#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_دو
🔹چند ساعتی است مهناز به مادرش پیامک داده و منتظر جواب است. نگران و عصبی است. از همان سحر منتظر است دنبالشان بیایند. تلاش های من و فرزانه و مادر برای آرام کردن پریناز و شهناز کمی جواب داده اما مهناز، نه. هنوز آن اضطراب و فشاری که از کنکور درونش رخنه کرده بیرون نرفته و دعوای والدینش هم حالش را خراب تر می کند. مادر به خاله پری زنگ می زند و کمی حرف می زند، گوشی را به مهناز می دهد بلکه با شنیدن صدای مادرش آرام شود. از مادر حال خاله پری را می پرسم. می گوید:
= درست می شه ان شاالله. ازشون خواستم ی چند روزی بچه ها پیش ما بمونن.
انگار همین حرفها را خاله پری به مهناز گفته، اشک می ریزد و می خواهد به خانه برگردد.
🔸از ته دل آرزو می کردم ایکاش این روزها ریحانه وقت بیشتری داشت تا بتوانیم دخترخاله ها را به مزار شهدا ببریم تا کمتر فکر و خیال کنند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اتاقم را رها کردم و با دخترخاله ها، در پذیرایی زندگی کردم. بندگان خدا خیلی ناراحت پدر و مادرشان اند. با اینکه خاله پری هر روز زنگ می زند اما آنها نگران اند. شب ها با مادر و دخترخاله ها، به مسجد می رویم. روزها تلاوت های دسته جمعی قرآن داریم. ریحانه سعی می کند هر روز بهمان سر بزند اما خیلی نمی تواند بماند. هنوز نتوانسته ام دقیق اوضاعش را بپرسم که چرا اینقدر کم می تواند از خانه شان دور باشد. بارها هم عذرخواهی کرده و ماشین را تقدیم کرده اما من که رانندگی بلد نیستم. احمد هم که رفته است اردوی جهادی. آن هم در ماه مبارک. از این کار بچه های مسجدی تعجب می کنم که چطور با زبان روزه می روند اردوی جهادی، اما مادر راضی است. مطمئن است حواس مسئول بسیج به بچه ها و روزه شان هست.
🔹دلم می خواست من هم در جمع صمیمی بچه های بسیج باشم. وقتی یاد روحیه ها و صفای بچه های رزمنده دوران دفاع مقدس می افتم، همان ها که در کتاب ها بیش از هشت ماهی است با آن ها زندگی می کنم، دلم می خواهد من هم در کنار احمد می بودم. با خود می گویم: تو که پسر نیستی. به جز ریحانه و بچه های هیئت هم کسی رو این مدلی نداری. پس خودت این مدلی بشو برای بقیه. نگاهی به دخترخاله هایم می اندازم و ادامه می دهم: بسیجی باش با دخترخاله هات. با مامان. با فرزانه. تو این مدلی بشو. از این فکر، لذت و شوق خاصی در وجودم سرازیر می شود.
🔻بعد از چند دقیقه، به دخترخاله ها می گویم:
- کی می یاد افطاری رو بریم گلزار شهدا؟ مثلا زولبیا بامیه پخش کنیم.. چطوره؟
🔸همه نگاه ها به سمت من می چرخد. برق کوچکی در چشمان خمار و ناامید تک تک شان می افتد. کسی جواب نمی دهد. با شوق و بلند می گویم:
- من که رفتم حاضر بشم. بدوید که به افطار برسیم
🔹به اتاق پدر می روم که چادر و مانتو ام را از کمد مادر بیاورم. وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. به پذیرایی که برمی گردم می بینم همه شان در حال حاضر شدن اند. لبخند می زنم. قلبم به تپش می افتد. این ها جز از لطف خدا نیست. این را می فهمم. چشمانم پر آب می شود. جلوی خودم را می گیرم که گریه نکنم. تلفن را برداشته و به تاکسی تلفنی زنگ می زنم. نمی خواهم مزاحم پدر باشم. به ریحانه پیامک می دهم: "می رویم گلزار شهدا.. دعام کن.." پیام می دهد: "دل من را هم با خود ببر... تو ما را دعا کن نرگس جانم.. "
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥يا اميرالمؤمنين گريه زينبت را نتوانستی تحمل کنی؟
🏴 ذكر مصائب امیرالمؤمنین(علیه السلام) توسط رهبر معظم انقلاب
سالروز شهادت امیرمومنان، امام علی علیه السلام تسلیت باد
@salamfereshte
امام حسن علیه السلام:
▪️«کجاست آن که میان مردم باب علم [پیامبر] مصطفی بود؟
▪️کجاست آن که در قحط سالی برای مردم، ابر بود؟
▪️کجاست آن که چون به جنگ می خواندند پاسخ می داد؟
▪️کجاست آن که دعایش مستجاب و پذیرفته بود؟»
دانشنامه امیرالمؤمنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ جلد 7،ص397
@salamfereshte
می دانی سردار، دلمان برایت خیلی تنگ شده
این روزها، دل تنگی مان زیاد شده
دلمان برای زیارت و حرم ها تنگ شده
دلمان برای اشک ریختن های دسته جمعی و روضه شنیددن در مجالس و روضه ها تنگ شده
دلمان برای دیدن دوستان با صفایمان تنگ شده
این دل بسیار تنگ است و حریص برای دیدار مولا.. مولایی که سرزنش می شویم که: اوووه.. این همه مراعات و مراقبت کردی .. چند بار امام زمانت را دیدی؟ بگذار کنار این ها را..
🍃مولاجان، هزاران سال هم تو باشی و من لایق دیدارت نباشم، ذره ای نمی خواهم مراقبت ها را ترک کنم. شما که مرا می بینی..
✨سردار عزیز.. سلام و ارادت ما را به محضر حضرات معصومین علیهم السلام برسان و از طرف ما، طول عمر باعزت آقایمان را تا بعد از ظهور حضرت حجت ارواحناله الفداه، بخواه.
به امید تعجیل در ظهور مولایمان: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_سه
🔹گلزار را آب و جارو کرده اند. پرچم ایران سر هر مزار، تکان تکان می خورد. همان بدو ورود، چشمان همه مان حسابی نوازش داده شد. چراغ های فانوس مانند که به طور منظم سر مزارها قرار داده شده ، روحانیت و زیبایی خاصی را به فضا داده است. به بچه ها می گویم:
- هر کی هر جا، پیش هر شهیدی که خواست بره. فقط ساعت 8 همه همین جا کنار این میله قرارمون. پریناز جان شما با من می یای؟
🔸پریناز به شهناز و خواهرهایش نگاه می کند. مهناز می گوید:
" پریناز با من باشه. زحمتت می شه نرگس جون.
فرزانه با صدایی آرام اما مهربان، نزدیک گوشم می گوید:
^ کمکی چیزی نمی خوای نرگس؟ پیشت بمونم یا نه؟
🔹نیازی به کمک ندارم. یادم به اولین باری که با ریحانه، به اینجا آمده بودیم می افتد. جایش خالی است. حال آن روزم را که به خاطر می آورم و حال امروزم را که می بینم، قلبم پر از شکر می شود و زبانم نیز. از فرزانه، خواهر دلسوز و مهربانم تشکر می کنم. وارد گلزار شهدا می شویم. همان اول، انگار چشم هایمان منتظر حضور در چنین فضایی باشد، پر از اشک می شود. چرایش را هیچکداممان نمی دانیم. آرام آرام در کنار همدیگر، قدم می زنیم. هر کس در حال خودش است. با دیدن فانوس ها از پشت پرده اشک، تابلوی رویایی را در ذهنم نقاشی می شود. افطار شده است و سینی های خرما و چایی و لقمه ای افطار و جعبه های زولبیا بامیه، روی دست ها می چرخد. با آمدن اولین نفر به سمتمان، از حال و هوای اشکی دور می شویم.
= قبول باشه. بفرمایید.
🔸و به تک تک مان، با حوصله، تعارف می کند. نفر بعد، چایی می آورد و با حوصله ای بیشتر، صبر می کند تا اگر قند و نقل یا نباتی می خواهیم، برداریم. شهدا چه پذیرایی ای می کنند از هر که، به دیدارشان رود. کاری ندارند این وری هستی یا آن وری. دلت با خداست یا با او قهر کرده ای. آنقدر پذیرایی ات می کنند که شرمنده شان می شوی. این پذیرایی را هر بار من دیده ام. نه اینکه هر بار شیرینی یا میوه ای به دستم رسیده باشد، نه. هر بار دلم سبک شده و ذهنم از افکار منفی راحت تر از قبل می شود. به قول ریحانه، "پذیرایی شهدا، از روحمونه است. جسممون رو که خودمون به حسابش می رسیم. "به بچه ها می گویم:
- می خواین همین جا بشینیم افطار کنیم؟
🔹همه بلافاصه با نشستنشان موافقت می کنند. سر دو قبر شهید دایره وار می نشینیم. انگار که گعده گرفته باشیم. همه ساکتیم. سکوتی که نه از سر قهر است. بلکه از سر حل شدن در آن فضای پر از معنویت گلزار است. یادم است اولین بار هم همین طور شده بودم. ساکت. خموش. و ریحانه اصلا سعی نکرده بود مرا به حرف بکشاند. فقط هر بار نگاهش می کردم لبخند می زد. چقدر این سکوت و خاموشی از سر مهر را دوست دارم. چادرم را اطرافم مرتب می کنم. دستم به چیزی می خورد. تازه یادم می افتد که ما هر کدام، یک بسته شکلات داریم. آن را از کیفم در می آورم و انگار که کشف بزرگی کرده باشم می گویم:
- راستی بچه ها. شکلات ها.
🔸هیچ کدامشان یادشان نبود. همهمه ای می افتد و همه بسته ها، بیرون آورده می شوند. قرار شده هر کس، خودش نیت نذرش را بکند و به بقیه تعارف کند. می گویم: نیت کنیم. و چشمانم را می بندم. " خدایا چه نیتی بکنم؟ برای پدر و مادرم ؟ برای ریحانه و خانواده اش؟ برای خاله پری و درست شدن رابطه شان با آقا جواد؟ برای شهناز و حال روحی اش؟ یا برای مهناز؟ برای احمد یا فرزانه؟ برای خودم؟ برای دانشگاه و درس هایم؟ برای جامعه مان؟ " کمی فکر می کنم. کدامشان اولویت دارد. دلم نمی آید یک نیت بکنم. اما فقط می خواهم یک نیت بکنم. فکری به ذهنم می رسد. از این فکر، خیلی خوشحال می شوم. نیت می کنم برای سلامتی و ظهور مولایمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف." آری. این یک نیت کافی است. باقی نیت ها را خدا خودش می داند و به برکت مولایمان می دهد. " این چیزی بود که از ریحانه شنیده بودم و الان یادم افتاد. خوشحال از این نیت، چشمانم را باز می کنم. بقیه گویا خیلی راحت تر از من، توانسته اند نیت کنند.
🔹فرزانه که اماده رفتن هم شده. بسته شکلاتم را وسط می گیرم و می گویم:
- یک صلوات بفرستیم فوت کنیم به شکلات ها و بریم پخش کنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
صدایمان به صلوات بلند می شود و توجه چند نفر را جمع می کند. از جا بلند می شویم و هر کدام به سمتی، می رویم.
@salamfereshte
🔳امام حسن علیه السلام : لَقَد فارَقَكُم رَجُلٌ بِالأَمسِ ، لَم يَسبِقهُ الأَوَّلونَ بِعِلمٍ ، ولا يُدرِكُهُ الآخِرونَ .
▪️«ديروز ، مردى از ميان شما رفت كه پيشينيان ، در هيچ دانشى بر وى پيشى نگرفته بودند و آيندگان نيز به او نخواهند رسيد» .
📚مسند ابن حنبل : ج 1 ص 425 ح 1719
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_چهار
🔹از گلزار که برمی گردیم، حال همه مان خوب است. آرام هستیم اما چهره ها بازتر شده. شهناز، آرام تر شده. مهناز هم همین طور. پریناز که حسابی خوش است و به محض وارد شدن به خانه، خودش را در آغوش مادر می اندازد و می گوید:
" خاله نبودی خیلی خوش گذشت
و شروع می کند به تعریف کردن پر آب و تاب چیزهایی که دیده. مادر مشتاق و با چهره ای گشاده، نگاهش می کند و بارک الله و مرحبا و تحسین و قربان صدقه اش می رود. خوشحال از خوشحالی پریناز و مادر، به اتاق پدر می روم و لباسهایم را در کمد مادر می گذارم. لقمه نان و خرما و کیکی که در گلزار شهدا، برای پدر و مادر گرفته ام ، روی میز تلفن می گذارم و برای تجدید وضو، از اتاق خارج می شوم.
☘️ پیامک ریحانه، دقایقی است مرا به فکر برده است. آن را با مادر در میان می گذارم. موافق است اما باید نظر پدر و خاله پری و آقا جواد را هم بپرسد. منتظر می شوم تا تلفن مادر با خاله تمام شود. رویم نمی شود از حال و اوضاعشان بپرسم اما با این وجود می پرسم:
- مامان، من نگران خاله پری هسم. اوضاعشون چطوره؟
= دعاشون کن مادر. بهترن. بهتر می شن به لطف خدا. دعاشون کن.
🔸مادر، با پدر تماس می گیرد. پدر هم موافق است. حالا دیگر وقتش است موضوع را با بچه ها در میان بگذارم. به پذیرایی می روم و جمعشان را با این جمله به هم می ریزم:
- بچه ها، ی فکری
🔻همه، سرهایشان از روی موبایل و کتاب بیرون می آید و تفکراتشان به هم می ریزد. فرزانه که مشغول نوشتن چیزی بود می گوید:
^ ای بابا. کل تمرکزم رو که به هم زدی نرگس. چی شده؟
- دیروز رفتیم گلزار یادتونه ساندویچ و خرما و این ها بهمون دادن ؟ می گم چطوره ما هم ی بسته های افطاری درست کنیم و بریم پخش کنیم. نظرتون؟
مثلا در حال فکر کردن هستند. ادامه می دهم:
- پدر و مادر هامون هم موافقن. ی کمکی هم کردن. اینم اولین مشارکت پولی. منم خودم چهل تومن دارم می زارم روش. با همین هم می شه کلی بسته درست کنیم. پایه این؟
🔹پریناز که از همه شور و شوق بیشتری دارد می گوید:
"من که پایه ام.
فرزانه نگاهی به پریناز که از او جلو زده می کند و می گوید:
^ منم موافقم. منم چهل تومن می زارم. به احمدم گفتی؟
- احمد!؟ وا.. نه. برا چی؟
^ خب شاید اونم بخاد مشارکت کنه
- آها از اون لحاظ. باشه.
🔸تلفن را برداشته و شماره احمد را می گیرم. جواب نمی دهد. پیامک می زنم و جریان را برایش می نویسم. به اتاق برمی گردم. پول هایمان را که روی هم می گذاریم، دویصت تومانی جمع می شود. قرارمان را می گذاریم که شب قدر بیست و سوم، افطاری را پخش کنیم و برنامه شب قدر را هم در گلزار بمانیم. قرار است این بار، پدر و مادر هم با ما بیایند. همه را به ریحانه می گویم. در جواب بسیار ابراز خوشحالی می کند و می گوید:
+ سعی می کنم فردا رو هماهنگ کنم بتونیم با هم بریم خرید. می دونی، عمو اینجا هستند و تنهان. حالشون هم مساعد نیست. خانم توانمند یادته؟ تقریبا همان طور اند. روزها و زمان هایی که کنارشون نیستم حالشون خیلی وخیم می شه. باید کنارشون باشم و براشون حرف بزنم و کتاب بخونم. گاهی مامان این کار رو می کنه. پدر هم خیلی سرشون شلوغه. با اینکه تمام وقت استراحتشون رو می ذارن برای عمو ولی تا الان سه بار تا اتاق آی سی یو رفتن و برگشتن. برای همین، خیلی باید مراقب باشم. خیلی وقت بود می خواستم اینا رو بگم نمی شد. الان عمو رو بابا بردن حمام. اینجا نیستن بشنون برای همین تونستم کمی توضیح بدم. ببخش که کنارتون نیستم. ولی خیلی خوشحالم. تو خودت حسابی فرمانده شدیا
🔸از این تعریف ریحانه خوشحال و شرمنده می شوم. پیامک احمد هم آمده. همان جا پیامک را برایش می خوانم:
" سلام نرگس جون. چطوری؟ شماره حسابتو بده منم مشارکت خودم و بچه ها رو برات واریز کنم. دمتون گرم.. ما اینجا داریم ی مسجد بزرگ می سازیم. به مامان سلام برسون. برامون دعا کنین. "
🔹از ریحانه خداحافظی کرده و شماره حساب را برای احمد پیامک می کنم. پیام را نشان مادر داده و خبر را به بچه ها می دهم. که قرار است فردا برویم خرید و احمد و دوستانش هم قرار است کمک کنند. بحث کاملا جدی شده. شور و شوقی در وجودمان می افتد. یاد آن روزی می افتم که قرار شکلات های رنگی را برای مراسم نیمه شعبان بسته بندی کنیم و برای خرید رفته بودیم و ..
🔸 در این افکار بودم که پیامک واریزی احمد هم می آید. حالا پانصد و شصت تومان داریم. زنگ در خانه به صدا می آید. فرزانه به دو می رود و برمی گردد و می گوید: ریحانه خانم بود. این رو داد بدم به شما. پاکت را می گیرم. او هم هشتاد تومان فرستاده." شد ششصد و چهل تومان. مطمئنم یک فراخوان بزنیم بیشتر از این حرفا می شه" این را فرزانه می گوید و می پرسد: فراخوان بزنم؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_پنج
🔹وقت کم بود و دیگر به کارهای فراخوان نمی رسیدیم. گوشی به گوشی و پیامکی به چند نفر از دوستان و آشناها گفتیم و نتیجه اش نزدیک یک میلیون تومان پول شد. چیزی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم. با خودم می گفتم نهایتا دویصت تومان می رویم می خریم دیگر.. نشستیم و چیزهایی که به ذهنمان رسید بخریم را نوشتیم. بطری آب. خرما. کیسه فریزر. شکلات. نان. پنیر بسته بندی. بامیه. می خواستیم ساده باشد و دیگر چیزی اضافه اش نکردیم. باید دقیق عمل می کردیم. اضافه پولش را هم بامیه یا خرما یا کیکی چیزی پخش می کردیم. تعداد را روی 400 بسته بستیم اما قیمت دستمان نبود که بتوانیم محاسبه کنیم. این شد که با بچه ها به سوپری محل رفتیم.
🔸کار آن روزمان شده بود حساب و کتاب و پیدا کردن مغازه ای که ارزان تر باشد. بطری آب را هم از فروشگاه بزرگ گرفتیم که تعداد بدهد و ارزان تر. خود به خود همه چیز جور می شد و ما متعجب و البته بسیار خوشحال از این حمایت های خدا. حتی برخی فروشنده ها همین که نیت ما را می فهمیدند، خودشان هم چند قلم به خریدمان اضافه می کردند و مشارکت شان را این گونه نشان می دادند. خدا قبول کند از همه شان.
حالا کار اصلی بسته بندی بود که باید یک روزه انجامش می دادیم. و حتی کمتر. 400 بسته کم نبود. ریحانه پیشنهاد داد بساط بسته بندی را در مسجد پهن کنیم که بچه های مسجدی هم کمک باشند. فکر خوبی بود. آن همه خرید در پذیرایی مان جا نمی شد. خریدها را خرده خرده به مسجد برده بودیم و حالا نوبت خودمان بود که پیاده، به سمت مسجد، روانه شویم.
🔹وارد مسجد که می شویم، همه مان از تعجب، دهانمان بسته می ماند. سفره های بزرگ را پهن کرده اند و به صورت بسیار منظم، هر قلم جنس را در گوشه ای گذاشته اند. سینی های بزرگ بامیه و خرما جداگانه. دستکش ها و .. به بچه ها می گویم:
- انگار ما دیر رسیدیم.
🔸همه می خندیم و مشغول به کار می شویم. تعداد نفرات خوبی آمده اند و کار بسته بندی، زیاد طول نمی کشد. قرار است اول، وانت برادر حجت، مسئول و فرمانده بسیج آقایان را پر کنیم. بسته های آماده شده را دست به دست تا دم در قسمت خواهران، رد می کنیم. و از در مسجد دیگر، بارگیری با آقایان است. این همه هماهنگی ها را ریحانه و مسئول بسیج انجام داده اند. خوشحال از این مشارکت، خدا را شکر می گویم. نمی شود بسته های زیادی را روی هم بچینیم. له می شوند. خود برادر حجت نیست اما بقیه برادران، تمام این ریزه کاری ها را بلد اند و انجام می دهند. اگر احمد هم اینجا بود، حتما یکی از آن ها می شد و چقدر از دیدنش خوشحال می شدم. همه کسانی که دوست دارند در ماجرای پخش هم حضور داشته باشند، سوار ماشین می شوند. من و فرزانه و دخترخاله ها جلوی مسجد منتظر آمدن پدر هستیم. پدر و مادر هم سر ساعتی که گفته بودیم حرکت می کنیم، می آیند.
🔹 هوا هنوز روشن است و یک ساعتی تا افطار مانده. چند بسته آخر را هم عقب ماشین پدر می گذارند. سوار ماشین پدر می شویم. در تعقیب وانت، به سمت گلزار شهدا حرکت می کنیم. وسط راه، متوجه می شویم که آقا جواد و خاله پری هم در راه هستند. آنقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدیم که خستگی کار فشرده خرید و بسته بندی آن هم با زبان روزه در این هوای گرم، از تنمان بیرون رفت. بیشتر خوشحال دخترخاله ها بودم که بعد از چندین روز، والدینشان را خوش و خرم می توانستند ببینند. یعنی امیدوارم که اینگونه باشد و اختلاف هایشان تمام شده باشد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_شش
- بله.. خیلی هم خوبه. ریحانه جان شما نتونستی بیای؟ نه عزیزم.. جات خیلی خالیه. باشه خداحافظ
🔹جریان را به مادر می گویم. پدر موافق است. مادر اما می گوید چون خاله پری می آیند گلزار شهدا دخترخاله ها که نمی توانند بیایند. فرزانه سریع می گوید:
+ من با نرگس می رم خیالتون راحت
= منم برگشتنی میام دنبالتون.
🔸وانت جلویی نگه می دارد. پژو 206 که بقیه خواهران آنجا بودند و پدر هم ماشین را نگه می دارند. یکی از جوانان بسیجی پیاده شده و خود را به پنجره پدر می رساند. یکی دیگرشان به سمت درب راننده خودرو 206 می رود.
" سلام حاج آقا. خداقوت. حاج آقا از ماشین شما داوطلب داریم؟
= بله پسرم. دوتا از دخترها می یان.
" حاج آقا قراره آقا سعید با ی تاکسی برن سمت مترو. برگشتنه هم می شه برگردن گلزار برای مراسم، هم اینکه برگردن مسجد. هر طور شما بفرمایین
= ما هم مراسمو گلزار می مونیم. خانواده رو برسونم گلزار می رم دنبالشون. کودوم ایستگاه مترو می رن؟
" نه حاجی. معلوم نیست احتمال خیلی زیاد کارشون زود تموم می شه. خواهر آقا سعید هم هستند. پس با هم برمی گردن گلزار. نگران نباشین
🔹یکی از خواهران خودرو 206 پیاده می شود. بعد از کمی صحبت با آقایی که احتمالا همان آقا سعید، برادرش باشد، به سمت ما می آید:
^ سلام خواهرا. خداقوت. سلام حاج خانم. خوب هستید؟ قبول باشه.
* سلام دخترم. برای شما هم قبول باشه.
🔸ما هم سلام کرده و خداقوت می گوییم. یکی از آقایان تاکسی کرایه کرده و دو نفر دیگر، بسته هایی را از پشت وانت، عقب تاکسی می گذارند. جوانی که با پدر صحبت کرده بود سوار وانت می شود. دخترخاله ها، هم می خواهند بیایند و هم می خواهند بروند گلزار شهدا. قرار می گذاریم همدیگر را موقع دادن بسته ها یاد کنیم و در ثوابش، همه را شریک کنیم. با پیاده شدن ما، جا برای دخترها بازتر می شود و کمی راحت تر می نشینند. وانت حرکت می کند. خودرو 206 هم پشت سرش و پدر هم خداحافظی کرده و حرکت می کند. ما هم سوار تاکسی می شویم. تا مسافت کوتاهی مسیرمان پشت سر پدر و وانت است اما از یک مسیر، ما به خیابان دیگری می پیچیم و دیگر، پدر را نمی بینیم. حس غربتی وجودم را فرا می گیرد. حس نشاط و کنجکاوی از اینکه قرار است چه اتفاقی در مترو بیافتد، آن حس غربت را لای خود می پیچاند و کم و کمترش می کند تا اینکه خواهر آقا سعید به حرف می آید:
^ فاطمه هستم. ایشون هم برادرم آقا سعید. شما رو با ریحانه خانم زیاد دیدم. می تونم اسمتونو بپرسم؟
- نرگس هستم. شرمنده ولی متاسفانه من شما رو به جا نمی یارم. ببخشید. ایشون هم فرزانه، خواهرم هستن.
^ خدا حفظتون کنه. مشخصه از چهره شون. خیلی شبیه به همین.
🔸من و فرزانه نگاهی به همدیگر کرده و تعجب می کنیم چون خودمان اصلا احساس نمی کنیم به هم شبیه باشیم. با این حال چیزی نمی گوییم. صحبت آقا سعید و راننده هم حسابی گل کرده و بحث شان راجع به گرانی و وضعیت بد جامعه توجه ما را جلب می کند. به حرفهایشان گوش می دهیم و تا خود مترو که مسافت خیلی زیادی هم نیست، دیگر هیچ کدام از ما خانم ها حرفی نمی زند.
🔹هوا گرگ و میش است و مردم سریع تر قدم برمی دارند. حتی فکر می کنم سرعت ماشین ها هم بیشتر شده و می خواهند دم افطار، خودشان را زودتر به سفره ها برسانند. برخی ها لباس های پلوخوری شان را پوشیده اند و مشخص است که مهمان هستند. برخی دیگر هم مدام بوق می زنند. هر کدام از بچه ها سه کیسه دست می گیرند و من چون یک دستم به عصا است، فقط یک کیسه را می توانم با خود بیاورم. جور کیسه دیگر را فرزانه و باقی مانده هایش را که جمعا شش تایی می شود، آقا سعید می کشد. حدود بیست دقیقه وقت داریم. از پله های برقی پایین می رویم. کیسه ها را گوشه ای گذاشته و منتظر آمدن قطار می شویم.
🔸 آقا سعید با مامورقطار صحبت می کند و هر دو با هم می روند. یک دقیقه تا آمدن قطار مانده. هنوز ده دقیقه تا افطار مانده. به فاطمه خانم می گویم: هنوز اذون نشده. بسته ها رو بدیم؟ فاطمه خانم هم نمی داند بدهیم یا نه. جلوی بسته ها می ایستیم و منتظر می شویم که آقا سعید بیاید و از او بپرسیم. قطار می آید اما آقا سعید و ماموری که با او رفته است، نمی آیند. جمعیت به سرعت از کنارمان رد می شود. آرام می گویم:
- ما با این سرعتشون، چطوری بهشون بسته بدیم؟
+ آره. همهمه می شه و جلوی راه گرفته می شه
^ می شه پخش بشیم. دو سه متر دو سه متر وایسیم
- اینم خوبه. برادرتون نیومد؟
^ نمی دونم کجا رفته
🔹تا آمدن قطار بعدی، هفت دقیقه فرصت است. محوطه خلوت می شود. مامور ایستگاه مترو و آقا سعید با دو موکت لوله شده می آیند. گل از گل فاطمه خانم می شکفد. دستش را خوانده اما من هنوز نمی دانم جریان چیست.
@salamfereshte
💎 وقت خلوت
☘️اگر ماها از سحر استفاده نکنیم،
در این دنیای شلوغ،
وقت دیگری نداریم برای
خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛
واقعاً وقتی باقی نمیماند.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۱۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_هفت
🔹آقا سعید به کمک مامور ایستگاه قطار، گوشه ای را با موکت فرش می کنند. جعبه ای را باز می کنند. چشمم که به مهرها می افتد، من هم جریان را می فهمم. صدای نزدیک شدن قطار می آید. آقا سعید خودش را به ما رسانده و به قول فاطمه خانم آماده باش می دهد.
. هر کدام کیسه ای دست می گیریم و با فاصله در دو طرف راهرو، می ایستیم. چادرم را با گیره ای محکم کرده ام که جلوی چادر باز نشود. فاطمه خانم چادرش از جلو زیپ دارد. فرزانه هم سوزن اضافه روسری اش را در آورده و مثل من، جلوی چادرش را می بندد. قطار می ایستد. مسافران از قطار پیاده می شوند. صدای ربنا در بلندگو پخش می شود.
🔸 بسته ها را یکی یکی و به سرعت تعارفشان می کنیم. سعی می کنیم خواهران را با بدهیم و برادران را آقا سعید اما تعداد زیاد است. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم بسته ها را به برادرانی که برای گرفتن بسته جلو می آیند هم می دهم. کمی که از آن حجم اولیه کم می شود، سرم را بالا می آورم و ضمن نگاه کردن به صورت روزه داران خواهرم، به آن ها تعارف می کنم. از دیدن چهره های آرایش کرده و حجاب های ناقصشان اذیت می شوم. دوست دارم کمک شان کنم. نمی توانم بی تفاوت باشم. جای ریحانه خالی. اگر او بود هم بی تفاوت نمی ماند.
🔹همزمان که بسته ها را تقدیم می کنم، لبخند زده، قلبم را متوسل به مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه می کنم. محبت خواهرانم، وجودم را سرشار می کند. با همان حالت و به احترام، به صورت کلی می گویم:
- قبول باشه. خواهرای گلم، موهاتونو هم بپوشونین که خدا بیشتر ازتون راضی باشه. طاعاتتون قبول.. التماس دعا
🔸این جملات را به صورت مقطع، همان طور که بسته ها را می دهم می گویم. از جمعیت کاسته می شود. حالا فرصت می کنم به فرزانه و فاطمه خانم هم نگاهی بیاندازم. آن ها هم مثل من، یک کیسه از بسته ها را داده اند و دو کیسه دیگر باقی مانده. کیسه های آقا سعید فقط یکی اش مانده. منتظر قطار بعدی می شویم. پنج دقیقه دیگر می رسد. در این فاصله برای اقامه نماز به سمت موکت ها می رویم. چند نفری در حال نماز هستند.
🔹فاطمه خانم کنار کیسه ها می ایستد تا ما نمازمان را بخوانیم. یک نماز را که می خوانیم صدای آمدن قطار هم می آید. بدو بدو کفش هایمان را می پوشیم. فرزانه کیسه های مرا هم با خود می برد و کنار خودش روی زمین می گذارد. هیجان وجودم را می گیرد. قطار رسیده. بچه ها همه سر جاهای قبلی شان ایستاده اند. فقط من مانده ام. عصایم را دست گرفته و سعی می کنم سریع تر حرکت کنم. عصایم لیز می خورد. خدایی می شود که نمی افتم. آرام تر حرکت می کنم و با خود می گویم: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. " خنده ام می گیرد. به فرزانه می رسم. کیسه را دستم می دهد و من هم مشغول دادن بسته های افطاری می شوم. با همان وضعیت و صحبت های قبلی ام:
" خواهران گلم. عزیزانم.. موهاتونو بپوشونین. نماز روزه هاتون قبول. خواهرای گلم، آرایش نکنین. باور کنین این طوری خدا راضی تر و خوشحال تره. طاعاتتون قبول باشه. ما رو هم دعا کنین. خدا قبول کنه. "
🔸این وسط، برخی ها بهشان برمی خورد و لقمه را نمی گیرند. مجدد بهشان تعارف می کنم و لبخند پرمهری می زنم: بفرمایین عزیزم.. بفرمایین چیز قابل داری نیست. نوش جانتون. بعضی ها اخم می کنند و بسته را می گیرند. برخی هم اخم هایشان را کمی باز می کنند و تشکر می کنند. کیسه آقا سعید خالی شده است. ما هنوز مشغول دادن بسته ها هستیم و او، مسیر خروجی را می رود و برمی گردد. کیسه ها و احیانا هسته هایی که روی زمین از دستشان افتاده را برمی دارد و آن ها را در سطل زباله می اندازد. نزدیک خواهرش می رود و چیزی می گوید. بسته های افطاری را از فاطمه می گیرد و خودش مشغول پخش آن ها می شود. باز هم آن حجم اولیه جمعیت کمتر شده و فرصت بیشتری برای تقدیم کردن و صحبت کردن با تک تک خانم ها پیدا می کنم.
🔹فاطمه از کنار ما رد می شود و به سمت موکت ها می رود. پس برادرش جایش را عوض کرده که او به نماز اول وقت برسد. برخی از خانم ها، چادری، مانتویی، و حتی آن هایی که فقط یک شال مختصر به سر دارند و ... بعد از گرفتن بسته هایشان به سمت موکت رفته و مشغول نماز خواندن می شوم. برایشان دعا می کنم که این نماز اول وقت شان دستگیرشان باشد. چقدر جای ریحانه و دخترخاله ها خالی است.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺امام على (عليه السلام) : لاتَعزِم عَلى مالَم تَستَبِنِ الرُّشدُ فِيهِ
🍀تصميم به انجام دادن كارى كه درستى آن برايت روشن نيست، مگير .
📚ميزان الحكمه ، ح 12922
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_هشت
🔹در مسیر رفتن به گلزار شهدا و شرکت در مراسم شب قدر، به ریحانه پیامک می دهم. جوابی نمی دهد. حتما مشغول دعا و مراسم است. به گلزار می رسیم. از فاطمه خانم و برادرش خداحافظی کرده و دنبال آدرسی که پدر داده است می رویم. پیدایشان می کنیم. همه در کنار هم نشسته اند و مشغول خواندن دعای جوشن کبیر هستند. صدای دعا از بلندگو پخش می شود و مردم هم با آن، هم نوا شده اند.
🔸با دیدن آقا جواد و خاله پری، خستگی و سوزش پایم را فراموش می کنم. چقدر دلچسب تر شده اند. به فرزانه می گویم:
- آقا جواد عوض شده. نه؟
فرزانه که در حال نشستن و مرتب کردن کیف و چادرش است می گوید:
+ آره. ته ریش گذاشتن.
🔻مجدد نگاه می کنم. راست می گوید. ته ریش گذاشته اند. چرا خودم نفهمیدم. از اینکه این طور دقیق به شوهرخاله ام نگاه کرده ام وجدان درد می گیرم. سرم را پایین انداخته و کنار مادر می نشینم
= چطور بود؟
- خوب بود. جاتون خالی. حس خیلی خوبی داشت. کاش می شد آدم هر شب از این کارها بکنه. برا شما چطور بود؟
= اینجا هم خوب بود خدا روشکر.
🔹مادر، لقمه ای از کتلت هایی که برای افطاری درست کرده است را دستم می دهد. از روی پر مهرش خجالت می کشم. تشکر کرده و می پرسم:
- راستی مامان، بسته های افطاری کم نیومد؟ جمعیت اینجا خیلی زیاده
= حتما کم اومده. خیلی ها افطاری با خودشون آورده بودن. بسته ها رو نمی گرفتن و فقط یک بامیه برای تبرک برمی داشتن.
🔸از این فهم عمیق مردممان، کیف می کنم. لقمه را به دهان برده و گاز می زنم. مادر، لیوان شربتی دستم می دهد و می گوید:
= شربت گلاب است. سرحال می یای.
🔹لیوان را می گیرم. احساس خیلی خوبی دارم. در حال جویدن لقمه خوش مزه مادر باشی و بوی گلاب در مشامت پیچیده باشد و گوشت به صدای دعا، نوازش داده شود. خیلی خوب است. نسیم خنکی می وزد و کیفم را کوک تر می کند. مادر، لقمه ای هم دست فرزانه می دهد و لیوان شربتی گلاب هم. فرزانه می گوید:
+ ممنونم. ولی شکم من مثل نرگس خیلی قانع به این یک لقمه نیس ها.
= می دم بازم . شکموی خوشگل.. بخور نوش جونت. دومی و سومی هم تو راهه.
🔸بعد از لقمه دادن های مادر، انگار چشمم تازه به اطراف باز می شود و بهتر می توانم ببینم. جمعیت همین طور زیاد و زیادتر می شود. مادر قرص هایم را دستم می دهد. لبخند زده و به دعا خواندنش ادامه می دهد. سمت چپ کمرم کمی می سوزد. مدام این پا آن پا می شوم. مادر انگار بو برده باشد می گوید:
= نرگس می خوای این روسری رو ببند به کمرت. خسته شدی حسابی.
🔻همیشه از اینکه مادر، خواسته و نیازهایم را زودتر از خودم می فهمد متعجب هستم و این بار هم، متعجب تر می گویم:
- ممنون. شما از کجا فهمیدین؟
= مشخصه دیگه. این همه کار کرده باشی خسته می شی. فهمیدن نمی خواست
🔸مادر همان طور که مشغول خواندن دعاست، به آرامی، کمرم را از روی چادر، ماساژ می دهد. درد در کمر و شکمم می پیچد و بیشتر می شود. مادر دعا می خواند و آرام، کمرم را مالش می دهد. دست راستم را روی زمین می گذارم تا وزنم کمتر روی کمرم باشد. حتما مادر متوجه دردم شده است. با ماساژهای مداوم مادر، کمرم گرم می شود و درد کمتر می شود. نفس عمیقی می کشم. برای اینکه حواسم را پرت کنم، مفاتیح را باز کرده و شروع می کنم به خواندن دعای جوشن. از ابتدای ابتدا.. می خوانم و سعی می کنم حسابی متمرکز بشوم که چه چیزی را دارم می خوانم.. ده فراز اول را که رد می کنم، سر را برای استراحت گردنم، بالا می آورم.
🔹کمی جابه جا می شوم. از مادر تشکر می کنم و می گویم که کمرم بهتر شده است. اما مادر دست از ماساژ برنمی دارد. حتما دستش درد گرفته اما به روی خودش نمی آورد. همین است که می گویند فداکاری را از مادر باید یاد گرفت. به چهره نورانی و شکسته اش نگاه می کنم. خدایا بهترین ها را به مادرم بده." یاد پدر می افتم. سرمی چرخانم و او را که کمی آن طرف تر، نشسته نگاه می کنم. انگار در حال حرف زدن با شهیدی است که سنگ مزارش جلوی روی پدر است. دلم می خواست کنارش می بودم و می شنیدم که به او چه می گفت. آخر پدر هم دوران دفاع مقدس جبهه بوده. حتما دلش برای دوستانش تنگ شده است. "خدایا، بهترین ها را به پدرم هم بده" رویم را به سمت مادر چرخانده و می گویم:
- مامان جان، خسته می شین.. خیلی کمرم بهتر شده.. من که آب شدم از خجالت
= وا. کاری نمی کنم که. دارم دعامو می خونم. راحت باش
🔸"مگر می شود مادرت ماساژت بدهد و تو بی خیال و راحت به کارهای دیگرت بپردازی؟ حرفهایی می زنی ها مادر جان" من که از پس مادر برنمی آیم. باز هم تشکر می کنم و او را می بوسم. مادر هم مرا می بوسد و به دعا خواندنش ادامه می دهد.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺امام رضا (عليه السلام): مَن قَرأ فِى شَهر رَمَضان آیَة مِن کِتابِ الله کَان کَمَن خَتَم القُرآن فِى غَیرِه مِنَ الشُّهور
☘️هركس در ماه رمضان يك آيه از كتاب خدا را قرائت كند مثل اينست كه در ماههاى ديگر تمام قرآن را بخواند.
📚بحار الانوار، ج 93، ص 346
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_نه
🔹بدون هدف، نگاهم روی جمعیتی که مشغول دعا خواندن هستند می چرخد. فاطمه خانم را می بینم که ایستاده، مشغول خواندن دعاست. تحسینش می کنم. با آن همه خستگی، باز هم می ایستد. من که توان نشستن را هم ندارم چه برسد به ایستادن. برادرش را در کنارش نمی بینم. برای آن ها هم دعا می کنم که "خدایا بهترین مقدرات را برایشان تقدیر کن" پرچم های ایران و پلاکاردها، با وزش نسیم، به آرامی تکان می خورند. بوی خوشی در فضا می پیچد. نفسی عمیق می کشم تا وجودم از این بوی خوش، سیراب شود.
🔸با شهدایی که در اطرافمان هستند درد و دل می کنم. هم تشکر به خاطر کمک هایشان برای درمان و فلج نشدنم. هم تشکر به خاطر تمام حالات خوشی که از بعد از آشنایی با آن ها برایم به وجود آورده اند. دلم می شکند. دلم می خواهد من هم مثل آن ها باشم. مثل مادر خوب و عالی باشم. اشک از چشمانم سرازیر می شود. قلبم انگار خیلی شکسته باشد، شُر شُر اشک می ریزم. "خدایا، این اشک ها را هم خودت به من داده ای. خدایا چرا اینقدر گریه می کنم آخر؟" صدای ریحانه در گوشم می پیچد که می گفت" وقتی دلت می شکند، خدا با تو کار دارد و همه چیز را طوری مقدمه چینی کرده که دست آخر به سمت خودش بروی. " حالا من هستم و این دل شکسته و اشک جاری، "خدایا می خواهی در این اشک ها چه بگویم؟ چه بخواهم؟ "
🔹سر به سجده می گذارم و همان طور که شهدا را واسطه قرار می دهم، شروع می کنم به دعا کردن. برای پدر و مادرم. خاله و خانواده اش. ریحانه و عمویش. برای هر کسی که می شناسم و به یادم می آید. مگر می شود وسط مزار شهدا، سر بر مهر بگذاری و قلبت پر نشود از شهادت؟ اشک می ریزم و شهادت را از خدا تمنا می کند. انگار اینجا که سر برمهر گذاشته ام، در این شب قدر، بعد از آن همه فحش شنیدن در مترو و نشنیده گرفتن، در نبود ریحانه، دلم بدجوری شکسته است. "یعنی همه این ها را خدا برای من برنامه ریزی کرد که بیایم و در آغوش شما شهدا، ناله کنم و تقدیر یک سال آینده خودم را بگیرم؟ خدایا، مقدراتم را با شهدا گره بزن. خدایا مرا با شهدا، به امام زمانمان برسان. خدایا مرا خدمتکار امام زمان قرار ده.. خدایا.. خدایا.."
🔹دیگر نمی دانم چه بگویم.. فقط گریه می کنم. صدای مادر به گوشم می خورد که دعای فرج می خواند. من هم شروع می کنم به خواندن دعای فرج.. می خوانم. نه یک بار. نه دو بار.. بارها و بارها.. آرام می شوم. سر از سجده برمی دارم. اشک هایم را با دستم پاک می کنم. سر و اضاعم را مرتب کرده و بی حال، گردن کج کرده و به صدای دعای جوشن گوش می دهم. نسیمی که می وزد، بوی گل های اطراف را در فضا پخش می کند و صورتم را خنک تر می کند. نفس عمیقی می کشم. مفاتیح را روی دست گرفته و مشغول خواندن بقیه فرازهای دعای جوشن می شوم.
🔸دیگر نزدیک سحر است. اینجا انگار هیچکس قصد رفتن به خانه و سحری خوردن ندارد. جمعیت همان طور کیپ در کیپ نشسته است. من هم گرسنه نیستم. حتی خوابم نمی آید. خودم تعجب می کنم. پدر دو سه بار گفته که هر وقت خواستید بگویید که برگردیم خانه. ولی هیچکداممان دلمان نمی خواهد اینجا را ترک کنیم. بچه ها لای مزارهای شهدا دنبال بازی می کنند و می خندند. هنوز از ریحانه خبری ندارم. چند بار گوشی ام را چک کرده ام اما پیامی نیامده. مجدد به گوشی ام نگاهی می اندازم. مجدد به ریحانه پیامک می دهم که جایت خالی است و نگرانت هستم. این بار جواب می آید:
"سلام عزیزم.. خوبم ممنونم. دلم پیش شماست و دعاگوت هستم. امشب خیلی ما رو دعا کن گل نرگسم. برای بیمارمون هم دعا یادت نره."
🔸جوابش را می دهم. دیگر پاسخی نمی دهد. خیالم راحت می شود که حالش خوب است اما ته دلم، کمی شور می زند. ریحانه ای که سر و تهش در گلزار شهداست، چطور شده که شب قدر، آن هم شب بیست و سوم، نتوانسته جور کند و گلزار بیاید؟ پیامک می دهم: زنگ بزنم؟ جوابی نمی آید. چند دقیقه که می گذرد، خودش زنگ می زند.
+ سلام نرگس جون. خوبی؟ ببخش یک کمی سرم شلوغه. اوضاع چطوره؟
- اینجا همه چی خوبه. کلی برات دعا کردم و به یادت بودم. چرا سرت شلوغه؟ چیزی شده؟ یک کمی نگرانم دلم شور می زنه
+ چیزی که.. عمو کمی حالشون بد شده آوردیمشون بیمارستان. یک کمی درگیر این چیزها بودم. دعامون کن..
- الان چطورن؟
+ بهترن خداروشکر. خیلی بهترن. ان شاالله فردا می بینمت نرگس جون.
🔻پس بی خود نگران نبودم. کمی به صدای ریحانه و جمله بندی هاش مشکوک می شوم. چرا گفت حال عمویش خیلی بهتر شده. برای دل خوشی من بود؟ یا واقعا حالشون از آن وضعیت وخیمی که بود خیلی بهتر شده؟ یا شاید هم ...
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
#فلسطین، برای چه کسی است؟
#روز_قدس، روز بزرگداشت پیروزی آینده #امت_اسلامی است
پیروزی، نزدیک است.
در ثواب انتشار، سهیم باشید
@salamfereshte
#آزادی_قدس_خونبهایت
#تولیدی
#نماهنگ
#مناسبتی
🍀رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :
🔹 حيثُما كُنتُم فَصَلُّوا عَلَيَّ ، فإنَّ صلاتَكُم تَبلُغُني
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر جا كه باشيد بر من درود فرستيد ؛ زيرا درود شما به من مى رسد .
میزان الحکمه، ح 10941
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@salamfereshte
#حدیث
💎 فوریترین وظیفه مبارزه با خیانت کمرنگ کردن مسأله فلسطین است
🍀 امروز روز قدس است؛ روزی که با ابتکار هوشمندانه امام خمینی همچون حلقهی وصلی برای همصدائی مسلمانان دربارهی قدس شریف و فلسطین مظلوم تعیین شد.
🌸 ملتها از روز قدس استقبال کردند و آن را همچون نخستین کار واجب یعنی برافراشته نگهداشتن پرچم آزادی فلسطین گرامی داشتند.
🔹سیاست عمدهی استکبار و صهیونیسم، کمرنگ کردن مسألهی فلسطین در ذهنیت جوامع مسلمان و به سمت فراموشی راندن آن است.
🔸و فوریترین وظیفه، مبارزه با این خیانتی است که به دست مزدوران سیاسی و فرهنگی دشمن در خود کشورهای اسلامی صورت میگیرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۹/۳/۲
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#آزادی_قدس_خونبهایت
🌺امام علی(علیه السلام): كونا لِلظّالِمِ خَصْما وَ لِلْمَظْلومِ عَوْنا
🍀پيوسته دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
📚نهج البلاغه، فرازی از نامه 47
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صدم
🔹تا به حال در موقعیت دلداری دادن دوست صمیمی ام نبوده ام و الان نمی دانم چه کار باید بکنم. روی صندلی می نشینم و به صدای قرآنی که از سالن می آید گوش می دهم. کنارم می نشیند و خوش آمدگویی ها و تعارفات معمول را انجام می دهد.
🔸نمی دانم چه جوابی باید به او بدهم. فقط تسلیت می گویم. ریحانه دست روی زانویم می گذارد و لبخند تلخی می زند. شاید بهتر باشد بحث را عوض کنم.
- راستی، دانشگاه رو چی کار کنیم؟ خیلی فرصت نداریم. حال و حوصله داری الان پیش ثبت نام رو بکنیم؟
🔻ریحانه، سنگین، از جایش بلند می شود. از پیشنهادی که داده ام پیشمان می شوم اما شاید هم خوب باشد. حال و هوایش کمی عوض شود. باز هم می گویم:
- واقعا متاسفم ریحانه جان. دیشب خیلی دعاشون کردم. خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده.
+ ممنونم عزیزم. راحت شدن. خیلی اذیت بودن. جاشون خیلی خالیه. نگران پدر هستم. براشون دعا کن نرگس جون. خب این هم از کامپیوتر.. بریم سایت دانشگاه.. اول شما رو ثبت نام کنیم بعد هم من.
- نه اول خودت و ثبت نام کن خیال من راحت بشه
🔹کمی فضا عوض می شود و چهره ریحانه بازتر. پیش ثبت نام درس ها را می کنیم و برای تایید، باید یک روز به دانشگاه برویم. رفتن در فضای دانشگاه بعد از چند مدت خانه نشینی، حس و حال روز اول مدرسه را به من می دهد. چند هفته دیگر کلاس ها شروع می شود و کارهایمان را باید سر و سامان بدهیم. مادر و پدر ریحانه، برای مراسم و بقیه کارها، سرشان شلوغ است و برای اینکه مزاحمشان نباشم، زود خداحافظی می کنم. با خودم می گویم این چند روز باید حسابی دور و برشان باشیم که احساس غم کمتری کنند.
🔸عصا به دست، به خانه برمی گردم. سعی می کنم عصا را روی زمین نگذارم و بدون اتکا، راه بروم. تا خانه مان چند قدمی بیشتر نیست. کمی کمرم اذیت می شود اما می توانم. سعی می کنم دستم را به دیوار هم نگیرم. به در خانه که می رسم، حسابی به نفس نفس می افتم. گرمای هوا خودش را بیشتر نشان می دهد. خوشحال از این موفقیت، تصمیم می گیرم این تمرین را جدی تر بگیرم و لااقل این مسافت شاید هفت متری را همیشه، بدون کمک عصا راه بروم. به محض باز کردن در خانه، بوی نعنا و سبزی ریحان مشامم را پر می کند. به گوشه حیاط نگاه می کنم. فرزانه مشغول آب پاشی است و بوی سبزی ها بلند شده است. سلام کرده و می پرسم:
- بابا رفت پیش آقای احسانی؟
" سلام. فکر کنم آره. ریحانه خانم چطور بود؟ مامان هم داره حلوا درست می کنه که دست خالی نره خونشون. تو چرا صبر نکردی با هم بریم؟
- نتونستم
" مراسمشون کی هست؟
- امروز که دفن شدن. شب مسجد مراسمه و بعد هم سوم و هفت دیگه
"حیف شد ما نرفتیم سر خاک.
🔻راست می گوید. حیف شد. حتما خیلی گریه کرده. هر وقت یاد ناراحتی و غم ریحانه می افتم، قلبم احساس سختی و سنگینی بسیاری می کند. فرزانه، با نگاهش مرا دنبال می کند و لحظه آخری که می خواهم وارد ساختمان خانه شوم می گوید:
" نرگس... هیچی.. مراقب خودت باش.
🔹لبخند می زنم . در شیشه ای را پشت سرم محکم می بندم که هوای گرم بیرون، وارد خانه نشود. کولر آبی مان روشن است و صدای ریز موتورش، تنها صدایی است که در خانه می آید. به آشپزخانه می روم. حلوا آماده است اما از مادر خبری نیست. در اتاق مادر را می زنم. کسی جواب نمی دهد. کمی منتظر می شوم و روی پله ها می نشینم. خبری نمی شود. از پله ها بالا می روم تا لباسهایم را عوض کنم و کمی خنک شوم. صدای مادر از اتاق احمد می آید. ناخودآگاه گوشم را به سمت در اتاق احمد می چرخانم که ببینم چه خبر است. صدای احمد که می آید دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. "پس احمد اومده. چقدر دلم براش تنگ شده" در اتاق را می زنم و بدون اینکه منتظر پاسخ شوم، در را باز می کنم و فریاد زنان وارد می شوم: - وای احمد تو اومدی.. چقدر دلم برات تنگ شده .
🔸احمد همان طور که هاج و واج مرا نگاه می کند لبخند می زند. از ذوق کودکانه ای که کرده ام خجالت می کشم و سرجایم می ایستم. برادر کوچک ترم است و حسابی می خواهم مثل زمانی که با مدرسه به اردو می رفت و یک هفته ده روز نمی دیدمش، او را در آغوش بفشارم و بنشیند و برایم تعریف کند. اما خجالت می کشم. در این مدت چقدر بزرگ شده است. چهره اش آفتاب سوخته شده. ریش های کم پشتش، پر تر شده است و موهایش هم بلندتر شده. جلو می آید و رسمی تر از دوران کودکی اش، مرا در آغوش می گیرد و سرم را می بوسد و می گوید:
= چقدر داغی. منم دلم برات تنگ شده بود حسابی. آبجی.
🔹مادر با همان لبخند زیبای همیشگی اش، نگاهمان می کند و از اتاق بیرون می رود. صدای فرزانه می آید که می خواهد با مادر به دیدن مادر ریحانه برود. احمد می گوید:
= تو نمی خوای بری؟
- الان اونجا بودم. خب بگو ببینم.. چه خبر؟ چه کارها کردین؟ بلا ملا که سرت نیومده؟
@salamfereshte