eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
828 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت. - باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن. 🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند. ****** 🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد: - کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه. 🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید: - چته تو! و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد. - موی دماغم شده. - چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟ - همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم. 🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟ 🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست. - گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟ - چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم. - جلو همه؟ - جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد! - مرده بود که. - دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه. 🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند. 🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔻بخشی از داستان 🍂از زندگی دلسرد شدن، در اثر نگاه کردن به داشته های دیگران، یکی از بدترین شرایطی است که گاه و بی گاه، کم و زیاد همه مان آن را تجربه کرده ایم. آن لحظه، تمام فکر و توجه مان به تمامی نداشته ها و آرزوهای نرسیده مان است از یک طرف و از طرف دیگر، فکر می کنیم دیگران، همان چیزی هستند که نشان می دهند. 🌺در حالی که این طور نیست. ما فقط بخشی از ماجرا و شخصیت افراد را می بینیم و احیانا می شناسیم و به ندرت، اضطراب ، شک و درگیری و نارضایتی هایشان را می بینیم و فکر می کنیم، خانه شان باغ است و روابط بینشان، باغ و بوستان! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند. - آقا، شام تشریف دارید؟ - نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟ - آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه. - باشه. می تونی بری. 🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت: - نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور. 🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت: - می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟ - خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم. - بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟ - بقیه شربتت رو بخور. فرهمندپور از جا بلند شد. - بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار .. 🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند: - سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه - چشم آقا. خیالتون راحت. 🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد: - مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده. 🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌟قاضی عادلی باشید 🔥وقت و بی وقت، دنباله هر جمله ای که می گفتی، جواب می داد ببخشید که خیلی اذیتت می کنم. شرمنده که مجبوری منو تحمل کنی. دیگه مزاحمت نمی شم. 🍂این حس و حال بدی که داشت، ناشی از قضاوت ناعادلانه ای بود که نسبت به خودش داشت. کمالی را در ذهنش تصور کرده بود. خودش را با آن مقایسه می کرد و داشته هایش را نمی دید. بعد از ماه ها تمرین، مگر می شود عضله، قوی تر نشده باشد؟ قوی تر شده بود اما باز هم اصرار داشت بر اینکه همان ضعیف قبلی است. نسبت به داشته هایش، قضاوتی ناعادلانه داشت. 🌸توجه به این نکته، درصد شاد بودن شما را بالاتر می برد. روی افکار خود تامل کنید. شما نسبت به خودتان، چه قضاوت های ناعادلانه ای دارید که باعث نارضایتی تان از خودتان شده است؟ آن ها را لیست کنید. سپس منصفانه و عادلانه با توجه به شرایط و موقعیت و زندگی تان، خود را قضاوت کرده و خدا را به خاطر داشته های بسیاری که دارید و تا آن موقع نمی دیدید، شکر کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀🍀🌸🌼🌸🌼🌸🍀🍀 ✍️ فضیلت ماه رجب و نماز شب لیلة الرغائب 🍀رجب، ماه خداست؛ ماه پر برکتی که اعمال بسیاری برای آن ذکر شده است. باید خود را در دریای زلالش بشوییم تا پاک شویم. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد، موجب خشنودی خدا می‌شود و غضب الهی از او دور می‌گردد و دری از در‌های جهنم بر روی او بسته می‌شود. 💫 یکی از شب‌های پرفضیلت رجب، شب آرزوهاست. اولین شب جمعه ماه رجب را لیله الرغائب گویند که بسیار با فضیلت است. برای این شب اعمالی ذکر شده که مهمترین آن روزه (در اولین پنجشنبه ماه رجب) و خواندن نمازی است که کیفیت آن چنین است. 🌓نماز شب لیلة الرغائب 🌸در اولین روز پنج شنبه ماه رجب روزه می‌داری و، چون شب جمعه داخل شد، ما بین نماز مغرب و عشا دوازده رکعت نماز می‌گزاری. هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت از آن یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه سوره «قدر» و دوازده مرتبه سوره «توحید» را میخوانی. چون از نماز فارغ شدی هفتاد مرتبه مى‌گویى؛ 🌱اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَى آلِهِ وَ آلِ مُحَمَّدٍ. خدایا! بر محمّد پیامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست 🌺سپس به سجده میروى و هفتاد مرتبه میگویى: 🌱سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح 🌼آنگاه سر از سجده بر می‌دارى و هفتاد مرتبه مى گویى: 🌱ربِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ پروردگارا! مرا بیامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من میدانى بگذر، تو خداى برتر و بزرگ ترى 🌸دوباره به سجده مى روى و هفتاد مرتبه مى گویى: 🌱سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح 🍀سپس حاجت خود را میطلبى که به خواست خدا برآورده خواهد شد. 📚مفاتیح الجنان، اعمال ماه رجب 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🍀🍀🌸🌼🌸🌼🌸🍀🍀
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸لیلة الرغائب🔸 شب جمعه اول ماه رجب، حرم اندر حرم است. یعنی هم از نظر ماه رجب بودن حرم است و هم از نظر شب جمعه بودن حرم است. اما شب جمعه اول با شب جمعه‌های دوم و سوم متفاوت است و برای آن اعمال مخصوص گذاشته‌اند و به آن لیله الرغائب می‌گویند؛ برای اینکه آرزوهای انسان در این شب می‌تواند با دعا مستجاب شود و به آرزوهایش برسد. این جایزه کسی است که از این شب استفاده کند. یک مالک بزرگی، از افراد روستاهای مختلف طلبکار بود و خیلی هم در مطالباتش سختگیر بود. یک وقتی اعلام کرد من فلان ساعت در دفترم هستم، هرکس بیاید صورت بدهی‌اش را بیاورد، در این فاصله زمانی بدهی‌هایش را قلم می‌گیرم. افراد مختلفی این اطلاعیه را دیدند اما گفتند که او می‌خواهد ببیند چه کسی در توهم است و حرفش را باور می‌کند. یک روستایی که بدهی سنگینی به آن مالک داشت گفت تا حالا دروغی از این مالک نشنیده‌ام؛ به دفترش می‌روم و رفت و آن مالک صورت بدهی‌هایش را صفر کرد و بخشید. وقتی افراد دیگر فهمیدند به مالک گفتند چرا این کار را کردی؟ او گفت می‌خواستم قدرت ایمان را به شما نشان دهم. این روستایی به من ایمان آورد، باورم کرد و این نتیجه را گرفت. کسان دیگر که این حرف مرا باور نکردند این نتیجه را نگرفتند. در لیلة الرغائب هم خداوند می‌فرماید شما را به آرزوهایتان می‌رسانم. آن‌هایی که به خدا ایمان دارند آرزوهایشان را از خدا می‌گیرند و کسانی که باور ندارند نتیجه نمی‌گیرند. @haerishirazi
🔹از وقتی فرهمند، منصوره را با فرانک در آن اتاق تنها گذاشته بود؛ چند ماهی می گذشت. همان زمان که تهوع های وقت و بی وقت فرانک شروع شده بود و فرهمندپور او را دکتر برده بود. شرح وضعیت داده بود و دکتر آزمایش نوشت. با دیدن عنوان آزمایش، فهمید حدس دکتر به بارداری است. از همان موقع، عصبانیت در وجودش شعله کشیده بود. رد تماس ها و بیرون رفتن های فرانک را که تازه سال اول دانشجویی اش بود گرفته و به آرمین رسیده بود. پسر یک لاقبایی که نه بر و رویی داشت و نه پولی. ماشین های کناری، چسبیده به زمین، از کنارش رد می شدند و او از آن بالا، اعتنایی به آنها نمی کرد. چراغ قرمز، شاسی بلند را از حرکت بازداشت، صدای خنده چند پسر جوان به گوشش رسید. یاد آرمین افتاد. لابد اوهم یک کسی مثل همین هاست. خیابان بزرگ و تازه آسفالت شده را رد کرد و به شرکت رسید. 🔸همزمان با رسیدن فرهنمندپور به شرکت، ضحی کلید انداخت و وارد خانه شد. بعد از بیمارستان از سحر جدا شد و به امامزاده رفت. حال منقلبی داشت. قبل از ورود به امامزاده با امام زمان ارواحناله الفداه نجوا می کرد و به محض دیدن ضریح امامزاده، اشکش هم جاری شد. ساعتی را به نماز و دعا و مناجات پرداخته بود. شنیدن صدای کلید ضحی، پدر و مادرش را به راهرو کشاند. بی هیچ حرفی و بدون اینکه لحظه ای چشمشان را از صورت و دهان ضحی بردارند، منتظر جمله های ضحی بودند. ضحی به محض دیدن مادرش، مجدد گریه کرد. زهرا خانم دخترش را در اغوش گرفت و نوازشش داد. در گوشش گفت: - خیرباشه دخترم. چی شده؟ دایی اومده. آروم باش. 🔹با شنیدن این حرف، صدای ضحی قطع شد. اشک هایش را پاک کرد و رو به پدر و مادر گفت: - خدا رحم کرد. مادر و هر دو بچه حالشون خوبه. ممنونم که دعا کردین. بازم نماز جعفر طیار خوندین پدر؟ دعاهای شما نجاتمون داد - الحمدلله.. پر از برکت باشه قدم شون برای ایران و اسلام. آره دخترم. کمی مکث کرد و رو به زهرا خانم گفت: - زشته ما اینجاییم. من برم پیش مهمونا. شمام زود بیاین. 🔸ضحی برای تعویض لباس به اتاق رفت و زهرا خانم هم کنار مهمان ها. دلش پیش ضحی و حال غریبیش بود. طاقت نیاورد. پیش دستی های جلوی مهمان را از میوه پر کرد. ظرف میوه را برداشت و به بهانه آوردن میوه، به آشپزخانه رفت. لیوان شیشه ای مورد علاقه ضحی را برداشت و شربت گلاب و بیدمشکی برایش درست کرد. بشقاب کوچکی زیر لیوان گرفت و به اتاق ضحی رفت. 🔹ضحی روی صندلی نشسته و شانه کردن موهایش را شروع کرده بود. زهرا خانم، لیوان را روی میز مطالعه، روبروی ضحی گذاشت. ضحی از جا بلند شد. مادر دست روی شانه ضحی گذاشت و او را نشاند. پشت صندلی رفت. شانه را از دست ضحی گرفت و موهای دخترش را با نوازش، شانه کرد. هر بار که شانه را از بالا به سمت پایین می کشید، یاد سالهای گذشته و شانه کردن های موی دخترش می افتاد. نگران بود اما خودش را کنترل کرد تا خود ضحی لب باز کند. ضحی، نفس عمیقی کشید. دست مادر را بوسید و هر چه پیش آمده بود را تعریف کرد. مو به تن مادر راست شد. دست از شانه کشید و به جلو خم شد. به صورت ضحی نگاه کرد و با هیجان گفت: - واقعا مرده بود؟ فدای امام زمان بشم الهی. و ریز ریز اشک ریخت و به شانه زدن موهای ضحی ادامه داد. آن ها را دو دسته کرد و هر کدام را جداگانه بافت. کش بنفش رنگ ساده ای را که ضحی به سمتش گرفته بود؛ داخل انگشت کرد. آن را دور دسته موی بافته شده پیچید. ضحی تشکر کرد و به احترام مادرش که ایستاده بود، برخاست. 🔸مادر مکثی کرد و اشک هایش را با سرانگشتانش، پاک کرد. لیوان را به سمت دهان ضحی برد تا بنوشد. پیش دستی را از روی میز برداشت. لیوان خالی شده را گرفت و به سمت در، حرکت کرد: - مهمونا منتظرن. می دونی که برای چی اومدن! ضحی چَشمی گفت و جوراب سفیدی که پریروز شسته بود را از روی شوفاژ برداشت. آن را پوشید و به سالن پذیرایی رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان صلی الله علیک یا صاحب الزمان ✨کاش امشب برایم بنویسند که قرار است برسد آن نور بلند. برسد آن ماه قشنگ. برسد آن کعبه که گِردش روم و دست بگیرم به سویش. برسد آن که بگوید انا مهدی، منتقم خون حسَین. برسد آن که منتظر است. کاش این رجب آخر ما باشد. رجب آخر بی او، نه به مرگ؛ که به حیات حضورش به سر آید. کاش امشب بنویسند: برود سوی ظهور. برود سوی یاران و محبینش. 🌸آقاجان. کاش امشب بنویسند که من، راغب مولای غریبم بودم. کاش امشب بدهندم آن برگه امضاء ظهورت. ☘️خدایا، ما را به مولایمان برسان. این ماه رجب عزیز را، آخرین ماه رجب بدون ظهورش قرار ده و تمامی باقی مانده غیبت را بی برگشت، به پهلوی شکسته مادرمان، بر ما ببخش و ما را جزو یاران خاص و ملتزمانش قرار ده.. 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧هدفون را در گوش گذاشته ام. مدام در گوشم می خواند.. قلبم ضجه می زند. لب هایم به لرزه افتاده اند. چشمانم می پرند. اشک فوران کرده است که اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺سلام آقاجان صبح اولین جمعه ماه پر برکت رجب، بخیر 🌸می گویم آقاجان، یک سوالی دارم دیشب که به قلب هایمان نگاه کردید تا شما را از خدا بخواهیم، آیا توانستیم ظهورتان را از خدا بگیریم؟ آیا خداوند به همین خرده دعاهایمان، امر بزرگ ظهورتان را بر ما بخشید؟ یا باز هم کم همت و کم معرفتی مان، امر ظهور را عقب تر انداخت؟ 🌼خدایا، طاقت مان طاق شده. ما که اینقدر بی معرفتیم خسته ایم از ندیدن و نبوییدن و نشنیدن و نیامدنش. او که با معرفت ترین است و صبورترین، به او بر ما ببخش و این ماه رجب را، همان ماه رجب قبل از ظهور قرار ده که علائم حتمی ظهور در آن آشکار می شود. 🍀یا رسول الله. صلی الله علیک یا رسول الله. شما را می خواهم قسم بدهم به پهلوی شکسته دخترتان، سیده نسا عالم، که واسطه شوید و هر چه از همت و ایثار و اخلاق و معرفت و طلب، لازم است، برایمان بگیرید تا خداوند مُهر ظهور را پای برگه های دعایمان بزند. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📼 دعای ندبه با صدای حاج مهدی سماواتی 📝 @sahel_aramesh
🚀ایده کسب و کار 📚کتاب ها را دور و برش ریخته بود. هزینه ای بالا برای خرید برخی هایشان داده بود. رساله را هم کنار دستش گذاشته بود و هر نکته ای را که می خواند به رساله رجوع می کرد. طرح و برنامه اش را روی برگه ی بزرگی نوشته بود و میزان هزینه هایی که لازم بود را یادداشت کرده بود. می خواست تا یک هفته دیگر، کسب و کاری را راه بیاندازد. کاری که سالهاست روی آن فکر کرده بود. برای استخدام کارمند، افرادی را شناسایی کرده بود. 🌼چند روز پیش، برای نماز ظهر، به مسجد ابوالفضل رفته بود و ایده اش را به حاج آقا ابوتراب گفته بود. حاج آقا تحسینش کرد و گفت شب هم به مسجد بیاید. چند کتاب دستش داده بود که قبل از شروع کار بخواند. یکی شان رساله بود. یکی اخلاق مدیریت بود. چندتای دیگر هم خودش جفت و جور کرد. چند روزی بود مشغول خواندن کتاب ها و نکته برداری ها بود. چیزهای خوبی یاد گرفت. خصوصا از احکام کاری که می خواست بکند. خبر نداشت و حالا یاد گرفته بود. 🌸 تصمیم گرفت طی جلسه ای، یافته هایش را با حاج آقا در میان بگذارد. سوالات احکامی که از رساله پیدا نکرده بود را بپرسد که کجاست. تلفن را برداشت. برای ساعت 6 عصر، قرار گذاشت. سراغ کتاب ها برگشت و چند ساعت باقی مانده تا جلسه را، باز هم خواند. 🌺الإمام علي عليه السلام :ما مِن حَرَكَةٍ إلاّ و أنتَ مُحتاجٌ فيها إلى مَعرِفَةٍ . 🍀امام على عليه السلام : هيچ فعّاليتى نيست ، مگر آن كه تو در آن ، نيازمندِ شناختى . تحف العقول : ص 171 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹همه به احترام حضور ضحی از جا بلند شدند. - به به. خانم دکتر هم بالاخره افتخار دادن . خوبین خانم دکتر؟ - سلام زن دایی جان. اختیار دارید. - دایی جان، چقدر دیرکردی. دختر مجرد که نباید غروب آفتاب بیرون باشه. بلافاصله پشت جمله آخر و لبخندی که روی لبش بود اضافه کرد: - مزاح کردم دایی. خوبی؟ خسته نباشی. 🌸دختر دایی زهره، نگذاشت حرف پدرش تمام شود. با هیجان و اشتیاق فراوان گفت: - عمه امروز چند تا نی نی به دنیا آوردی؟ خوشگل بودن؟ دختر بودن یا پسر؟ 🔹ضحی از شیرین زبانی ته تغاری دایی جواد، خنده اش گرفت. دست هایش را باز کرد تا او را که مدام این پا آن پا می کرد تا به آغوش ضحی بپرد، در برگیرد. زهره را روی پاهایش نشاند. موهای لخت قهوه ای رنگش را که بوی شامپو بچه می داد، نوازش کرد. بینی اش را به سر زهره نزدیک کرد و عمیق بو کشید. یاد چند سال پیش افتاد که زهره، شیشه ادکلن ضحی را روی خودش خالی کرده بود و تا هفته ها، بوی عطر گرفته بود. با خنده گفت: - به به. .چه بوی خوبی. عطر خالی کردی رو سرت؟ 🌸 زهره خندید و خود را بیشتر به بغل ضحی چسباند. ضحی خسته بود و خیلی حوصله بچه نداشت. حتی اگر دختردایی نازدانه اش باشد. زهره را از روی پا برداشت و کنارش نشاند. فکر کرد اگر بچه خودش بود، نمی توانست او را از سر خودش باز کند و باید با تمام خستگی ها و ناراحتی ها، به او توجه می کرد. نگاهش روی میوه هایی که پدر زحمت خریدش را کشیده بود کرد و شرمنده شد. ماشین دست او بود و لابد پدر این میوه ها را با پای پیاده تا خانه آورده بود. هنوز در بُهت اتفاقاتی که پشت سر هم برایش پیش آمده، مانده بود. به حرفهایی که بین پدر و دایی و مادر رد و بدل می شد توجه خاصی نمی کرد. زهرا را فقط با چشم می دید که میوه می خورد و مدام اطراف او می چرخید و یک مترِ بین او و مادرش را رفت و برگشت می کرد. انگار که در خلسه ای فرو رفته باشد. دلش می خواست کمرش را روی زمین بگذارد. دراز بکشد. بدون هیچ بالشتی. روی سقف خانه. آسمان را نگاه کند و خود را تا آن بالاها بکشاند. گرمای و حرکت دست مادر را بالای زانویش احساس کرد. سرچرخاند. چهره مادر خندان و کمی نگران بود: - برو استراحت کن ضحی جان. داری از حال می ری 🔸ضحی بی هیچ فکری از جا بلند شد. عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. روی تخت نشست. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای مختلفی در سرش می چرخید. صدای پرهام. صدای نوزاد. صدای پرستارها. صدای تلفنی که قبل از ورود به خانه به او شده بود: - خانم سهندی؟ من از طرف ریاست بیمارستان خدمتتون تماس می گیرم. به علت شرایط پیش آمده، شما تا اطلاع ثانوی بیمارستان تشریف نیارید. می تونین این ایام رو مرخصی اجباری حساب کنین. به خودتون و کارهای عقب مانده تون برسید. 🔺ضحی هر چه دلیل خواسته بود، آن صدای خشک و جدی مردانه، همان جملات بالا را تکرار می کرد. کناره سرش تیر کشید. چشمانش را به هم فشرد و انگشتانش را فشار داد تا درد کمتر شود. با صدای بلند دایی، دستانش را پایین آورد و چشمانش را باز کرد. - چی شده دایی؟ حالت خوبه؟ ناراحت به نظر می یای. 🔹لحن دلسوزانه و مهربان دایی جواد، اشک را در چشمان ضحی جمع کرد. جریان تماس تلفنی را گفت و نگرانی هایش را. هر چه در این سالها تحقیرهای پرهام را تحمل کرده و خودخوری کرده بود، به یکباره فوران کرد. دایی جواد، به حرفهایش گوش داد و هیچ سعی نکرد که جلوی گریه ها و ناله هایش را بگیرد. - نمی دونین که جلوی همکارها به خاطر چادر تحقیر شدن یعنی چی؟ نمی دونین ضد ارزش دونستن اینکه رهبر رو دوست دارم یعنی چی؟ نمی دونین چه حرفها شنیدم و چه قیافه ها که ندیدم. هر روز چندین بار. جهنم واقعی .. آنوقت بی هیچ دلیلی می گویند که بیمارستان نیا. باید چی کار می کردم که نکردم. دایی جان این همه درس خوندم. می خوام تخصص بگیرم. دایی شما بگین باید چی کار کنم. حالا وسط درسا من کجا برم و دوره هامو کجا کامل کنم؟ از اون طرف نمی خوام برم برای التماس. حتی به این فکر کردم که محل نزارم و برم بیمارستان. ولی دایی دیگه بریده ام. 🔻کوسن را از روی تخت برداشت و جلوی دهانش گرفت که صدایش خفه شود و به گوش مادر نرسد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💯می خواهم بچه دار شوم. چه کنم؟ ✍️این روزها خیلی برای ازدیاد نسل شیعه دعا می کنیم. برای اینکه توفیق و میل به فرزندآوری به خانواده های شیعه با عافیت و روزی و برکت داده بشه. چند تا نکته و مراعات کلی هست که براتون می گم. شاید به درد خودتون یا یکی از عزیزان و دوستانتون بخوره. آنچه از دست ما برمی آید، تقویت و دعاست و بقیه اش با خداست. - 🍀حتما برای ازدیاد نسل شیعه و از جمله بچه دار شدن خودتان، ختم 30هزارتایی "استغفرالله و اتوب الیه" را بفرستید. - 🔹سعی کنید بین الطلوعین که ساعت خاص کسب تفضل الهی است، برای ازدیاد نسل شیعه از جمله نسل خودتان دعا کنید. ان تنصروا الله ، ینصرکم 🌸نیت هاتان را الهی کنید و با خداوند معامله های عالی داشته باشید که طرف شما، خدای قادر و عالم و حی و رازق است. ✍️نکات دیگری هم هست که به عللی نمی توان در کانال قرار داد. در صورت تمایل، به آیدی @yazahra10 در ایتا پیام بدهید تا موارد برایتان ارسال شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹دایی جواد کمی سکوت کرد تا ضحی آرام تر شود. از جا بلند شد. کتاب های ضحی را نگاهی انداخت و راهی که رفته بود را برایش نشان داد: - یادمه سال کنکورت هم همین طور بودی. چه اشکی ریختی که دایی من چه رشته ای انتخاب کنم. با اون رتبه ای که آورده بودی راحت می تونستی پزشکی رو بزنی ولی به خاطر اینکه با دوستت سحر، تو ی رشته باشی؛ مامایی رو انتخاب کردی. کاری ندارم درست بود یا غلط. بعد هم مجدد امتحان دادی و رفتی پزشکی. بی توجه به اینکه پزشک هستی و مدرک داری، می رفتی تو بیمارستان و به عنوان یک ماما، مشغول به کار می¬شدی. به خاطر همین ویژگی هات بوده که پرهام نتونسته رای هیئت مدیره رو بزنه که تو رو قبول نکنن. اما خیلی موی دماغش بودی. پرهام که ولایی نیست. ادعاشم نداره. علنا هم می گه که نظامو قبول نداره. اونوقت تو که ادعای ولایی بودنت می ره، رفتی زیردستش کار کردی چرا؟ چون دوستت سحر اونجا بود. حالا ناراحتی که از دوستت جدا بشی درسته؟ 🔸ضحی کوسن را روی پاهایش گذاشت و به دایی نگاه کرد. فکر کرد نکند ناراحتی ام به خاطر جدا شدن از سحر باشد! در حالتی نبود که بتواند به راحتی تشخیص بدهد. دایی جواد، چشم از کتابخانه ضحی گرفت. زانوهایش را خم کرد و هم قد ضحی روی هوا نشست و گفت: - تا کی به خاطر دوستت؟ این دوستی، ارزش این همه مشکلات رو داره؟ زانو راست کرد و ایستاد و گفت: - این خواستگارت رو هم که رد کردی. مگه خودت نبودی که می گفتی تحصیلاتت روی قبول و رد کردن خواستگارها تاثیر نمی ذاره. ولی چرا هر چی بیشتر درس می خونی، زودتر خواستگار رد می کنی؟! - آخه دایی جان شما نمی دونین. - چی رو نمی دونم؟ من تحقیق کردم. پدرت تحقیق کرد. مادرت تحقیق کرد. مشکلش چی بود که ردش کردی؟ - تو حرفهاش می گفت مرد باید ی سر و گردن از خانم بالاتر باشه که جلوش کم نیاره. و خوشحال بود که مجبوره بیشتر درس بخونه و تلاش بکنه که از من کم نیاره - خب؟ 🍀دایی روی صندلی نشست. خودکار آبی ضحی را از روی میز برداشت و بین انگشتانش چرخاند. صندلی را رو به ضحی برگرداند و گفت: - خب نداره دایی. روحیه خود کم بینی داره. من چطور با همچین آدمی می تونم زندگی کنم؟ - ببین دایی جان. هر کسی یک عیبی داره. منم عیب هایی دارم. با عیوب همدیگه باید بسازیم و بپوشونیم و کمک کنیم که رفع بشه. شما اگه به ایشون ارزش بدی و ارزشمندش کنی این خود کم بینی اش برطرف نمی شه؟ این حرف مشاور نبود که بهت زد؟ گفت این افکار وسواس گونه رو رها کن. - دایی جان باور کن وسواس فکری نیست. - فرض کنیم وسواس فکری نباشه. چند سالته؟ فکر می کنی تا چند سال دیگه موقعیت ازدواج داری؟ 🔹نگاه عمیقی روی ضحی کرد. عکسی که پشت سر ضحی روی دیوار نصب شده بود به چشمش خورد و گفت: - اون عکس رو زدی اونجا برای چی وقتی ذره ای برای حرف اون عزیز، تره خرد نمی کنی! ازدواج رو آسون بگیر. خبر داری که؟ آمارها در چه حاله؟ چقدر ازدواج ها کم شده و فرزنددار شدن کمتر؟ بی خبر نیستی چون خودت بچه ها رو به دنیا می یاری. چرا خودت به حرفشون گوش نمی کنی و ازدواج نمی کنی؟ خواستگار رد کردن که هنر نیست. ادعات اگه می شه به خاطر ولی امرت، همون خواستگاری که ازش ایراد می گیری قبول کن و تو زندگی تحملش کن. با خدا معامله کن. 🍀دایی جواد سکوت کرد. خودکار ضحی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و ادامه داد: - نمی گم برو به خاطر ولی امرت با معتاد و آدم بی خدا زندگی کن. ایرادهای الکی رو بزار کنار. 🔹ضحی نگاهش به جوراب های سفید و فرش زیرپایش بود و توجهش به حرفهای دایی. "اگر ادعایت می شود برو به خاطر ولی امرت، ازدواج کن." جمله ای که مدام در سرش کوبیده می شد و تمام حواسش را از کار انداخته بود . "به خاطر ولی امر، ازدواج کردن. به خاطر امر ولی، عیب خواستگار رو ندیدن. به خاطر ولی امر، تحمل کردن. به خاطر .. ولی امر یعنی جانشین امام زمان. یعنی به خاطر امام زمان.. یعنی اگر امام زمان به من می گفت برو با فلانی ازدواج کن، من می گفتم فلانی این عیب را دارد یا می گفتم چشم؟ " از این افکار، به خود لرزید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان شبتان به خیر و برکت 🌟فدایتان شوم. درخواستی داشتم. التماس یک دعا: به همان اندازه که شما ما را می خواهید و دعایمان می کنید و به یادمان هستید، ما هم شما را بخواهیم و دعایتان کنیم و به یادتان باشیم و به وظایفمان در قبال شما عمل کنیم. سخت است عمل کردن وظیفه. اینکه تشخیص بدهی، به پایش هزینه کنی، از راحتی ات بگذری که وظیفه ات را انجام دهی. 🌸انجام وظیفه از سر راحتی را ندیده ام تا به حال. شما امامید و ما امت شما. امت بودن هم وظیفه ای دارد. مسئولیتی دارد. باید بتوانیم خودمان را امت تربیت کنیم. ☘️خدایا، ما را برای امام زمان مان ارواحناله الفداه، تربیت کن که بهترین مربی، شما هستی.. یا رب الارباب 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💢 علائم نداشتن استغفار! @Ostad_Shojae
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید: - دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟ 🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد: - درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی. 🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟" - برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟ 🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد. 🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺الإمامُ الجوادُ عليه السلام :إظهارُ الشَّيءِ قَبلَ أن يَستَحكِمَ مَفسَدَةٌ لَهُ . ☘️امام جواد عليه السلام : آشكار كردن چيزى پيش از آنكه استوار گردد ، موجب تباهى آن مى شود. 📚تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد۱ , صفحه۴۵۷ 🌹ولادت باسعادت حضرت جوادالائمه ، امام محمدتقی علیه‌السلام مبارک و خجسته باد🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺آقاجان، فدایتان شوم 🌀این سرگردانی هایمان برای چیست؟ شوق کار و ندانستن سر اینکه چه کاری را باید انجام دهیم برای چیست؟ 🍁نکند گناهانمان ما را سرگردان کرده و مسیر هدایت و رشدمان را از جلوی دیدگانمان برداشته؟ نکند کل عمر را سرگردان باشیم و دور خود بچرخیم؟ 🍀خدایا، به خاطر گل روی مهدی فاطمه، ما را از سرگردانی در آورد و نیروهایمان را برای کاری که خود، دوست داری و راضی هستی، متمرکز و قوی بگردان. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ ✅نامه های خود را جهت انتشار، به همراه هشتک به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید. 🌹🌹با معرفی ما به دوستانتان، خود را در ثواب نشر نام و یاد امام زمان عجل الله فرجه شریک کنید. 📣کانال در سروش، ایتا، بله 🆔 @samimane_ba_emam عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔺به پهلو غلت زد و فکر کرد. اصلا به خاطر نداشت که طهورا و حسنا در آن سالها چطور بزرگ شدند. سرش در کتاب و درس و دانشگاه و بیمارستان بود. و دست آخر هم همان بیمارستانی را برای طرح انتخاب کرد که سحر در آنجا مشغول شده بود. اوقات استراحتش را از اورژانس به بخش زنان می رفت تا کنار سحر باشد. وقتی کنار او بود، احساس قدرت می کرد. شاداب می شد. در اثر حرف های سحر، می توانست سریع تر تصمیم بگیرد. چهره زیبای سحر را دوست داشت. صورت سفید و کشیده ای که همیشه آرایش کرده بود. 🔹دایی راست می گفت. خیلی از انتخاب هایش به خاطر سحر بود. حتی آن شبی را به یاد آورد که تصمیم قطعی گرفته بود پزشکی را به خاطر سحر، کنار بگذارد. دوری از سحر را نمی توانست تحمل کند. به حرفهای انرژی بخش و نگاه شادابش نیاز داشت اما حرفهای پدر و دایی، او را منصرف کرده بود. پشیمان هم نبود. پزشکی را دوست داشت. جراحی را دوست داشت. نجات دادن جان مردم را دوست داشت. کم کردن درد مردم را دوست داشت. دلش می خواست جراح قلب شود تا قلب هایی که از تپش افتاده اند یا دچار مشکل شده اند را فعال کند اما دست آخر، تصمیم گرفت واسطه ای برای خلق یک انسان باشد. به خاطر همین نیت و تصمیم بود که علیرغم عنوان پزشکی، مشغول مامایی می شد. در محیط بیمارستان، همه تحقیرش می کردند الا سحر. فقط او بود که تشویقش می کرد. ضحی هم همه جوره پشت سرش ایستاده بود. همین طور خاطرات در سرش چرخ خوردند تا اینکه چشمانش گرم شد و به خواب رفت. 🔸صبح شده بود و هنوز ضحی، غرق خواب بود. تا به حال نشده بود دیر سر خدمت برود. همیشه زودتر حاضر می شد و زودتر از ساعت کاری اش، مشغول به کار می شد. مادر بالای سرش آمد. او را چند باری صدا زد و ساعت را یادآوری کرد. ضحی، پتو را کنار زد و نشست. موهای بلندش هنوز بافته بود. با چهره ای در هم و آویزان، مادر را نگاه کرد. زهرا خانم، کنار دخترش نشست. دست ضحی را گرفت و بین دستانش، روی دامن آبی رنگ ساده اش نگه داشت. ضحی نگاهش را از صورت مادر پایین کشید. گردنبد دُرّ مادر را نگاه کرد. به گل های لاله ای که حاشیه یقه لباس مادر کشیده بود نگاه کرد. رنگ صورتی ملیح لباس مادر، به او آرامش هدیه داد. یاد فکرهای دیشب افتاد. شرمنده بود. سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه بگوید. از این همه بی توجهی اش نسبت به خانواده در این سالها عذرخواهی کند یا از اخراج و به ثمر نرسیدن حمایت های مادر. اصلا برای چه باز هم درس بخواند که جراح زنان شود. حتما باز هم رئیسی پیدا می شود که او را به بهانه، اخراج کند. شاید هم پرونده سازی کند و پروانه طبابتش را لغو کند. این فکرها، او را بیشتر خمیده کرد. 🔹مادر که این چند دقیقه صبر کرده بود تا خود ضحی لب به سخن بگشاید، دیگر صبر را جایز ندانست. دست زیر چانه دختر بزرگش برد و صورتش را به بالا هدایت کرد. دستش را روی گونه ضحی گذاشت و آرام آرام با انگشت شصت، نوازشش کرد. ضحی شرمنده تر شد. این مهر و محبت بی دریغ مادر را بارها چشیده بود اما خودش هیچوقت نشده بود که علاقه اش را به مادر اینچنین ابراز کند. اشک در چشمانش جمع شد. گردنش را کمی چرخاند تا دست مادر روی دهانش برود. آن را بوسید. به دمپایی روفرشی مادر نگاه کرد. پاهای مادر ورم کرده بود. سرش را بالا آورد و به صورت مادر نگاه کرد. صورتش ورم نداشت. دست مادر را فشرد و دستش را از دست مادر بیرون کشید. 🔸ورم پای مادر نگرانش کرده بود. بدون اینکه بایستد، کنار پای مادر، روی زمین نشست. یکی یکی پای مادر را از دمپایی در آورد و آرام روی تخت گذاشت. مادر به حالت تغییر یافته ضحی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. اجازه داد فرزندش به او رسیدگی کند. می دانست این کار حالش را خوب می کند. پاهایش را آرام تکان تکان داد تا دردش کمتر شود اما هیچوقت، با این کار، درد از پایش بیرون نرفته بود. ضحی پاچه شلوار نخی آبی رنگ گلدار مادر را بالا زد. با انگشت، قسمتی از پای مادر را فشار داد و رها کرد. پای دیگر را هم همین طور و از مادر پرسید: - چند وقته پاتون ورم داره مامان؟ درد هم دارین؟ - ی دو هفته ای می شه. خیلی نیست. - جای دیگه تون درد نمی کنه؟ - یعنی کجا؟ من که کلکسیون دردم. پیریه و هزار درد دختر جان 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🌸چه خوش است شنیدن صدای تلاوت شما و فهمی که به الهام الهی، از آیات قرآن، به ما دست دهد. قلب هایمان بلرزد و به آیات عذاب، از خوف خدا اشک بریزیم و به آیات نعمت و رحمت الهی، از مِهر خدا، قلبمان تندتر بتپد و اشک مان به شوق، جاری شود و روحمان میل به پرواز را در خود، چنان حس کند که گویی، الان است از بدن مفارغت کند. ☘️مولای من، می خواهم هر آنچه شبهه و حرام است را نشنوم تا صدای تلاوت شما را بشنوم. شما هم بخواهید گوشم به شنیدن صدای تلاوت تان، باز شود. 🌹السلام علیک یا تالی کتاب الله صلی الله علیک یا بقیه الله اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌸اگر حتی گناهکار هستی، نهی از منکر را به طریق نیکو انجام بده. چه بسا آن نهی از منکر، توفیق ترک گناه را به تو بدهد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی پایین پای مادر، روی تخت نشست. پاهای مادر را از سرانگشت، به سمت بالا ماساژ داد. پتوی روی تخت را برداشت و پشت کمر مادر گذاشت تا تکیه دهد. دستی به کمر مادر کشید و به صورتشان دقیق شد. ابروهای مادر درهم رفت اما چیزی نگفت. ضحی هم چیزی نگفت. مجدد پایین پای مادر برگشت و ماساژ را به سمت بالا تکرار کرد. ساعت را نگاه کرد. هفت و سی و پنج دقیقه بود. تا ساعت هشت کار ماساژ را ادامه داد و برای اینکه حواس مادر را پرت کند و میزان درد را از لرزش صدایشان تشخیص دهد، از اوضاع طهورا و حسنا پرسید. مادر از خواستگار سمجی که برای حسنا زنگ می زد گفت. - خب حسنا چی گفت؟ - گفت کنکور دارم و می خوام ادامه تحصیل بدم و تا دانشگاه، حرف از خواستگار نزنین. - چقدر این جملات آشناست - عین خودته حسنا. - آره. منم همین چیزا رو می گفتم. باید باهاش حرف بزنم 🌸ضحی خندید. مادر هم با خنده این ها را تعریف می کرد. لابلای حرفها، ضحی حواسش به لرزش صدای و چین خوردن پیشانی مادر بود. مادر که خنده ضحی را دید، از فرصت استفاده کرد و گفت: - دیرت نشه ضحی جان. ممنونم. زحمت نکش. خودش خوب می شه. - چه زحمتی مامان جان. گفتن سر کار نرم. به خاطر اتفاق دبروز. فکر کنم بهونه افتاده دست پرهام که اخراجم کنه. و انگار کشفی کرده باشد گفت: - آره. شاید هم رفتم. حالا بزارین یک کم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم. راستی بابا کجان؟ نرفتن بیرون؟ - بابات که مثل همیشه صبح زود رفت نانوایی و حالا هم مشغول قرآن خوندنه. - خوش به حالشون. خیلی قرآن می خونن. کاش منم بتونم اینقدر قرآن بخونم. صدای بابا رو خیلی دوست دارم. - آره. خدا توفیقاتشو زیاد کنه. از همون اولی که ازدواج کردیم همین طور بود. اهل تلاوت قرآن. اون اوایل که سر کار می رفت، هر روز یک جزء قرآن می خوند. 🔹ضحی حرکت ماساژ رگ ها را شروع کرد و به سمت بالای زانو مادر که رسید، از تخت پایین رفت. پهلوی مادر نشست و ماساژ را به سمت کمر و کلیه ها ادامه داد. دستش که به کلیه سمت راست مادر رسید، مادر ساکت شد. ضحی دستش را از روی کلیه برداشت و مجدد به سمت پایین پا رفت. نمی خواست مادر را نگران کند. روشش این بود که به صورت نامحسوس بیمارش را چک می کرد تا مشکل را پیدا کند. مجدد از انگشت شصت پای مادر شروع به ماساژ دادن کرد و پرسید: - حالا خواستگار حسنا کی هست؟ چی کاره است؟ مورد خوبیه؟ 🔻منتظر جواب دادن مادر شد تا ماساژ را به سمت بالا و کلیه راست مادر بکشاند و مجدد چک کند که سکوت مادر از درد است یا نه. مادر خندید و گفت: - پسر خوبیه. صاف و ساده است. برادر یکی از شاگردهای باباته. 🌼مادر چند ثانیه ای سکوت کرد. ضحی دستش را از روی کلیه راست مادر برداشت و مجدد به پایین پای مادر رفت و سر انگشت شصت مادر را گرفت. مادر ادامه داد: - تو جلسه قرآن چند ماه پیش بابات، اینجا اومده بود. فکر کنم اتاق بابات حسابی جذبش کرده. ضحی خندید و گفت: - کیه که تو اتاق بابا بره و جذب نشه. اتاق بابا یک آهنربای قویه مادر، حرف ضحی را تایید کرد: - خدا خیرش بده. از بس اون تو، نماز و قرآن می خونه. 🌸ضحی دیگر به سمت کلیه مادر نرفت. دستانش را تا نزدیک زانو برد و پشت زانوی مادر را دورانی، خیلی آرام ماساژ داد. نگرانی اش بی جا نبود. کلیه مادر درگیر بود و باید آزمایش می داد. تصمیم گرفت همین امروز مادر را برای آزمایش، با خود به بیمارستان ببرد اما قبلش باید با پدر مشورت می کرد. ساعت از هشت گذشت. مادر از ضحی تشکر کرد. پاهایش را که سبک تر از نیم ساعت قبل شده بود، از روی تخت بلند کرد. دمپایی هایش را پوشید و ایستاد. ضحی پشت سر مادر از اتاق خارج شد. به سمت روشویی رفت تا وضویی بگیرد و برای مشورت، به اتاق پدر برود. 🍀در باز بود. کنار در ایستاد و همراه با پدر، آیات سوره مومنون را آرام زمزمه کرد. دلش نیامد داخل برود. می دانست که به محض وارد شدنش، پدر به احترام او، صدق الله می گوید و توجهش را به او می دهد. بارها این اتفاق برایش افتاده بود. نیم نگاهی به سمت مادر کرد. در آشپزخانه مشغول بود. ناخودآگاه لبخند زد. نگاهش را به سمت پدر برگرداند. به چارچوب در تکیه داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte