🌟سلبریتی
🌸بیایید فکر کنیم اگر معتقد به خدا نباشیم، می توانیم با افرادی که با ما بدی می کنند، حق مان را می خورند، برایمان مزاحمت ایجاد می کنند یا مانع از رسیدن ما به خواسته ها و علایق و آرزوهایمان می شوند، به خوبی رفتار کنیم؟ شاید یک یا دوبار یا حتی صد بار. اما اگر مدام کنار دستتان باشند چه؟ اگر تمام زندگی تان بر این شیوه باشد چه؟
☘️مطمئنا آنی که به خدا معتقد است، در هر شرایطی می تواند از زندگی اش لذت ببرد و آن را شیرین کند. حواسمان به خدایمان باشد. او می بیند. او ما را نقش اول زندگی مان قرار داده. بازیگری خوبی برای خدا باشیم. یک سلبریتی واقعی بین اهل آسمان.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#مقایسه
#خانواده
#نکته
#تولیدی
#سیاه_مشق
💯💯 منتشر شد
🌀رمان #فقط_به_خاطر_تو، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد...
🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد.
💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان #فقط_به_خاطر_تو را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید
❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید.
✍️#سیاه_مشق
🌹با ما همراه باشید🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دوم
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند:
- خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی
- ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند.
🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد :
- بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز.
🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد:
- بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش.
🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت:
- می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان.
- نه ممنون.
- خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی.
🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد.
🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد
- ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی.
🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود.
- شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟
- ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان.
- هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش.
🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند.
- بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه
🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
سلام آقاجانم.. صبحتان بخیر
🌺آقاجان .. #اجازه می دهید هر بار که با شما #حرف می زنم، خیلی زیاد از شما چیز بخواهم؟ می دانید آقاجان، #فقیر وقتی بزرگ و کریمی را می بیند از او می خواهد دیگر.. #خدا بزرگ ترین است و تمام دارایی ها مال اوست و من فقیرم و اگر #تفضل نکند هیچ ندارم. #واسطه این #فیض الهی هم شما هستید. پس به من حق بدهید که هر بار با شما حرف می زنم، صدها چیز بخواهم. خواسته هایم که تمامی ندارد...
1️⃣اول چیزی که ازتان می خواهم این است که تمامی خواسته هایم را بدهید .. #امضا کنید که بدهند..
2️⃣دومین خواسته ام این است که خودتان به دلم بیاندازید که چه چیزهایی را بخواهم.
3️⃣و سومین خواسته ام این است که خودتان را به ما بدهید.. یعنی خودتان را برای ما ، از #خدا بخواهید ..
خواستن شما را به ما بدهد.. شما را به ما بدهد.. #معرفت تان را. #محبت تان . نورتان را. رضایتتان را.
4️⃣چهارمین خواسته ام این است که #اخلاص در لحظه لحظه زندگی مان و کارهایمان را به ما بدهد. آن طور که نامه اعمالمان پر باشد از اعمال خالصانه و بواسطه #استجابت این #دعا و #هدیه ای که شما به ما داده اید، روز حسابرسی اعمالمان ، جلوی عالم سربلند باشیم که ببینید مولایم چه به من هدیه داده است.
5️⃣پنجمین خواسته ام این است که خواستن و #طلب را به ما بدهید.. مدام بخواهیم ازتان.. دلمان بخواهد با شما باشیم و بخواهیم از کریم.. از #رحمت خدا بخواهیم. از فضلش بخواهیم. بخواهیم و بخواهیم و بدانیم که هیچ لایق نیستیم اما بخواهیم.
#آقاجان .. فدایتان شوم..
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
📣📢📣 #انتشار
💯💯 رمان #فقط_به_خاطر_تو در پیام رسان های داخلی
#رمان #فقط_به_خاطر_تو
🔵در صورت تمایل به انتشار و پیوستن به این لیست، به آیدی زیر پیام بدهید:
@yazahra10
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم در کانال های زیر منتشر می شود.
🌹با ما همراه باشید🌹
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔺 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📢گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺 https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
🌟همه اعمال صالحم، هدیه شما باشد آقاجان..
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🌺امام باقر علیه السلام
ـ لما سُئِلَ عَن يَومِ الجُمُعَةِ وَ لَيلَتِهَا ـ: لَيلَتُهَا غَرَّاءُ وَ يَومُهَا يَومٌ زَاهِرٌ، وَ لَيسَ عَلَى الأَرضِ يَومٌ تَغرُبُ فِيهِ الشَّمسُ أَكثَرَ مُعَافاً مِنَ النَّارِ مِنهُ، مَن مَاتَ يَومَ الجُمُعَةِ عَارِفاً بِحَقِّ أَهلِ هَذَا البَيتِ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بَرَاءَةً مِنَ النَّارِ وَ بَرَاءَةً مِنَ العَذَابِ، وَ مَن مَاتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ اُعتِقَ مِنَ النَّارِ.
🌸 ـ آن گاه که در بارۀ روز و شب جمعه از ایشان پرسیده شد ـ: شبش روشن و روزش نورانی است. روزی در روی زمین، خورشید در آن غروب نمیکند که بیشتر از جمعه کسانی در آن از آتش [جهنّم] رهایی یابند. هر که در روز جمعه بمیرد در حالی که حقّ این خاندان را بشناسد، خداوند برایش بیزاری از آتش و بیزاری از کیفر [الهی] را مینویسد و هر که در شب جمعه از دنیا برود، از آتش رهایی مییابد.
📚 الكافي: ج3 ص415 ح8
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#جمعه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سوم
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود:
- ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره.
ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد:
- پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره
🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد:
- خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود.
و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت:
- چی کار کنیم؟
- زنگ بزن اورژانس.
- اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه
- وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد.
و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید:
- فریبا مرد؟ وای فریبا مرد..
و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد.
- یعنی چی؟
🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت:
- ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه.
- نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم.
🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟
🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺آقاجان، می گویند دعای پدر در حق فرزندانش مستجاب است.
🌱دعایم کن پدر جان. آقاجان. ملکه فضائل اخلاقی شوم و خالی از هر رزیله ای. توحیدم به یقین برسد و عبادتم به اخلاص.
🌱دعایم کن پدر جان. دعایم کن که دعایتان در حقم مستجاب است.
🌱دعایم کن باقی عمرم را خالی از گناه سپری کنم.
🌱دعایم کن سنت های نیکو و صدقات جاریه ای پایه گذاری کنم.
🌱دعایم کن نوردیده ات باشم. آقاجانم. فدایتان بشوم پدرجانم.. دعایم کن
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
💯💯 توجه توجه
🔻باور کردنش سخت است. وقتی باورش سخت باشد پس عمل کردنش هم سخت است.
🔸آنقدرها که به نظر می رسد، خیلی هم سخت نیست. از کوه کندن که سخت تر نیست. فقط باید عمل کنیم. خوب عمل کنیم.
🔹اگر در تک تک رفتارهایمان، #توجه مان را به #خدا بدهیم، زندگی مان گلستان که هیچ، باغ و بوستانی می شود که نگو.
🌸نه اینکه #مشکلات و سختی ها از بین می رود. نه. سختی که هست. اما نه از آن مدل سختی ای که در اثر فراموش کردن #یاد_خدا ست. معیشه ضنکا دیگر نیست. #عسر و #یسر است. قابل تحمل است. اعصاب خرد کن نیست.
از امروز، نیت کن که توجه کردن به خواست و رضای #خدا را در همه حالت ها و کارهایت #تمرین کنی.
🌱قدم به قدم پیش برو. قدم اول را با دو تا سه کار بردار. دو تا سه کاری که مداوم انجامش می دهی. مثلا اگر خانم خانه هستی و کارهای خانه را می کنی، از آن ها کمک بگیر. اگر آقای #همسر هستی و فعالیت بیرون از خانه داری، از همان ها شروع کن.
📌از هر چه که می خواهی، فقط، #شروع کن. قطره قطره جمع گردد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#نیت_الهی
#خانواده
#نکته
#تولیدی
هدایت شده از سلام فرشته
💎وصیّتنامهی امام را بخوانید
✨به جوانها توصیه میکنم وصیّتنامهی امام را بخوانید؛
☘️شما امام را ندیدهاید امّا امام مجسّم در همین وصیّتنامه، بیانات و گفتارها است.
🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّتنامه و مانند اینها هست.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶
@salamfereshte
#امام_خمینی رحمه الله علیه
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهارم
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت:
- ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی.
🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت.
- سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم..
🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت:
- الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار
🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد.
- جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش.
🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد.
- جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم.
🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت:
- الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ
- الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون.
🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید.
- خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد
- نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟
صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد.
- حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم.
🔹🔹🔻🔹🔹
🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد :
- یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟
- ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن.
- عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق