#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
ويروس.mp3
12.52M
🔎📖🔍 🔎📖🔍
✅پرسش:
در روایات است که #قم آشیانه اهل بیت علیه السلام است و با وجود تعداد زیادی از علما پس چرا کانون بیماری کرونا در قم است؟ آیا دعای علما اثر ندارد؟
👈اشكال اصلي: با چه روش تحقيق #علمي ثابت شد كه قم مركز شروع بوده؟!!!
بر فرض اثبات علمي
🌺 پاسخ از استاد محمدی ، کارشناس رادیو معارف
🔵ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان بله
https://ble.ir/pasokhgoo_ir_bot
🔴 ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان گپ:
https://gap.im/pasokhgoo_ir_bot
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
▪️ @pasokhgoo1 👈
#اعتقادی
#کرونا
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هجدهم
🔻از درد به خودم می پیچم. دل درد آمانم را بریده. دست هایم را روی دلم فشار می دهم تا دردم کمتر بشود ولی بیشتر می شود. می خواهم مامان را صدا کنم. صدا دری گلویم خفه می شود. گریه ام می گیرد. حالت تهوع می گیرم و می خواهم بالا بیاورم. ای خدا. نمی توانم تحمل کنم. چقدر باید درد بکشم. تمام وجودم کوفته است و درد می کند. این دل پیچه و درد چی بود که یک هو سراغم اومد. فقط می توانم اشک بریزم و با صدای خفه ای مامان را صدا کنم. می دانم که صدایم به یک متری هم نمی رسد. انرژی ای برایم نمانده که بخواهم بلند صدا کنم. در اتاق هم که بسته است. یواش یواش درد کمتر می شود و آرام می شوم. اشک هایم را پاک می کنم. نمی فهمم این درد چه بود. ولی، صبر کن ببینم، بوی بدی بلند می شود. مثل بوی دستشویی و ... وااای خدای من، وای نه. وای خدا حالا چی کار کنم. باز هم گریه را از سر می گیرم. حالا من چی کار کنم؟ پس این درد و دل پیچه حرکت روده هایم بوده. پس چرا ؟ خدایا با این بدبختی و آبروریزی چی کار کنم؟ فقط می توانم تو سر خودم بزنم و هی فحش بدهم و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم. کسی به در می زند. فکر می کنم فرزانه است. اگه بیاد تو و ببینه من جامو.. چی کار کنم؟ خاک بر سرم که اینقدر بدبختم. فکر اینجاشو نکرده بودم. باز هم صدای در می آید. داد می زنم برو. نیا تو. نمی خواهم کسی را ببینم. شبح فرزانه از پشت شیشه در محو می شود. سعی می کنم خودم را جا به جا کنم اما نمی توانم. غرق در کثافت شده ام و هیچ کاری نمی توانم بکنم.
🔸 باز هم صدای در می آید.
- مگه نگفتم برو . نمی خوام کسی را ببینم.
+ منم مادر، نرگس جان. با اجازه می یام تو.
- نه مامان. تو نیا. تو را خدا نیا.
+ چی شده نرگس؟ حالت خوبه؟
🔻در اتاق را باز می کند و می آید داخل. به ثانیه نکشیده از جریان باخبر می شود. سرم را در بغلش می گیرد و می گوید اشکالی ندارد. سریع از دراور کنار اتاق چند دست ملحفه می آورد و از تو آشپزخانه نقلی بالا، کیسه زباله ای می آورد و کنار تختم می گذارد. همین طور قربون صدقه ام می رود و من هم گریه می کنم. روسری ام را از جالباسی بر می دارد و می اندازه روی صورتم. منم از خدا خواسته روسری را به صورتم فشار می دهم و گریه می کنم. از صدای در می فهمم که در اتاق را بسته و قفل کرده. بعد از چند دقیقه که باز صدای چرخاندن کلید می آید، می فهمم در اتاق را باز کرده. صدای پلاستیک دورتر و دورتر می شود و صدای در حمام را می شنوم. به اتاق برمی گردد و صندلی را کنارم می گذارد و می نشیند. روسری را از روی صورتم بر می دارد و با صورت باز و خندان نگاهم می کند.
+ چیزی نبود که. الان حالت بهتره؟ دکتر گفته بود که این حالت پیش می یاد. گفت ممکنه دلپیچه و حرکت روده ها را هم حس نکند. حالا تو حس کردی؟
- آره. خیلی درد داشت.
+ ناز خودمی عزیزم. خیلی خوبه که حرکت روده هاتو حس کردی. هر وقت این حالت را حس کردی بهم بگو. باشه؟ نزار دردت زیاد بشه. همون اول بگو.
- باشه.
+ ریحانه خانم آمده بود. بهش گفته بودی نمی خوای کسی را ببینی. این گل را دادن به من و رفتن و گفتن سلام برسونم.
🔸نگاهی به گل مریم روی میزم می اندازم. دو تا گل مریم وسط 5 تا رز قرمز با شویدی های اطرافش خیلی قشنگ تزیین شده بود. بوی گل مریم را تازه حس می کنم.
- فکر کردم فرزانه است. نمی خواستم بیاد تو و این وضعیت رو...
+ کار خوبی کردی. اشکالی ندارد. ریحانه خانم هم درک می کند.
سرم را می اندازم پایین. صدای بلبلی که آخرش به خفگی می رسد بلند می شود.
+ خاله ات اینا اومدن. الان بابا می آید و می یاردت پایین. من برم در را باز کنم.
🔹بابا از پله ها دارد بالا می آید و در راه پله ها صحبتی با مامان می کند و وارد اتاق می شود. ویلچر را از پشت میزم به کنار تخت می آورد و من را بغل می کند. چقدر لذت دارد که پدر بغلم می کند. خیلی به آغوشش نیاز داشتم. من را روی ویلچر می گذارد. می خواهد پاهایم را مرتب کند ولی من دستم را از دور گردنش باز نمی کنم. چشمانم را بسته ام و بغلش کرده ام. پدر مقاومت نمی کند و من را در آغوشش می گیرد و فشار می دهد. گریه ام می گیرد.
- چرا من اینقدر بدبختم بابا؟ چرا فلج شدم ؟ حالا دیگر هیچ کاری نمی تونم بکنم
= درست می شود باباجان. درست می شود. به خدا توکل کن.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نوزدهم
🔹مدتی در آغوش پدر گریه می کنم. دست هایم را از دور گردن پدر باز می کنم و در خودم فرو می روم. پدر چند بار محکم پشتم می زند و لبخندی تحویلم می دهد. پاهایم را مرتب می کند. کیسه ادرار را کنار ولیچر جاسازی می کند به صورتی که دیده نشود. پتو مسافرتی ای که مادر کنار تختم گذاشته را روی پاهایم می اندازد. شانه را دستم می دهد تا موهایم را شانه کنم. گل سرم را که می زنم ویلچر را هل می دهد سمت پله ها.
+ چطوری می خوای من را از پله ها ببری پایین؟ کمرت درد می گیرد بابا. نمی خواد. همین جا می مونم
= نه جانم. کار سختی نیست. چند روزه این بالا موندی. می ریم پایین هم مهمان ها را می بینی و هم حال و هوات عوض می شود.
🔻ویلچر را دم پله ها سرو ته می کند و اول خودش از پله ها پایین می رود و با کنترل دست و پاهایش، ولیچر را یکی یکی از پله ها پایین می برد.
- به به. نرگس خانم. می گفتی ما می آمدیم بالا. خدا بد نده خاله. حالت خوبه؟ بهتری؟
+ سلام خاله پری. خوبم . ممنون.
= گفتم بیارمش پایین حال و هوایی هم عوض کند. خوش اومدید پری خانم. بفرمایید. نرگس جون را هم می یارم کنارتون .بفرمایید.
🔸همه به سمت پذیرایی می رویم و می نشینیم. خاله پری و دختر خاله ها رو به روی من می نشینند و مادر کنارم. پدر دم در می نشیند و خیلی معذب هست. امروز خاله پری کمتر آرایش کرده. هر وقت می رود بیرون آرایش کردنش به راه است ولی خانه ما که می آید از غلظتش کم می کند. لباس آبی روشنی پوشیده که رگه های سبز طاووسی دارد و با تار و پودهای طلایی بین این ها، جلوه ی بیشتری می کند. خاله پری روی وزن و تناسب اندام خیلی حساس است. برای همین لاغر و خوش اندام است. شلوارش از آن شلوارهای جدید است که مد شده و خیلی ها را دیده ام که می پوشند. بدن نماست و حسابی ساق پاهای خوشگل خاله را نشان می دهد. یکی از همین شلوارهای ساپورت را هم برای من هدیه آورده بودند ولی من چون دوست دارم شلوارم سفت و محکم باشد هنوز استفاده نکرده ام. سلیقه است دیگر. از شلوارهای نرم و وِل خوشم نمی آید.
🔹خاله مقنعه آبی آسمانی سرش کرده و کمی از موهای خرمایی اش را از مقنعه اش بیرون گذاشته. رنگ موهایش با رنگ مقنعه اش خیلی به هم نمی آیند. می توانم حدس بزنم مقنعه را دم در خانه مان سرش کرده. خاله عادت به مقنعه سرکردن ندارد و وقتی خانه ما می آید این مقنعه را که مادرم برایش دوخته سر می کند تا هم مادر خوشحال تر بشود که از هدیه اش استفاده می کند و هم حجابش را جلوی مادر و پدرم بیشتر رعایت کند. گاهی که مادر آلبوم عکسش را بهم ما نشان می دهد از دیدن قیافه خاله تعجب می کنم. در آلبوم، چهره خاله خیلی مذهبی تر از الانش است. چادر و پوششی کامل دارد و شرم و حیای خاصی در چهره اش پیداست. خاله پری دست می برد که مقنعه اش را در بیاورد.
🔹پدر با اجازه ای می گوید و می خواهد اتاق را ترک کند که خاله پری رو به پدر می گوید:
- تشریف داشته باشید حاج آقا.
= صاحب تشریف هستید. جایی کار دارم باید برم. می بخشید تنهاتون می ذارم.
- بزرگوارید. می بخشید جواد خدمتتون نرسیده. می دونید که. ی سری مسائل هست که خانه نشینش کرده. کاراش را هم آورده داخل خانه. هر چی بهش گفتم مرد! پاشو بریم زشته، انگار که کارنشدنی را از او خواستم.
- درک می کنم پری خانم. ان شاالله که درست می شود. خدمت از ماست. ما باید خدمتتون برسیم. با اجازتون.خدانگهدار همگی
🔸همه خداحافظی ای می گوییم و پدر از اتاق بیرون می رود و در را پشت سرش کامل می بندد. بلافاصله لبخندی روی لب های دختر خاله ها می آید. انگار به زنجیر کشیده شده بودند و الان از زنجیر آزاد شده باشند هر دو ناگهانی از جا بلند می شوند و شبه مانتوهابشان را در می آورند. یک چیزی مثل شنل که فقط با یک بند جلویش بسته شده. پریناز، دختر خاله آخری رو به مامان می گوید:
- خاله لباسم خوشگله؟
🔻و سریع همان یک گره نیم بندی که به شنل زرشکی اش بسته بود را باز می کند و شنل را از روی دوشش می اندازد.. دستان لاغرش از هر دو طرف باز می شود و دور خودش می چرخد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم
🔸پیراهن نارنجی رنگی پوشیده که پارچه اش از سرشانه به صورت ضربدر روی کمر به هم رسیده و چین های پارچه با مهارت خاصی جلوی بدن را تا حدی پوشانده. یقه بازی دارد اما پشت گردنی هم دارد. دامن کوچک چین داری سرش هست که چین هایش اتو نشده و شق و رق روی هم افتاده. همین طور که دور خودش می چرخد معلوم می شود که از پشت همان یک تیکه پارچه را هم ندارد. قد دامنش اینقدر کوتاه است که وقتی دور خودش چرخ می زند، باد می رود زیر دامنش و در هوا معلقش می کند و ساپورت نارنجی رنگی که زیرش پوشیده تا بالاترین قسمتش نمایان می شود. همه چیزش را ست نارنجی کرده. مادر از جا بلند می شود. صورتش را می بوسد و نوازشش می کند. از جنس لباسش تعریف می کند و می گوید باید عین همین پارچه را بخرد و برایش با دستان خودش یک لباس بدوزد. از او می پرسد چه رنگی را دوست دارد؟ پریناز هم می گوید نارنجی. مانده ام نارنجی چه دارد که اینقدر دوستش دارد.
🔹خاله پری تعارفات معمول را شروع می کند که نمی خواهد و می دهم خیاط لباس بهتری برایش بدوزد و ... که مادرم می گوید:
* نه خواهر جان، دوست دارم برای خواهرزاده ام یک لباس برازنده اش بدوزم. مگه نه پریناز؟ دوست داری خاله؟
> بله خاله جان. خیلی دوست دارم.
دختر خاله وسطی از کیف مدرسه اش کتابی را در می آورد و شروع می کند به ورق زدن
- حالا نمی شود یک موقع دیگر درس بخونی؟ نیم ساعت که به جایی بر نمی خوره! ناسلامتی اومدی خانه خاله ات ها!!
انگار نه انگار که کسی چیزی گفته. حتی سرش را هم بالا نمی آورد. صفحه مورد نظرش را پیدا می کند و شروع می کند به خواندن. شنل سرمه ای رنگش را باز نکرده و تنها گرهش دست نخورده باقی مانده.
🔻دختر خاله اولی هم که زیر شنلش، در حال درست کردن صورتش بوده، شنل را کنار می زند. مادر درجا خشکش می زند. لااقل من احساس می کنم که خشکش زده. خاله پری با افتخار به دخترش نگاه می کند. ورانداز کردن سرتاپای شهناز، کمی بیشتر طول می کشد چون خییلی به خودش رسیده. تمام مدتی که پریناز داشته خودنمایی می کرده و لباس و نرمشش را نشان مادرم می داده، شهناز داشته آن پشت خودش را مرتب می کرده. خودش شروع می کند به توضیح دادن که پنکیک و کرم پودر و بقیه نرم کننده ها را قبلا از خانه زده بوده. ریمل و خط چشم را خاله پری برایش کشیده بوده و دور لبش را هم داشته می کشیده که مادر صدایش می زند و می گوید که آژانس دم در منتظر است. چون دیده وقت ندارد فقط خط لبش را کشیده و رژ لبش را داخل ماشین کشیده که چهره اش خیلی ضایع به نظر راننده نیاید و الان داشته سایه چشم و رژ لبش را درست می کرده. اولین باری بود که می بینم شهناز آرایش می کند.
* خیلی خوب خودت را آرایش کردی ولی فکر می کنی خاله جان، الان موقعش هست؟ بهتر نیست بزاری کمی دیرتر ؟ الان شما درس و دانشگاه داری و این ها وقتت را می گیرد شهناز جان.
< نه خاله جان. تو دانشگاه اکثر دخترا همین طوری ان. خودشون بهم یاد دادن که از شبکه فلان ماهواره یاد گرفتن و منم نگاه کردم و چندباری امتحان کردم و الان اینی شد که می بینین. دانشگاه که درسش سخت نیست که خاله. به همه کارام می رسم.
- اره خواهر، می بینی چقدر قشنگ خودش را آرایش کرده؟ دست من را از پشت بسته. جوونه و ابتکار و خلاقیت دارد. از کانال فشن ماهواره هم بعضی چیزا را دیده. مدل لباس پریناز را هم از همون جا در آوردیم و دادیم براش دوختن. یک لباس سبز خیلی خیلی کم رنگ هم شهناز دارد که چون ملیله دوزی هاش اماده نبود امروز نپوشید. آنم خیلی قشنگه.
🔸مادر دیگر چه بگوید! فرزانه پیشدستی ها و ظرف میوه را از آشپزخانه می آورد. خیلی آرام و با طمانینه پیشدستی ها را جلوی مهمان ها می چیند و با همان آرامش، ظرف میوه را دست می گیرد. لباس فرزانه در مقایسه با لباس دختر خاله ها مثل کنده ی درخت می ماند. شهناز با آن چهره آرایش کرده و لباس تنگ زرشکی و یقه قایقی اش کجا و بلیزدامن فرزانه کجا. یک بلوز صورتی کمرنگ که رویش با زیبایی خاصی شکوفه های بهاری گلدوزی شده. و یک دامن سرمه ای فون که جلوی سمت راست دامن از همون شکوفه های بهاری گلدوزی شده. جوراب سفید نویی که همیشه برای مهمانی هایش کنار می گذارد و سفید سفید است. پاهایش را مرتب کنار هم گذاشته و کمی دولا شده و ظرف میوه را جلوی خاله می گیرد و بفرمایی می گوید.
- ممنون خاله جان، چه با وقار شدی فرزانه جان، دیگر وقت عروس شدنته ها
فرزانه لبخندی از سر رضایت می زند. از تعریف خاله تشکر می کند
@salamfereshte
💎متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند:
🔸و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
🔹🔹🔹🔹🔹
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ.
أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
🌺ترجمه دعای هفتم:
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
🔻سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
☘️اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
🍀پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
🔻و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
دعای سلام الله الکامل با صدای استاد فرهمند.mp3
5.61M
🌹حتما بشنوید:
🍀دعای بسیار زیبا و آرامش بخش استغاثه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه
با صدای استاد فرهمند
نووووشتان
@salamfereshte
💎در رجب ، جمله «استغفر اللّه » را فراوان بگوييد
🌺 پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله :رَجَبٌ شَهرُ الاِستِغفارِ لِاُمَّتي ، أكثِروا فيهِ الاِستِغفارَ ، فَإِنَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ ، وشَعبانُ شَهرِي ، استَكثِروا في رَجَبٍ مِن قَولِ : «أستَغفِرُ اللّهَ» ، وَاسأَ لُوا اللّهَ الإِقالَةَ وَالتَّوبَةَ فيما مَضى ، وَالعِصمَةَ فيما بَقِيَ مِن آجالِكُم .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رجب، ماه آمرزش خواهى امّت من است . پس در اين ماه ، بسيار آمرزش بخواهيد كه خدا ، آمرزگارى مهربان است. شعبان ، ماه من است . در رجب ، جمله «استغفر اللّه » را فراوان بگوييد و از خداوند ، در باره [گناهان] گذشته ، پوزش و توبه بخواهيد، و براى باقى مانده عمرتان ، مصونيت [از گناه].
بحار الأنوار: ج97 ص38 ح24.
@salamfereshte
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم_و_یک
🔻ظرف را جلوی دختر خاله ها می گیرد
- چه خبر از واتسآب؟ گروهتون هنوز به راهه؟
^بله. به راهه. شما چرا عضویتت را لغو کردی؟
- حوصله اش را نداشتم. گروه ها زیاد شدن دیگر. منم چندتاشون را لغو کردم. دوستام آن جا نیستن آخه.
^ ما را هم دوست خودت حساب کن شهناز خانم
- شما دوست، دختر خاله و کوچیک مایی.
🔸فرزانه تیکه شهناز را به خودش نمی گیرد و می گذارد به حساب لفاظی. لبخندی می زند و ظرف را جلوی مهناز می گیرد.
^ مهناز خانم میوه بفرمایید. چی می خونید؟
-ئه، فرزانه جان، ممنونم. عربی. تو عربی خیلی گیر دارم و گیرهام رفع نمی شود
فرزانه ظرف را جلوی پریناز که ایستاده و هنوز دلش می خواد دور خودش بچرخد و لباسش را نشان بدهد می گیرد:
^پریناز جان، بفرمایید.
انگار که تازه مراسم میوه تعارف کردن را دیده باشد، از سر تعجب ئه بلندی می گوید و کنار مهناز می نشیند. فرزانه دوباره ظرف را جلویش می گیرد. مادر که به آشپزخانه رفته بود تا چایی را بیاورد سر می رسد و فرزانه میوه ها را زمین می گذارد و سینی چای را جلوی مهمان ها می گیرد.
= زحمت نکش خواهرجان. آمده بودیم یک سربهتون بزنیم. خانه نقلی و قشنگیه. خریدین؟
- زحمتی نیست. رحمتین. نه خواهرم، اجاره است.
= آهان. دو طبقه است؟
- بله دوبلکسه.
= حیاطش که خیلی باصفا بود. گچ کاری هاش هم قدیمی و قشنگه.
🔹همین طور که از خانه و اطرافش می پرسد و تعریف می کند و سر می گرداند که اطراف را ببیند انگار تازه چشمش به من می افتد:
- نرگس جان، خاله شما چطوری؟ درسا چطوره؟ دانشگاهت خوبه؟ شهناز که حسابی تو دانشگاه دوست پیدا کرده. دانشگاه هاتون نزدیک هم نیست؟
+ نه. دانشکده ما مدیریته و شهناز دانشگاه آزاد درس می خونه. نزدیک ما نیستن.
- حتما دوستات خیلی نگرانت بودن. شهناز که ناخوش شده بود و یک هفته ای دانشگاه نرفته بود چندین بار دوستاش زنگ زده بودن و آمده بودن دم خانه که حالش را بپرسن.
" آره طفلی ها. انگار چندبار کامران و امیر با موتور آمده بودن دم خانه. من که اینقدر حالم بد بود که فقط دراز کشیده بودم. دکتر می گفت آنفولانزا گرفتی. تمام بدنم درد می کرد و با اینکه بعدش رفتم باشگاه و یک ماساژ حسابی ام داد ولی هنوز هم حالم جا نیومده!
+ ان شاالله بهتر می شین.
🔸مادر از مکالمه ای که پیش آمده خوشش نیومده و به مهربانی و ملاطفت به شهناز می گوید:
- آقایون که اسم بردی دوستات هستن خاله؟
" دوست که نه. از بچه های کلاسن. لاله و فریبرز من را با آن ها آشنا کردن.
- فریبرز همسر لاله خانم هستند؟
" نه دوستشه. آدم با جنمیه. دوستاش را بهم معرفی کرد تا ..
- خیرباشه ان شاالله
🔻مادر نمی گذارد بیشتر از این شهناز جلوی فرزانه از این حرف ها بزند. حسابی رفته داخل فکر و لبخند تلخی روی لب هاش نقش می بندد. شهناز از وقتی دانشگاه رفته خیلی عوض شده. خاله پری هم چند وقته عوض شدند. اصلا کلا خانوادگی یک مدتیه یک جوری شدند. یعنی آن مدلی که قبلا بودند نیستند دیگر چه برسد به مدلی که داخل آلبوم عکس مادرم دیده بودم.
🔹مادر نگاهم می کند. می فهمد که خسته شده ام و بلند می شود و در گوشم زمزمه ای می کند. خوشحال می شوم. همه نگاهم می کنند. حتی مهناز هم دست از مطالعه اش کشیده و نگاهش به صندلی چرخ دار قفل شده. صندلی چرخ دارم را به سمت در هل می دهد:
- تا شما میوه میل می کنید، نرگس جان را می برم تو حیاط هوای تازه بخوره.
= خواهش می کنم. بفرمایید.
🔸از در ورودی که رد می شویم، نسیم خنکی به صورتم می خورد. ناخودآگاه نفس عمیقی می کشم و چشمهابم را روی هم می گذارم. بوی نم تازه را خوب حس می کنم. چشانم را باز می کنم. چقدر حیاط تمیز شسته شده. دیگر خبری از فرغون و جعبه رنگ ها و آشغال پاشغال های کنار حیاط نیست. آفتاب صورتم را گرم می کند و مادر دستی به موهابم می کشد. هوای خنک لای موهابم می رود و بازهم ناخوداگاه نفس عمیق دیگری می کشم.
+ چقدر هوا خوبه مامان. کاش می شد همیشه همین جا موند!
- بله. خیلی خوب و دلچسبه. هم باد خنک می آید و هم آفتابش خیلی سوزان نیست. من برم پیش مهمان ها؟
+ بله حتما. من همین جا بمونم اشکالی که نداره؟
- نه .آوردمت که یک کم هوا بخوری دیگر. من از خاله عذرخواهی می کنم.
🔹خوشحال از اینکه از محیط مهمانی آمده ام بیرون، به اطرافم نگاه می کنم. باغچه رنگ و روی تازه ای گرفته و معلوم است که پدر حسابی به آنی رسیده. خاک های نرم و تازه الک شده روی سطح باغچه مثل یک تشک نرم پاشیده شده و آدم هوس می کند رویش بخوابد. شلنگ آب کنار حیاط دایره وار داخل هم رفته و طرح جالبی را ایجاد کرده. خیلی دلم می خواست می توانستم قدم بزنم اما.. باز هم اشک می آید سراغم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_دو
🔹 اشکهایم را با دست هایم پاک می کنم و صورتم را به آسمان می چرخانم. به خدا می گویم: بیا ببین. تصویر قشنگیه نه؟ یک دختر روی ویلچر. که حتی جون نداره خودش ویلچر خودش رو حرکت بدهد.
سرم را پایین می آورم و به گل رز گوشه ی باغچه خیره می شوم. درِ خانه باز می شود و پدر از چارچوب در داخل می شود.
= سلام دخترم. خلوت کردی. مهمان ها رفتن؟
+ سلام بابا. نه هنوز هستن.
= دوست داری با هم بریم یک دوری بزنیم؟
+ بیرون؟ تو خیابون؟ نه نمی خوام خسته ام.
🔸یک هو پدر به سمت من خیز برمی دارد و فقط می فهمم کیسه پلاستیک خریدی که دست پدر بوده روی پایم است و پدر دارد صندلی چرخدارم را تند تند دور حیاط می چرخاند. کیسه را می گیرم که نیافتد و با دست دیگرم، دسته صندلی را می گیرم که خودم نیفتم.
= صدای باد تو گوشت می خوره؟ ترسیدی یا سرعتش را بیشتر کنم؟
+ من و ترس؟ نه بابا جان. آنی که ترسیده شمایین نه من. نکند می ترسین تندترش کنین؟
= من و ترس؟ اگه تو ترس نداری چون جَنَم من بهت رسیده دختر جان. بعد به من می گی ترسو؟
+ ئه بابا. نداشتیم ها..
🔻پدر نگاه عمیقی در صورتم می اندازد و خنده کنان سرعت حرکت صندلی را دور حیاط بیشتر می کند. آنقدر دور می زنیم که دیگر هر دو از رو می رویم و هر دو نفس نفس زنان به ایستادن رضایت می دهیم. عرق پدر حسابی در آمده. از صدای خنده ما همه دم پنجره می آیند و مادر از در حیاط ما را نگاه می کند.
= چه گرد و خاکی به پا کردی نرگس. ببین همه اومدن تماشا
🔹از حرف بابا خنده ام می گیرد. مادر با لیوان های آب جلو می آید و هر دو دستش را به سمت ما دراز می کند. تشنه ام شده بود. آب را که می خورم یک کم حالم جا می آید و نفس نفس زدن هایم کمتر می شود. انگار این همه را من دویده بودم. پدر صندلی ام را هل می دهد به سمت داخل ساختمان و زیرلب ذکر می گوید. مادر پشت سر ما لیوان به دست داخل ساختمان می آید و خوشحال است. خاله پری در راهرو دستی به صورتم می کشد. صورتم را می بوسد. با مادر هم دیده بوسی می کند. دخترخاله ها همین طور که در حال بستن گره شنلهایشان هستند پشت سر خاله از اتاق بیرون می آیند. با مادر دیده بوسی و تعارفات قبل از رفتن را می کنند.
🔻 پدر، صندلی ام را کنار پله ها هل می دهد و از همان جا با خاله پری خداحافظی می کند.
= به جواد آقا سلام برسونید. خوشحال می شدیم می دیدمشون. ان شاالله خدمت می رسیم.
^ بزرگی تون را می رسونم حاج آقا. تشریف بیارید خوشحال می شیم. خداحافظ نرگس جان. مراقب خودت باش خاله
+ خدانگهدار خاله جان. خوش اومدین. چشم. ممنون.
🔸حوصله تعارفات را ندارم. دست پدر را که کنارم آویزان است می گیرم و نگاه ملتمسانه ای به پدر می کنم. پدر لبخندی می زند و من را به آشپزخانه می برد. بوی غذا تمام ریه هایم را پر می کند. پدر تشت کوچکی را از کابینت بر می دارد. زیر شیر آب می گیرد. حوله ای را روی دوشش می اندازد. چهارپایه را جلو می کشد و روبروی من می نشیند. تشت را روی پاهایم نگه می دارد تا دست و صورتم را بشویم. دستم را داخل آب می کنم. خنکی آب قلقلکم می دهد. هر دو دستم را می برم زیر آب و بالا می آورم و به صورتم می پاشم. این کار را که چندبار تکرار می کنم حس خوشی به من دست می دهد. پدر حوله را دستم می دهد و تشت را روی کابینت کنار دستش می گذارد و روی چهارپایه می نشیند. کادوی منزل مبارکی و جعبه شیرینی ای که خاله آورده اند را گوشه آشپزخانه می بینم.
+ شیرینیه؟ پدر بهم شیرینی می دی؟
= بــــــــــــله. حتما
🔹پدر از روی چهارپایه بلند می شود و در جعبه را باز می کند و شرینی را مثل گارسون ها جلویم می گیرد و تعارف می کند. خجالت می کشم. بوسه ای به پیشانی ام می زند و مهربان تر بفرما می گوید. با خوشحالی می گویم: چقدر رنگ و وارنگه. یکی از شیرینی های رولتی را بر می دارم و به دو گاز می خورمش. پدر نگاهم می کند و می فهمد که باز هم می خواهم. باز هم بفرمای مهربان تری می گوید. این بار کیک خامه ای بر می دارم و خامه های تدرونش را هورت می کشم. پدر در جعبه را می گذارد و از یخچال برایم آب میوه ای می ریزد و دستم می دهد. دیگر سر و صداها خوابیده و معلوم است مهمان ها رفته اند.
= دوست داری پایین باشی یا ببرمت بالا؟
+ دوست دارم هرجا شما هستی باشم.
🔻پدر لبخندی می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد. لیوان آب میوه را از دستم می گیرد و زیر شیر آب می شوید. دست هایش را با حوله سبزرنگش خشک می کند و من را به اتاقش می برد.
@salamfereshte