eitaa logo
سلام فرشته
162 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چنگیز خیره سید شده بود که با چه آرامشی وضو تازه می‌کند. یاد مادربزرگ افتاد. گوشی‌اش را از جیب شلوار لی اش بیرون کشید و شماره بیمارستان را گرفت تا جویای حال مادربزرگ شود. گوشی را قطع کرد. با هیجانی همراه با بغض گفت:"حاج آقا، مادربزرگ به هوش آمده، یعنی خدا صدایم را شنید؟" سید جورابی تمیز از جیبش درآورد و همان طور که می‌پوشید گفت: "نه تنها شنیده بلکه خودش صدایت کرده بود. الحمدلله. پس بعد از نماز حتما برویم دیدنشان." "نه حاج آقا نمی‌شود. گفتند تا ساعت ملاقات نروم." سید که آستین پیراهن و قبایش را پایین می‌داد گفت: " از بس داد و قال راه انداختی لابد بنده خوب خدا" و خندید. چنگیز هم خندید و گفت: "لابد نه، حتما". سید، دست روی شانه اش گذاشت و گفت: " خدا حفظت کند آقا چنگیز" و داخل مسجد شد. چنگیز شیرآب را باز کرد. سعی کرد با همان آرامشی که از سید دیده بود وضو بگیرد. داخل مسجد شد. سید در محراب مشغول نافله بود. تک و توک از مردم محل، پشت سرش صف بسته بودند. نافله که تمام شد، اذان را گفت. برای سلامتی و شفای بیماران دعا کرد. اقامه را گفت و قامت بست. چنگیز، تهِ صف ایستاد و الله اکبر گفت و مثل سید، مشغول خواندن حمد شد. 🔸نماز که تمام شد، کنار دستی چنگیز زد روی ران پایش و پرسید: "شما نماز جماعت خواندی؟" چنگیز که جا خورده بود گفت : "بله چطور؟" مرد میانسال، تسبیح از جلوی مهر برداشت: "حمد و سوره نباید بخوانی در نماز جماعت" چنگیز خجالت زده، نگاهش را از او دزدید. بعد از تعقیبات، سید، به سمت چنگیز آمدن و کنارش نشست: "چیه آقا چنگیز تو خودتی؟ بلندشو برویم منزل ما کمی استراحت کن. پاشو پهلوان" فرصت فکرکردن نداد. دستش را گرفت و بلند کرد. حاج عباس چراغ‌های مسجد را خاموش کرد و در مسجد را پشت سر سید و چنگیز قفل کرد. 🔹سید، به زهرا پیامک داد که در حال آمدن هستند. زهرا پتو و بالشت‌ها را آماده کرد. زینب را در اتاق مجدد خواباند و پیامک داد: "ما در اتاقیم" سید ، کلید انداخت. آرام یاالله گفت و چنگیز را که بیرون ایستاده بود، به ملاطفت، داخل کشاند: "بیا تو آقا چنگیز. بیا یک کم اوقاتت را با ما بد بگذران." پتویی را در ایوان پهن کرد. بالشت را گذاشت. مجدد دست چنگیز را که عین مجسمه بی حرکت ایستاده بود گرفت و روی پتو آورد: "سرویس بهداشتی آن گوشه حیاط است. من یک دقیقه بروم و بیایم. شما بفرما بنشین. راحت باش اخوی" چنگیز محو صورت پرمهر سید شد. سید جواد، لبخند زد و داخل خانه رفت. 🔸زهرا پرسید "مادربزرگ چطور است؟" سید، لب تاب را از داخل کمد در آورد. دفتر و خودکارش را برداشت و گفت:" بهترند شکرخدا. کمی استراحت کن زهرا. دیشب خیلی اذیت شدی. خدا اجرت بدهد. خیلی خوب و مهربانی زهرا. ممنونم ازت" زهرا دراز کشید و گفت: "در کلاس شما شاگردی می‌کنیم. مراقب خودت باش جواد. کم خوابی از پا نیاندازدت" سید، خم شد و پیشانی همسرش را بوسید و به نجوا گفت: " چشم. خوب بخوابی زهرا جانم" 🔹با آمدن سید چنگیز برخاست. "بنشین عزیزم. چرا بلند می‌شوی. راحت باش"و دستش را گرفت و نشاند. زیرلب بسم الله گفت و لب تاب را روشن کرد. چنگیز به سید و کارهایش نگاه می‌کرد. برایش تازگی داشت. تا ویندوز لب تاب بالا بیاید، سید رفت و وضویی تازه کرد. با همان آداب همیشگی. دعای وضو و طمانینه و فکر کردن به تک تک فرازهای وضو و نجواهای دعایی و .. ویندوز که بالا آمد هیچ، مجدد صفحه دسکتاپ خاموش شد. چنگیز نگاهش به لب تاب بود و گفت: "خاموش شد" سید گفت: "آمدم آمدم" و با نوک پنجه، قدم های بلند برداشت. موس را تکان داد و رمز را وارد کرد. نگاهی به چنگیز انداخت و گفت: "خوابت نمی‌آید؟" چنگیز گفت: "نه راستش تا حالا یک روحانی را از نزدیک ندیده‌ام" سید، صفحه وُرد را باز کرد. رو به چنگیز کرد و گفت:"ما که طلبه‌ای بیش نیستیم و یدک کش نام روحانی. دعایمان کن آقا چنگیز. خواهش می‌کنم دراز بکش. من هم کارم که تمام بشود، همین جا می‌خوابم ان شاالله." 🔸سید انگار که یاد خاطره ای شیرین بیافتد، لبخند دل نشینی زد. دفترش را باز کرد. بسم الله گفت. صفحه بازشده را خواند و در دفتر نوشت: " تعبیرات خوب، جمله بندی‌های خوب" و در سطر بعدی نوشت: " حرکت باید درون‌جوش، درون‌زا، متّکی به اصالتها باشد " روبروی این جمله از خود سوال نوشت: "عوامل درون جوش بودن چیست؟ عوامل درون زا بودن چیست؟ فرق درون جوش و درون زا چیست؟ اصالت های مدنظر آقا چیست؟ چگونه متکی به این اصالت ها می‌توان شد؟" چنگیز که روی دست سید را نگاه می‌کرد پرسید: "این‌ها چیست؟" پاسخ گرفت: " فرمایشات رهبرمان، امام خامنه‌ای " و زیر لب ادامه داد دامت برکاته. جانم فدایش و سه بار صلوات فرستاد. برای چنگیز، این نوع رفتار جدید و عجیب آمد. @salamfereshte
🔹یاد بی معرفتی ها و بی مهلی های نسیم بعد از تصادفی که داشته ام می افتم و سنگین می گویم: - نه. نسیم خیلی بی معرفته. +نگو این حرفو. تو معرفت داشته باش براش. به نظرم رابطه ات رو باهاش هدفمند ادامه بده. کمکش کن تا نسیم هم بهتر از اینی که هست بشه. حالا به نظرت من برات کتاب بخونم یا اینکه خودت می خوای بخونی و بخوابی؟ - من که دوست دارم شما بخونی. ولی نمی خوام مزاحمت بشم. خیلی زحمت می کشی. خودم می خونم و می خوابم. + باشه دختر خوب. مزاحمت نمی شم. تا فردا. فعلا - ممنونم ریحانه جان. ممنون. 🔻دیده بوسی می کنیم و ریحانه به خانه شان می رود و من هم مطالعه ام را می کنم و خوابم می برد. حدود ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شوم. کیسه ادرارم را عوض می کنم و دست هایم را می شویم. وضو می گیرم. پنجره را باز می کنم و هوای سحرگاهی را تا عمق ریه هایم فرو می دهم. چراغ مطالعه اتاق ریحانه روشن می شود. این چندمین بار است که این ساعت از سحر از خواب بیدار می شوم و می بینم او هم بیدار می شود. تصمیم می گیرم وقتی رفتیم خانه شان علت بیدارشدنش را بپرسم. همین طور علت رفتنش به خانه همسایه. با همین افکار، به رختخواب برمی گردم و خوابم می برد. ***** 🔹من و فرزانه چون کار خاصی نداشتیم زودتر رفتیم . فرزانه حسابی با زهرا، خواهر ریحانه، ایاق شد و هر دو نشستند پای سیستم. فرزانه با آب و تاب گروه های شبکه های اجتماعی و کارهایشان را برای زهرا توضیح می داد. زهرا هر از گاهی نگاهی به من می کرد و می گفت : "خب"... تا رسیدند به جایی که آیدی هایشان را رد و بدل کردند. آی دی فرزانه را یادداشت کردم و به ریحانه دادم. 🔸ریحانه لب تاب پدر را آورد و وارد محیط مسنجری کلوپ شد. آیدی اش را اد کرد و فرزانه هم سریع قبول کرد. سلام و حال و احوال اینترنتی کردند. ریحانه شروع کرد به تعریف کردن از کامنت ها و نظرات فرزانه. حس خوب فعال بودن را به او منتقل کرد. فرزانه و زهرا هر دو می خندیدند و کیف می کردند. فرزانه بیشتر خوشش می آمد. مشتاق بودم ببینم ریحانه چطور می خواهد با فرزانه ی ما برخورد کند. - بهش تذکر بده دیگه. بگو عمرش رو تلف نکنه. بگو این چه وضعه نوشتن نظره. بگو چرا همش با پسرا یکی به دو می کنه + صبرداشته باش دختر خوب.. 🔹ریحانه نام کاربری اش را برایم یادداشت می کند تا بتوانم روند کار را رصد کنم. پس از چند دقیقه ای گپ و گفت، از فرزانه عذرخواهی اینترنتی می کند که باید به یک سری کارهایش بپردازد و وقت حضورش در نت تمام شده است. فرزانه به سلامتی می گوید و مکالمه شان تمام می شود. فرزانه بعد از چت با ریحانه، فیدهای کوتاه کوتاه می زند که امروز چه شد و چه قرار است بشود. - می بینی ریحانه، همه کارهامون رو بین المللی می کنه. + اشکالی نداره. اطلاعات سوخته می ده. من که همه رو می دونستم. 🔻هر دو می خندیم. ریحانه می گوید: - راحت باش. فرض کن اتاق خودته. من برم یه سر پیش مامان. کمکشون کنم و بیام. کاری داشتی حتما صدام کن. صدای تلفن خانه و الو گفتن های ریحانه بلند می شود: + راه دوره. ئه قطع شد. دوباره تماس گرفته می شود: + بله بفرمایید. سلام علیکم. بله. نخیر حاج اقا تشریف ندارند. جناب آقای؟ بله حاج آقا عظیمی. شماره رو بفرمایید. 0912...بله. چشم. حتما - کی بود؟ + یه آقایی گفتن که پدر با آقای عظیمی نامی تماس بگیرن. 🔹شماره را روی میز پدرش می گذارد و به قصد پذیرایی نزدیک اتاق می شود. یاد چیزی می افتد و برمی گردد. چند دقیقه ای که می گذرد، نگاهم روی میز ریحانه متمرکز می شود. دفتر دویست برگی روی میز است. خودکار مخصوصی با ربان بسیار کوچکی به دفتر چسبانده شده است. با خود فکر می کنم اشکالی نداره به وسایلش دست بزنم؟ یاد روزی می افتم که گوشی اش داخل کیفش زنگ می خورد. ریحانه رفته بود سینی چایی را از مادرم بگیرد. نمی دانستم که باید جواب بدهم یا نه. وقتی آمد گفتم گوشی ات زنگ می خورد. ریحانه هم گفته بود: جواب می دادی. من و شما نداریم که. کیف من مال شماست. گوشی من مال شماست. همه دارایی های من، همه چیز من مال شماست. رمز کارتم رو بگم؟ و هر دو خندیده بودیم. - یعنی این دفتر هم شامل دارایی هاش می شود؟ نکند تعارف کرده بود ؟ 🔸 با این حال کنجکاوی ام را نمی توانم کنترل کنم و دفترش را برمی دارم: جدول زمانبدی کارها. سریع می روم سراغ ساعت پنج و نیم بعد از ظهر. نوشته: "رسیدگی به خانم توانمند." آهااان.. پس منزل خانم توانمند می رفت. ساعت چهار صبح را پیدا می کنم: چهار و نیم، بیدارباش.. - بیدار باش که می دونم هستی. برای چی بیدار می شی خب؟ زمانی را از دست نداده. برای همه ساعات روز برنامه ای دارد. حتی وقت استراحتش را هم به عنوان برنامه اش در جدول نوشته است. @salamfereshte
🔹ضحی برگه را تا زد و داخل کشو، زیر برگه های دیگر گذاشت. از داخل کیفش، پنج هزار تومانی به نیت صدقه، برداشت و روی میز گذاشت. ساعت را نگاه کرد. هفت و چهل و پنج دقیقه صبح شده بود. به سمت کمد رفت تا لباسهایش را بپوشد و سری به بیمارستان بهار بزند. 🔸خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت و داخل کیف گذاشت. لحاف روی تخت را مرتب تر کرد. پرده اتاق را کشید. خودکار روی میز را داخل جامدادی گذاشت. نگاهی به اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. چادرش را سر کرد. کیفش را روی دوش انداخت. در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. مادر، سفره را کف آشپزخانه پهن کرده بود. نان تازه ای که پدر خریده بود، گوشه سفره، قایم شده بود. لبه سفره را کنار زد. نان، دست نخورده بود. مجدد لبه سفره را روی نان انداخت. به سمت اتاق حسنا و طهورا رفت. در زد. صدای شاداب هر دو خواهرش را شنید که با هم بفرمایید گفتند. در را باز کرد. طهورا و حسنا هر کدام سر میزهای کوچکشان نشسته و مشغول بودند. - سلام بر خواهران سحر خیز. چه می کنید؟ - سلام ضحی جان. سر صبحی شال و کلاه کردی. کجا به سلامتی؟ 🔹ضحی برگشت. مادر پشت سرش بود. چادرش را از سر خجالت، کمی مرتب کرد و گفت: - سلام مامان جون. صبح بخیر. راستش، می خواستم ی سر به بیمارستان بهار بزنم. - خیر باشه. بیا صبحانه بخور. بابا نون تازه خریده. بچه ها شما هم بیاین. 🔸زودتر از ضحی، حسنا وارد آشپزخانه شد. سر سفره نشست. نان را از زیر لبه سفره برداشت. بو کرد. سر نان سنگک را کند و داخل دهان برد و با هر بار جویدن نان، جمله ای گفت: - آخیش... خیلی گشنم بود.... هنوز داغه ها.... دست بابا درد نکنه. 🌸مادر به سمت کتری رفت. ضحی، دست مادر را گرفت و روی صندلی نشاند. یکی یکی لیوان هایی که مادر داخل سینی گذاشته بود را از چای، پر کرد. سینی را بلند کرد و داخل سفره گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت. کمی شکر قهوه ای داخلش ریخت و جلوی مادر، روی کابینت گذاشت. پیشانی مادر را بوسید. خواست به اتاق پدر برود که خود پدر، آمد. صبر کرد تا پدر سر سفره بنشیند. ایستاده، به جمع خانواده اش نگاه کرد. مادر. پدر. طهورا و حسنا. حس خوشی داشت. انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشد، شاداب و سرحال، سر سفره نشست. لقمه مربایی گرفت و دست پدر داد. لقمه دیگر را دست طهورا داد. لقمه سوم را دست حسنا. لقمه ای برای مادر گرفت. - خودتم بخور ضحی جان. 🍀از خوشی پُر شده بود. یاد قدیم ترها که برای خواهران کوچک ترش لقمه می گرفت. حالا هر دویشان بزرگ بزرگ شده بودند. لقمه ای برای خود گرفت و داخل دهان گذاشت. نان سنگک تازه ای که پدر هر روز زحمت خریدنش را می کشد زیر دندان هایش خرد شد. گرمایش به چشمانش فرو رفت و پر اشک شد. بغضش را فرو خورد. لیوان چای را برداشت و نوشید. لقمه بعدی را گرفت. سرش را پایین انداخته بود که چشمانش را کسی نبیند. صدای گوشی اش زنگ خورد. گوشی را که برداشت، همان شماره ناشناس بود. لقمه را سریع تر جوید. دستش را روی دایره سبز رنگ گوشی گذاشت و کشید: - بفرمایید. بله. نه عزیزم. قبلا هم گفتم بیمارستان ببرید. نه من دیگه اونجا کار نمی کنم. همکارا هستن. بله. باشه ادرس بدید ی سر می یام ببینمشون. مشکلی نیست. خدانگهدار 🔹مادر با نگاه پرسشگرش، ضحی را به حرف در آورد: - همون خانمی بود که صبح زنگ زده. زائو رو نبردن هنوز بیمارستان. می گه درد داره. اصرار داره من برم ببینمش. - خیر باشه. می ری؟ - نمی دونم. اصلا نمی دونم کی هست. چرا بیمارستان نمی برنش. مشکوکه به نظرم! - شاید پولشو ندارن. - نمی دونم. دولتی ها که پول نمی گیرن! - چرا بالاخره ی کمی می گیرن. شاید همون مقدار رو هم ندارن. - نمی دونم. شاید. خلاصه دعا کنین. با اجازه تون من برم. - سوئیچ سر جاکلیدیه. - ممنون بابا جون. فداتون. پیاده می رم. راهی نیست. خدانگهدار 🍀در خانه را باز کرد. پیاده روی صبحگاهی را خیلی دوست داشت. قبلا با پدر به پیاده روی می رفت. حتی گاهی با هم کوه نوردی هم می کردند. خیلی قبل تر. زمان نوجوانی اش. کوچه خلوت بود. ماشین ها دو طرف، پارک کرده بودند. تا سر کوچه که رفت، به یکباره، همهمه ماشین ها زیاد شد. بلوار پر از ماشین بود و نشان از آغاز پر شور روزی دیگر داشت. خیابان را رد کرد. از کناره بلوار گرفت و مستقیم به سمت میدان پروانه حرکت کرد. چند قدمی نرفته بود که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 ثمرات تربیتی توجه به ویژگی های رسول الله صلی الله علیه و اله حفظه الله: 🍃چهارمین ویژگی ای که اینجا ذکر شده که جناب ابوذر و هر کسی که از این وصیت استفاده می کند و باید درباره رسول گرامی اسلام به آن توجه داشته باشد، داعِیاً إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ که پیامبر اسلام، دعوت به سوی خدا می کند. نه چیز دیگری. دعوت به خودش نمی کند. دعوت به سوی خدا می کند آن هم به اذن خدا. 🌼این اذن را توجه داشته باشید، عمده اش تکوینی است. اذن تکوینی الهی. اذن را دارد. البته می توانم اعم بگیریم. هم اذن تکوینی و هم اذن تشریعی. وَ سِراجاً مُنِیراً چراغ نور بخشی که ظلمت های زندگی فردی خانوادگی و اجتماعی انسان را برطرف می کند. و انسان را در روشنایی قرار می دهد. روشنایی فکری، روشنایی روحی اخلاقی و روشنایی عملی و رفتاری. ☘️توجه به هر یک از این ویژگی ها، تاثیر و نتایج تربیتی به دنبال دارد. در حقیقت، در هر یک از این ویژگی ها، انسان متربی، وظایفی رو متوجه خودش می بیند. 👈 ملاحظه کنید وقتی توجه کنید که رسول گرامی اسلام بشیر و بشارت دهنده است، متوجه می شود که باید تبعیت کند و اوامر رسول گرامی اسلام را اتیان کند و به جا بیاورد. و وقتی توجه می کند که رسول گرامی اسلام نذیر است و بیم دهنده، در اینجا هم این نتیجه را می گیرد که باید بازبایستد از هر آنچه که رسول گرامی از طرف خداوند، نهی کرده است. و در ویژگی های دیگر هم به همین صورت. یعنی نتایج و ثمرات تربیتی به دنبال دارد. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله