eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
828 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
18.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 کمتر از ۲۴ساعت تا 💐 📹 | رهبر انقلاب: هدف دشمنان فاصله گرفتن مردم از نظام است 🔻 در همین انتخابات پس‌فردای ما ــ روز جمعه‌ ــ الان چند ماه است که رسانه‌‌های آمریکایی، رسانه‌های انگلیسی و آن مزدورهایی که زیر پرچم اینها و در این رسانه‌ها مشغول کارند، دارند خودشان را میکُشند برای اینکه شاید بتوانند انتخابات را زیر سوال ببرند، حضور مردم را کم‌رنگ کنند و انتخابات جمهوری اسلامی را به نحوی مورد اتّهام قرار بدهند؛ انواع و اقسام حرفها را هم در این زمینه میزنند. 🔻خب هدف آنها این است که این انتخابات به آن صورت مطلوبِ جمهوری اسلامی انجام نگیرد؛ یعنی چه؟ یعنی مردم از نظام فاصله بگیرند؛ چون عدم حضور مردم در انتخابات طبعاً فاصله‌گیری مردم از نظام جمهوری اسلامی است؛ این هدف آنها است. البتّه مردم به حرف آنها گوش نکرده‌اند؛ حالا به بعضی از گروه‌های خاص کار نداریم که در مطبوعات یا این روزها در رسانه‌های فضای مجازی همان حرفهای آنها را هم تکرار میکنند، لکن تجربه نشان داده و متن مردم نشان داده‌اند که هر چه دشمن خواسته، عکسش را انجام داده‌اند؛ هم در مورد انتخابات، هم در مورد راه‌پیمایی‌ها و مسائل گوناگون دیگر. این ‌دفعه هم ان‌شاءاﷲ به توفیق الهی همین جور خواهد شد؛ مردم ان‌شاءاﷲ حضور پیدا خواهند کرد و آبرو خواهند داد به نظام جمهوری اسلامی. ۱۴۰۰/۳/۲۶ 🗳 💻 @Khamenei_ir
🌺دلت چه می خواهد؟ از خدا بخواه👉 📌نه که از خدا بخواهی که آن چیز را بنده ای از بندگانش به تو بدهد. نه. از خود خدا بخواه. ✨دلت نوازش می خواهد، از خدا بخواه نوازشت کند. نه اینکه خدا به دل مادرت بیاندازد و تو را نوازش کند. نوازش الهی چیز دیگری است. 🌸دلت آرام جان می خواهد؟ از خدا آرام جان بخواه 🌼دلت هم نشین و هم دمی الهی می خواهد، از خودش بخواه همنشینت شود. مگر می شود؟ چرا نشود! 🍀یا انیس من لا انیس له. 🍀یا ذخر من لا ذخر له 🍀یا رفیق من لا رفیق له. هیچ نداشتن ، اگر تو را به وادی خدا داشتن ببرد، عالمی دارد.. 🌹ناز و نوازش های خاص الهی، روزی تان🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹صدیقه برای درآوردن کارت حافظه به سمت کیفش رفت. طوری وانمود کرد که فلش مشکی رنگ ضحی را که در جیبش گذاشته بود، از کیف در می آورد. به سمت فرهمندپور که او را نگاه می کرد روبرگرداند و فلش را به سمتش گرفت: - بفرمایید. 🔻فلش به لب تاب فرهمندپور زده شد و آلارم اتصال، برای تیم رصد، ارسال. بچه ها دست به کار شدند و در پنج ثانیه، بدون رد پایی، وارد شدند. فرهمندپور بدون باز کردن کارت حافظه، فایل را منتقل کرد و فلش را در آورد. آن را به صدیقه داد و از او خواست در اتاق را ببندد. 🔹گوشی را در آورد و عکس هایی که از دوربین مدار بسته از ضحی گرفته بود را نگاه کرد و ورق زد. دلش برایش پر کشید. این دو روز آنقدر کار سفارش گیری و هماهنگی کارگرها برای بسته بندی پک ها و ارسال پستی شان به او فشار آورده بود که خلوتی برای با ضحی بودن پیدا نکرده بود. فکر کرد باید شوهر صدیقه رو هم بگم بیاد. اما بلافاصله از فکرش پشیمان شد. از اول مردی را نگفته بود تا خودش وسط بیاید و به این بهانه، نزدیک ضحی باشد. 🔸دستش را به چانه پر ریشش گرفت. چانه اش را کمی مالید و به عکس های ضحی نگاه کرد. چقدر چادر او را با صلابت می کرد. گوشی را به سمت لب هایش آورد. اسم ضحی را آورد و با سیم کارت دومش، پیامک داد: - عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم. این روزها بدون تو، سرما تا مغز استخوانم می رود. دنیا بی تو برایم رنگی ندارد. عاشق آن چادر و صلابت و مهرت هستم. عاشق صدای ناز و زیبایی که معلوم نیست از کدام فرشته به تو ارث رسیده هستم. 🔻تلالو اشک آن زمانی که روی سبیل های مشکی خاکستری اش سُر خورد، به چشمش آمد. با پشت دست، اشکش را پاک کرد. دکمه ارسال را زد و پیامک بعدی را نوشت: - از وقتی تو را دیدم، شاعر هم شده ام. سرود زیبای صدایت را می سُرایم. ترانه عاشقانه می خوانم. گرمای نامت، وجود سرمازده ام را به داغی می نشاند. تو کیستی ای محبوب من. معشوق من. 🔹گوشی را روی میز گذاشت. روی ارسال، به نرمی انگشت زد انگار که مُهر رسوایی اش را زده باشد. گردن خم کرد و چانه اش را به سینه رساند. بی صدا اشک ریخت. با دست راست، پوست و گوشت سمت قلبش را فشرد. آرام نشد. به قلبش مُشت زد. تپشش آرام نگرفت. پیامک آخر را نوشت. ارسال کرد و گوشی را روی میز انداخت. به بدبختی‌ای که گرفتارش شده بود زار زد. صدا بلند کرده و یادش رفته بود آنجا کجاست و صدیقه پشت در اتاق، نگران احوالاتش شده و نمی داند چه کند. 🔸ضحی روی صندلی مخمل به رنگ آبی نفتی نشسته بود. کیف کوچکش را روی زانو گذاشته و موقع دریافت پیامک ها حواسش به سخنران و تشریح بود. لرزش چندباره گوشی، نگرانش کرد. پیامک ها را که باز کرد، جز چهره سخنران، چیزی نمی دید و نمی شنید. فکر کرد یعنی کیه این طور نوشته. مردد بود جواب بدهد یا نه. مجدد پیام آمد: - کاش چادرت بودم تا در آغوشم باشی. 🔻شماره ناشناس بود. ضحی دل نگران شد. کمی صبر کرد. وقتی دید پیامکی نیامد نوشت: شما؟ صدای دریافت پیامک، اشک فرهمندپور را خشکاند. در جواب فقط نوشت: عاشقت. دلش می خواست تماس بگیرد و تمام مکنونات قلبی اش را به ضحی بگوید اما گفتنش مساوی بود با از دست دادنش. برایش نوشت: - من آن خیلی هایی نیستم که بی تو راحت زندگی می کنند. مرگ برایم شیرین تر از زندگی است وقتی تو نباشی. ضحی جان، باور کن خیلی دوستت دارم. من تو رو می خوام. دوری ات رو نمی تونم تحمل کنم. 🔸اضطراب به جان ضحی افتاد. گوشی اش مدام می لرزید و حرفهای عاشقانه برایش می آمد. نفس عمیق کشید. به سقف سالن همایش نگاه کرد و به خود نهیب زد: خودت را نباز. هر کسی که باشد. تو را با او چه کار. باز هم گوش هایش صدای سخنران را شنید: "جمع بندی این مسئله در شیوه درمان هست. شیوه درمانی برای گروه های خونی متفاوت است و این نکته ای است که در آزمایشات به آن رسیدیم. اما برای گروه خونی مثل o مثبت .." مجدد گوشی اش لرزید. پیامک را خواند. وجودش به لرزه افتاد. پاسخ داد: اشتباه گرفتید. گوشی را داخل کیف گذاشت. صدقه ای نیت کرد و مشغول یادداشت برداری شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
ی التماسی بکنم؟
🌸قبل خوابت، سوره واقعه رو بخون ارزشش رو داره. باور کن. 🍀امام صادق عليه‏السلام : هركس در هر شب جمعه ، سوره واقعه را بخواند، 👈خداوند ، او را دوست مى‏دارد 👈و محبوب همه مردمانش مى‏گرداند، 👈و هرگز در دنيا گرفتار درويشى، فقر، درماندگى و هيچ آفتى از آفات دنيا نخواهد شد 👈و از همراهان امير مؤمنان خواهد بود. 👈 اين سوره، ويژه اميرمؤمنان است و كسى در آن ، شريكش نيست. 🌺الإمام الصادق عليه‏السلام : مَن قَرَأَ في كُلِّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ الواقِعَةَ أحَبَّهُ اللّه‏ُ ، وأحَبَّهُ إلَى النّاسِ أجمَعينَ ، ولَم يَرَ فِي الدُّنيا بُؤسا أبَدا ولا فَقرا ولا فاقَةً ولا آفَةً مِن آفاتِ الدُّنيا ، وكانَ مِن رُفَقاءِ أميرِالمُؤمِنينَ عليه‏السلام . وهذِهِ السّورَةُ لِأَميرِالمُؤمِنينَ عليه‏السلام خاصَّةً ، لا يَشرَكُهُ فيها أحَدٌ . ثواب الأعمال ص 144 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💐 کمتر از ۷ ساعت تا #جشن_انتخابات 💐 🔰 مجموعه لوح | گِلایه مردم درست است، اما راه حل قهر با انتخابات نیست 🔻 رهبر انقلاب: بعضی از کسانی که در امر شرکت در انتخابات مردد یا دلسردند، این‌ها قشرهای ضعیف جامعه‌اند، گلایه‌مندند. به نظر من گلایه‌ی این‌ها بجا است اما مشکلات به این صورت حل می‌شود که پای صندوق برویم و رای بدهیم به کسی که می‌تواند این مشکلات را حل بکند.۱۴۰۰/۳/۲۶ 🗳 #انتخاب_درست_کار_درست 💻 @Khamenei_ir
سحر جمعه است.. می یای ی دعا بکنیم؟ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🍀 خدایا، به پهلوی شکسته حضرت زهرا سلام الله علیها، برای عزت اسلام و ذلت کفر و جبهه قاتلین سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین، به حق خون حسین و شهدای کربلا قسمت می دهیم، دعای ولی امرمان را در حق تک تک ما مستجاب بگردان: ✨از خداوند متعال میخواهیم که دلهای ما را هدایت کند. پروردگارا! دلها در اختیار تو و در دست تو است؛ همه‌ی این دلها را به آنچه صلاح این کشور و صلاح این ملّت در آن است، هدایت کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺چند صفحه، بخوانیم لشگر ملاﺋک تصویر اول 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺چند صفحه، بخوانیم لشگر ملاﺋک تصویر دوم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺چند صفحه، بخوانیم لشگر ملاﺋک تصویر سوم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺چند صفحه، بخوانیم لشگر ملاﺋک تصویر چهارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
مجاهدان، خالصانه، از خدا کمک بخواهید🌹🌹
🔰 سخن‌نگاشت | هر یک رأی مردم دارای اهمیت است 🔺 رهبر انقلاب: یک رأی هم مهم است. هیچ کس نگوید که حالا با یک رأی من چه اتّفاقی خواهد افتاد؛ نه، یک رأی هم قطعاً دارای اهمّیّت است و همین رأی‌ها است که آراء میلیونی ملّت را تشکیل میدهد. ۱۴۰۰/۰۳/۲۸ 🗳 💻 @Khamenei_ir
👈 آنانی که هنوز پای صندوق ها نرفته اند، چه می فهمند انداختن آن برگه کوچکی که به خطمان نوشته شده، چه قدرتی دارد و چه سنت هایی را احیا می کند و چه ایتامی را دست نوازش می کشد و چه سالخورده ای را یاری می رساند. انتقام حلقوم دریده شده علی اصغر را می گیرد و بوسه بر شاهرگ بریده شده سالارشهیدان می زند. تو چه می فهمی قدرت نوشته من، جمع کردن یک لشگر ملائک زره پوش است که جلوی هر تعرضی را بگیرد و دختران و پسرانم، در آرامش و امنیت باشند. تویی که برای خود ارزش قائل نیستی و این حقی که به سختی و در گذر تاریخ، از فرعونیان و قلدران و ستمگران گرفته شده تا به دست تو برسد را نمی فهمی، همان بهتر که در جهل مرکبت بمانی. عالم، برای کسانی است که برای خود و دیگران، ارزشی قائلند. مرا با تو چه کار که خود را به بل هم اضل، فروخته ای.. مبارکت! باشد، کالبد جدید حیوانی ات. انسانم آرزوست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺خداقوت💪 نه خسته مومن.. ✨به شمایی که رفتی و رأی دادی. ✨به شمایی که از صبح زود، بودی و رأی مردم رو ثبت کردی و کمک شون کردی و حالا باز هم باید بمانی و بشماری خداقوت. 🌺 بهترین خیرها و برکت ها روزیتان باشد.. دعای خاص ما پشت سرتان است.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد. 🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت: - مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده. - جدا؟ - گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون. 🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد: - شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟ 🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را می‌شنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جمله‌ای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمی‌دانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت: - خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟ - تا الان باید چیده باشن. 🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود. 🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت: - حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آورده‌ام. 🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت. - اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده. - نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم. 🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند. - اونجا چی کار می کنند همه شون؟ 🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت: - می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن. 🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت: - چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد. 🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
در چه حالی؟
✍️حال و احوالات این دنیا، مختلف و متفاوته. یکی در حال خوشی وصال و عشقه. یکی در بی قراری و فراق. یکی غمگین و یکی خوشحال. یکی عصبانی و یکی ناامید. یکی امیدوار .. تشنگی آموز اگر طالب فیضی.. ✨حال تشنگی، حال عجیبی است. 🍀در هر حال که هستی، الهی که به بهترین حال برسی و سرشار از نور شوی یا مدبر الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی أحسن الحال🌼 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 با صلوات و استغفار، خودمان را در کانال نور بیاندازیم خدایا، به تاسی از امام زمان عزیزمان، بقیه الله الاعظم، یک دور تسبیح برای مومنین و مومنات، زنده یا وفات یافته، استغفار می کنیم و به فضلت، امید داریم استغفر الله.. استغفر الله.. استغفر الله.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشته‌ای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آورده‌ای. آخر عروس را می‌برند کوهنوردی که مرا به کوه خضر برده‌ای؟ هر جا می‌رفت و هر چه می‎خرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد. - می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟ 🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت: - آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم. 🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد. 🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند. 🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید: - از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟ 🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد: - به بنده که ندادن. - کجا هستند پس؟ - مگه من بپّای ایشونم؟ - دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟ - باید داشته باشم؟! - خبربگیرید. منتظرم. 🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد: - عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن. 🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز، چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد. 🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهورا یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد: - کجایی نازنینم؟ 🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠 نماز توبه 🔰 یکشنبه ی ماه ذی القعدة بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) رو به مردم کردند و فرمودند: چه کسی از شما دوست دارد توبه کند؟ مردم گفتند: همه ی ما دوست داریم که توبه کنیم. 💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: پس غسل کنید و بعد وضو بگیرید و دو تا نماز دو رکعتی بخوانید،که در هر رکعت ✅ سوره ی حمد یکمرتبه ✅ سوره ی توحید3مرتبه ✅ و سوره ی فلق و ناس یک مرتبه 👇👇👇 بعد از تمام شدن نماز 70هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه می گویی و بعد از تمام شدن آن یک مرتبه، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ را می گویی سپس این دعا را می خوانی 💠يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ 🔰 در مورد آثار و فضیلت این نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر کس این نماز را بخواند: 1️⃣ 👈توبه اش پذیرفته می شود. 2️⃣ 👈گناهانش آمرزیده می شود. 3️⃣ 👈خودش و خانواده و نسلش مشمول برکت الهی می شوند. 4️⃣ 👈در روز قیامت، کسانی که از او طلبی یا حقی دارند، از او راضی می شوند. 5️⃣ 👈با دین و ایمان از دنیا می رود. 6️⃣ 👈قبرش برای او وسیع و نورانی می شود. 7️⃣ 👈پدر و مادرش اگر از او ناراضی بوده اند،از او راضی می شوند. 8️⃣ 👈پدر و مادر و فرزندانش آمرزیده می شوند. 9️⃣ 👈روزی او زیاد می شود. 🔟 👈فرشته ی مرگ به هنگام مرگ با او مدارا می کند و جانش را به آسانی می گیرد. 📚إقبال الأعمال؛ ج‏1 ؛ ص308 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸گوشی را داخل کیف گذاشت. مثل شکلات داغ شده، وا رفته بود. شیر آب را باز کرد و نیت وضو کرد. سوره قدر را در خلال وضو خواند. خانمی داخل شد و دستانش را شست. به دیوار تکیه داد. جوراب ها را پوشید و متوجه نشد پشت و رو پوشیده است. حواسش به پیامک های عاشقانه و سوزناکی بود که خوانده بود. فکر کرد "چه کسی است؟ می شناسمش؟ از همکاراس که منو می بینه؟ از بیمارستان آریاست که نوشته اورژانس آریا بوی تو رو می ده وقتی عشقت توانم رو می گیره و زیر سِرُم می بره؟" تک تک همکاران رو از نظر گذراند ولی به نظرش نیامد کسی چنین احساس عمیقی به او داشته باشد. کیف را از سر جالباسی برداشت و داخل بخش تجاری مجتمع شد. 🔻 مردم در حال خرید و ایستاده گوشه و کنار، او را از فکر پیامک ها کمی خارج کرد. دنبال نمازخانه گشت. تابلوهای راهنما را نگاه کرد اما پیدا نکرد. از یکی از خانم های فروشنده پرسید و با اشاره او، به همان سمت حرکت کرد. دنبال نمازخانه گشتن، ذهنش رااز پیامک ها دور کرد. نمازخانه را که پیدا کرد، داخل شد. 🍀جانماز کوچک جیبی اش را در آورد و نیت کرد. یاد پیامک ها افتاد. به خدا پناه برد و اعوذبالله گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.. السلام علیک یا اباعبدالله.. آقاجان کمکم کن.. نیت کرد و تکبیر گفت. خواندن حمد و سوره را با دقت انجام داد. سر از رکوع برداشت و جشمش به صفحه روشن شده گوشی داخل کیف افتاد. سمع الله لمن حمده را گفت و به حضور الهی توجه کرد. به سجده رفت. لرزش گوشی داخل کیفی که کنار سجده گاهش بود، روانش را پریشان کرد. ذکر سجده را گفت. استغفار کرد و صلوات فرستاد و توجهش را به ذکر معطوف کرد. سر از سجده برداشت و بدون نگاه به کیف، وارد سجده بعدی شد. ذکر را با آرامش و توجه گفت. صلوات فرستاد و بلند شد. 🔻 با هر بار تکبیر، دستانش را بالا می آورد و انگار که افکار و دنیا را به پشت سر براند، ذهنش را روی ذکر و حضوری که در پیشگاه نماز رفته بود متمرکز می کرد. برخاست. رکعت دوم را با آرامشی بیشتر خواند. حواسش از کیف و گوشی پرت شد و قنوت گرفت. دعای فرج را خواند. صلوات فرستاد و ادامه نمازش را بدون اینکه مجدد به یاد چیزی بیافتد، تمام کرد. 🔹مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود که مجدد یاد پیامک ها افتاد. قلبش لرزید. ذکر را تمام کرد اما نفهمید که چه گفت. تک تک جمله ها در ذهنش رژه می رفتند و چون خنجری، قلبش را می آزردند. نسبیح را کنار مهر گذاشت و به سجده رفت. چند بار استغفار کرد و بغضش ترکید: - خدایا، این کیه به من این طور پیامک داده. خدایا به من رحم کن. خدایا من و این طور آزمایش نکن. خدایا مراقب قلبم باش. مراقب عباس و زندگی مون باش. خدایا خودت منو از این دام رهایی بده. خدایا قلب اون بنده خدا رو هم آروم کن و زندگی خوبی بهش بده. عشق من رو ازش بگیر و قلبش رو با عشق خودت پر کن. خدایا.. می ترسم. 🔻تمام بدنش به لرزه افتاد و گریه کرد. با سوزی بیشتر از آنچه در متن پیامک ها دیده بود گفت: - خدایا شیطان در من طمع کرده. به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده. خدایا به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده خدایا من راه رهایی شو بلد نیستم . خدایا دستمو بگیر. به من رحم کن. 🔹مدام این جملات را تکرار کرد و اشک ریخت. صلوات فرستاد و سر از سجده برداشت. با گوشه روسری، اشکهایش را پاک کرد. گوشی را از بیصدا روی جلسه تنظیم کرد. زیپ کیف را بست. بلند شد تا نماز عصر را بخواند و عباس را بیشتر از این، منتظر نگذارد. 🔸راه طولانی بود و به خاطر تماس های خانواده، ضحی نمی توانست گوشی را خاموش کند. امیدش به تمام شدن شارژ گوشی بود که آن هم خیال تمام شدن نداشت. برای اینکه عباس چند ساعتی استراحت کند؛ پیشنهاد داد پشت فرمان بنشیند اما عباس با احترام، جایش را به ضحی نداد و عوضش گفت: - اگه حال داری، برام کتاب بخون. 🔹عباس گوشی اش را دست ضحی داد و به نرم افزاری اشاره کرد. داخل نرم افزار شد. کتاب های مختلفی را دید و از بین آن ها، دنبال اسمی که عباس گفته بود می گشت: "از ملک تا ملکوت". 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
از کلاس اول که انجام واجبات و ترک محرمات است باید بالا رفت و صعود کرد.. چند سال قرار است در این کلاس رفوزه شویم!؟ ما را چه شده؟ مگر مقامات بالا نمی خواهیم؟ خدایا رحمی.😭. کمکمان کن رفوزه نباشیم استغفرالله📿 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
عیدی می خواهی؟
🌺شب میلاد امام رضا علیه السلام است. عیدتون مبارک باشه الهی 🌼دلت عیدی می خواهد نه؟ اما قبل از اینکه دستانت را دراز کنی و از امام موسی کاظم علیه السلام به خاطر میلاد فرزندشان، عیدی بگیری به دستانت نگاه کن. ببین این دست ها برای این خانواده، کاری کرده ؟ 🔻بگذار جور دیگری بگویم. تو برای حضرت چه کرده ای که عیدی می خواهی؟ 🍀نگو آقا کریم است و کریم را به عطا می شناسند. آن درست. اما تویی که عیدی می خواهی، نسبتت را با کاری که محبوب مولاست، مشخص کن. با ولو یک عمل، نسبتت را با حضرت مشخص کن و بعد عیدی بخواه. بد می گویم؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام علیه السلام
🔹کتاب "از ملک تا ملکوت" را بین کتاب های دانلودی پیدا کرد و وارد شد. عباس پنجاه و سه صفحه اش را خوانده بود و او از ادامه، بلند خواند: " در مجمع البیان از رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم روایت می کند: لا صلاه لم لایطع الصلوه و طاعه الصلاه.." یعنی نماز کسی که اطاعت نماز را نکند، نماز نیست و اطاعت نماز هم به این است که شما از فحشا و منکر دور شوید." 🔸صدای اوهوم و چه جالب گفتن عباس را که شنید، ادامه اش را با انرژی و احساس بیشتری خواند. سکوت عباس و جاده، تاثیر کلام را در وجودش بیشتر کرد. انگار که حاج آقا، درس اخلاق دونفره ای برایشان گذاشته است. وجودش پر نور شد و هر چه رو به آخر سخنرانی می رسید، با بغض بیشتری، کلام را می خواند. 🔻عباس برای کمی استراحت، گوشه ای نگه داشت که در تیررس نگاه مغازه های بین راهی نباشد و خلوت هم نباشد. چسبیده به تایر ماشین، زیرانداز پهن کرد. پشتش خسته شده بود. ضحی برایش چایی ریخت و لقمه ای گرفت. خورد و با اجازه گرفتن از ضحی، روی زمین دراز کشید. آسمان و ستاره هایش را نگاه کرد. با صدای خسته، به صحبت‌های ضحی پاسخ داد و چشمانش روی هم رفت. خودش نفهمید کی خوابش برد اما از سرما بیدار شد. پتوی مسافرتی که ضحی رویش انداخته بود را دور خود پیچید و داخل ماشین نشست. هوای دیدار مولا، خواب را از سرش پراند. سوئیچ را چرخاند و با آخرین سرعت مجاز، به سمت مشهد راند. 🔹تازه آفتاب طلوع کرده بود که به ورودی مشهد رسیدند. خواب از سر هر دو پریده بود و بوی حرم را از همان ورودی مشهد، احساس می کردند. قلب های بی تابشان، زیارت مولا را می خواست و همین باعث شد که با همان خستگی و گرد راه، ماشین را در کوچه پس کوچه هایی که انگار عباس از قبل آن ها را می شناخت برد و پارک کرد. 🔸تا حرم را هر دو، در سکوت و با قدم هایی سریع راه رفتند. انگار جذبه ای ارواحشان را می کشاند و نمی توانستند آرام بروند یا به یکدیگر توجه کنند. هر دو نگاهشان به روبرو بود انگار که از پس مَلَکی حرکت می کنند تا آن ها را به حرم برساند. قبل از ورودی حرم، چشمان عباس به اشک نشست. سلام داد و تشکر کرد. در کنار ضحی ایستاد و به خاطر همسر خوبی که نصیبش کرده اند نیز تشکر کرد. ورودی را جداگانه رد کردند و روبروی تابلویی که اذن دخول نوشته شده بود، ایستادند. اذن دخول خواندنی که لحظه لحظه اش با اشک همراه بود و نه به زبان، که با تمام وجود، اجازه تشرف می گرفتند. 🔹کمی که جلورفتند، عباس به حرف آمد: - ضحی جان دو ساعت دیگه جلوی باب الجواد خوبه؟ اگه بیشتر خواستی بمونی، پیامک بهم بده. ببخش حالم خوب نیست و دست خودم نیست. خیلی برام دعا کن. 🍀عباس یاد پدر افتاد و آخرین باری که به همراه او، به پابوس حضرت رفته بودند. با ضحی خداحافظی کرد و انگار که با طنابی، او را به جلو می کشانند تا هر چه سریع تر به آغوش محبوب وارد شود، به سمت حرم هروله کرد. حال ضحی کم از عباس نداشت الا اینکه بی قراری اش را با تداوم در اشک و جمع کردن چادر جلوی دهانش، التیام موقت می داد. قدم از قدم برمی داشت و توجهی به اطراف نداشت. نمی فهمید چطور حرکت می کند. چطور پایش روی مرمرهای صحن، سُر می خورد. خود را به ایوان طلا رساند. به کبوترهای روی ایوان نگاه کرد و دلش خواست کبوتر حرم شود. به پرواز در آید و طواف کند. 🌸 چشمش به دختر جوانی افتاد که صورتش متورم شده و گُر گرفته بود. مغزش روی زیارت تمرکز کرده بود و به ذهنش نرسید که این تورم و قرمزی صورت، از علائم چیست و باید چه کند. از پله های ایوان طلا، به سمت ضریح پایین رفت. از همان جا ضریح را که دید، اشک در چشمانش حلقه زد. سلام داد و بی طاقت، از کنار خانم ها رد می شد و سعی داشت به ضریح نزدیک تر شود. با چشمان اشک بار و قلبی که از فراق، تند تند می تپید، زیر قبه رسید. تک تک سلول های بدنش فریاد سلام دادند و او، مودب به سمت ضریح، دست بر سینه گذاشت و سلام داد: - السَّلامُ عَلَيْكَ یا علی بن موسی الرضا المرتضی. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ. السَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte