eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید اگر می خواهید معنویت مثل چشمه ای از شما سرازیر بشه و بدون اجبار و اکراه، تشنگان بنوشند و به سوی او بشتابند، راهش این است... @salamfereshte
🔹نمی گذارند جلو بروم. چند نفری ریحانه را روی دست گرفته و از قایق بیرون آورده و روی برانکارد می گذارند. چشمانش بسته است و دهانش نیمه باز. دستش را که روی بدنش گذاشته بودند، در همین چند تکان جزئی، سر می خورد و می افتد. چهارنفری سر برانکارد را گرفته و به سمت ماشین اورژانس می دوند. من هم به همان سمت می دوم و فریاد می زنم: ریحانه. کمرم تیر می کشد و زمین می خورم. سعی می کنم بلند شوم اما نمی توانم. اختیار پاهایم دست من نیست. کمرم به شدت درد می کند. گریه می کنم و فریاد می زنم: ریحانه. 🔸چند نفر مرا بلند می کنند اما روی پا نمی توانم بایستم. احساس فلجی می کنم. باز هم پاهایم را حس نمی کنم. گریه ام شدیدتر می شود. خواهرا مدام می گویند وایسا. چی شده؟ می گویم : نمی توانم و همان جا روی زمین ولو می شوم. سعی می کنند مرا از جا بلند کنند. پاهایم روی زمین کشیده می شود. هیچ حسی ندارم. فریاد می زنم: ولم کنید. من فلج شده ام و گریه را سرمی دهم: ریحانه.. ریحانه.. تمام چادرم خاکی شده است. دلم می خواهد صورت بر زمین بگذارم و بمیرم. رد برانکارد را می گیرم که سوار امبولانسش می کنند. صدای آژیرش بلند می شود. دیگر دستم به ریحانه نمی رسد. "ریحانه کجایی که من اینجا فلج افتاده ام. من فقط تو را داشتم ریحانه.." ضجه می زنم: ریحانه. فقط گریه می کنم. صورت بر خاک می گذارم. چشمهایم را می بندم و گریه می کنم. - خانم مولایی.. خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ 🔹صدا برایم آشناست. مهربان و نگران صدایم می زند. چشم هایم را باز می کنم و در کاسه می چرخانم ببینم کیست. نور خورشید به صورتم می تابد. چیزی نمی بینم. چند نفر کمکم می کنند بنشینم. به سختی می نشینم. لیوان آبی جلوی دهانم می گیرند. با اصرار آن را به دهانم می ریزند. نمی خواهم چیزی بخورم. نمی خواهم کسی را ببینم. همان صدا باز هم می آید: - خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ بهترین؟ 🔸صدا از روبرویم است. مردی که روبرویم نشسته. صورتش را تار می بینم. کمی که می گذرد، چهره اش برایم واضح می شود. فقط می گویم: ریحانه و دوباره گریه می کنم. می گوید: - می تونین بلند شین؟ مجدد تکرار می کند. همان طور که گریه می کنم می گویم: - نمی دونم. نمی تونم. 🔻از جا بلند می شود و می رود. روی دست یکی از خواهرانی که پشتم نشسته ولو می شوم و لای پر چادر مشکی اش، گریه می کنم و ریحانه را صدا می زنم. آن خانم مرا نوازش می کند. یاد نوازش های ریحانه می افتم. کجا رفتی ریحانه؟ صدای چند مرد می آید که می گویند: عقب بایستید.. دورشون رو خلوت کنین. و صدای آقا سعید که مجدد می پرسد: حالتون بهتره؟ جوابی نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم. خواهران سعی می کنند مرا روی برانکاردی که آورده اند، بخوابانند. چشمانم را می بندم. یاد روزهای بیمارستان که مرا از این تخت به آن تخت می کردند می افتم. هیچ حسی در پاهایم ندارم. از زمین کنده می شوم و روی برانکارد گذاشته می شوم. 🔹چشمانم را باز نمی کنم. نمی خواهم کسی را ببینم. ایکاش خودم را برای نجات ریحانه به آب می زدم تا اروند، مرا به عمق بکشاند. گریه می کنم. حتی سوزشی که در دستم احساس می کنم، باعث نمی شود چشمهایم را باز کنم. صداهای اطرافم را مبهم می شنوم. همه با هم حرف می زنند و هیچکس حال مرا نمی داند. صدای آژیر آمبولانس و بسته شدن در ماشین که بلند می شود، چشمانم را باز می کنم. عقب آمبولانس تنها هستم. بی صدا گریه می کنم. ماشین حرکت می کند. 🔸از این تخت به آن تخت برده می شوم. سرمی که به دستم وصل کرده اند، روی قفسه سینه ام سنگینی می کند. حتی تحمل همان را هم ندارم. به دنبال ریحانه می گردم اما او را نمی بینم. تخت را از سراشیبی بالا می برند. از در که رد می شویم، بوی الکل و هوای خنک، به جانم می نشیند. یاد ایامی که در بیمارستان بوده ام می افتم. صدای خانمی می آید که می گوید: - چشمهاتو باز کن عزیزم. حالت خوبه؟ بهتری؟ می تونی حرکت کنی؟ 🔻لحن مهربانش را دوست ندارم. فقط ریحانه حق دارد به من بگوید عزیزم و مرا این طور پر مهر، خطاب قرار دهد. صدای آشنا و نگران مردانه ای می شنوم که می گوید: - خانم مولایی. صدای ما رو می شنوین؟ چشمهاتونو باز کنین. 🔹چشمهایم را باز می کنم. نور سفید رنگ چراغ های سقف، به چشمم می خورد. خانم پرستار کنارم ایستاده و آقا سعید پشت سرشان دیده می شود. خانم پرستار می گوید: - عزیزم می تونی بشینی؟ 🔻و چند بار تکرار می کند. از آقا سعید خجالت می کشم و سعی می کنم بر حال خرابم مسلط شوم. فشار می آورم که بنشینم اما نمی توانم. @salamfereshte
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ثلاثةٌ تُورِثُ المَحبَّةَ : الدِّينُ ، و التَّواضُعُ، و البَذْلُ . 🌸 سه چيز محبّت مى آورد: ديندارى، فروتنى و بخشندگى. 📚تحف العقول : 315 . 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔻با شرمندگی از حضور آقا سعید، جواب پرستار را صرفا به نمی توانم گفتن، می دهم. اشکم سرازیر می شود. دلداری ام می دهد که با استراحت خوب می شود و آمپولی داخل سرم تزریق می کند و می رود. آقا سعید هم پشت سر پرستار می رود. چشمانم را می بندم. بوی الکل حالم را به هم می زند. می خواهم عق بزنم. به زور جلوی خودم را می گیرم. دست دیگرم را بالا می آورم. بالا می آید. بازویم را روی چشمانم می گذارم و گریه می کنم. 🔹صدای ریحانه می آید: + نرگس جون.. نرگس جون. دختر پاشو چیه خوابیدی؟ ناسلامتی اومدیم راهیان اونوقت تو رفتی بیمارستان؟ بلند شو دختر. از کاروان عقب می مونی. 🔻دنبالش می گردم. کنار تختم ایستاده و مرا نوازش می دهد. می گویم که نمی توانم و دوباره فلج شده ام. مرا به پهلو می چرخاند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند. گردنم را کج می کنم و نگاهش می کنم. از همان لبخندهای همیشگی و پر مهرش تحویلم می دهد. گریه می کنم و می گویم: - ریحانه + جانم عزیز دلم. 🔸آنقدر ناز و مهربان قربان صدقه ام می رود که گریه ام بیشتر می شود: - خیلی دوستت دارم ریحانه. خیلی ترسیدم . خیلی. + می دونم. منم دوستت دارم نرگس جون. 🔹پیشانی ام را می بوسد و همان طور که کمرم را ماساژ می دهد، سوره حمد می خواند و می خواند و صدایش در گوشم می پیچد. صدایش آرامم می کند. دیگر گریه نمی کنم و خیره، صورت به لبخند نشسته اش را نگاه می کنم. 🔻با صدای فریادی چشمانم را باز می کنم. روی تخت بیمارستان هستم و پرده های اطرافم همه کشیده است. صدای فریاد از تخت کناری می آید. نمی دانم کیست و چرا فریاد می زند اما می فهمم تمام لحظات قبل را خواب دیده ام. حتما داروی آرام بخش تزریق کرده بودند که خوابم برده. دستم را به سختی بالا می آورم. موهایم را که از زیر مقنعه، بیرون آمده، داخل می کنم. انگشت اشاره ام را در گوشم فرو می کنم که صدای فریاد تخت کناری را نشنوم. 🔸 خانم پرستار پرده را کنار زده و داخل می آید. سِرُم را عوض می کند. انگشتم را در می آورم. ابروانم از صدای داد و فریاد های تخت کناری چین می خورد. " پرونده ات رو هم از بیمارستان قبلی که بستری بودی گرفتیم. ی عکس ازت می گیریم و می ری بخش. به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شده، این طور شدی. اون خانم دوستت بود؟ - بله. بهترین دوستم. عزیزم بود. خواهرم بود. 🔻اشکم جاری می شود. " جریانش رو شنیدم. جون دوتا بچه رو نجات داد. کار خیلی بزرگی کرد. - الان کجاست؟ شما نمی دونین؟ 🔹همان طور که امپول زرد رنگی را در سِرُم فرو می کند، می گوید : " بیمارستان دیگه تحت مراقبته. براش دعا کن." و بی هیچ حرفی دیگری می رود. چهره بی روح و دستان آویزان ریحانه روی برانکارد، جلوی چشمانم است. او کسی نبود که اجازه بدهد چند مرد نامحرم، بی چادر، او را ببینند. اشک می ریزم. دلم می خواهد برخیزم و به دیدنش بروم. 🔸مجدد پرده کنار می رود. چند نفر از خواهران کاروان داخل می شوند و حال و احوال می کنند. حوصله شان را ندارم. می گویند برای سلامتی ریحانه و من، ختم دعای فرج و صلوات و قرآن گرفته اند و تا حالا، ختم صلوات ها تمام شده است. با حرفهایشان حالم بهتر می شود. می ترسم بپرسم به ملاقات ریحانه هم رفته اند یا نه. انگار از این ترس من خبر داشته باشند، می گویند که حالش خوب است. نمی دانم احساس آرامشی که از این خبر به من دست می دهد چشمانم را خمار می کند یا آمپول های تقویتی و آرام بخشی که در سِرُم تزریق شده، اما هر چه هست، به سختی پلک هایم را باز، نگه می دارم. آن ها هم می فهمند و به جز یکی شان، همه می روند. 🔹او، پرده را کامل می کشد که راحت باشم و کنارم می نشیند. جثه کوچکی دارد. صدایش ظریف و کمی تیز است. آبمیوه ای برایم باز می کند. کمی می خورم و می گویم: - من پارسال تصادف کرده بودم و فلج شده بودم. الان هم دوباره.. 🔻نمی گذارد حرفم تمام شود و با امیدواری می گوید: = الان فقط ی شوک عصبی بهت وارد شده. دوستت حالش خوبه و یکی دو روز دیگه مرخص می شه. اینم برای احتیاط تحت مراقبت گذاشتنش. شما هم کمی که آروم بشی حالت خوب می شه نگران نباش. مگه می شه شهدا کسی رو دعوت کنن و با حال خراب برش گردونن؟ 🔹یادم می افتد که ریحانه چقدر برای سلامتی من به شهدا و اهل بیت متوسل شده و سرپا شدنم را از همان ها بود که داشتم. اسمش را می پرسم و می گویم: فریده جان، برام دعای توسل می خونی؟ گوشی اش را در می آورد و برای اینکه صدایش را دیگران نشنوند، خیلی آرام، نزدیک گوشم، شروع به خواندن می کند: اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ... @salamfereshte
قله ها.. الگوی جوانان چه کسانی هستند؟.mp3
1.99M
🎧بشنوید: الگوی جوانان چه کسانی هستند؟ 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹کتاب را تمام می کنم. صدای زنگ گوشی بلند می شود. مادر است. می گویم بهتر هستم و می توانم کمی بنشینم. حال ریحانه را می پرسد. خودم ندیده ام اما می گویند خوب است. همان ها را به مادر می گویم. من هم حال مادر را می پرسم. او هم از جایش برخاسته و کمی می تواند راه برود. خبر خوشحال کننده ای است. گوشی را که قطع می کنم، به کمک فریده خانم که این دو روز در بیمارستان کنار من مانده، می نشینم و با حمایتش، از تخت پایین می آیم. باید کمی راه بروم. برایم عصا آورده است و حواسش حسابی هست که زمین نخورم. کمرم تیر می کشد. باید بهتر شوم. ام آر آی و سی تی اسکن، همه خوب بودند و نظر اولیه دکتر مبنی بر شوک عصبی، تایید شده است. 🔸ساعت ملاقات، بچه ها و مسئولین کاروان می آیند. آقا سعید هم هست. بسته ای را روی میز می گذارد و بی هیچ حرفی، کنار بقیه می ایستد. همه که می روند، بسته را باز می کنم.کتاب است. این دو روز، همین خواندن کتاب بوده که سرپا نگهم داشته است. فریده خانم می گوید: آن کتاب قبلی را هم همان آقا آورده بودند. خدا خیرشان بدهد. به خود می گویم زودتر خوب شو که سه روز دیگر اردو تمام می شود. برای همین سعی می کنم غذاهایی که فریده خانم برایم می آورد را خوب بخورم و تمرین هایی که از پارسال یادم مانده را انجام دهم. 🔹کاروان در راه برگشت اند و من دیگر مرخص شده ام اما قرار است که من و فریده خانم، فردا حرکت کنیم. باز هم از عصا کمک می گیرم و خود را به محل اسکانی که برایمان در نظر گرفته، می رسانم. وسایلم همه آنجاست. وسایل ریحانه هم آنجاست. او، هنوز هم در بیمارستان است. شاید امروز بتوانم به دیدنش بروم. می دانم از اینکه سر کیفش بروم ناراحت نمی شود. ساکش را باز می کنم. چشمم به دفتر خاطراتش می افتد. اشک در چشمانم حلقه می زند. بازش می کنم: "ساعات آخر شب است. همه جا را خواب گرفته اما مرا گویی به قهوه ای تلخ بسته باشند، هوشیاری است که در اغوش گرفته. حس زیبای بیداری و دیدن. و تو قرار است کجا بروی؟" 🔸چند خط دیگر هم نوشته که هر چه سعی می کنم نمی توانم بخوانم. نمی دانم چه نوشته. بعد از آن را می خوانم: "همیشه با خود فکر می کردم شهدا، نگران بعد از خودشان نبوده اند؟ اینکه مادر و زن و فرزندشان چه می کشند؟ اما حالا می فهمم وقتی تو که از مادر مهربان تری، رب همه مان هستی، دیگر نگرانی چرا! خدایا، ما را مصفی پیش خود ببر" 🔻قلبم به تپش افتاده است. فریده خانم برای جمع کردن وسایلم می آید. می گویم: - کی می تونم برم دیدن ریحانه؟ چهره اش به غم می نشیند و می گوید: =باید با اقا طیب هماهنگ کنیم - مگه آقا طیب نرفته اند؟ = نه هنوز. ایشون هستند تا با هم برگردیم. - پس بهشون بگید. ممنونم. 🔹سوار ماشین می شویم که به دیدن ریحانه برویم. دلم شور می زند. اگرچه گفته اند حالش خوب است و رو به بهبود اما نمی دانم چرا دلم شور می زند. از ماشین به کمک فریده خانم پیاده می شوم. آقا طیب به بیمارستان می رود و من به سختی با کمک عصا، چند قدمی برمی دارم. آقا طیب، ویلچر می آورد. خدا خیرشان بدهد. روی ویلچر می نشینم. آن را هل می دهند و داخل بیمارستان می شویم. قبلا با نگهبان و دربان آسانسور هماهنگ شده است. از آسانسور بالا می رویم. وارد بخش آی سی یو می شویم. چرا اینجا؟ مگر نگفته اند ریحانه حالش بهتر است؟ روی ویلچر نشسته ام و چیزی نمی بینم. 🔸دیوارهای شیشه ای را رد می کنیم. چند پرستار و دکتر، از کنار میز انتهای سالن جدا شده و نزدیک می شوند و اجازه ورود می دهند. ولیچر که جلو می رود، چشمانم به ریحانه می افتد که روی تخت، دراز کشیده است و لوله ها، به بینی و دهانش وصل اند. جلو می روم. بعض گلویم را فشار می دهد. سِرُم در دستش است. کنار تختش که می رسیم، صدای دستگاه هایی که به او وصل است در گوشم می پیچد. ضربان قلبش را روی دستگاه می بینم. می زند. پس زنده است. می خواهم فریاد بزنم که پرستار می گوید: " از همان موقعی که آوردند، تو کماست. چند بار احیا شده... 🔻اشک می ریزم. ریحانه ی من در کماست. ریحانه جانم.. عزیزم.. فدایت شوم از جا بلندشو. ریحانه جان من به خاطر تو اینجا آمده ام. بلند شو با هم به خانه برویم. گریه می کنم. دست سردش را می گیرم و به صورت می گذارم. فریده خانم کنارم زانو زده است و می گوید: = همه فکر می کنیم به خاطر تو تا الان پرواز نکرده و صبر کرده. 🔹این جمله در گوشم بارها تکرار می شود. به خاطر تو پرواز نکرده. نه من اجازه پرواز به تو نمی دهم. تو باید برگردی. پس آن همه کارهایی که برایم کردی چه؟ مادرت چه؟ @salamfereshte
🌹🌹ولادت حضرت معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر مبارک باد.🌹🌹 @salamfereshte
46.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یکی از دختران خوب و باهوشمان و اجرا، از خانم 11 ساله احسنت به این دختر عزیز و کوشا..🌹🌹🌹 👏👏👏❤️❤️ منتظر و های بعدی تان هستیم. @salamfereshte
🔹صدای حاج خانم را می شنوم که اشک می ریزد و می گوید: " نرگس جان. عزیزم.. آروم باش. 🔸سر بلند می کنم. واقعا حاج خانم اینجاست. فکر می کنم این ها همه خواب است. آقا سعید هم هست. چشم می گردانم ببینم مادر نیست. بابا چی؟ فرزانه و دختر خاله ها.. خواب است دیگر. لابد همه می آیند.. نه. فقط حاج خانم است که سعی می کند مرا آرام کند. بلند بلند گریه می کنم. دست زهرا خانم را می گیرم و می گویم: - ریحانه نباید بره. شما که خوب می دونین چقدر ما با هم دوست بودیم. چه آرزوها داشته زهرا خانم گریه می کند و می گوید : "به همه آرزوهاش رسید. - یعنی چی؟ کجا به آرزوهاش رسید؟ مگه آرزوش جز خدمت و انجام وظیفه بوده؟ مگه جز تربیت نسل جوان بوده؟ اون هنوز ازدواج نکرده؟ مگه نمی گفت آقا گفتند فرزند زیاد بیارید. اون که هنوز بچه ای نیاورده. هنوز کلی کار داره وظیفه داره. من حالیم نمی شه. 🔻با کمی ضرب، روی دست ریحانه می زنم و می گویم: - نامرد. دِ پاشو بریم .چیه راحت گرفتی خوابیدی؟ خودت می یای تو خواب من، می گی پاشو! اونوقت خودت می خوابی! 🔹دیگر گریه و زاری نمی کنم. خشمگینم. از روی ویلچر بلند می شوم. پاهایم قدرت زیادی دارد. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم: - ازت ناامید شدم. دیگه دوست ضعیفی مثل تو رو نمی خوام. 🔻راهم را می کشم و از بخش بیرون می روم. فریده خانم دنبالم می آید. کمرم تیر می کشد اما مهلش نمی گذارم. زیر لب، بلند بلند می گویم: - یا از جات بلند می شی یا نه من نه تو. 🔸پایم را از در بیمارستان که بیرون می گذارم، هُرم گرما به صورتم می زند. فریده خانم دستم را می گیرد. به ضرب، دستم را از دستش رها می کنم و می گویم: - آقا طیب کجاست؟ باید منو ببرن جایی. 🔻آقا طیب و اقا سعید می آیند. با تحکم می گویم: - من همیشه عادت داشتم برم گلزار شهدا. شهدای گمنام. نمی دونم اینجا گلزار کجاست. منو ببرید پیش شهدای گمنام. - حتما. بفرمایید 🔹تاکسی می گیریم و سوار می شویم. برای اینکه با نامحرم تنها نباشم جلوی آمدن فریده خانم را نمی گیرم. دیگر گریه نمی کنم. تصمیم ندارم تا خود گلزار شهدا، هیچ اشکی بریزم. از خیابان ها رد می شویم. به تک تک مردم که راه می روند نگاه می کنم اما هیچکدام را انگار نمی بینم. دفتر خاطرات ریحانه را از کیفم بیرون می کشم. ورق می زنم و دنبال چند دعای مجربی که قبلا نشانم داده بود می گردم. پیدایش می کنم. کلامی از آیت الله بهجت. روایت هایی و دعاهایی. انگشتم را لای صفحه نگه می دارم و دفتر را می بندم. به فریده خانم می گویم: - ببخشید دستمال کاغذی دارید؟ 🔸دستمال را می گیرم و لای همان صفحه مدنظرم گذاشته و آن را درون کیف می گذارم. به گلزار می رسیم. پیاده می شوم. هیچ توجهی به کمر و پاهایم ندارم. محکم و تند، حرکت می کنم. احساس قدرتی عجیب دارم. مزار شهدای گمنام را رد می کنم. تک به تک صدایشان می زنم: - شما عزیز گمنام شهید.. شما عزیز گمنام شهید.. شما.. 🔹یک دور همه را می زنم و صدایشان می کنم و تقریبا وسط جمعشان می نشینم و می گویم: - همه شما عزیزان شهدای گمنام را به پهلوی شکسته حضرت زهرا، مادرتان، قسم می دهم. خدایا، تو را به این شهدا و پنج تن آل عبا و محسن شهید تک بانوی عالم قسم می دهم، قسم می دهم.. گفته اند قسم دادن به پهلوی مادر رد خور ندارد.. همان مادری که در کوچه به صورتش سیلی زدند. همانی که پهلویش را شکستند.. 🔻صدای گریه به گوشم می رسد. توجهی نمی کنم. همان طور جدی و نیمه بلند ادامه می دهم: - باز هم قسمتان می دهم به پهلوی شکسته حضرت زهرا، سلام الله علیها که محبوب پیامبر بود و هست.. 🔸به سجده می افتم و با گریه ادامه می دهم: - حضرت ایت الله.. گفتید در سجده اگر گریه کنی و حاجت بخواهی رد خور ندارد. دروغ از شما نشنیده ام. در سجده، بین مزار شهدا، دارم گریه می کنم و همه تان را به پهلوی شکسته مادرتان قسم می دهم ریحانه را به زندگی برگردانید.. 🔹اشک می ریزم و با خدا حرف می زنم. با پیامبر.. هر چه در چنته دارم رو می کنم. تا به حال این طور از خود بی خود نشده ام. فریده خانم به شانه ام می زند و صدایم می کند. به خود می آیم. سرم داغ شده است. نمی دانم چقدر وقت است اینجا هستم. از سجده بلند می شوم. سرم گیج می رود. لیوان آبی دستم می دهد. اشک هایم را پاک می کند. تشکر می کنم و می گویم: - من از اینجا بلند نمی شوم تا حاجتم را ندهند. قضا با دعا رفع می شود. سلاح من گریه است.. گریه را خوب یاد گرفته ام. شما برید اذیت نشین. @salamfereshte
سلااام و رحمت خدا بر همه مخاطبان عزیز کانال سلام فرشته الهی که حال دلتون به برکت خوب و عالی باشه و زندگی پر از رحمت و توفیقات خاص الهی رو سپری کنین.🙏🌹🌹 امشب، قسمت آخر در کانال قرار داده میشه. از همگی به خاطر همراهی تون بسیار سپاسگذارم و التماس دعای ویژه دارم. امیدوارم لحظات خوشی رو با این و ، سپری کرده باشین و حسااابی، دل و قلبتون به ، مشغول شده باشه.. فدای محبت و مهر و لطف همه تان.. دعاگویتان هستم🌼🌸🌹🌹 @salamfereshte
🔹دفتر را باز می کنم و دعاها را با توجه تمام و اشک می خوانم. هر از گاهی نگاهم به مزار شهدا می افتد و باز هم قسمشان می دهم. حواسم به اطرافم نیست. همه دعاهایی که ریحانه نوشته است را بارها می خوانم و می خوانم و گریه می کنم. این ها دست خط ریحانه است که نوشته این دعا مجرب است. رد خور ندارد. به یاد چیزی می افتم. دستانم را بالا می برم و ده بار خدا را صدا می زنم. با اشک: یارب یارب یارب یارب.. می گویم: " ده بار صدایت زدم و تو الان به من گفته ای لبیک.. بگو.. حاجتت چیست.. می خواهم بگویم مگر نمی خواهی حرف ولی خدا زمین نماند. این آرزوی ریحانه بود که نسل صالح و عالم و خدمتگزار اسلام و مردم داشته باشه. حالا ریحانه هیچ. ولی امرمان امر کرده. نگذار حرفش زمین بماند. ریحانه را برگردان و به او فرزندان صالح و سالمی بده که نور چشم ولی خدا باشن. این آخرین برگ من است که تو خودت یادم انداختی. اگر نمی خواستی برش گردانی که مرا به اینجا نمی کشاندی. این همه اشک را به من نمی دادی. این همه حال و حضور را نصیبم نمی کردی. تو را به پهلوی خانم قسمت می دهم او را صحیح و سالم برگردان و عمری با عزت و در رکاب مولا به او ببخش" 🔻به سجده می روم و گریه می کنم و همان طور می مانم.. اشک و گریه و درخواست نه دیگر فقط برای ریحانه. برای همه بیماران. برای همه آنانی که ازدواج نکرده اند. برای همه آنانی که بچه ندارند. برای زیادتر شدن نسل شیعه.. لابلای خواسته هایم می گویم بارها که "خدایا، سلاح من اشک است. این را خودت داده ای. هم سلاح بودنش را. هم اشکش را. و من همه را به پایت می ریزم. تو خودت گفته ای مرا بخوان. من خواندم. دعوتت را اجابت کردم." 🔸دستی را روی شانه ام احساس می کنم. سر بلند می کنم. فریده خانم است. لیوان شربتی دستش است. می گیرم و می خورم تا چشمانم اشک بیشتری تولید کنند. کنارم می نشیند و دعای توسل می خواند. آرام آرام با او می خوانم. آقا طیب را دورتر، سر مزار شهیدی دیگر می بینم که نشسته است. خدا خیرش بدهد که مرا اینجا آورد. حال دلم شاد می شود. نمی دانم چرا به توسل به خانم که می رسیم، عجیب دلم شاد می شود. دعای توسل را تمام می کنیم. فریده خانم از جا بلند می شود. من هم بلند می شوم و به نماز می ایستم. 🔹نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان .. نمازم تمام می شود، فریده خانم برمی گردد. به نماز می ایستد. دعایش را می خوانم:" سلام الله الکامل التام. الشامل العام. و صلواته الدائمه و برکاته القائمه التامه" به یاد سحرهایی که این دعا زیر آسمان، در حیاط خانه مان می خواندم می افتم. "علی حجه الله و ولیه فی امره و بلاده و خلیفته علی خلقه و عباده" به یاد خوشحالی ریحانه می افتم، آن زمانی که فهمید این دعا را حفظ شده و انس خاصی با آن گرفته ام.. "و سلاله النبوه و بقیه العتره و الصفوه. صاحب الزمان و مظهر الایمان".. می خوانم و با همان حالت اشک و گریه و توسل، برای همه دعا می کنم. این بار دیگر نه فقط ریحانه. نه فقط مردم ایران. همه مردم جهان. با تمام وجودم.. 🔻به سجده می افتم و خدا را شکر می کنم. سکوت و شادی عجیبی بر قلبم حاکم می شود. به مزار شهدا نگاه کرده و از طرف همه مومنین و شیعیان و اولیاء و انبیا برای تک تک شان صلوات فرستاده و هدیه صاحب الزمان می کنم. هوا رو به تاریکی رفته است. به صورت فریده خانم لبخند می زنم. می دانم متعجب شده است. تشکر می کنم که همراهی ام کرده. می پرسد: = بازم بمونیم؟ - تا ریحانه از کما در نیاد من از اینجا نمی رم. الانم می خوام برم برای تجدید وضو. شما برگردین اردوگاه. = نیازی نیست. با هم می ریم اردوگاه. - نمی یام. قسم خوردم تا به هوش نیاد از اینجا نمی رم = منم نگفتم قسمتون رو بشکونید 🔸چیزی نمی گویم. لبخند می زند و ادامه می دهد: = حاج خانم تماس گرفتن و گفتن علائم حرکتی داشته و دستگاه تنفس را ازش جدا کردند. الان خودش نفس می کشه. خدا دعاتو مستجاب کرده عزیزم. 🔹نمی دانم باور کنم یا نه. می ترسم برای دلخوشی من این طور گفته باشند. از طرفی شادی قلبی و آرامشی که دارم، می تواند نشانه ای باشد. می گوید: = بزار تماس بگیرم از زبون خودشون بشنوی 🔻حاج خانم خوشحال است و اضافه می کند: + خدا رو شکر به هوش اومده نرگس جان. ریحانه به هوش اومده و گریه می کند. 🔹تلفن را به فریده خانم می دهم و سجده شکر می کنم. فریده خانم می گوید: = برویم؟ - برویم؟ کجا برویم! تازه آمده ایم. = یعنی چی؟ - تا الان حاجت داشتم. حالا می خواهم تشکر کنم. گفتم که شما برید اذیت نشین. ببخشید 🔸لبخندی می زند و کنارم می ماند. مشغول نماز می شوم. نماز شکر. خدایا شکرت. 🌹🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌹🌹 @salamfereshte
💎نعمت هایی که خدا به شما داده است را یاد کنید 🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ 🌺 🌸اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ 🌸 💧هلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُم مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ💧 🍃لا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ 🍃 🍁فأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ 🍁 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! 🌺 🌸ﻧﻌﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ .🌸 💧ﺁﻳﺎ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﺪ ؟💧 🍃ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ،🍃 🍁 ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ [ ﺍﺯ ﺣﻖ ]ﻣﻨﺼﺮﻓﺘﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ؟🍁 📚فاطر/ آیه 3 @salamfereshte
کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده.mp3
3.13M
🎧بشنوید: 🌺 ماه ذی القعده، ماه توبه و رجوع الی الله است.. ✍️کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده در ثواب انتشار، سهیم باشید @salamfereshte
✨کم آوردم 🔹هنوز وارد باشگاه نشده، هر کس را که می دید، چنان با لبخند سلام می کرد و دست می داد که دو به شک شدم این کیست که همه را می شناسد و با همه اینقدر صمیمی ، چاق سلامتی می کند؟ با همه یکی یکی همین طور برخورد کرد تا به من رسید. چهره سرد و بی تفاوتم را که دید، گرم تر احوالپرسی کرد. سنگین و سرد، جوابش را دادم و پرسیدم: - من شما رو می شناسم؟ 🔸اصلا از سوالم تعجب که نکرد، یک جواب آماده هم در آستین داشت: + فکر نمی کنم. چون متاسفانه من هنوز افتخار آشنایی با شما رو نداشتم. 🔻تعجبم بیشتر شد. چادرش را در آورد و تا کرد تا داخل کمد بگذارد. سنگین تر از قبل، پرسیدم: - شما که منو نمی شناسی چرا این طوری سلام و احوالپرسی می کنی و دست می دی؟ به نظرم اصلا این کار درست نیست. 🔹پلاستیک لباس ورزشی اش را از درون کیفش در آورد و گفت: + اشکالش چیه؟ این طوری زودتر باهاتون دوست می شم - مگه اینجا کانون دوست یابیه؟ 🔸از این حرفم دیگر باید جا خورده باشد. نمی دانم چرا ولی قصد کرده بودم حالش را بگیرم. به روی خودش نیاورد و گفت: + اختیار دارین. اینجا یک باشگاه ورزشی سالمه خدا روشکر. ببخشید عزیزم.. رختکن کجاست؟ با این چشم سر که نتونستم پیداش کنم هر چی اطرافو نگاه کردم. - اونجا پشت پرده اتاق رخکنه. + ئه. چه جالب. خیلی ممنونم. شما اسمتون چیه؟ 🔸جوابش را ندادم. به گمانم اخم هم کرده باشم. هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد که نشد. گفت: + من زهرا هستم. ممنونم. بازم می بینمتون ان شاالله. ببخشید مزاحم شدم. با اجازتون می رم حاضر شم. الان برمی گردم. فعلا 🔻و رفت. کم آوردم. فکر می کردم با این همه تلخی و سردی، پا پس بکشد. بند کفشهایم را بستم و برای گرم کردن، شروع به دویدن اطراف سالن کردم. خیلی زود از پشت پرده بیرون آمد. کنارش رسیدم و گفتم: - نرم بدو بدنت گرم بشه و آماده. دنبالم بیا. 🔹الان هم دارد دنبالم می دود. برای مسابقه گرم می کنیم و با بچه های دیگر، یک تیم تشکیل داده ایم. تیمی که روابطش نیازی به گرم کردن ندارد و همیشه به خاطر حضور زهرا، آماده است. ☘️و قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُیُوبِ. حکمت 6 نهج البلاغه 🌸و درود خدا بر او، فرمود : سینه خردمند صندوق راز اوست، و خوشرویى وسیله دوست یابى، و شکیبایى، گورستان پوشاننده عیب هاست @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 زودتر از امام به رکوع نرو 🔸 در جلسه‌ای یکی از آدم‌های بسیار مخلص، وقتی می‌خواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاری‌ها بود. گفتم: آقا! این رهبر را که گذاشته‌اند، شماست. لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان می‌کنید، با او هم بکنید. یک نفر وقتی به عنوان به نماز می‌ایستد، با او چه رفتاری می‌کنید؟ زودتر از او به رکوع نمی‌روید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمی‌شوید و خودتان را به او می‌رسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید. این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن. نود و نه درصد آن، «می‌توانید» است، «می‌شود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است. گاهی هم یک اشاره می‌کند و اخطاری می دهد. آن وقت شما عکس این را انجام می‌دهید. گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرم‌سازی کنند، مارها را تربیت می‌کنند و زهرشان را می‌گیرند. ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود. گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!! آیۀ یأس خواندن، مثل است. یک قطره‌اش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است. @haerishirazi
📌رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون! 🔸 روزها و شب می گذشت و او، تکیده تر می شد. نه اینکه قدرتش کمتر شود نه، قدرت و قوتش اتفاقا زیادتر شده بود اما جسمش، لاغرتر. خوراکی جز به ضرورت نمی خورد و باقی روزها را در کار بود. کار این فرد را راه انداختن و به کار آن یکی رسیدن و دست نوازش روی سر آن بچه یتیم کشیدن. 🔹همه او را فرد خیرخواهی می شناختند و او، با همه بود و با هیچکس نمی توانست باشد. حتی با گلی نگار که خیلی دوستش داشت و هر بار که او را می دید می گفت: مرا ببخش گلی نگار که باعث این همه تنهایی تو شدم و گلی نگار جواب می داد که: تنهایی چرا. تو مرا از تنهایی بی پدری در آوردی و مادرم را از غصه نان شب، رهایی دادی. خدا خیرت بدهد مهرداد. 🔻اما او، نمی توانست آرام بنشیند و راحت بخورد. آخر، او باعث شده بود پدران این بچه ها معتاد شوند و از فرط مصرف زیاد مواد، جانشان گرفته شود و این طفلان معصوم، این طور زجر بکشند. 🔸به یاد روزهای خوشی و فربهی اش که می افتاد، شرمنده می شد و جز نوازش این بچه های یتیم و رسیدگی به خانواده هایشان، چیزی نمی توانست اشک چشمش را در طول روز، از صورت آفتاب سوخته او، جمع کند. شب ها اما، به کوه پناه می برد و داخل قبر، تا صبح، به خود می پیچید و زار می زد. 🌺 وَ قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : مَا أَضْمَرَ أَحَدٌ شَیْئاً إِلَّا ظَهَرَ فِی فَلَتَاتِ لِسَانِهِ وَ صَفَحَاتِ وَجْهِهِ . حکمت 26 نهج البلاغه ☘️ و درود خدا بر او، فرمود : کسى چیزى را در دل پنهان نکرد جز آن که در لغزش هاى زبان و رنگ رخسارش، آشکار خواهد گشت. @salamfereshte
نهم تیرماه سالگرد عملیات گرامی باد. مرحمت بالازاده هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟ گفت : با التماس! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت : با التماس! به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس! تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده 😔😭 🆔 @rahpouyan
🌼بارِ بر زمین مانده 💥برایش سخت بود. از همان اول این را می دانست اما به روی خودش نمی آورد و دلش می خواست هر طور شده آن بار سنگین را بردارد و سرجایش بگذارد. 🔻پاهایش توان نداشت. عضلاتش به سختی منقبض شده بود اما از رو نرفت. آن را برداشت و روی دست گرفت. 🍂کمی از راه را که جلو رفت، دیگر فراموش کرد که چرا این بار را از زمین برداشته است. این فراموشی، سنگینی بار را برایش چند برابر کرد. زانوانش خمید و دردی جانکاه، به پشتش افتاد. هر چه سعی کرد نتوانست آن را تحمل کند و از دستش افتاد. ▪️بالای سر بار برزمین افتاده ایستاده بود. نگاهی به پشت سرش کرد. اصلا این راه را برای چه آمدم؟ فکر می کردم بتوانم این بار را به مقصد برسانم. اصلا برای چه آن را برداشتم؟ مرا چه به مقصد رساندن باری اینچنین! از همان راهی که آمده بود برگشت. 🔸بار هم همان وسط ماند. تا فرد دیگری ببیند و بفهمد که باید به مقصد برساندش. ✍️نداشتن هدف درست یا هدف مشخص، هیچ باری را به مقصد نمی رساند. @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸امتحان مهم امّت در رابطه با رهبر🔸 زمان ما، زمان امتحان است که آیا بعد از هزار سال غیبت، دیگر از تک روی کردن و از کردن [نسبت به رهبر] دست برداشته ایم یا هنوز هم این در ما هست. زمانۀ ما، فقط برای این امتحان است! در جریان قبول قطعنامه، امت نشان داد که از این مرض دور شده. امت، خیلی نمره ی بزرگی آورد که بعد از 8 سال شعارِ «جنگ جنگ تا پیروزی»، وقتی امام گفت «من صلح می کنم»، بلافاصله [پذیرفتند]. کاری که این امت کرد، آن راهپیمایی یک ساعته اش در روز عید غدیر بود. من هرچه همه ی اعمال این امت را کنار هم می گذارم، از این زیباتر نمی بینم. @haerishirazi
💎مژده سعادت - ای وای.. من اشتباه کردم که اصلا به تو گفتم. شد یک بار یک چیزی به شما بگویم و شما برای من قطار احتمالات و خطرات را نچینی 🔹از اتاق بیرون رفت. در یخچال را باز کرد و نگاهی داخلش انداخت. میل به خوردن چیزی نداشت اما آنقدر عصبی شده بود که فقط دلش می خواست بخورد و حواسش از آن همه فرضیه و احتمالات خطر، برطرف شود. طالبی ای را در آورد و شست. آن را به پهلو قاچ کرد و به حال و هوای کودکی اش، چند شُتُری برید و داخل بشقاب گذاشت. گوشه سالن نشست. به ظاهر مشغول خوردن شده بود اما در اصل، به حرفهای برادرش فکر می کرد: "قبل از اینکه وارد این کار بشی باید احکامش را بدانی. بدون دانستن احکام، راه به خطا می روی و لقمه ات اگر حرام نشود شبهه ناک می شود. لقمه شبهه ناک را هم که انسان نمی فهمد و مثل قورباغه ای می شود که داخل دیگ است و آرام آرام او را می پزند. اصلا چقدر از این کار سررشته داری که همین فردا می خواهی شروع کنی؟ کمی مطالعه کن. گفت و گو ها را بیین و بعد سبک سنگین کن.. " 🔸دیگر حوصله مرور حرفهای قاسم را نداشت. طالبی اش را تمام کرد و بشقاب را داخل ظرفشویی گذاشت. هنگام رفتن به اتاق، مادر را در راهرو دید که با لبخند پرمهری، قفل زبانش را باز کرد: - مامان یک چیزی به این قاسم بگویید. خیلی نصیحت می کند! + به روی چشم. دوستت دارد آخر عزیزم 🌸مادر را بوسید و به اتاق رفت اما ضرب آهنگ حرف مادرف مدام در سرش می پیچید: دوستت دارد آخر. قاسم راست می گفت. ندانستن احکام معاملات، تو را به حرام نندازد، به شبهه شاید! بیاندازد. ارزش ندارد این چندرقاز دنیا، آخرتت را تباه کند. کتاب رساله را برداشت و مشغول مطالعه اش شد. 🌹و قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : مَنْ حَذَّرَکَ کَمَنْ بَشَّرَ کَ . حکمت 59 نهج البلاغه ☘️و درود خدا بر او، فرمود : آن که تو را هشدار داد، چون کسى است که مژده داد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ثامن الحجج، یا علی بن موسی الرضا 💢 ماجرای شنيدنی شفای نوزاد در حرم مطهر حضرت امام الرئوف (علیه السلام) در دوران قرنطینه ای جاااانممم آقا جاااان.. دلم نیومد نیمه شب میلاد حضرت، این روزی رو عقب بندازم.. قلب و دلتون پر نور الهی.. @salamfereshte علیه السلام
🌺 الإمامُ الرِّضا عليه السلام :مَن فَرَّجَ عن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللّهُ عن قَلبِهِ يَومَ القِيامَةِ. (الكافي : ج‏2 ص‏200 ح‏4 ) 🍀امام رضا عليه السلام : هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد ، خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد . 🌹🌹میلاد آقا امام رضا علیه اسلام مبارک باد🌹🌹 ‌ ✍️حتما این حدیث را شنیده ای یا اگر هم نشنیده بودی، حالا خواندی 🌼می دانی.. یکی از راه های غم زدایی، استغفار است. هر گاه غمگین می شوی، طلب استغفارت را به درگاه الهی ببر و غفران بخواه و عرض شرمندگی از خطا و گناه و قصوراتت بکن آنوقت خواهی دید که چه گشایشی در قلبت ایجاد می شود.. ✨حالا اگر بگویم، برای از بین رفتن غم دیگران هم می توانی به نیت آن ها، استغفار کنی چه ؟ از خداوند برایشان طلب مغفرت کن.. 🌱 شاید این وجه از غم زدایی از مومن را تا به حال، نیاندیشیده بودی.. بسم الله.. ☘️خدایا، برای همه محبین اهل بیت علیهم السلام، شیعیان و مسلمین و مسلمات در این روز زیبا، طلب غفران می کنم و به برکت مولایمان، خطاهای همه مان را ببخش و ما را بیامرز.. اللهم اغفر للمومنین و المومنات.. استغفرالله ربی و اتوب الیه.. 🍀 @salamfereshte علیه السلام
🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : مَن صَلّى عَلَيَّ مَرَّةً ؛ خَلَقَ اللّهُ تَعالى يَومَ القِيامَةِ عَلى رَأسِهِ نورا ، وعَلى يَمينِهِ نورا ، وعَلى شِمالِهِ نورا ، ومِن فَوقِهِ نورا ، ومِن تَحتِهِ نورا ، وفي جَميعِ أعضائِهِ نورا . 🍀 هر كس يك درود بر من بفرستد ، خداوندِ بزرگ در روز رستاخيز ، يك نور بر فراز سرش و يك نور در سمت راستش و يك نور در سمت چپش و يك نور در بالايش و يك نور در پايين پايش و نورى هم در همه اندام هايش مى آفريند . 📚بحار الأنوار : ج 94 ص 64 ح 52 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا