروندمو تا تاریک شدن هوا بیرون بودیم
واقعاً باهاشون خوش گذشت و بچه ها اونقدر بازی کردند که موقع برگشت ، تو ماشین همشون بیهوش شدند
زینب و امیرمحمدم حسابی اونجا تا تونستند ،خودشونو تو دل وحید و علی جا کردند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
دست برادراش درد نکنه ،امروز بار بزرگی رو از دوش مریم برداشتند
ولی مریم اینو باید در نظر داشته باشه که تو زندگی همیشه اینطوری فرشته ی نجات از راه نمیرسه 🌱🌱🌱
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
نهجالبلاغه را که میخوانی؛ حس میکنی علی؛ از درد جهالت مردم؛ برای خودش روضه میخواند!😔
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت245
- با رسیدمون به خونه ، برای بچه ها تو اتاق امیرعلی جا انداختم
علی و وحید یکی یکی آوردنشونو ، گذاشتنشون روی تشکا
همین که نشستم تو پذیرایی و خواستم چایی بخورم ، گوشیم زنگ خورد و با خوندن اسمش ، عذرخواهی کردمو راهی اتاقم شدم
- سلام آقا امیر حسین
- سلام خانم خانما ،خوبی ؟
- خداروشکر خوبم ، شما چطورید ؟اوضاع روبه راهه ؟
- عالی ، فقط مریم جان امشب نمیشه که برگردم ، من و استاد موندیم ، فردا ساعت یازده و نیم پروازمونه و قبلش دوتا عمل داریم
قرار نبود که جراحی دیگه ای داشته باشیم ولی ی دفعه ای شد
- اشکال نداره ، بابت بچه ها خیالتون راحت باشه
- مریم جان ، اگه سختته ، بگم میثم یا مجتبی بیان ......
- نه سختم نیست
- مطمئن باشم ؟؟؟ یه وقت نیای بگی من تورودرواسی گیر کردم و باید خودت تشخیص میدادیو این حرفا
من تو این مسائل یه ذره گیرایم پایینه ها
خندیدمو گفتم : دیگه با شما که رودرواسی ندارم
- والا مریم جان ، ازت مطمئن نیستم
- چرااااا ؟
- به خاطر اینکه هنوز برات اول شخص مفرد نشدم ، این نشون میده که حرفت خیلی هم درست نیست
- این قضیه ، فرق داره
- عزیزم چه فرقی می تونه داشته باشه
من اگه کوتاه اومدم برای اینه که بهت فرصت بدم تا بتونی این مسئله رو برای خودت حلش کنی ، اما میبینم که متأسفانه مدام ادامه داره
فقط روی این حسابه که مطمئن نیستم
- چشم سعی می کنم درستش کنم
- انشالله که فقط چشمت حرف نباشه
خب بچه ها کجان ؟
- خوابن
- عه ...چی شده امشب زود خوابیدن ؟
- با علی و وحید برده بودیمشون شهربازی
- وحیدم اومده بود ؟
- بله ، تعجب کردین ؟
- کم نه
- اونقدر بچه ها خودشون رو تو دلش جا کردند که امروز هر وسیله ای که اجازه میدادن بزرگترا هم سوار بشن وحید باهاشون سوار شد
- عجب ... بهش نمیاد از این کارا بکنه
- آره خودمم تعجب کردم ، حالا باید بیایید ببینید چه دایی وحیدی هم بهش میگن ؛
دیروز اومده بود به بابا بزرگ سر بزنه
زینب اونقدر براش شیرین زبونی کرد که دوباره صبح بلند شده اومده و منتظر نشسته تا ما بیدار بشیم و بچه هارو ببینه
- پس حسابی همه رو زحمت انداختیم
- نه این حرفا چیه خودش خواست که با بچه ها بریم پارک
- اگه علیو میگفتی برام قابل هضم تر بود ولی وحید نه
- وحید خیلی مهربونه ، اما ی مهربون فوق العاده لجباز
- بله ، ترکشاشون بهم خورده !!!
شما که احیاناً از این اخلاقا نداری
- بالاخره خواهر برادریم دیگه ، به موقعش شاید داشته باشم
- پس واجب شد که دیگه ی ماشین مجهز و خوب بخرم برای اون وقتا که قراره توش بخوابم و تنبیه شم تا حداقل تا صبح راحت باشم .
- حالا من ی چیزی گفتم ، هی شما اینو بزنید تو سر من
- بده دارم فکر آیندمو می کنم ؟
- نخیر میترسم اونجوری خوشبحالتون بشه
و بعد بلند خندید گفت : خوب پس منتظر خلاقیت های تنبیهی دیگه ای باش تا خوش به حالم نشه .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت246
چند تقه ای به در خورد و علی سرشو آورد داخل
- مریم خانوم اگه خنده هاتون تموم شد تشریف بیارید پایین ، سفره پهن شده
- چشم
- به امیرحسینم سلام برسون
- بیا خودت سلام برسون ، باهاش خداحافظی کردم و گوشی رو دادم به علی .
***
بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدم ، اومدم پایین تا براش فسنجون درست کنم ؛ دیشب از عمه دستورشو پرسیده بودم
خورشتو گذاشتم و یه سالاد توپ هم درست کردم و بعد با ذوق و شوق زیاد ژله بستنی هم گذاشتم و رفتم حموم
بچه ها که بیدار شدند با همدیگه شیرینی پنجره ای درست کردیم
دیگه یواش یواش وقت ناهار شده بود و دیر کرده بود ، بچه ها گرسنه بودن و براشون کشیدم خوردند ، اما خودم دلم نیومد بخورم
بعد از ناهار براشون کارتون گذاشتم و نشستند به کارتون دیدن ، ساعت سه بود که زنگ به صدا درآمد در و باز کردم و وقتی اومد داخل ، جلوی در نشست و بچه ها حتی امیرعلی پریدند بغلش ، بوسیدشونو موهای پسرا رو به هم ریخت و اسباب بازی هایی که براشون خریده بود بهشون داد
بچه ها هم بلافاصله همون وسط ، بسته بندیشونو باز کردند و مشغول بازی و خوشحالی شدند
بعد بلند شد و گفت : خانم خانما چطورند؟
- ممنون خوبم
- خسته نباشی خانوم خیلی بهت زحمت دادیما
- نه خواهش میکنم این حرفا چیه
بعد ی کادوی کوچولو داد دستم و گفت این مال شماست
- دستتون درد نکنه ، لطف کردید ، همین که اونجا به یادم بودید و تماس میگرفتید کافی بود برای من
لبخندی زدو گفت ، مگه میشه برای بچه ها چیزی بخرمو شما رو یادم بره ، بوهای خوب خوب میاد مریم بانوووو
- بله ... فسنجون داریم .
- احیانا که عمه خانمتون که درست نکردند؟
- نه برای اولین بار خودم پختم ، البته بپای فسنجونای عمم نمیرسه
- به به... چه عالی ، من منتظر فسنجون مریم پز بودم نه عمه پز
فقط قبلش چایی میاری ؟
- بله حتما
چایو آوردم و نشستم روبروش
- حاج آقا مجدد پیش دوستشونن
- نه همراه عمو محمد ، رفتند فیزیوتراپی برای پادردشون
- درسته ، خب وروجکا تعریف کنید ببینم ،چقدر خاله مریمو اذیت کردید؟؟؟
- امیر محمد : داداش نبودی دیروز اونقدر خوش گذشت با دایی علی و دایی وحید
نگاهمون به هم دوخته شدو لبخندی روی لبم نشست از گفتن لفظ دایی توسط بچه ها ی کم تعجب کرده بود
بچه ها شروع کردند به سیر تا پیازِ این چند روزه رو تعریف کردن
ولی وقتی به ماجرای پارک رسیدند زینب گفت :
- تازه داداش تو پارک گم شدیم!!!
با ابروی بالا پریده بهم نگاه کرد
- امیرعلی : نه ما که گم نشده بودیم خاله مریم ترسیده بود فکر کرد ما گم شدیم ، رفته بودیم آب بیاریم که اونجا چند تا گربه بودن ،ما هم باهاشون بازی کردیم
- امیر محمد : بعد خاله مریم فکر کرده بود ما گم شدیم و خیلی دنبالمون گشت
- زینب : تازه داداش اونقدر عصبانی شده بود که بهمون گفت ، شما بیجا کردید بدون اجازه من رفتید ، بعدشم دعوامون کرد و گفت : زود باشید بریم خونه
چشمام دیگه بیشتر ازین گشاد نمیشد ، الان چی فکر میکنه در مورد من با این حرفای بچه ها ؟؟؟
سرمو بلند کردمو نگاهمون تو هم گره خورد
تو سکوت کامل خیلی جدی زل زده بود به من !!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
.
بریم که داشته باشیم اون روی امیر حسینوووو
🙈🙈🙈😨😰
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294