eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
✨لازم و ملزوم ☘️یعنی عین چی می لرزید. از ترس بود؟ نه بابا. ترس کدام است! سردش شده بود؟ نه که از سرما هم بلرزد نه. خب پس از چه می لرزید؟ باشد آقاجان الان می گویم دیگر. نکند شش ماهه متولد شده ای جانم؟ یک کمی حوصله کن.. بله. داشتم می گفتم که عین چی می لرزید. اما نه از سرما بود و نه از ترس. لرزشش از تب بود. تبش بالا رفته بود آنقدر که احساس سرما می کرد و عین چی می لرزید. 🍃بچه تپل یک سال و اندی اش را روی دست گرفت و از سربالایی بلوار، دوید. پاهایش دیگر جان نداشت. کف پایش می سوخت. قلب درون سینه اش، به تپشی عجیب افتاده بود آنقدر که دلش می خواست از سینه بیرون بپرد و نفسی تازه کند. جا برای تپش هایش نداشت انگار، آن جا، درون قفسه سینه تنگ مادر بچه. مادر، ایستاد. همان بالای سربالایی. گوشه ای که ماشین های در رفت و آمد، او و بچه بیمارش را زیر نکنند. بیمارستان آن طرف خیابان بود و دیگر، چند قدمی تا مقصد، فاصله نداشت. دو سه نفس عمیق کشید و باز هم دوید. به سمت بیمارستان اطفال. شوهرش گفته بود: "تا من ماشین را پارک می کنم تو بدو سریع، بچه را ببر اورژانس." بچه عین چی می لرزید. 🔻وا. خب چرا این طوری؟ مگر بابایش نبود؟ تازه مگر حالا دو دقیقه دیرتر می رسید چیزی می شد؟ فکر نمی کنم چیزی اش می شد ولی خب، بچه ی اول است دیگر؛ همه ی پدر و مادرها روی آن، حساسیت دیگری دارند.. حالا شما ببخشش.. اگر اجازه بدهی، بقیه اش را بگویم... 🍃وارد بیمارستان که شد، چشمش به آکواریوم و ماهی های بزرگ زنده درونش افتاد. شاید اگر زمان دیگری بود برایش سوال می شد که این ماهی های بزرگ، در آکواریوم بیمارستان اند چرا؟ اما اوضاع نفس و ذهنش آنقدر متلاطم بود که به این چیزها مهلت نمی داد. دنبال پذیرش گشت که نوبت بگیرد و بپرسد اتاق دکتر اورژانس کجاست. یادش آمد دفترچه بچه هم که پیش پدرش است. هنوز سوالش را از پذیرش نپرسیده بود که شوهرش رسید. حتی در آن لحظه هم اصلا با خودش فکر نکرد که" خب تو که اینقدر زود آمدی، چرا گفتی من این بچه ی تپل را از آن سربالایی به حالت دویدن، بالا ببرم و خودم را زودتر از تو، برسانم به بیمارستان. با هم می آمدیم دیگر." بالاخره وقتی اخلاص در کار باشد، ولو به خلوص محبت مادرانه، از این دست چراها، پیش نمی آید. 🌼 بچه هنوز بغلش بود و وقتی صدای خس خس نفس هایش به گوش شوهرش رسید، تازه یادش افتاد بچه را از آغوشش بازپس بگیرد تا نفسی تازه کند. مادر، روی صندلی انتظار، وا رفت. منتظر نوبت پذیرش بودند. پدر آنقدر نگران بود که با بچه خود را داخل اتاق دکتر انداخت و دکتر همان جا تب بچه را گرفت و به خاطر نگرانی پدر، گفت فعلا یک شیاف به او بزنید. نوبتشان که شد، دکتر ویزیت کرد. چیز خاصی نبود اما آنقدر پدر نگران بود که دکتر گفت اگر بخواهید می توانیم بستری اش کنیم و بستری شد. اما چه بستری ای.. مادر و پدر را با هم بستری می کردند بهتر بود تا این بچه ی طفل معصوم را. به دست بچه چسب می زدن به روح پدر و مادر سوهان می کشیدن! بچه گریه می کرد، پدر و مادر آب می شدن.. بالاخره بچه ی اول است دیگر.. 🌸حالا بعد از چند سال، بچه که می لرزد، سریع پاشویه اش می کنند. دارو می دهند. شربت کاسنی می دهند و .. دیگر پوست شان کلفت شده است انگار. والا که بچه، همان طفل معصومی است که یک سال و اندی شاید، بیشتر سن ندارد و همان نگاه و همان گریه.. اما اینجا، دیگر، پدر و مادر، آن پدر و مادر چند سال قبل نیستند.. این است یک نمونه از آن رشدهایی که تا بچه نباشد، رشدی هم نخواهد بود.. @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 کلیپ صوتی | نقاب نفاق 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «مسئله‌ی افشای توطئه‌ی کودتای پایگاه همدان -پایگاه شهید نوژه- بود؛ آن[جا] هم، افشای توطئه به وسیله‌ی یک افسر جوان نیروی هوایی، این جوان نصف‌شب خودش را -حالا داستانش مفصّل است- به اینجا و آنجا، به در و دیوار زده بود که شاید بتواند دستش برسد به امام، به امام خبر بدهد؛ 🔻اینها چیزهایی است که جزو تاریخ ما است؛ متأسّفانه تاریخ انقلاب و تاریخ حوادث و نقش‌آفرینی‌های عجیبی که در این انقلاب شده، برای خیلی‌ها ناگفته و ناشنفته است؛ این را هم من پای نیروی هوایی حساب میکنم، به حساب نیروی هوایی مینویسم، این حرکت بزرگ را، این کار عظیم را که انجام داد.» ۹۷/۱۱/۱۹ 🔹پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، کلیپ صوتی «نقاب نفاق» را منتشر میکند. 💻 @khamenei_ir
♨️کدام حرف را قبول می کنی؟ - آقا. آقا.. پسرتون دزدی کرده. - چی؟ پسر من؟ چطور؟ چی دزدیده؟ 🔻رگ گردنش بیرون زده بود. همان رگی که وقتی می خوابید هم آرامش نداشت و با ضربی قوی، بالا و پایین می پرید. همان که هر وقت سرش را بالا می برد و قهقه سر می داد، برجسته می شد و حتی یک گره هی هم در آن دیده می شد. حالا همان رگ، به جای اینکه از قهقه و آرامش ضرب بزند، از خشم و عصبانیت، ضربان گرفته بود - کجاست این پسره؟ یعنی .. بر سر تو و .. یعنی خدا بگم.. - چی شده آخه؟ چی کارش داری؟ - برو کنار درسی بهش بدم که تا عمر داره فراموش نکنه - ئه خب بگو ببینم چی شده؟ - آقا رفته دزدی. آخه کودن، ی چیپس هم چیزیه که دزدی کنی؟ 🔸دست در جیبش کرد و اسکناس های پنج هزار تومانی و ده هزارتومانی اش را روی زمین پرت کرد و گفت: - گدازاده ای مگه؟ این همه پول.. دزدی چرا؟ 🔸مادر انگشت تعجب به دهان، جلوی ورود پدر را به اتاق پسرشان گرفته بود. پسر، از اتاق بیرون نمی آمد. ساکت بود و چیزی نمی گفت. بعد از ربع ساعتی که پدر هر چه از دهانش در آمد نثارش کرد، گوشه ای نشست و شروع کرد به غر زدن سر همسرش. لیوان آب را همان وسط غرزدن هایش از زنش گرفت و یک نفس خورد. کمی آرام گرفت. زن، به اتاق پسرش رفت و در را پشت سرش بست: - چی شده مجید؟ بابات چی می گه؟ - نمی دونم. من دزدی نکردم. من اصلا چیپس نخوردم. - بچه های محل به بابات گفته اند که شما دزدی کردی. - مامان باور کن من این کار رو نکردم و می زند زیر گریه. 🔹مادر، به چهره معصوم و گریان پسر 13 ساله اش نگاه می کند. تا به حال بی اجازه لب به غذا نزده است. هر وقت چیزی را مادر برای امتحان کردنش جلوی دستش می گذاشت و می گفت به این ها دست نزن، نشده بود که سرک بکشد یا ناخنک بزند. سرش را نوازش کرد و به نرمی گفت: - حتما سر به سرت گذاشته اند. غصه نخور. و از اتاق بیرون رفت. دل پسر با حرف مادر، قرص شد و گریه اش آرام گرفت. مادر از اتاق بیرون رفت و به چهره شوهرش که بیرون از اتاق، منتظر ایستاده بود نگاه کرد. دستش را گرفت و به اتاق دیگر برد: - مطمئنی دزدی کرده؟ این پسر از این کارها نمی کنه ها - مطمئن که نه. بچه های محله گفتند - شاید اونا دروغ گفته باشن. یا خواسته ان سر به سرش بزارن. - نمی دونم - در هر صورت، تا ثابت نشده که نمی شه به این بچه تهمت زد. من حرف بچه خودمو بیشتر قبول دارم تا بچه های محل. این پسر رو من تربیت کردم. پول هم در اختیارش بوده اگه می خواسته چیپس بخوره. 🔸پدر، آرام در اتاق را تقه ای زد و با صدای بفرماییدِ غمگین پسر مواجه شد. در باز شد و پدر در آستانه در، قد کشید. پسر، از جا برخاست و سرش را زیر انداخت. چند دقیقه ای در سکوت، گذشت. پدر آرام و کمی با محبت گفت: - مادرت می گوید کار تو نیست. - باور کنین من دزدی نکردم. نمی دونم چرا بچه ها اون حرف رو زدن. - من بهت ایمان دارم. حرف تو رو قبول می کنم. ببخش عصبانی شدم و حرفهای بدی زدم. ببخش. 🔹دست روی شانه پسرش گذاشت و کمی فشرد. سرش را بوسه ای زد و از اتاق بیرون رفت. مادر دمِ در ایستاده بود و بیرون رفتن پدر را نگاه کرد. به اشاره ای به پسر فهماند که دنبال پدر برود و .. 🔹پسر از اتاق بیرون آمد. نگاه قدرشناسانه ای به مادر کرد و به سمت پدر رفت. دستش را گرفت و بوسید. پدر، شرمگین شد و باز هم بوسه ای، هدیه ی پسرنوجوانش داد و او را در آغوشش، فشرد. @salamfereshte
وقتی برخی ماسک نمی‌زنند.. 🌸 من وقتی می‌بینم بعضی‌ها همین چیز ساده، همین ماسک را نمیزنند، من از آن پرستار خجالت میکشم که آن جور دارند فداکاری میکنند. 🌺من خواهش میکنم همه در این زمینه فعّالیّت کنند بتوانیم در ظرف مدّت کوتاهی این زنجیره سرایت را قطع کنیم و کشور را به ساحل نجات برسانیم. 🔻بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان در تاریخ 99/4/22 @salamfereshte
💎بنیه‌ی کشور قوی است 💥مشکلات فراوانی در کشور از لحاظ اقتصادی هست، ولی بنیه‌ی کشور قوی است؛ این خیلی مهم است. 🍃بله؛ بیماری هست، امّا بنیه‌ی بیمار قوی است و قدرت دفاعی او زیاد است و توان غلبه‌ی بر بیماری در او وجود دارد.اگر شما کشور را به جسم یک انسان تشبیه بکنید، این مشکلات، همان ‌طور که عرض کردم، به منزله‌ی بیماری است، منتها خطر بیماری نسبت به همه یکسان نیست.. 🌸مشکلات اقتصادی که از آن تعبیر کردیم به بیماری، خب عمده‌ترینش تورّم است، کاهش ارزش پول ملّی است، گرانی‌های بی‌منطق است، مشکلات بنگاه‌های تولیدی است، وجود تحریمهای خارجی است -که نقش این تحریمها را نباید نادیده گرفت- و نتیجه‌ی اینها هم سختیِ معیشتِ طبقاتِ پایین و متوسّط است. 🌿این بیماری‌ها هست، لکن بنیه‌ی کشور قوی است. چرا میگوییم بنیه‌ی کشور قوی است؟ به خاطر ظرفیّتهای گسترده‌ای که در کشور وجود دارد، 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte
💎بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 🌲بیماری‌ها هست، لکن بنیه‌ی کشور قوی است. چرا میگوییم بنیه‌ی کشور قوی است؟ به خاطر ظرفیّتهای گسترده‌ای که در کشور وجود دارد... 🌺بعضی از این ظرفیّتها طبیعی است، بعضی انسانی است. لذا می‌بینید به خاطر همین ظرفیّتها است که در دوران سخت‌ترین تحریمها و فشارهای همه‌جانبه‌ای که علیه کشور در زمینه‌ی اقتصاد به وجود می‌آید، کشور توانسته چند هزار شرکت دانش‌بنیان به وجود بیاورد، صدها طرح زیربنایی ایجاد کند، در همین دوران تحریم و با وجودِ کاهشِ درآمدِ نفت، کار بزرگی مثل ایجادِ پالایشگاهِ ستاره‌ی خلیج فارس را انجام بدهد؛ 🍃یک حرکت به این بزرگی، و کارهای فراوان که در زمینه‌ی مسائل نیرو، آب و برق انجام گرفته؛ افتتاحهای فراوانی دارد انجام میگیرد که شما می‌بینید اینها را؛ اینها واقعی است، اینها وجود دارد، دارد کار انجام میگیرد. در زمینه‌ی صنایع نظامی، کارهای حیرت‌انگیز انجام میگیرد، در زمینه‌ی مسائل فضائی [هم] همین ‌جور. 💥دشمنان ما، مخالفین ما، همان کسانی که این تحریمها را تحمیل کرده‌اند و امیدوار بودند که ایران را به خاطر این تحریمها به زانو دربیاورند، همانها دارند اقرار میکنند، اعتراف میکنند که نتوانسته‌اند و کشور سر پای خودش ایستاده؛ این نشان‌دهنده‌ی این است که بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte
باید توجه داشته باشید که حجابی که اسلام قرار داده است، برای حفظ آن ارزش های شماست صحیفه امام؛ ج ۱۹، ص ۱۸۵ @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔹هوا رو به تاریکی می رفت. صدیقه، منتظر ایستاده بود تا تاریکی هوا بیشتر شود. کمری چادرش را محکم گره زد و روی چارقد سفیدرنگی که به سر کرده بود، آن را سر کرد و جلویش را گره زد. بقچه حمام را زیر چادر گرفته بود و همان طور که به آسمان نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد: - خدایا خودت کمک کن. چقدر دلم برای نماز خوندن تنگ شده. حیف که امشب، اول وقت نمی شه. 🔸صدای مادر، او را به خود آورد: - ننه این شال گردن رو بگیر سرتو باهاش بپوشون. - نمی خواد ننه. همین چارقد خوبه. - باز مث اون دفه سردرد می شی و پس می افتی. بگیر - چشم. دعا کنین ننه 🔻شال را از گوشه، داخل بقچه فشار داد. ننه میمنت، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و دخترش را با نگاه هایش بدرقه کرد. صدیقه، در ورودی پشت بام را باز کرد. کمرش را خم کرد و پا روی اولین پله گذاشت. پله های بلند را به کندی بالا رفت. پله های پیچ خورده، به انباری که نهایت ارتفاعش به یک متر می رسید تمام شد. کمر صاف کرد اما سرش را دزدید که به سقف انباری نخورد. استخوانی که پشت دریچه پشت بام گذاشته بود را برداشت. دریچه کوچک چوبی را باز کرد. پا روی صندوقچه پایین دریچه گذاشت و روی لبه پشت بام رفت. 🔹دولا دولا راه می رفت که تعادلش را از دست ندهد و کسی هم او را نبیند. ننه میمنت هنوز درون حیاط خانه، ایستاده بود و او را می پایید. دستی تکان داد و چادر و بقچه اش را سفت چسبید. دیوار حیاط را رد کرد و به دیوار خانه همسایه رسید. لبه های دیوار پر شده بود از برگ های پاییزی. آرام و خمیده از روی برگ ها رد شد و پا روی دیوار همسایه بعدی گذاشت. کوچه، از آنجا پیدا بود و باید چند خانه دیگر را هم رد می کرد و از خانه عصمت خانم پایین می رفت. 🔸کمی ایستاد. کمر صاف کرد و چشمش به دو آژان افتاد که پاس شبانه شان را شروع کرده بودند. تا جایی که می توانست خم شد. آرام آرام خود را به دیوار کناری رساند. روی دیوار فقط به اندازه یک پا و نصفی جا بود. به سختی تعادلش را نگه داشت و منتظر شد تا از تیررسش دور شوند. آژان ها خوش خوشان و قدم زنان راه می رفتند و عجله ای در پیمودن کوچه ها نداشتند. هوا کاملا تاریک شده و ظلماتی بود. همین مسئله، صدیقه را کمک می کرد که دیده نشود اما راه رفتن را برایش سخت کرده بود. 🔹 بقچه اش را به گودی پهلویش هُل داد و با دست دیگرش، چادر را گرفت و پاورچین پاورچین دیوار همسایه را رد کرد. هر چند دقیقه می ایستاد و رد کلاه آژان ها را نگاه می کرد و مجدد، حرکت می کرد. بالاخره به خانه عصمت خانم که نزدیک ترین خانه به حمام بود، رسید. از پله های خراب شده پشت بامشان پایین آمد و پاورچین پاورچین، کناره دیوار را گرفت. آرام یاالله گفت اما صدایی نیامد. با اینکه هوا سرد بود اما صورت صدیقه، گر گرفته بود و دانه های عرق، کمری چادرش را خیس کرده بود. از دالان خانه عصمت خانم رد شد. در سنگین خانه شان را آرام باز کرد و به کوچه سرک کشید. کسی در کوچه نبود. آرام از خانه بیرون آمد و در را تا جایی که می شد بی سر و صدا، بست. در، چفت نشد. بقچه اش را که بغل گرفته بود چسبید و روی نوک پنجه، به سمت حمام دو کوچه آن طرف تر حرکت کرد. @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔸هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که صدای ایست آژان بلند شد. پا تند کرد و به عقب سر نگاه کرد. همان دو آژانی که دیده بود، دنبالش افتادند. با تمام قدرتش دوید اما فاصله اش با آژان ها کمتر شده بود. به نفس نفس افتاده بود. خدا خدا می کرد دستشان به چادرش نرسد. یکی از گالش های دست دوزی که عباس پینه دوز ، تازه برایش دوخته بود، از پایش در آمد. فرصت نبود. به دویدن ادامه داد. ▪️سر چرخاند که عقب سرش را نگاه کند. دست مردانه سیاه رنگی، عقب چادرش را چنگ زد و آن را از سرش کشید. سنجاق قفلی ای که از زیر گلو به چارقدش بسته بود باز شد. سوزشی در گلویش احساس کرد. با یک دستش، جلوی چارقدش را محکم گرفت که از سرش نیفتد و سعی کرد خود را از دست آژانی که به او رسیده بود رها کند. چادرش را که به کمر بسته بود می کشید و می خواست چارقدش را هم بکشد. فریادش بلند شد: کمک.. ولم کن..کمک.. چند مرد از خیابان اصلی به داخل کوچه پیچیدند. یکی شان فریاد زد: - چه خبره اونجا؟ 🔹 خدایی شد که چادر از دست آژان یک لحظه رها شد. سریع از جا کنده شد و دوید و دوید و دوید. با قدرت خشمی که از گرفتار شدن دست آن کفتار سیاه، به جانش افتاده بود می دوید. به حمام رسید و خود را داخل آن پرت کرد. به سختی ایستاد و به اندرونی رفت. چهار ستون بدنش می لرزید. روی سکو نشست. بقچه اش را که کمی باز شده بود به صورتش فشار داد تا صدای گریه اش خفه شود. 🔸دستی به شانه اش خورد. عزیز خانم حمامی، آب قندی برایش آورده بود. لیوان را به سختی گرفت. لیوان می لرزید. نتوانست آن را نگه دارد. عزیزخانم لیوان شیشه ای سبزرنگ را از دستش گرفت و روی سکو گذاشت و کنارش نشست. صدیقه نگاهی به چادرش که از بالا و پایین پاره شده بود نگاه کرد. حال و روزش معلوم بود که چه اتفاقی افتاده. عزیز خانم با لحن صمیمی همیشگی اش گفت: - خدا ازشون نگذره ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن. خداروشکر تونستی از دستشون فرار کنی. 🔹صدیقه کمی آرام شد. لیوان آب قند را کمی خورد. لرزش دستانش کمتر شد. نگاه دقیق تری به چادرش کرد. کمری و جلوی چادرش پاره شده بود و چادرش، خاکی خاکی بود. عزیز خانم، چادر خودش را از پستو در آورد و به صدیقه نشان داد و گفت: - موقع برگشت این رو بپوش. بعد بده اوس مسعود برام بیاره. غصه نخور.. پاشو. پاشو که اذان رو هم دادن. من برم به نماز برسم. پاشو ننه. پاشو. @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حضور در جماعت🔸 فرض کنید که شما چهارصد نفر باشید و هرکدام یک کاسه آب داشته باشید. اگر من دست آلوده و نجس خود را به هر‌یک از این چهارصد کاسه بزنم، آن کاسه نجس می‌شود؛ اما اگر شما این چهارصد کاسۀ آب را در حوضی بریزید و من دست نجس و آلوده‌ام را به آن آب بزنم، نه‌تنها آب نجس نمی‌شود، که دست من هم طاهر می‌شود. هرکدام از ما نیز اگر آلودگی داشته باشیم، وقتی در جمعی قرار بگیریم که با هم مرتبط‌اند، آن آلودگی برطرف می‌شود. اگر کسی غفلت داشته باشد نیز غفلتش برطرف می‌گردد. اما اگر شیطان دل‌هایتان را از همدیگر جدا کرد، دلتنگی ایجاد کرد و شما را کاسه‌کاسه کرد، یک دست ناپاک که به آن بزنند، آن را نجس می‌کند؛ درصورتی‌که، وقتی همه به هم وصل شوند و «کُر» درست شود، دیگر نجس نمی‌شود. @haerishirazi
🌺قالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و اله) : ذِكْرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرِي عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ عَلِيٍ‏ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ عِبَادَةٌ 🍀پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ذكر خداوند عز و جل عبادت است و ذكر من عبادت است و ذكر علي(علیه السلام) عبادت است و ذكر امامان (علیهم السلام) از فرزندان او عبادت است. 📚بحارالانوار، ج‏36، ص370 @salamfereshte علیهم السلام
♨️ دو دقیقه 🍃تصمیم گرفته بود، هر روز، دو دقیقه، مودب، روبرویش بنشیند. این فکر وقتی به سرش خورد که دید یک نفر مسیحی، شب ها قبل از خواب، لب تختش زانو می زند. چشمانش را می بندد. دست هایش را در هم می کند و مشغول صحبت با او می شود. 🌼لباسش را مرتب کرد. موهایش را دست کشید. نشست. مودب نشست. انگار که در محضر بزرگی نشسته است. سرو صدا از بیرون اتاق به گوشش می رسید. روی زانو دولا شد و دستش را به در اتاق رساند و آن را کمی بست که صداها کمتر شود. روی دوزانو نشست. نگاهش را به او دوخت. به نامش. لبخند محوی بر لبش حک شد. لبخندی که از آن شب به بعد، بیشتر و بیشتر می شد. 🌺همین طور به نامش خیره شده بود و نمی دانست باید چه کار کند. ساعت مچی اش را کوک کرد. دو دقیقه. محو نام او شده بود. صدای ریز ساعتش بلند شد. غیر از همان لبخند محو کمرنگ، هیچ اتفاقی نیافتاده بود. ☘️فردایش وضو گرفت. لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و مودب نشست. ساعت مچی اش را گذاشت روی دو دقیقه. به نام او نگاه کرد و نگاه کرد. همان لبخند محو دیروزی به سراغش آمد. با خود گفت: چه می شد روبروی صورت نورانی ات می نشستم مولا جان؟ صدای ریز ساعتش بلند شد. وقت رفتن بود. به نظرش خیلی زودتر از دیشب، دو دقیقه گذشته بود. برخاست تا فردا. 🌸وضو گرفت. موهایش را شانه زد. لباسش را مرتب کرد. به خود عطری زد و همان جای دیروزی و پریروزی، مودب نشست. انگار که در محضر او نشسته است. صدای خانواده از بیرون از اتاق می آمد. در را کمی بست و به تابلو نام او، خیره شد. با خود گفت: اگر صدایتان را می شنیدم چقدر خوب می شد. دلش، ایشان را خواست. یادش آمد ساعت را کوک نکرده است. اهمیتی نداد. ساعت را کوک کرد. دو دقیقه. مجدد انگار که از اول، مجلسی را آغاز کند، به نام او خیره شد. لبخند محوش، آشکار شده بود و دلش، با او حرف می زد: آقا جان، چقدر دوست داشتم اینجا بودید. یا من، پیش شما بودم. ساعتش زنگ خورد. دو دقیقه چه به سرعت تمام شد. فردا.. فردا.. فردا.. 💚دلش می تپید برای آن دو دقیقه های خلوت آخر شب هم نشینی با نام مولا. روزی تان الهی🌹 @salamfereshte علیهم السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️به بهانه ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی امام‌رضا(علیه السلام) 🎵 همخوانی امام‌رضا(علیه السلام) 🎙 توسط گروه تواشیح محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) در حرم رضوی @salamfereshte علیه السلام
📄 📚 صفحات کتاب را ورق زد. اسم حزب ها و توضیحاتشان را خواند. دست بلند کرد و پرسید: ببخشید خانم ، چه لزومی داشت بعد از پیروزی انقلاب انقدر حزب های مختلف در کشور درست کنند؟ 🧕معلم قدری از میز فلزیش فاصله گرفت. گوشه های مقنعه سرمه ایش را روی شانه هایش تنظیم کرد. دستش را روی میز گذاشت. اندکی خم شد. زهرا وسط میز اول نشسته بود. معلم چشم در چشم او دوخت. گفت: دختر گلم برای اینکه شعار ما زمان انقلاب ، استقلال آزادی جمهوری اسلامی بود و آزادی یعنی اینکه در کشور احزاب مختلف بتوانند آزادانه به فعالیتشان بپردازند. 🤔زهرا دستش را زیر چانه گوشتالودش گذاشت. یاد حرف مادرش هنگام خواندن قرآن افتاد. به معلم گفت: مگر خدا در قرآن حزب غالب و پیروز را حزب الله نمی داند؟ 😊معلم لبخندی زد. راست ایستاد. قد بلندش بر ابهت او می افزود. گفت: بله ، ولی این احزاب تشکیل شده بعد انقلاب همه اسلامی هستند. 😒زهرا سرش را پایین انداخت. به میز چوبی زیر دستش خیره شد. قدری فکر کرد و دوباره پرسید: اگر همه حزب ها اسلامی هستند؛ پس چرا از همدیگر جدا کار می کنند. مگر ما بیش از یک خدا داریم؟ آیا قوانین خدا برای آدمهای مختلف متفاوت است یا برای همه یکسان است؟ 🤯معلم پشت میزش برگشت. روی صندلی زوار در رفته اش نشست. کلافه جواب داد: ما یک خدا بیشتر نداریم و قانون هایش برای همه یکسان است، ولی فهم آدمها از این قوانین متفاوت است و برای همین حزب های مختلف بوجود می آید. 😳چشمان زهرا گشاد شد و پرسید: مگر قرار است هر کسی بر اساس فهم خودش قوانین دین اسلام را اجرا کند؟ 🔊سر و صدای اعتراض همشاگردی های زهرا از گوشه و کنار کلاس بلند شد. پرسش و پاسخ زهرا و معلم برایشان خسته کننده و حوصله سر بر بود. معلم هم از موقعیت استفاده کرد و گفت: بقیه بحث باشد برای بعد کلاس. 😏زهرا میان هیاهوی هم کلاسی هایش زیر لب آرام گفت: اینطور که جامعه شیر تو شیر خواهد شد‌. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📒 داستانك👇 🍃 خسته از سر كار كيف و خريد هايش را روي سكوي آشپزخانه ميگذارد. به اتاق مي رود تا لباس هايش را تعويض كند. همسرش را روي تخت در حالي كه به خوابي عميق رفته است ميبيند. غليان خون را در صورتش احساس ميكند. از اين همه بي خيالي همسرش خشمگين ميشود. نفس عميقي مي كشد تا به خود مسلط شود. 🍀 لباس هايش را عوض ميكند و به طرف آشپزخانه ميرود تا غذايي كه ديشب براي ناهار امروز آماده كرده است را گرم كند. در يخچال را باز ميكند اما قابلمه هاي غذا را نمي بيند. نگاهش به اجاق مي افتد كه قابلمه ها را با شعله هاي بسيار كم روي اجاق گاز اند. در قابلمه ي برنج را باز مي كند. هرم بخار قابلمه به صورتش ميخورد و يخ جانش را باز ميكند و قلبش را به قراري دعوت ميكند. به خود نهيب ميزند كه ممكن بود پيشماني به بار بياورد. 🌸 حالا آشپزخانه را كامل ميبيند كه چه برقي ميزند. انقدر خسته آمده بود كه چشمانش هيچ جايي را نمي ديد. حالا دليل خواب بي موقع همسرش را مي فهميد. صداي زنگ در بلند مي شود. به ساعت نگاهي مي اندازد و مطمئن مي شود دخترك كوچكش است كه از مدرسه باز ميگردد. در را برايش باز ميكند و مادرانه در آغوشش ميگيرد. 🌼 همسرش كه از صداي زنگ در بيدار شده است. به استقبال دخترش مي رود و رو به همسرش ميگويد: -سلام عليكم. شما كي اومدي من متوجه نشدم؟ -همين يك ربع پيش خواب خواب بودي متوجه نشدي. راستي دستت درد نكنه بابت آشپزخونه خيلي تميز شده. -قابلت رو نداره. كاري نكردم. نميتونم بي كار بشينم كه. شرمنده ام از اين كه به هر دري ميزنم كاري پيدا نميكنم ولي قول ميدم بزودي از خجالتت در بيام. -دشمنت شرمنده.و روبه دخترش ميگويد: -بدو مامان جان. برو اتاقت لباسات رو عوض كن تا من ناهار رو ميكشم. همسرش در حالي كه به سمت آشپزخانه ميرود بلند ميگويد: +اصلا حرفش رو هم نزن. خودم درخدمتم دربست. شما بشين فقط استراحت كن. و لبخند زنان وارد آشپزخانه ميشود. ظرف ها را با سر و صداي زياد رو اپن ميچيند. به نوبت هر كدام را برميدارد و در آن غذا ميكشد. 🌹 سمانه به همسرش مهربان نگاه ميكند و به كارهاي ساده اي كه همسرش با چه مشقتي انجام ميدهد ميخندد. در دلش از خدا ميخواهد در اين مشكل ياورش باشد و صبورش گرداند تا يك وقت شرمندگي براي خودش به بار نياورد. 🌴🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: أیُّمَا امرَأَةٍ مَنَّت عَلى زَوجِها بِمالِها فَتَقولُ : «إنَّما تَأکُلُ أنتَ مِن مالی» ، لَو أنَّها تَصَدَّقَت بِذلِکَ المالِ فی سَبیلِ اللّهِ ، لا یَقبَلُ اللّهُ مِنها إلّا أن یَرضى عَنها زَوجُها؛ (مکارم الأخلاق : ج 1ص 441ح 1517 ) هر زنى که به دارایى خود بر شوهرش منّت نهد و بگوید : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذیرد ، مگر آن که شوهرش از او راضى شود. 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 @bevaghteshahtoot
💎برترین دعا 🌺الإمام الرضا عن الإمام الصادق عليهما السلام :أفضَلُ الدُّعاءِ الصَّلاةُ عَلى‏ رَسولِ اللَّه صلى اللّه عليه و آله . ☘️امام رضا عليه السلام : صادق عليه السلام فرمود : «برترين دعا ، صلوات فرستادن بر پيامبر خداست» . 📚بحار الأنوار : ج‏93 ص‏296 ح‏23 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @salamfereshte
🔸 اعمال روز دحوالارض 📆 جمعه ۲۷تیر ۱۳۹۹ مصادف است با روز "" 🌺باید از برکت روز بيست و پنجم ماه ذی‌القعده که روز دحوالارض است استفاده کرد. @salamfereshte
🌸هر چیز به اندازه @salamfereshte رحمه الله
💎آن که توانست بیاید وسط میدان و دشمن را مأیوس کند مردم بودند. 🌿نمونه‌های فراوان دیگری هم از این ظرفیّت معنوی و حضور معنوی و آمادگی ملّت ایران وجود دارد که همه‌ی اینها ریشه در ایمان اسلامی و ایمان انقلابی دارد؛ اینها را نمیشود منکر شد؛ اگر کسی منکر بشود، مثل این است که منکر آفتاب در وسط روز شده باشد. 🌼شما ببینید در طول این سالها هر جایی که نظام مشکل پیدا کرد، مردم وارد میدان شدند؛ آنجایی که کسانی با تحریک دشمنان -چه در سال ۷۸، چه در سال ۸۸ چه در سالهای بعد- یک حرکتی انجام دادند که برای نظام مضر بود، آن که توانست بیاید وسط میدان و دشمن را مأیوس کند مردم بودند. 🍃ظرفیّت از این بالاتر؟ بنیه‌ی قوی از این بهتر؟ این بنیه‌ی قویِ ملّت ایران است. پس بنابر‌این، این واقعیّتها را که انسان میبیند، میفهمد که بنیه‌ی کشور در مقابل این حوادث گوناگون قوی است. 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte رحمه الله
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜ ✨حال دل صدق الله علی العظیم ...اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم .. هعی روزگار. برسد به روح پدر و مادر خدا بیامرزم. خدا رحمت شان کندچقدر دلم برایشان تنگ شده است. پس کی به انها ملحق میشوم؟ کی از دست این دنیا خلاص میشوم؟ آهی می‌کشد و نشانه ی ابی رنگ را لای صفحه ی قران درشت خطش میگذارد و صفحه ی ان را میبندد. عینک ذره بینی مخصوص مطالعه اش را از روی چشمان ضعیف اش برمیدارد و دستی به صورت چین افتاده اش میکشد. قطره اشکی که گوشه ی چشمش نشسته است را با دستش برمیدارد و بعد دستش را بروی پشتی لاکی رنگ میگذرارد و یا علی گویان از جایش بلند میشود. - اخ که چقدر هوس چای تازه دم کرده ام. بروم تا حاجی نیامده چایی دم کنم تا حال دل مان بجا بیاید. 🔹 ارام ارام به سمت اشپزخانه میرود. دستش را به کابینت ها میگیرد. زیر سماور را روشن می کند و و قوری سفید با گلهای قرمز را برمیدارد. زیر شیر اب میگیرد و میشورد. به سمت کشوها میرود. یک قاشق کوچک از چایی خوش عطر گیلانی برمیدارد و در داخل قوری می ریزد. از داخل کشو یک شیشه کوچک بیرون می اورد و درش را باز میکند و اهسته کج میکند. دو عدد هل در دستانش می افتد و ان هارا به داخل قوری می اندازد. بروی چهارپایه ای که در کنار دیوار اشپزخانه قرار دارد می نشیند و منتظر میماند. 💠 از پنجره ی کوچک اشپزخانه که مشرف به کوچه است، سر وصدای پسر بچه هایی که مشغول بازی فوتبال هستند به گوشش رسید. دلش به یاد گذشته های شیرین افتاد. - یادش بخیر..چه روزهایی بودند. همین موقع از ظهر، دخترها توی اتاق مشغول خاله بازی بودند و وسایل بازی شان را دور تا دور اتاق می چیدند. پسرها هم توی حیاط به دنبال هم میدویدند و فوتبال بازی میکردند. حسابی تا دلشان میخواست می دویدند و شلوغ می کردند تا حاجی می امد.. 🔸صدای زنگ در بلند شد. لبخندی بروی صورتش نشست و چین هایی به کنار چشمانش ایجاد شد. از روی چهارپایه چوبی بلند شد و دست به کمر به سمت ایفون رفت. صورت حاجی را در صفحه ی ایفون دید و در را باز کرد. به کنار در ورودی رفت و ان را باز کرد و منتظر استاد -سلام اقا .. خسته نباشی.. به به میوه هم که خریده ای.. حاجی جواب سلام را با لبخندی میدهد. = ممنون خانم. قابل شما را ندارد. -بفرمایید .. تا چند لحظه ی دیگر چایی تازه دم سفارشی مان اماده میشود. حاجی به اشپزخانه می اید و دستان لرزانش را به زیر شیر اب میشورد. بروی چهار پایه می رود و روی ان می نشیند و میگوید.. چه خبر حاج خانم؟ صورتت سرحال نیست! - دلم گرفته است حاجی .. دست ودلم به کار نمی رود. استکان را برمیدارد و زیر شیر سماور میگذارد. - نظرت چیست که امروز عصر اشی بپزم در محل پخش کنیم؟ اطعامی هم میشود. = به چه مناسبت حاج خانم؟ -به هیچ مناسبتی. نذر چهارده معصوم .قربانشان بروم . برای اینکه حال دلمان بهتر بشود. =خیلی هم خوب است. در سینی کاسه هایت را بچین خودم پخش میکنم. فقط برای من یک کاسه ی سفارشی بگذاری.. 🔹 لبخندی میزند و خوشحال در حالی که چایی تازه دم را به دست حاجی میدهد می گوید: باشد یک کاسه سفارشی با پیاز دااغ فراوان .. خداروشکر که چربی ات بالا نیست مرد ... ✅ امام علی علیه السلام: قُـوتُ الأَجْسادِ اَلطَّـعامُ وَ ق الأرْواحِ اَلإِطْعامُ. «طعام»، قُوت و غذاى جسم است، و «اطعام» غذاى روح است. مشکاه الأنوار ص ۳۲۵ https://eitaa.com/moshtaghallah
🌺نمازتوبه روز یکشنبه ماه ذی القعده را چگونه باید بخوانیم؟ @salamfereshte
نماز بسیار عالی یکشنبه های ذی القعده 🔸برای این نماز ثواب زیادی ذکر شده از جمله اینکه رسول اکرم(ص) فرمود: هر که این نماز را به جا آورد: توبه‌ او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و.... 🔸چهار ركعت نماز بخواند ، در هر ركعت از آنها : سوره حمد 1مرتبه - توحيد 3 مرتبه - فلق 1 مرتبه - ناس 1 مرتبه بخواند، 🔸و پس از نماز 70 مرتبه استغفار كند : استغفروا لله ربی و اتوب الیه و استغفار را با یکبار لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ به پایان برد 🔸پس از آن بگوید : يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ ( اي عزيز اي غفّار بيامرز گناهانم را و گناهان جميع مؤمنين و مؤمنات را زيرا كه نيامرزد گناهان را جز تو ) و امروز، آخرین یکشنبه ذی القعده امسال ... پر توفیق باشید الهی @salamfereshte
💥یخچال خالی را می شود پر کرد اما دل خالی را چه! 🔸سگرمه هایش در هم رفته بود. چند روزی بود یخچال خالی شده بود و شوهرش هم، چیزی نمی خرید. روز اول را صبر کرد و فقط با پیامک، برایش موارد لازم را نوشت. با همان نخودهایی که ته بطری مانده بود، ناهار درست کرد. 🔻 روز دوم، به هم ریخته بود اما باز هم تحمل کرد که بدخلقی نکند. تمام تلاشش را کرد که با لحنی آرامی به شوهرش برساند که یخچال خالی است و نیاز به میوه و .. دارد. با لوبیا هایی که ته ظرف بود، خوراک لوبیایی درست کرد و سفره شان خالی از ناهار نماند اما شوهرش، باز هم دست خالی به خانه آمده بود. ▪️ روز سوم دیگر تحملش تمام شده بود. این همه بی تفاوتی و بی خیالی! آخر مرد، یک خریدی بکن. ناسلامتی تو زن و بچه داری. حالا من هر چه غذا سر هم می کنم که گشنه نمانیم باز تو هیچ کاری نمی کنی؟ این دست جملات و بدتر از آن مدام از ذهنش می گذشت و روانش را به هم ریخته بود. ذهنش قفل شده بود که هیچ چیز نداریم و ما گرسنه ایم. به شکمش که رجوع کرد دید خیلی هم گرسنه نیست. بالاخره صبح، با بلغورهای گندمی که باقی مانده بود حلیمی پخته بود و با له کردن قندها و ریختن خاک قند، آن را شیرین کرده بود و با نان خشک هایی که شاید آن ها را قرار بود دور بریزد، حلیم را با بچه اش خورده بود. 🔹 شوهرش از صبح بیرون رفته بود و ظهر که برای ناهار به خانه برگشت، باز هم دستش خالی بود. دیگر صدایش در آمد: -بابا هیچی نداریم. من چی بدم به این بچه بخوره؟ حالا من هیچی. کارد بخوره به شکمم. اما این بچه چی؟ + راست می گی. حق داری. حقوقم رو هنوز ندادن. هر چه هم این در و آن در زدم فایده نداشت. یکی دو روز دیگه هم .. - یعنی چی یکی دو روز دیگه! بیا این کارت من. برو از حقوق من ی چیزی بخر. + نمی خاد خانوم. ی کم صبر کنیم.. - صبر چی؟ هر ماه همین بساطه. صبر کودومه. من که همه حقوقم داره برای زندگی خرج می شه اینم روش. 🔸همان طور که سگرمه هایش در هم بود به اتاق رفت. شوهرش از خانه بیرون رفت. پشت در ایستاد. چهره اش از غم، فرو ریخته بود. دلش از حرفهای همسرش گرفته بود اما به خود می گفت حق دارد اینطور حرف بزند. قرض هایش به همسرش زیاد شده بود . آخر هر بار هر مقداری که از حقوق همسرش مجبور می شد بردارد را به حساب قرض گذاشته بود که برگرداند و آن ها را یادداشت می کرد. دستی به صورت و ریش هایش کشید و چهره اش را به اجبار از هم باز کرد که در نگاه دیگران، افسرده و ناراحت نباشد و باعث ناراحتی دیگران نشود. در حد ضرورت، خریدی کرد و به خانه آورد. 🔻شرمگین، کارت را به همسرش پس داد و تشکر کرد و گفت: حتما برمی گردونم. ممنونم. به بهانه گرما، برای دوش گرفتن به حمام رفت و زیر دوش آب، با خدا درد و دل کرد. 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: أيُّمَا امرَأَةٍ مَنَّت عَلى زَوجِها بِمالِها فَتَقولُ : «إنَّما تَأكُلُ أنتَ مِن مالي» ، لَو أنَّها تَصَدَّقَت بِذلِكَ المالِ في سَبيلِ اللّهِ ، لا يَقبَلُ اللّهُ مِنها إلّا أن يَرضى عَنها زَوجُها . (مكارم الأخلاق : ج 1 ص 441 ح 1517) ☘️هر زنى كه به دارايى خود بر شوهرش منّت نهد و بگويد : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذيرد ، مگر آن كه شوهرش از او راضى شود . @salamfereshte
🔻 چند پیشنهاد برای مراسم محرم امسال (۱) 🌀 چهل روز زیارت عاشورا، برای کم‌رونق نشدن محرم امسال 🔹 حدود چهل روز تا محرم باقی مانده است، هر کسی می‌تواند، در این چهل روز، چهل زیارت عاشورا بخواند؛ فقط برای این حاجت: «خدایا، امسال محرم، رونق عزاداری حسین(ع) را از ما نگیر! این بیماری‌ها و این موانع، مانع نشود. خدایا تو را قسم می‌دهیم به حق امام‌حسین(ع) ماه محرم امسال را مثل ماه رمضانِ امسال، کم‌رونق قرار نده...» 🔹 این را از خدا بخواهید؛ خواستۀ شما در عالم اثر دارد. توسل به خود اباعبدالله‌الحسین(ع) را یک کار ضروری برای خودتان به‌حساب بیاورید؛ آن‌هم با خواندن زیارت عاشورا. 🔹 اگر شما این‌کار را انجام بدهید، آن‌وقت می‌پرسند: «اینها برای چه دارند گریه می‌کنند، چهل روز زیارت عاشورا می‌خوانند برای چه حاجتی؟» می‌گویند: چون مجلسِ حسینش را می‌خواهد... 🔹 اگر به شما گفتند: «خُب هرکدامتان بروید یک گوشه‌ای گریه کنید» بگویید: «مگر فاطمیه است؟! عاشورا باید شلوغ باشد..» 👤علیرضا پناهیان 🚩هیئت روضه العباس - ۹۹.۴.۲۱ 👈🏻صوت و متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/6405 @Panahian_ir
💌 | بهترین احساس رضایت 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 @Panahian_ir