#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_هشت
🔹صدای درهمِ آواز پرندهها بلند شد. آخرین دقایق بین الطلوعین بود. سید، نگاهی به وظایفی که از صحبت های رهبر استخراج کرده بود کرد. کارهایی که در طول هفته باید انجام بدهد. دفتر و لب تاب را بست: الحمدلله. تسبیح تربتش را از جیب پیراهن بیرون آورد. خیره چهره زیبای جلد تقویم، مشغول ذکر صلوات شد. صدای پرندگان پُرتر شد. سید همنوا با پرندهها شمرده شمرده میگفت و میاندیشید: "اللهم خدایا صلّ علی درود و سلام خاصت را بفرست بر محمد و آل محمد." با هر صلوات لبش به لبخندی شکفته میشد. مجدد به زبان گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" و به قلب با خدا مناجات می کرد : "خدایا، درود و سلام و صلواتت را بر محمد پیامبر و خاندانش بفرست و در فرجشان تعجیل فرما." با خود فکر کرد تک تک درخواستهای صلواتش از خدا به پیامبر میرسد و پیامبر پاسخش را میگویند. فکر کرد وقتی از خدا میخواهد که صلوات و درودش را به آل محمد بفرستد، خداوند سلامشان میکند. با خود گفت من جاهل چه میدانم درود خداوند یعنی چه؟ خدای بینهایت. "روی بینهایت بودن خدا مکث کرد. تکرار کرد:"خدای بـــــی نهایت. نهایتی ندارد از هیچ لحاظ" و اندیشه اش را ادامه داد: "حالا این خدای بینهایت وقتی درودش را بر بنده خود میفرستد یعنی چه. فقط میدانم خیلی عظیم و خاص است." و باز میگفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🔸سعی کرد تک تک حضرات را جلوی خود حاضر ببیند. پیامبر اکرم صل الله علیه و آله را، وصیشان علی علیه السلام را، دخترشان، بهترین بانوی دو عالم، فاطمه زهرا سلام الله علیها را، مادر را؛ شرمنده شد که پسرخوبی برایشان نبوده. چشمانش به اشک نشست. مجدد گفت:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. "یادش افتاد امروز جمعه است و روز خاص صلوات. با خود گفت" الان فرشته هایی با قلمهای طلایی دارند صلوات را از دو لب صلوات فرستنده میگیرند و مینویسند. "مجدد اشک ریخت و شکر کرد: "خدایا به خاطر اینکه به ما اجازه دادی درخواست کنیم درود و صلواتت را بر بهترین بندگانت بفرستی متشکرم. چه نیازی داشتی ما را واسطهی این درود کنی؟ هیچ. الا اینکه خواستی با این وساطت، مرا از حضیض تاریکی بیرون بکشانی." اشکهایش به هق هق تبدیل شد. هوا روشنتر شده بود و صدای پرندهها کمتر. زبانش همراه اندیشهاش گویا شد: " اللهم.. تو، الله جهان، پرورش دهندهی جهان، تویی که همه چیز از توست، صلّ علی صلوات و درودت را بفرست بر محمّد و آل محمّد، بر تک تک آن انوار نورانی، که چه سختیها به خاطر هدایت ما آدم های خطاکار به سمت تو کشیدند. درود عظیمت را بر تک تکشان بفرست. و عجّل فرجهم." به سجده افتاد. قاتی هق هق و اشکهایش، نیمه بلند، با امام زمان حرف زد. چنگیز، چشمانش بسته بود و گوشهایش شنوا. به محض سجده رفتن سید، چشمانش را باز کرد و نگاهش به بدن لرزانش قفل شد. اشک از گوشه چشمش غلتید. بسیار آرام گفت: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
🔹سید سر از سجده برداشت. تسبیح تربت را داخل جیب پیراهن، قرارداد و دست روی جیب و تربت و قلبش. نفسی عمیق کشید:" الحمدلله رب العالمین. همهاش هدیه مولایمان. قبولمان میکنی آقاجان؟" اینها را به نجوا گفت. لب تاب را گوشهای گذاشت. روی پنجه پا به سمت شیرآب رفت. وضو تازه کرد. وضویی که چشمانش را غرق اشک کرد. و آرامتر و سبکبالتر از رفتنش، برگشت. رو به قبله، چهره به آسمان، دراز کشید. صورتش را به سمت چنگیز چرخاند و آرام گفت: "خدا حفظت کند بنده خوب خدا" لبخند زد و رو به آسمان، چشمانش را بست و دهانش چرخید: " قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يوحَى إِلَي أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ " چشمانش را باز کرد. با خود فکر کرد: "چقدر تو مهربانی خدایا." لبش به لبخند نشست. فکر کرد "چه لذتی از این بالاتر که در محضر بهترین و کاملترین و عظیمترین باشی هر لحظه. و او لحظه به لحظه مهربانیاش را نثارت کند." قلبش باز هم لرزید. به خود گفت: "بخواب. بخواب اینقدر فکر و نجوا نکن."مجدد یادش افتاد امروز جمعه است. از این فکر شاد شد. به پهلوی راست چرخید و گفت: "الحمدلله رب العالمین. "
🔸چنگیز چشمانش را باز کرد. چهره استخوانی سید را که آرامتر از قبل، خوابیده بود نگریست. با خود فکر کرد"سید در چه عالمی است و ما در چه عالمی." یاد بچههای گیمنت و نادر و کارهایشان افتاد. اذیتهایی که برای مردم محل و دیگران داشتند. آنقدر خجالت زده شد که دیگر نتوانست به سید نگاه کند. رو به آسمان کرد و گفت: "خدایا، از کارهایم پشیمانم. مرا می بخشی؟" چشمش را بست. رد اشک، کناره صورتش را خیس کرد. آرنجش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
@salamfereshte
📌پرسیدند بین الطلوعین چه زمانی است؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ خدمتتان عارض شوم که:
🍀بین الطلوعین زمان بسیار با فضیلتی است. در فضیلتش همین بس که گفته اند در این زمان، بیدار باشید و از خداوند هر چه می خواهید طلب کنید. نه از رحمتش. نه از عدلش. نه صرفا از رزاقیتش. بلکه از فضلش. از فضل خواستن یعنی ورای همه صفات خداوند، اضافه تر خواستن. در دعاها می خوانیم که خدایا عاملنا بفضلک با فضلت با ما رفتار کن و لا تعاملنا بعدلک با عدلت با ما رفتار نکن..
🌸پس در زمان بین الطلوعین، زمانی است که خداوند از سر فضلش می دهد. و آنکس که بیدار است و از خدا می خواهد، حسابی می برد. صلوات بفرستد. استغفار کند. دعا کند. قرآن بخواند. برنده کسی است که بیدار باشد و از فضل الهی بخواهد. اما این زمان چه زمانی است؟
👈هر روز. از اذان صبح تا طلوع آفتاب..
💎یعنی هر روز یک ساعت و خورده ای خدا این فرصت را داده که از فضلش، من بنده عاصی جاهل خطاکارِ فقیر، از او بخواهم و خودم را حسابی سیراب کنم.
خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، چنان کن که تا آخر عمر، بین الطلوعین را بیدار باشیم و از فضل تو، طلب کنیم.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_سی_و_هشت #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_هشت
🔹دفتر را ورق می زنم:
" 23 فروردین، امروز با لاله نشکفته ای آشنا شدم. خیلی ناراحت و غمزده در پارک چهارراه پایین دانشگاه نشسته بود. سلام و احوالپرسی ای کردم. خیلی سنگین جواب می داد. کمی گرم گرفتم تا علت ناراحتی اش را بپرسم. جوابی نداد. اجازه گرفتم و شماره اش را یادداشت کردم. احساس کردم مشکلی دارد و می خواستم در نوبت های بعد، اگر در توانم بود کمکش کنم. شماره را به اسم لاله نشکفته یادداشت کردم. و از دوستی با ایشان ابراز خوشحالی کردم. بنده خدا تعجب کرده بود ولی آنقدر آرام و ساده بود که خیلی راحت شماره اش را داد. تا بعدها خدا چه خواهد"
🔸کنجکاوی ام بیشتر گل می کند. نگاهی می اندازم ببینم ریحانه نیامده است. به ورق زدنم می پردازم تا اسم لاله نشکفته را پیدا کنم.
"13 اردیبهشت، برای چندمین بار با لاله نشکفته قرار می گذارم و هر بار به بهانه ای به هم می زند. از یک چیزی می ترسد. از کتابهایی که دستش گرفته بود حدس می زنم رشته مهندسی باشد. ولی کدام دانشگاه. نمی دانم. نمی شود هم پیدایش کرد. باید از شهدا کمک بگیرم. امروز سری به قطعه شهدای گمنام می زنم. مدد برسانید که اعتماد کند. انگار از چیزی ترسیده است. "
🔻باز هم مشتاقانه ورق می زنم:
"16 اردیبهشت، لاله نشکفته را امروز دیدم. با هم به کتابخانه و بعد هم به رستوران رفتیم و بستنی ای مهمانش کردم. بالاخره اعتماد کرد. تا خواست شروع به حرف زدن کند، گریه اش گرفت. خیلی گریه می کرد. جملات نامفهومی می گفت. سر در نیاورم. می خواست گوشی اش را بشکند تا از مشکلش رهایی پیدا کند. قوت قلبی دادمش و مطمئنش کردم که هرکاری از دستم بربیاید برایش انجام می دهم. دیگر فرصت نداشتم و لاله نشکفته هم حال خوبی نداشت. به خوابگاه رساندمش و به قطعه شهدا گمنام رفتم. "
🔹ریحانه به اتاق روبرویی می رود و از فرزانه و زهرا پذیرایی می کند. دفتر را می بندم و خودم را مشغول مطالعه کتابی که روی میزش بود نشان می دهم.
مادر و پدر و برادر هم می آیند. همه جمع هستند و ما هم به اتاق پذیرایی می رویم. از خاطرات این کوچه و همسایه ها و اتفاقات مبارکی که در این مدت افتاده بود برایمان تعریف می کنند. از برکت ها و رحمت هایی که خدا در قالب های مختلف به ما آدم ها داده می شود سخن می گویند و من این میان، فقط می اندیشم به لطفی که خدا در این مدت شامل حالم کرده است. فلج کامل نشدنم و یافتن دوست خوبی همچون ریحانه و یادگرفتن چیزهای خوبی که در این مدت از او دیده بودم.
🔻مادر ریحانه وضعیت من را می پرسد و مادرم الحمداللهی گفت و روند بهبود را توضیح داد. با کمک عصا سعی می کردم حرکت کنم اما کار سخت و نفس گیری بود. نمی توانستم. هنوز پاهایم قدرتی نداشت. یعنی قدرت که داشت اما قدرتش در اختیار خودم نبود. با این حال به سفارش ها و امیدهایی که ریحانه و دیگران می دادند، ناامید نمی شدم و جلسات فیزیوتراپی را می رفتم. اگرچه که اکثر کارها را ریحانه از همان هفته اول برایم انجام داده بود.
🔸تلفن خانه شان به صدا در می آید. آقای احسانی گوشی را بر می دارد.
"سلام علیکم . احوال شما؟ بله . الحمدلله خوبیم. بله. به جا آوردم. بله دخترم گفته بودن منتهی مهمان داشتیم فرصت نشد خدمتتون تماس بگیرم. عذرتقصیر. اختیار دارید...نه خواهش می کنم بفرمایید. بله. بله. بله. چشم. ان شاالله. مراحمید. محتاجیم به دعا. خداپشت و پناهتون.
🔹پدر ریحانه عذرخواهی می کند و از جمع خارج می شود. به حیاط خلوت می رود و ریحانه هم پشت سر ایشان بلند می شود. هر دو منقلب بر می گردند. ریحانه کنار من می نشیند و مدتی سکوت می کند. خانم احسانی متعجب از چهره های این دو خیره نگاه شوهرش می کند. اقای احسانی سرشان پایین است و هر از گاهی لاحول و لا قوه الا بالله می گویند. خانم احسانی می پرسد :
- حاج آقا اتفاقی افتاده؟ خیر باشه
"نه حاج خانم. بفرمایید. پذیرایی کنید. چیزی نشده.
پدر هم همان سوال را می کند. آقای احسانی در جواب پدر می گوید:
" از برادران گروه تفحص بودن. گویا نامه ای از بنده پیدا کرده اند. دعوت کردن که یه سر برم واحد تفحص. خیره ان شاالله. هر خبری از شهدا برسه توش خیره.
🔸شام را سرو می کنند و برادرم برای کمک در پهن کردن سفره از جا بلند می شود. آن تلفن بهانه ای شد که ادامه صحبت های پدر ها بر جبهه و خاطراتش بگذرد. از عملیات های والفجر مقدماتی و شهدای گردان کمیل که در کانال تیرخلاص می خوردند؛ از محاصره شان و چهار روز بدون آب و غذا سرکردن ها؛ از فداکاری ها و مقاومت هایی که برای حفظ خط می کردند و از خیلی چیزها صحبت کردند. برایم تازگی داشت.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_هشت
🔹گوشی ضحی زنگ خورد.
- سلام عزیزم. بله. عزیز زنگ بزنید اورژانس چرا با جون اون دختر بازی می کنین. بله. نه من اول بلوار ستاره ام. گفتم که بیمارستان دیگه نمی رم. الو..چی شد؟
🔸تماس قطع شد. گوشی را داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و راه افتاد. ساختمان فروشگاه را رد کرد. سر صبحی، فروشگاه هم شلوغ بود. تسبیحش را از جیب کنار کیفش در آورد و مشغول ذکر شد. تا بیمارستان بهار، چهل دقیقه زمان داشت. بلوار را رد کرد و طرف دیگر رفت. چند قدمی نرفته بود که صدای آشنایی او را متوقف کرد. به سمت خیابان نگاه کرد. همان صدای پشت تلفن بود.
- خانم جان دستم به دامنتون.
دست ضحی را گرفت و به سمت بلوار کشاند.
- بیاین بریم. بچه داره از درد می میره. تنهاش گذاشتم بیام دنبالتون. تو رو خدا بیاین.
- عزیزم. ببریدش بیمارستان. دست منو چرا گرفتین. ول کنین خانم.
- نمی تونم ببرم. بیمارستان نمی شه.اورژانس نمی شه. تو رو خدا بیاین. تو خونه تنهاست. تو رو خدا
- یعنی چی نمی شه. چرا نمی شه. اگه مشکل پوله که..
🔻هنوز حرف ضحی تمام نشده بود که دستی مردانه از پشت او را به جلو راند. خواست به عقب نگاه کند که آن خانم دستش را کشید و او را با خود به سمت بلوار برد. سرش را به عقب چرخاند. هیکل مردی که قیافه موجهی داشت؛ پشت سرش بود. مجدد آن خانم دستش را کشید. دستش را به ضرب از دستان آن خانم رها کرد. نگاهی به اطراف کرد. مردم توجهی به آن ها نداشتند. خواست فرار کند اما پرچین ها راهش را بسته بودند. خشمگینانه، خطاب به آن آقا گفت:
- یعنی چی! چی کار می کنید!
- خانم تشریف بیارید. به کمک تون نیاز داریم. نیاز نداشتیم که مزاحمتون نمی شدیم. بفرمایید سوار ماشین بشین.
🔸و ماشین شاسی بلند مشکی رنگی را نشان داد. ماشین آشنا بود. ضحی داشت فکر می کرد این مرد را کجا دیده. چهره او هم آشنا بود. آن خانم دستش را دوباره گرفت و کشید.
- باشه بابا نکش. می یام خودم.
- خدا عوضتون بده. بفرمایین.
🔻آن خانم در عقب ماشین را برایش باز کرد. پشت سر ضحی، آن آقا ایستاده بود. کاری نمی توانست بکند. زیر لب بسم الله گفت و سوار شد. خانم در را بست و جلویش ایستاد. آن آقا در راننده را باز کرد. سوار شد. سوئیچ را چرخاند. در جلو را باز کرد. قفل مرکزی را زد و گفت: سوار شو منصوره خانم. آن خانم سوار شد و در را بست. ضحی دسته در را کشید. قفل بود.
- در رو چرا قفل کردین؟
- مشخصه. برای اینکه فرار نکنین. ببین خانم. بچه من از دیشب درد داره. به دلایلی بیمارستان نمی تونم ببرم و اورژانس خبر کنم. شما رو از چند وقت قبل شناختم و درباره تون تحقیق کردم. گفتن دستتون خوبه و زایمان های سختی رو انجام دادید. لطف کنید همکاری کنید. نمی خوام به زور متوسل بشم.
- خانم جان، اون دختر گناهی نداره. داره درد می کشه. باید کمکش کنیم. من قابلگی بلد نیستم.
🔹ضحی چیزی نگفت. دزدیده شدن به این صورت را به خواب هم نمی دید. ماشین در بلوار حرکت کرد. میدان پروانه را دور زد و مجدد داخل همان بلوار شد. منصوره خانم روسری ای را سمت ضحی گرفت و گفت:
- لطفا چشماتون رو ببندین.
🔺راننده، از آیینه جلو، نگاه معنا داری به ضحی انداخت و گفت:
- همکاری کنید. هر چی کمتر بدونین برا خودتون بهتره. نگذارید متوسل به زور بشیم. نه شما چاره ای دارید نه ما.
🔹ضحی روسری را گرفت. آن را دور چشمانش بست. صدقه ای نیت کرد و مشغول آیت الکرسی خواندن شد. شیشه های ماشین دودی بود و داخلش پیدا نبود. ماشین، بلوار را دور زد. از صدای فواره آب، فهمید که به میدان پروانه رسیده اند. چند دوری میدان را دور زدند. نتوانست تشخیص دهد وارد کدام خیابان شدند. بی خیال فهمیدن آدرس شد. به پشتی ماشین تکیه داد و فکر کرد باید چه کند.
🔸خیلی نگذشته بود که ماشین ایستاد. منصوره از ماشین پیاده شد. آقای راننده به سمت ضحی برگشت و گفت:
- می تونین روسری رو باز کنید. ببینید خانم. همان طور که گفتم من چاره ای ندارم. لطفا همکاری کنید. منصوره خانم، خانم دکتر رو ببر.
- بفرمایید خانم دکتر
🔻ضحی از ماشین پیاده شد. روبرویش کوچه ای باریک بود که عمق زیادی هم نداشت. منصوره دستش را گرفت. از روی جوی آب رد شدند. خواست به پشت سرش نگاه کند که مرد را بالای سرش دید. سردر کوچه تابلویی نصب نشده بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺 شکوفایی
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃در ادامه، رسول گرامی اسلام، محبت را مطرح می کنند. محبت اهل بیت را. ثُمَّ حُبُّ أَهْلِ بَیْتِیَ الَّذِینَ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ، وَ طَهَّرَهُمْ تَطْهِیراً، چقدر جالب است. در میان همه ویژگی هایی که اهل بیت علیهم السلام دارند، اینجا آن پاکی و پاکیزگی اهل بیت از هرگونه رجس ذکر شده است. که طبیعتا می تواند منشا و علت آن محبت باشد.
✨انسان اهل بیتی را می خواهد دوست داشته باشد و محبت داشته باشد که هیچگونه آلودگی ای ندارد. پاک پاک اند. در همه مراتب وجودی و ابعاد زندگی. این ها پاکیزه اند. هیچگونه آلودکی فکری، اخلاقی، روحی، رفتاری در زندگی شان در هیچ عرصه ای از عرصه های زندگی، وجود ندارد. در همه ابعاد زندگی و مراتب وجودی این ها پاک اند. فطرتا این مهر و محبت، در انسان وجود دارد.
📌 این مطلب را تکرار کنم: محبی که اینجا رسول گرامی اسلام در رابطه با اهل بیت علیهم السلام ذکر می کند، یک محبتی نیست که از بیرون وجود خودمان اضافه کنیم. نه.
🌸در حقیقت محبت فطری است که باید شکوفا شود. همچنانکه اگر صحبت از معرفت است، منظور معرفتی نیست که باید از بیرون به ما ضمیمه بشود. بلکه این معرفت، قلبی است. عقلی است. فطری است. باید از درون ما بجوشد و نمایان بشود و در حقیقت باید بگوییم که شکوفا بشود. پس هم آن معرفت فطری است و ریشته در عمق وجود انسان دارد. و هم این محبت فطری است و ریشه در عمق وجود انسان است و هر دو باید شکوفا شود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_چهارم در تاریخ شنبه 1400/08/15
#قسمت_سی_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث