eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹علی اصغر چشمانش را باز کرد و فریاد زد: "هورا امروز جمعه است." زهرا که مشغول کتاب خواندن بود همزمان با فریاد علی‌اصغر، دستش به بینی رفت و هیس گفت ولی دیر شده بود. زینب هم بیدار شد. سید، کیسه زباله پُری را در دست داشت و گفت: "بی‌سر و صدا حاضر بشید بریم. آقا چنگیز خوابند. بریم زهرا خانم؟" برق نگاه سید، به زهرا هم منتقل شد و گفت: "بریم... بچه ها مسابقه. بی‌صدا. یک. دو. سه." بچه‌ها از رختخواب‌ها بیرون پریدند و مشغول پوشیدن لباس شدند. زهرا چند دست لباس برای همه برداشت. سید رختخواب‌های بچه‌ها را جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت. در عرض چند دقیقه، همه حاضر شدند. پشت سر سید، به سمت آشپزخانه قطار شدند و به صدای آهسته "هوهوچی‌چی" راه انداختند. اول سید دست و صورتش را شست. نوبت را به زهرا داد و رفت ته قطار ایستاد. زهرا هم شست و وضو گرفت. نوبت را به زینب داد. زینب هم شست و وضو گرفت. نوبت علی اصغر که شد، سید از کمر بلندش کرد، او هم شست. تا علی اصغر به کمک زهرا صورتش را خشک کند، سید هم وضو گرفت. عبا پوشید و عمامه برسر گذاشت. همه پاورچین پاورچین، پله ها را پایین آمدند. بچه‌ها به حرکات پاورچین بابا، ریز خندیدند و مثل بابا، پاها را بالا آورند و نوک پنجه، مورچه‌وار حرکت کردند و از خانه خارج شدند. 🔸"زینگ زینگ" صدای علی اصغر بود که همزمان با صدای زنگ خانه، به گوش زن عمو رسید. در باز شد و بچه‌ها با جیغ و فریاد داخل خانه شدند. سلام و حال و احوال زن عمو، از حیاط به گوش عمومحسن رسید. خندید. سید همزمان با خنده عمو داخل شد و گفت: "به به. عموی خندان ما. سلام علیکم . حال شما چطور است؟" او را غرق بوسه کرد و در آغوش کشید. نفسی از عمق وجود کشید و گفت: "آخ که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود." عمو محسن به محبت‌های سید پاسخ داد و گفت:"من هم دلم تنگ شده بود" سید، عمو را در آغوش کشید و روی ویلچر گذاشت و گفت: "خب عمو جان، امروز جمعه است. آماده‌اید؟" عمو محسن که ساعت‌ها منتظر این لحظه بود گفت:"بله که آماده‌ام. برویم" و هر دو وارد حیاط شدند. 🔹علی اصغر و زینب با لباس، داخل حوض کوچکی که تا نیمه آب داشت شدند. زهرا، یک کاسه پودر دست زینب داد و یک کاسه دست علی اصغر. همه به هم نگاه معناداری کردند و با هیجان گفتند: "یک. دو. سه" و کاسه را داخل حوض خالی کردند. خالی کردن همان و بپر بپر کردن بچه‌ها و بلند شدن صدای خنده همان. آنقدر بپر بپر کردند که سطح حوض پر از کف شد. سید، سبد لباس‌های عمو و زن عمو را داخل حوض خالی کرد و گفت: "این هم ترامپولین آبی. بپرید" بچه‌ها با خنده و بازی روی لباس‌ها می‌پریدند و به هم آب می‌پاشیدند. حسابی که لباس‌ها مالش داده شد، لباس‌ها را در آوردند و در تشت ریختند. حالا نوبت زهرا و سید بود که آب و آب‌کشی کنند. هم زمان، کیسه زباله لباسی را که سید از خانه آورده بود، داخل حوض ریختند و مجدد بچه ها پریدند. چه عشقی می‌کردند و می‌پریدند. عمومحسن، دیدن این صحنه‌ها را بسیار دوست داشت. اوایل با کمک سید، داخل حوض می‌شد اما بدنش دیگر، تماس زیاد آب ولرم حوض را نمی‌پذیرفت. زن عمو روی پتویی گوشه حیاط نشسته بود و تسبیح به دست، شادی داخل خانه‌اش را نگاه می‌کرد و خدا را شکر می‌گفت. 🔸بعد از یک ساعت، آب کفی حوض را خالی کردند. کل بند رخت حیاط پر از لباس شده بود و حالا نوبت مرحله آخر بود. سید، شیلنگ آب را دست گرفت و سرتا پای بچه ها را که کفی بود، شست. صدای خنده همه بلند بود. بچه‌ها به کمک زهرا، لباس‌های خیسشان را پشت چادری که گوشه حیاط بسته شده بود، عوض کردند. زن عمو ماچ آب‌داری به هر دو داد و قربان صدقه‌شان رفت. زهرا شروع کرد به خشک کردن موهای بچه‌ها زیر نور آفتاب. سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت. عمو را به همان روش شستن بچه ها، با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد. پشت چادر گوشه حیاط، لباس‌های تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد: "بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما." و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد. 🔹بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد. چفیه‌ای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند. بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند. خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود. پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد. همه پا تند کردند که ببیند چه شده. کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود. زن عمو به اضطراب گفت: "دزد آمده؟" @salamfereshte
🔹 حال عجیبی پیدا کرده بودم. فرزانه هم علیرغم همیشه که عاشق نت و نت بازی بود، آرام نشسته بود و گوش می داد. پدرها یک به یک یا چندتا چندتا خاطرات مختلفشان را تعریف می کردند. یاد کتاب هایی که ریحانه برایم آورده بود افتادم. تپه جاویدی و راز اشلو. مقاومت شهید جاویدی و دیگر همرزمانش. یاد کتاب تو که آن بالا نشستی و شهید زین الدین. یاد کتاب عقیق که اخیرا هدیه ام داده بود و شهید حسین خرازی. 🔸پدرم هیچوقت از این خاطرات برایم نگفته بود. شاید هم من نمی خواستم بشنوم. والا او که همیشه به یاد دوستان شهیدش بود و در خفا آلبومش را به ذکر و صلوات ورق می زد. او که در تشییع جنازه شهدای گمنام، شرکت می کرد. احساس عقب افتادگی شدیدی به من دست داد. زیرلب آرام زمزمه کردم: چقدر من بدم. چقدر نادانم.. ریحانه دستم را فشرد. در گوشم گفت: خیلی هم خوبی. خیلی هم دانایی. به حال من غصه بخور که جهلم بیچاره ام کرده است. مات نگاهش می کنم. چه حرفهایی می زند. من که همه دانایی ام را از او دارم، آنوقت به حال جهل او غصه بخورم؟؟!! چه حرفهایی می زند. 🔻شب بسیار خوبی بود. حال و هوای پاک و آرامش بخشی داشت و مقدمه ای شد برای اینکه بیشتر به خانه ریحانه بروم. این را رسما آقای احسانی گفتند و کم مانده بود کلید خانه شان را هم تقدیم کنند. چقدر این خانواده همه چیزش را برای من می داند. انگار هیچ ملکیتی بر دارایی ها و وسایلشان ندارند. حدود ده و نیم شب به منزل برمی گردیم. برعکس هر شب احساس شادابی می کنم و خوابم نمی برد. از گوشه پنجره، به اتاق ریحانه نگاه می کنم. پرده سه رنگ اتاقش را خیلی دوست دارم. چراغ اتاق روشن می شود. نیم ساعتی روشن می ماند و خاموش می شود. دفتری را از کشوی میزم بیرون می آورم و می نویسم: گزارش های روزانه ام. دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. به اتفاقات و حرفهای زیبایی که از جبهه و شهدا شنیده ام فکر می کنم. دوست دارم به دیدن شهدا بروم. . یاد لاله نشکفته می افتم و خوابم می برد. 🔹از فردا یک روز در میان ریحانه من را با خود به جاهای مختلف می برد. قرار ساعت هشت شبمان هم دو روز در هفته شده است. چون بقیه روزها را به فیزیوتراپی می روم. دیروز را در اتاقش سر کردیم و داشت برای بورد هیئت، مطلب جمع آوری می کرد و من هم کمکش کردم. مطالب علمی و اخلاقی. از رهبری و مطالب اعتقادی. و حتی احکام. خاطره ای را هم از من خواست تا برایش بنویسم. نوشتم. با همان دستخط خودم گذاشت که روی بورد بزند. هر چه التماسش کردم که دستخطم زشت است و خودت بنویس، قبول نکرد. قرار شد دو سه تا از مطالب بورد هفته بعد را من آماده کنم. پیشنهاد خودم بود و ریحانه هم استقبال کرد. 🔸کنجکاوی ام برای سردرآوردن از لاله نشکفته مرا روی دفتر خاطراتش حساس کرده بود. اما مجالی نشد تا بقیه صفحات را بخوانم. با اینکه گفتم خودم بلدم و می توانم صندلی را هل بدهم اما چادرش را سرکرد و مرا تا خانه رساند. قرارمان شد برای دو روز دیگرساعت پنج و نیم صبح. هر چه پرسیدم صبح به آن زودی کجا می رویم حواله داد به همان روز. 🔻ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که با کیف کمری ام، دم در حاضر بودم. راس ساعت، آرام به در خانه زد. در را باز کردم. مرا روی صندلی جلو نشاند. کمربندم را بست. ویلچر را صندوق عقب گذاشت و سوار شد. رانندگی اش حرف نداشت. نه مثل بعضی خانم ها با احتیاط زیاد و آرام می راند و نه مثل بعضی ها بی کله. مطمئن و با طمأنینه رانندگی می کرد. قبل از حرکت ذکری گفت و بسم الله و راه افتاد. + با مترو بریم یا با ماشین؟ -نمی دونم. + منظورم اینه که اشکالی نداره که.. - نه دیگه. باهاش کنار اومدم. ناراحت نمی شم از نگاه مردم. + خیلی خوب. پس با مترو می ریم. وسیله نقلیه عمومی. 🔸چند ایستگاه مترو را رد می کند تا می رسیم به ایستگاهی که از همان بالا آسانسور دارد. ماشین را در پارکینگ پارک می کند و از آسانسور پایین می رویم. سوار قطار می شویم. می پرسم: - هنوزم نمی خوای بگی کجا می ریم؟ + غافلگیر بشی جالب تر نیست؟ - چرا. جالب تره. پس بهم نگو. 🔹 در طول مدتی که در مترو هستیم، گاهی از جا برمی خیزد و کنار خانمی می نشیند و با او به گفت و گو می پردازد. لبخند زنان، شکلاتی تعارفشان می کند و برمی گردد. گاهی هم دست نوازش برسر دختران جوانی می کشد و با آن ها هم خیلی گرم، صحبت می کند. برخی هاشان آنقدر مات نگاهش می کنند که انگار با چشمانشان می گویند مگر تو خواهرم هستی که چنین با محبت با من برخورد می کنی و گرم می گیری. اما من که می دانم ریحانه همیشه همین طور با مهر و محبت است. با همگان همین طور است. @salamfereshte
🔹داخل کوچه شدند. به دومین خانه که رسیدند، منصوره ایستاد. در را باز کرد و سریع داخل رفت. ضحی بسم الله گفت و داخل شد. مرد پشت به پشتش وارد شد. در را بست. قفل کرد و اشاره به بالا کرد. صدای جیغ زائو می آمد. چهره مرد در هم رفت. پله ها را بالا رفتند و داخل شدند. 🔺هوای خانه گرفته بود. زائو روی رختخوابی که گوشه اتاق روی زمین پهن شده بود در خودش مچاله شده و فریاد می کشید. ضحی از حالت مچاله شدن زائو ترسید. روبرویش نشست. خودش را معرفی کرد و نبض بیمار را گرفت. منصوره گفت: - خانم دکتر اتاق بغل رو اماده کردیم. 🔸ضحی از جا بلند شد. در کشویی که بین دو اتاق بود را باز کرد و به اتاق کناری رفت. دستگاه سونو، نوار قلب، شوک الکتریکی و هر دستگاه اورژانسی؛ آنجا بود. تعجب کرد. بودن این دستگاه ها در این خانه قدیمی! با هم جور در نمی آمد. وقت فکر کردن به این چیزها را نداشت. فقط آرزو کرد مجبور به استفاده از هیچکدامش نشود. دستگاه سونو و اکسیژن را به کمک منصوره، به اتاق زائو آورد. از زائو که درد می کشید و رنگش پریده بود، اسمش را پرسید. منصوره جواب داد : - فرانک، خانم جان. 🔹ضحی همان طور که سِرُمی را به دستش وصل می کرد گفت: - فرانک جان کاری که بهت می گم رو بکن. نفس عمیق بکش. نگه دار و آروم بده بیرون. نفس عمیق بکش. خوبه. آروم بده بیرون. خوبه. نگاهی به مرد که دم در ایستاده بود کرد و گفت: - لطفا تشریف ببرید بیرون. 🔸آقای فرهمندپور از اتاق خارج شد. در را تا نیمه بست و پشت در ایستاد. ضحی دستکش یک بار مصرفی از سینی وسایل آماده گوشه اتاق برداشت. نگاهی به الکل و سرنگ و آمپولها انداخت. هیچ چیز کم نبود. به سمت فرانک رفت و کارهای مقدماتی را انجام داد. دستکش را از دستش در آورد و داخل سطل زباله کنار دیوار انداخت. - ی لطفی بکنین برای سطل زباله کیسه بزارید. آب جوش هم آماده کنین. زعفران هم دم کنید. - چشم خانم. حال دخترم خوبه؟ ضحی در چشمان منصوره براق شد: - بهتون نمی یاد دخترتون باشه! 🔹منصوره دست پاچه شد. چیزی نگفت و برای حاضر کردن چیزهایی که ضحی خواسته بود از اتاق خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: - ببخشید خانم دکتر، گوشی تون رو لطف کنید. آقا فرمودن! ضحی که فکر اینجا را کرده بود، گوشی را از داخل کیف در آورد. آن را به طرف منصوره گرفت و گفت: - بهشون بگید به هیچ وجه داخل اتاق نشن. 🔸منصوره گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مجدد درد فرانک شروع شد. ضحی چادرش را روی مبل تک نفره کنار پنجره گذاشت. به سمت فرانک رفت. دستش را گرفت و برایش توضیح داد که باید ورزش کند تا هم درد کمتر شود و هم بچه زودتر به دنیا بیاید. فرانک به گریه و جیغ زدن افتاده بود. پدرش را صدا می زد و لابلای جیغ هایش، اسم آرمین را می آورد. ضحی، فرانک را روی دسته مبل نشاند. خودش پشتش رفت و کمرش را مالید. درد فرانک کمتر شد. توانست کمر راست کند. از ضحی تشکر کرد و راحت تر از قبل، گریست. 🔺فرآیند زایمان طولانی شده بود. آقای فرهمندپور از نگرانی، نتوانست شربت و چایی که منصوره برایش آورده بود را بخورد. صدای جیغ و فریاد فرانک بلندتر شده بود. منصوره را صدا زد و وضعیت را پرسید. صدای ضحی از داخل اتاق بلند شد. - گوشی مو بدین لطفا. - برای چی می خواهین خانم جان؟ ضحی نگاه سنگینی به منصوره کرد و پرسید: - قبله کدوم طرفه؟ 🔸منصوره از این سوال بی مورد ضحی جا خورد. جهت را نشان داد و از لای در، نگاهی به آقای فرهمندپور کرد. ضحی چادرش را برداشت. رو به قبله ایستاد . نیت نماز استغاثه کرد و تکبیر گفت. در رکعت دوم، قنوت گرفت. رکوع و سجده اش هم طولانی تر بود. فریادهای فرانک ممتد شده بود. نماز را تمام کرد. به سجده رفت. فرانک جیغ های کشیده و گوش خراشی می کشید. منصوره خانم کنار فرانک رفته و او را نوازش می کرد. 🔺آقای فرهمندپور از لای در، ضحی را دید که در سجده است. در را بست. نگران جان تنها دخترش بود. در دلش هر چه بلد بود به خدا گفت و التماس کرد که جان دخترش را نجات دهد. از اینکه نمی توانست دخترش را به بیمارستان ببرد عصبانی بود. از آرمین که این وضعیت را پیش آورده بود عصبانی تر بود. صدای ضحی لابلای جیغ های گوش خراش فرانک بلند شد: - عزیزم نترس. منصوره خانم بالا سر فرانک باش. عزیزم. نفس عمیق بکش. آفرین دختر خوب. و زیر لب گفت: - خدا روشکر بچه چرخید. الحمدلله. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📌اگر جایی، معرفت باشد و محبت باشد، امر بعدی قهرا تبعیت است. حفظه الله: ✍️یک دفعه دیگر مورد توجه قرار دهیم. چه کار زیبایی رسول گرامی اسلام انجام دادند. انگیزه سازی فرمودند. توجه ابوذر را به معرفه الله، و ایمان و اقرار به رسول الله، و هم چنین محبت اهل بیت جلب کردند. رسیدند به توصیه بعدی. 🌸توصیه بعدی در حقیقت تبعیت است. تبعیت، می جوشد از آن عبادت قلبی، محبت، معرفت. این ها صد در صد تبعیت وجود دارد. اگر جایی، معرفت باشد و محبت باشد، امر بعدی قهرا تبعیت است. منتهی با این تعابیر تبعیت را مطرح کردند: وَ اعْلَمْ یَا اباذر! أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ أَهْلَ بَیْتِی فِی أُمَّتِی کَسَفِینَةِ نُوحٍ مَنْ رَکِبَهَا نَجَا وَ مَنْ رَغِبَ عَنْهَا غَرِقَ ای ابوذر، خداوند متعال و عزو جل، اهل بیت مرا یعنی همان دوازده امام، البته در اهل بیت می توانیم حضرت زهرا سلام الله علیها را هم داخل بدانیم، البته این حکم شامل خود پیامبر هم می شود. ☘️این ویژگی شامل خود پیامبر هم هست که باید از او پیروی داشته باشیم. خداوند اهل بیت را در امت پیامبر مثل سفیه نوح قرار داده است. هر کس سوار بر این کشتی شود، نجات پیدا می کند. و هر کس فاصله بگیرد، بی رغبت بشود نسبت به این سفینه، غرق می شود. این تعبیر، تعبیر بسیار زیبا و تشویق دل نشینی است که در روایات ما و در دعاهای ما آمده است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله